رمان تورا در بازوان خویش خواهم دیدپارت ۹۶

4.5
(17)

 

 

 

گردنش را که به زحمت تکانی داد، درد کمرنگی را

حس کرد اما توجهی نشان نداد.

کمر و پاهایش نیز خشک شده بودند.

کمی نرمش کرد و در همان حال، سراغ کامنتها

رفت.

دوست داشت نظرات را بداند.

دختری نوشته بود:

چی میشد همهی پسرا همچین تیپی داشتن و «

»؟ شهرو قشنگ میکردن

 

 

کامنت بعدی را هم دوست داشت.

مگه این لباسا چشونه که اونقدر بعضیا بد تیپ «

»؟ میزنن

 

در همین حین، چشمش به کامنت پسری خورد که

نوشته بود:

پسره همچین ژست گرفته، انگار لئوناردو «

»! دیکاپریوئه، جمع کن بابا

اخمهایش درهم رفت.

ژستهای راستین خیلی هم قشنگ بود.

زیر لب با خود گفت:

_ حسود… حالا خودش چقدر زشته، اونوقت رو

راستین عیب گذاشته!

اکانت را بلاک کرد و چهرهی دیکاپریو را در نظر

گرفت.

.

مثلاً او چه چیز خاصی داشت، که راستین نداشت؟

اتفاقاً به نظرش این ستارهی هالیودی، کاملاً معمولی

بود!

با این که خودش، حداقل پنج بار فیلم تایتانیک را

دیده بود و از شخصیت جک خوشش میآمد اما

عکسهای اخیر این بازیگر نشان میداد چهرهاش

عوض شده و جذابیت سابق را ندارد.

حتی اضافه وزن پیدا کرده و صورتش چروک شده

بود.

تک سرفه ای زد و سری تکان داد. حس کرد زیادی آن

بازیگر بیچاره را کوبیده.

شاید هم علاقهاش به راستین، باعث شده بود او را

جذابتر از سایرین ببیند.

.

کمی دیگر به دایرکتها پاسخ داد و چند استوری

گذاشت تا پیج را فعال نشان دهد اما خسته شده بود.

سه، چهار ساعتی میشد که پشت سر هم، درگیر

پاسخگویی شده و به استراحت نیاز داشت.

موبایلش که زنگ خورد و نام شمیم را دید، از خدا

خواسته جواب داد:

_ جانم؟

.

_سلام خوبی عزیزم؟

_سلام قربونت برم، توخوبی؟

_آره مرسی. راستش تنها بودم، گفتم اگه حوصله

داری، بیای پیشم. دارم کارای تولدو میکنم.

_اِ… راستی تولد چی شد؟خیلی گذشت که…

_نه بابا خیلی هم نگذشته. آخه میدونی، من برنامه

داشتم یه جشن بگیرم برای فرهاد ولی زود لو رفت و

فهمید.

.

دیگه مجبور شدم همه چیو بگم اما ناراحت هم بودم

که نمیتونم سوپرایزش کنم.

هی با خودم میگفتم حیف شد…

دیگه کامل خودش در جریان بود اما مامانم یه ایده

داد!

با کنجکاوی پرسید:

_چی؟

_بیا بالا برات تعریف کنم.

از جا بلند شد و گفت:

.

_الان میآم. بترکی دختر؛ انگاری سریاله، جای

هیجانانگیز کار، یهو قطع میکنه!

شمیم خندید و تماس را قطع کرد.

خودش هم به خنده افتاده بود.

مانتو و شالش را از آویز برداشت و حین خارج شدن از

اتاقش، با صدای نسبتاً بلندی گفت:

_من دارم میرم پیش شمیم. نگران نشید.

صدای پدر بزرگش را شنید.

.

_برو دخترم.

 

همین که کفشهایش را پا کرد و از خانه بیرون زد،

یکباره پدرش را مقابلش دید.

از آنجایی که توقعش را نداشت، شوکه شد.

از سر ترس، هین کشید و عقب رفت.

کوروش نزدیک شد و پرسید:

_کجا به سلامتی؟

.

به خودش آمد و جواب داد:

_سلام… دارم میرم بالا، پیش شمیم.

کوروش تنها نگاهش کرد. انگار حرفی داشت. یک

قدم جلوتر آمد و فاصلهاش را با لوا کم کرد.

_ یه سوال میپرسم، راستشو بهم بگو، خب؟

آب دهانش را پر صدا بلعید.

_ سوال؟ درباره چی؟!

.

تقریباً به در چسبیده بود.

_چی به اون پسره گفتی؟

میتوانست حدس بزند منظور پدرش که بود؛ با این

حال پرسید:

_ کدوم پسره؟

_همون هادی!

 

در آن لحظه تنها چیزی که به ذهنش رسید، انکار

بود.

_ هیچی. اصلاً… اصلاً چرا باید چیزی بگم؟!

کوروش چشمانش را ریز کرده و به لوا خیره شده بود.

انگار میخواست صداقت را از چهره و حرکاتش دریابد

پس او هم سعی کرد چشم ندزدد.

_چرا فکر کردی من چیزی بهش گفتم؟

 

بعد از چند لحظه که برای لوا به اندازهی چند دقیقهی

کُشنده بود، در نهایت کوروش از او نگاه گرفت و قدمی

عقب رفت. نتوانسته بود چیزی بفهمد.

_ حتی زنگ نزدن نظر ما را بدونن!

جلوی لبهایش را که به سرعت قصد لبخندی از سر

خوشی داشتند، گرفت.

_ خب؟

عصبی جواب داد:

.

_یعنی چی که خب؟ میدونی چهقدر همچین چیزی

زشته برای ما؟ از هزار تا فحش هم بدتره!

با لحن آرامی گفت:

_ این حرفا چیه بابا؟ آخه چرا باید همچین حسی

داشته باشی؟! مگه خودت نگفتی آشناییه و شاید از

هم اصلاً خوشتون نیاد؟ لابد اونم همینطور که من

ازش خوشم نیومده، من به دلش ننشستم.

 

کوروش چند لحظه به صحبت لوا، فکر کرد اما در

نهایت زیر لب نچی گفت.

.

_ همچین چیزی نیست. این همه راه کوبیدن از

مشهد اومدن تهران که تهش یه زنگم نزنن برای

نتیجه؟

_ خب اون موقع که پسرشون اصلا منو ندیده بود…

_ اون پسره هرچی باباش بگه، نه نمیآره.

هادی اصلاً یاغی و کلهشق نیست.

نمیتونم باور کنم اینقدر از تو خوشش نیومده که

رفتن و پشت سرشونو نگاه هم نکردن!

دندان به سایید و با لحنی که کم ترسناک نبود، ادامه

داد:

.

_فقط وای به حالت اگه بفهمم آبروریزی کردی دختر!

 

کوروش که دور شد، نفسش را محکم بیرون داد. بعید

میدانست پدرش چیزی بفهمد.

به سمت بالا راه گرفت و دقایقی بعد پیش شمیم بود.

به محض اینکه لوا را دید به استقبالش آمد و

احوالپرسی کرد.

.

_ بیمعرفت، ما که فاصلهای نداریم. بهم بیشتر سر

بزن دیگه… فرهاد همهش سر کار و ماموریته.

بیشتر وقتا میرم خونهی بابام اینا ولی روزایی که

میدونم زودتر میآد، دیگه همینجا هستم و تنهام.

_ قربونت برم. آخه من نمیدونم دقیقاً کی فرهاد

هست و کی نیست.

هرموقع تنها بودی بهم زنگ بزن، اگه بتونم، حتماً

میآم.

_ حالا فرهادم باشه، چه عیبی داره؟

_ نه دیگه، نمیخوام مزاحم خلوت دو نفرهتون بشم!

 

شمیم از لحن لوا خندهاش گرفت.

_ دیوونه… اون مال یه سال اوله که از هر خلوتی

استفاده میکنن، بعدش به چشم خواهر و برادری بهم

نگاه نکنید، خیلیه!

_ الکی نگو…

دو فنجان دمنوش را که قبل از آمدن لوا، آمده کرده

بود، روی میز چید.

_ به خدا… از سر کار میآد خسته و کوفته. میشینه

جلوی تلویزیون. شامشو میخوره بعدم زود میخوابه!

 

انگار نه انگار واسش خوشگل کردم. موهامو دو ساعت

سشوار کشیدم، آرایش کردم!

ناخودآگاه خندید.

_ خب تعریف کن دیگه. تولد فرهاد چی شد؟

پاک یادش رفته بود لوا برای چه آمده.

.

_آها، آره. خلاصه مامانم گفت هنوزم دیر نیست و

میشه سوپرایزش کرد.

یه بهونه بیارم و یه تولد کوچیک دونفره بگیرم که

همهچی خیلی ساده باشه حتی یهکم بخوره تو ذوقش!

کادوی تولدش هم اون کادوی اصلکاری رو بهش

ندادم.

اون وقت چند روز بعدش، یه تولد حسابی بگیرم که

فقط خودمون جوونترا باشیم.

الانم کلا دیگه تولد از سرش افتاده، بهترین زمانه که

سوپرایزش کنم.

_یعنی دقیقاً کی میخوای بگیری؟

_ پسفردا.

.

از تعجب چشماش گرد شد.

_شمیم پسفردا؟ شوخی میکنی دیگه؟

_نه، جدیام! فردا تا بعدازظهر خونه نیستش و بهترین

زمانه.

_ وای من لباس ندارم… فردا هم که تا شب کلاسم،

چهجوری برم خرید؟

شمیم خندید و گفت

 

_تو که خیلی لباس داری دختر، یه کدومو بپوش

دیگه… تازه مغازه راستین هم هست، چیزی نداره به

دردت بخوره؟

لباس زنانه هم داشتند اما تنوع زیادی نداشت. درواقع،

تمرکز اصلیشان روی لباسهای مردانه و بچهگانه بود.

_ راستین رو هم حتماً دعوت میکنم. فرهاد هم که از

قبل گفته بود راضیه.

 

بعید میدانست قبول کند با این حال حرفی نزد.

 

 

_ شماره شو برام بفرست لطفاً

سری تکان داد و شماره راستین را اساماس کرد.

شمیم شمارهاش را گرفت و صدا را روی اسپیکر

گذاشت.

با هیجان رو به لوا گفت:

_ وای… خدا کنه نه نیاره.

_ الو؟

.

صدای راستین که پخش شد، لب گزید و سریع جواب

داد:

_ سلام راستین خان، خوب هستید؟

راستین انگار هنوز نشناخته بود با تردید جواب داد.

_ممنون… شمیم خانومید؟

_بله خودمم، ببخشید الان فرصت صحبت کردن

دارید یا بدموقع مزاحم شدم؟

_نه، مشکلی نیست. جانم بفرمایید؟

 

 

_ غرض از مزاحمت، میخواستم دعوتتون کنم برای

تولد فرهاد، پسفرداست.

واقعاً خیلی خیلی هر دو خوشحال میشیم که شما رو

تو چنین شبی ببینیم.

راستین، با مکثِ چندثانیهای جواب داد:

_ ممنون از اینکه قابل دونستید و دعوت کردید، ولی

فکر نکنم بتونم بیام…

لوا نفسش را با آه بیرون داد. حدسش را میزد.

 

 

شمیم که نمیخواست از خواستهاش کوتاه بیاید.

موبایل را از حالت اسپیکر خارج کرد و به گوشش

چسباند.

 

_ چرا آخه؟ لطفاً روی منو زمین نندازید.

مکالمهیشان چند دقیقهی دیگر نیز طول کشید اما

همان شد که لوا انتظارش را داشت.

 

 

_ من فکر کردم دوست داره با ما در ارتباط باشه…

ولی ظاهراً اینطور نیست! شایدم واقعا گرفتاره بنده

خدا. نوچ… ولش کن قضاوت نکنم.

 

لوا میدانست که راستین بهانه آورده اما چیزی نگفت.

با خود فکر کرد که شاید بتواند راضیاش کند.

ترجیح داد از الان قول ندهد. معلوم نبود حریف

راستین میشد یا نه.

کمی آنجا ماند و گپ زد اما همزمان به این فکر

میکرد که آیا میتوانست بهنحوی خانوادهاش را دور

بزند و پیش راستین برود؟

یادش آمد به خودش قول داده که فعلا از او فاصله

بگیرد و نمیدانست چه کار کند…

 

 

در همان زمان، کوروش که تمام زندگی راستین را

بیرون کشیده بود و آدرس خانهاش را داشت، به سراغ

آرتا رفت.

احساس سرخوردگی میکرد. هرچه میخواست این

ماجرا را فیصله دهد و بچه های یاغی و سرکشش را

آرام کند، فایدهای نداشت.

آرتا گفته بود میخواهد مستقل باشد. جدا از اینکه با

اصل قضیه مشکل داشت، اما حتی اگر لازم بود کوتاه

بیاید و استقلال پسرش را به رسمیت بشناسد، مدیون

راستین بودن را دیگر هرگز نمیتوانست بپذیرد!

 

پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد و زیر لب زمزمه

کرد:

_ پسرهی حرومزاده… آدم شده برای من!

دقایقی بعد، مقابل خانهاش پارک کرده بود.

میدانست که دیگر هر لحظه ممکن بود آرتا پیدایش

شود.

قصد داشت غافلگیرش کند و دیری نگذشت که

پسرش را دید.

قدمهای آهستهاش، خستگیاش را نشان میداد.

زیر لب فحشی داد که دقیقاً مخاطب آن معلوم نبود.

از ماشین خارج شد و در آن را محکم بههم کوبید.

.

از صدای ایجادشده، آرتا سر چرخاند و پدرش را

مقابلش دید.

لحظهای جا خورد و مات ماند.

_ خسته نباشی پسرم!

به خودش آمد و تکان خورد.

_سلام، ممنون…

کوروش دقیقاً مقابلش رسیده بود.

دستی روی شانه اش گذاشت.

 

 

_ خستهای، آره؟ حق داری نوچگی واقعاً خسته

میکنه آدمو!

 

آرتا با کلید در دست، خشکش زد.

_منظورت چیه بابا؟

یقه ی کج و به همریخته آرتا را مرتب کرد.

 

 

پسرش را هیچوقت آنقدر شلخته، ندیده بود.

_ منظورم واضح بود. واسه همین پسره، راستین کار

میکنی دیگه؟

آرتا نگاه گرفت و دلگیر جواب داد:

_ تو که رفتی همه چیزو درآوردی، برای چی سوال

میکنی؟

کوروش نیشخندی زد و به کلید اشاره کرد.

_ باز نمیکنی بریم داخل؟

 

 

دوست نداشت این کار را بکند. حس میکرد به حریم

راستین، با این کار تجاوز میشد. آن خانه برایش

معنای متفاوتی داشت.

_ فکر نکنم راستین خوشش بیاد. اگه با من حرفی

داری، بریم یه جای دیگه خب.

کوروش دندان بههم سایید و مجال نداد.

کلید را از دست آرتا قاپید و خود مشغول باز کردن در

خانه شد.

_ در اصل، اینجا مال برادر منه. خیلی قبلاز اینکه

توله ش به دنیا بیاد، برادر من بود!

 

 

بااینکه در باز شده بود آرتا از جایش تکان نخورد.

_بابا نرو داخل. ببخشید ولی برادرت الان دیگه زنده

نیست و این خونه مال راستینه! نباید بهش توهین

کنی.

کوروش دندان بههم سایید و یقهی پسرش را گرفت.

آرتا خودش را برای درگیری آماده کرده بود اما پدرش

تنها به داخل هلش داد و در را محکم بست!

 

_ چیزخورت کرده؟ خوبه والا! هم نوکریشو میکنی

و هم هواشو داری.

نکنه جادوجنبل بلده؟

لحنش بوی تمسخر میداد.

_وِرد چی میخونه؟ بهم بگو برای شاگردام بخونم.

آخه برعکس تو، اونا همهشون میخوان از زیر کار در

برن و پول بکشن!

توانایی پدرش در عصبانی کردنش واقعا بینظیر بود.

اصلا هرچقدر هم که روی خودش کار میکرد تا

رفتارهایش را اصلاح کند، اما توانایی کنترل خود،

 

 

مقابل پدرش را احتمالا سالها طول میکشید تا

مسلط میشد

_ بابا! چته تو؟ حواست هست میخوای کیو تحقیر

کنی؟ من پسرتم!

خیال کردی اگه بهم بگی نوچه و نوکر، بهم برمیخوره

و تحت تأثیر حرکاتت قرار میگیرم؟ چرا یهکم عوض

نمیشی؟

کوروش بلند خندید.

_ مثلاً الان تو که عوض شدی خیلی بهتر شدی؟

پسرجون! هر تغییری خوب نیست.

.

یه نگاه به خودت کردی؟ کجا بودی و به کجا

رسیدی؟ الان مثلاً داری زندگی میکنی؟ ها؟ جواب

بده!

این زندگیه که تو داری؟ اول صبح بیدار میشی،

میری پاساژ تا ظهر، بعدش برمیگردی خونه.

دو سه ساعت استراحت و دوباره حمالی!

توی این چند وقت، تونستی به خودت برسی؟ آخرین

باری که تفریح داشتی، کی بوده؟ قبلاً اونقدر

خوشتیپ و خوشپوش بودی که توجه همه بهت

جلب میشد و الان حتی لباسهاتم روی تنت زار

میزنه! تو چه احتیاجی داری به این کار آخه پسرم؟

چند لحظه مکث کرد. انگار میخواست با شمرده

صحبت کردن، تأثیر کارش را به چشم ببیند.

.

دوست داشت در دل آرتا، ریشه ی تردید برویاند.

_ میخوای کار کنی؟ باشه! اصلاً من که از خدامه. کار

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان ماهرخ 5 (3)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه و سپس دست و پنجه نرم…

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهرسا
مهرسا
1 سال قبل

مث همیشه عالیییییییی❤❤
امیدوارم همینجوری خوب ادامش بدی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x