رمان تورا در بازوان خویش خواهم پارت ۸۸

4.6
(17)

 

 

هرچه بیشتر فکر میکرد، بیشتر به در اتاق ماندن

تمایل پیدا میکرد.

.

چند دقیقه ی دیگر نیز همانجا ماند که با صدای

مادرش، استرس به جانش نشست.

_ لوا جان مامان؟ کجایی عزیزم، بیا مهمونا رسیدن

ها…

صدای خندهی مصلحتیاش را شنید.

_ حتما متوجه نشده، بچهم همهش سرش تو کتاب و

درسه.

خودم نرم سراغش، اصلا بیرون نمیآد و متوجه چیزی

نمیشه.

زنی گفت:

.

_ اگه درس داره، صداش نکنید.

مزاحم لوا جان نشیم.

صدای مادرش هر لحظه نزدیکتر میشد.

_ نه فریده جون، چه مزاحمتی؟

یادش نبود در اتاق را بعد از رفتن آرتا قفل کرده بود

یا نه و دیگر برای هر عکس العملی دیر بود!

قلبش آنچنان محکم به قفسهی سینهاش میکوفت

که حالش هر ثانیه، بدتر میشد.

.

در باز و مادرش با چهرهای درهم وارد شد!

اخم غلیظی روی صورت داشت.

_ واسه چی چپیدی تو اتاقت؟ خوشت میاد با آبروی

ما بازی کنی؟

آب دهانش را بلعید و از جا بلند شد.

مقابل مادرش ایستاد و یک تای ابرویش را بالا داد.

نباید وا میداد.

.

_ از کی تا حالا حضور من تو جمع مهمونیای شما

اینقدر مهم شده؟ اصلا چرا باید چند ساعت بشینم

جلوی آدمایی که نمیشناسم؟

 

 

افشان از تغییر موضع یکبارهی لوا، چشمانش گرد

شده بود.

ففط همین را کم داشت که لوا برایش ناز کند!

_ یعنی چی؟ این حرفا چیه میزنی؟

.

خب حالا میبینی و آشنا میشی باهاشون دیگه!

_ من نمیآم!

عصبی شده بود و سعی داشت آرامشش را حفظ کند.

چشمانش را بست و زیر لب گفت:

_ لا الله الا الله… پا نذار رو دم من لوا.

پاشو بیا. میخوای باز باباتو عصبانی کنی؟

نمیخواست کوتاه بیاید.

زندگی خودش بود!

.

_ من میدونم برای چی اینا اومدن اینجا مامان،

واسه همینه گیر دادی بهم!

_ برای چی اومدن؟ بگو ببینم چی تو سرته که لج

کردی و بچه بازی راه انداختی خیرهسر؟

از طلبکار بودن مادرش حیرت کرد.

دست پیش گرفته بود که پس نیوفتد!

_ اینا اومدن خواستگاری من، مگه نه؟!

افشان کمی جا خورد اما سعی کرد خیلی زود خودش

را جمع و جور کند و تعجبش را بروز ندهد.

.

_ شلوغش نکن، فقط یه معارفه سادهست.

کلا میخواستن بهمون یه سر بزنن، خیلی وقته!

_ مامان فکر کردی من ابلهم؟!

 

افشان حرصی جلو آمد و بازوی لوا را چسبید.

_ با من جر و بحث بیخودی نکن! نمیفهمم چرا

اینقدر لجبازی؟

 

دارم بهت میگم یه معارفه خیلی سادهست.

فقط در حد این که اونا تو رو ببینن، تو اونا رو ببینی.

اصلاً شاید از هم دیگه خوشتون نیومد.

شایدم برعکس، هردوتاتون پسندیدید.

برای چی میخوای بخت خودتو ببندی؟ بچه که

نیستی!

داری فوق لیسانستم میگیری.

پس دقیقاً کی میخوای ازدواج کنی؟

همچین رفتی تو قیافه و قایم شدی تو اتاقت انگار الان

عاقد نشسته اون ور خونه و منتظره که خطبه رو

بخونه!

من و بابات که بدتو نمیخوایم عزیز من.

پسره آدم حسابیه، تحصیل کردهست، خانوادهی

سرشناسی داره!

.

اینا رو تو کل مشهد میشناسن و رو سرشون قسم

میخورن!

از بس که با خدا و دست به خیرن!

میدونی تا حالا به چندتا خانواده فقیر و بیچاره کمک

کردن؟

میدونی چندتا مرد بیکار رو شاغل کردن تا شرمنده

زن و بچهشون نباشن؟

حالا همچین خانوادهای تو ببین واسه عروسشون

چیکار که نمیکنن!

تمام مدتی که مادرش صحبت میکرد و خوبیهای

آنها را میگفت، چهرهی راستین جلوی چشمش

نقش بسته بود.

.

برایش اهمیتی نداشت که چقدر حساب بانکیشان پر

بود و چقدر نفوذ داشتند.

اصلا دلش رضا نمیداد که شخص دیگری را حتی

برای دقایقی به زندگی شخصی خود راه بدهد.

راستین منتظر جوابش بود.

چرا حالا باید در چنین موقعیتی قرار میگرفت؟

همین چند ساعت پیش مرد مهربان این روزهایش به

خواستن او اقرار کرده بود…

شاید اگر راستین را نمیشناخت، برای فرار از این

حس تنهایی و رها شدن از خاطرهی تلخی که با اهورا

داشت، بدون جر و بحث، به سالن پذیرایی میرفت و

خودش را به دست تقدیر میسپرد اما حالا

نمیتوانست قبول کند.

.

عسلیهای نگران راستین را حوالی خودش حس

میکرد…

 

 

_ مامان هر چقدرم که خوب باشن، شما حق نداشتی

ازم همچین مسئلهی مهمی رو پنهون کنین.

منو باید در جریان همهچی میذاشتی!

افشان از ادامهی بحث کردن با لوا خسته شده بود اما

چارهی دیگری نداشت.

نمیتوانست تنها به جمع برگردد.

 

_ من خودمم خبر نداشتم. بابات فقط خبر داد که

دارن میآن، همین.

تازه اونم به موقع که نگفت بهم، دیدی که چقدر هول

 

هولکی همه کارا رو کردم!

بعدا فهمیدم شاید اگه شماها از هم خوشتون بیاد و

قسمت باشه، اونا هم بدشون نمیآد با خانواده ما

وصلت کنن.

حالا پاشو بیا خب؟ اگه راضی نبودی، فوقش بهمون

میگی و هیچ اتفاقی نمیافته ولی زشته اصلاً از اتاقت

بیرون نیای، باشه دخترم؟

انتهای جملهاش را آنقدر ملایم و مهربان و حتی

ملتمس گفت که لوا خلع سلاح شد.

 

 

با اکراه سر تکان داد و گفت:

_ باشه، ولی چایی نمیآرم ها!

_باشه اشکال نداره، بیا کنار خودم بشین. مبل بغل

دستم خالیه.

دستی به لباسش کشید و علیرغم خواستهاش از اتاق

بیرون رفت.

گزینهی دیگری نداشت.

همراه مادرش هم بیرون نمیرفت، پدرش با بهانهای،

سر از اتاقش در میآورد و حتما به روشهاش

خشنتری برای قانع کردنش، متوصل میشد!

.

هنوز هیچی نشده، ضربان قلبش بالا رفت.

احساس بدی داشت. انگار در حال ارتکاب جرم بود!

نمیدانست این احساس گناه دقیقا برای چیست.

او که هنوز به راستین جواب مثبتی نداده بود.

آنها که قول و قراری با یکدیگر نگذاشتند.

 

 

.

سر و صدای پدرش، آرتا و غریبهها که مهمانان

خودشان بودند، نزدیک و نزدیکتر میشد.

آب دهانش را پر صدا بلعید و سرش را کمی بالا

گرفت.

هر لحظه، واضحتر میتوانست آنها را ببینید.

هر چهار نفر، کنار یکدیگر نشسته بودند.

پدر و پسر روی مبل دو نفره و مادر و دختر هم روی

مبل کناری.

سمت راستشان، روی مبلهای تک نفرهای، آرتا و

کوروش با کمی فاصله قرار داشتند.

.

مادرش به سمتی که دقیقاً مقابل مهمانان میشد،

اشاره کوتاهی کرد و با صدایی که به گوش همه برسد،

گفت:

_ شرمنده تنها موندین، این دختر ما هم سرگرم

درس خوندن بود، تا آماده شد چند دقیقهای طول

کشید.

خوب از خودتون پذیرایی کردین؟ تو رو خدا تعارف

نکنید.

فاطمه جان چرا میوه نخوردی دخترم؟

همگی که سر به سمتشان چرخاندن، ناخودآگاه لب

گزید و سرش را پایین انداخت.

از این که در چنین موقعیتی قرار بگیرد، متنفر بود.

 

مهمانان از جا بلند شدند و سلامش کردند.

به زحمت لبخند کوتاهی زد و سری تکان داد.

صدایش در نمیآمد. تک سرفهای زد و گفت:

_ سلام…

سریع شروع به آنالیز کرد.

حدسش درست بود. دو زن مهمان چادری بودند و

صورتشان به زحمت دیده میشد اما با این حال هم

میتوانست تشخیص دهد که یکی از آنها میانسال

بود و دیگری جوان.

.

شاید هم سن و سال خودش.

احتمالا فریده خانم، مادر خانواده بود و فاطمه هم

دخترشان.

قد متوسطی داشتند و چیز دیگری نتوانست تشخیص

دهد جز سفید بودن خوشایند رنگ پوست و چشمان

روشنشان.

 

کنار مادرش نشست و نیمنگاهی به مردها انداخت.

.

خدا را شکر، توجهشان به سمت کوروش بود و با دقت

بیشتری میتوانست آنها را زیر نظر بگیرد.

اسم و فامیل مرد را نمیدانست و سعی کرد به خاطر

آورد مادرش در بین صحبتهایشان اسمی از او آورده

یا نه…

چیزی به ذهنش نرسید.

تقریباً هم سن و سال پدرش به نظر میرسید و روی

پیشانیاش اثر کمرنگی از مهر به جا مانده بود.

با خود فکر کرد که یعنی از عبادت و نمازهای طولانی

این اتفاق برایش افتاده یا او هم مثل بعضیها، از عمد

.

این تیرگی را روی پیشانیاش به وجود آورده تا تظاهر

به تدین کند؟

نگاهش به سمت پسر جوان افتاد.

اسم او را هم نمیدانست…

یعنی مثل خودش، به این مهمانی هیچ تمایلی

نداشت؟ ممکن بود او هم به اصرار خانوادهاش آنجا

نشسته باشد؟

ممکن بود دل به دختر دیگری داده باشد؟

تیپش که زمین تا آسمان با راستین فرق داشت.

پیراهن یقه دیپلمات و کت و شلوار رسمی طوسی تن

کرده بود و جورابهای کاملا سفیدش، نو به نظر

میرسید.

.

او هم مثل مادر و خواهرش پوست روشن داشت اما

چشم و ابروی مشکیاش کاملا شبیه پدرش بود.

موهای مشکیاش آنقدر کوتاه بودند که مدل خاصی

نداشتند و تنها شانه شده بودند.

تمام مدت مثل لوا ساکت بود و تا سوالی

نمیپرسیدند، حرف خاصی نمیزد.

_ هادی جان، از خودت پذیرایی کن!

.

این بار، پدرش بود که تعارف میکرد.

یکبار دیگر نگاهش کرد.

با دستمال عرق صورتش را پاک کرد. معذب به نظر

میرسید.

خجالتی بود؟

_ چشم، حتما.

حتی پوست سفیدش، کمی به سرخی نیز میزد.

لوا چشم چرخاند و به آرتا نگاه کرد.

نزدیک بود خندهاش بگیرد.

.

چشم ریز کرده و تمام مدت با بدبینی در حال آنالیز

هادی بود.

انگار که هیچ از او خوشش نیامده بود!

 

از هر دری صحبت میکردند و هرچند دقیقه موضوع

بحثشان عوض میشد.

 

اگر مهمانی همینطور پیش میرفت، تحملش زیاد

سخت نبود.

کسی کاری به او نداشت و تنها چیزی که دربارهاش

نظر نداده بودند، همین ازدواج بود!

.

انگار بیخودی استرس کشیده بود.

یکی، دو ساعت دیگر میرفتند هتل و اگر پدر و

» نه « مادرش، نظر او را میخواستند، یک کلام

میگفت!

_ به خدا اگه من بذارم شما برید هتل، مگه میشه؟

یعنی ما غریبهایم، یا قابل نمیدونید؟!

ناخودآگاه سر بالا گرفت و به مادرش با تعجب نگاه

کرد.

میخواست اینجا نگهشان دارد؟

فریده خانم، چادرش را روی سرش مرتب کرد و گفت:

 

 

_ اختیار دارید، غریبه چیه، شما تاج سرمایید ولی باور

کنید اینطوری برای هر دو خانواده راحتتره.

حتماً دوباره مزاحم شما میشم تو این مدت که تهران

هستیم.

مشخص بود تعارف نمیکرد. احتمالاً واقعاً سختشان

میشد که حتی در خانه هم جلوی آرتا و پدرش، با

حجاب باشند و از طرفی کوروش هم همین توقع را از

دختر خودش هم داشت.

امیدوار بود مادرش درک کرده و اصرار نکند وگرنه به

بهانهای، طبقهی پایین میرفت و پیش پدربزرگ و

مادربزرگش میماند.

.

افشان متوجه شد و تعارف دیگری کرد که از خدا

خواسته به نظر نرسد وگرنه راضی بود که نمانند.

با آنها مشکلی نداشت اما خودش که خوب

میدانست اوضاع خانهیشان اصلا مناسب چند روز

مهمانداری و حفظ ظاهر نیست!

کوروش دوست داشت این ازدواج سر بگیرد.

به نظرش بهترین ایده همین بود.

اینکه دخترش با خانوادهای اسم و رسم دار و با اعتقاد

ازدواج کند.

حتی رفتنش به مشهد و فاصله گرفتن از تهران و

هرکسی که باعث شده بود لوا آنقدر سر و زباندار

شود، عالی به نظر میرسید.

.

در خانهی شوهر که دیگر نمیتوانست از این بازیها

در آورد.

باید میچسبید به زندگیاش!

اگر زود بچهدار میشد هم که دیگر چه بهتر!

رو به لوا کرد و گفت:

_ دخترم چایی نداریم؟

 

چشمانش گرد شد.

.

همینش کم بود که دور تا دور مهمانها بگردد و آنها

آنالیرش کنند!

به سمت مادرش چرخید و اشارهی کوتاهی کرد.

ناسلامتی قول داده بود که از او چنین توقعی ندارند

اما خود افشان با دهان نیمهباز تنها نگاهش میکرد.

دستانش مشت شدند. نمیدانست چه بهانهای بیاورد.

فریده خانم که تعللش را دید، گفت:

_ اذیتش نکنید، لازم نیست دخترم. خستهای حتماً.

.

به ناچار از جا بلند شد.

هرکار کرد، نتوانست لبخند بزند. احتمالا دختر عنقی

به نظر میرسید که نه صحبتی کرده و نه توجهی به

کسی داشت.

_ نه، خسته نیستم.

الان میارم…

به داخل آشپزخانه رفت و فلاسک را چک کرد.

مادرش فکر همهچیز را کرده و چیده بود.

فنجانهای شسته و پاک شده در یک سینی به تعداد

اعضا، گذاشته شده و پیش دستی هم بود.

.

فقط باید چایی میریخت.

آهی کشید و دست به کار شد.

_ تو نمیخواد چایی پخش کنی!

یک لحظه ترسید.

سرش را بالا گرفت و به آرتا نگاه کرد.

چقدر بی سر و صدا وارد شده بود.

_ چایی رو نریزی حالا!

کم مانده بود چای از فنجان سر ریز شود.

.

به خودش آمد و فلاسک را بالا گرفت.

آرام پچ زد:

_ ترسیدم دیوونه… به چه بهونه ای اومدی؟ یعنی چی

نمیخواد پخش کنم؟

آرتا نیشخندی زد و کنارش آمد.

چشم غرهی لوا را که دید، چشمکی زد و مثل خودش

آرام جواب داد:

_ تو اون دوتا قندونا رو بیار. یکیشو بذار رو میز جلوی

ما، یکیشم هم جلوی خانما، سریع هم بشین.

.

چایی رو هم من میگردونم، چهطوره؟

 

شوکه شد. چند لحظه مات برادرش ماند.

آرتا بشکنی جلوی چشمانش زد و گفت:

_ الو؟ میگم موافقی؟

خندید.

.

_ راست میگی؟

_ دروغم چیه؟

_ مرسی… نمیدونم چی بگم اصلا.

_تشکر لازم نیست. از پسره خوشم نیومد.

دوست ندارم زن این یارو بشی.

مشغول دوباره چایی ریختن شد.

_ تو هم؟ حتی بیشتر از چند ثانیه نگاهش نکردم.

 

.

_ واقعاً بابا رو درک نمیکنم. اخه این کارا چیه دیگه؟

همین کم مونده پاشی بری یه شهر دیگه! عمرا اگه

بذارم.

فلاسک را کنار گذاشت و نگران به برادرش نگاه کرد.

_ به خدا من اصلا حالم خوب نیست آرتا.

باورت نمیشه چقدر پشت سر هم شوکه شدم. تا اومدم

صحبتای راستین رو هضم کنم و به فکر جواب بیوفتم،

یهو اینا پیداشون شد!

قبلشم که جر و بحث تو دورهمی و دیدن اهورا!

همهش موقعیتای استرسزا برام پیش میاد.

فقط آرامش میخوام… خواستهی زیادیه؟

.

آرتا همیشه خواهرش را دوست داشت.

لوا تنها کسی بود که احساس میکرد او را میفهمد.

تنها کسی که مدام شماتتش نمیکرد.

بهترین دوستش بود و از بهم ریختگی او، حال خودش

هم بد میشد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دانلود رمان تکرار_آغوش 4 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما بعد از مدتی زندگی با…

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دانلود رمان زئوس 3.3 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x