رمان تورا دربازوان خویش خواهم دید پارت ۱۰۰

4.7
(18)

 

 

 

روز هم پیشرفت میکنه اما هرچی شد، والا خودش

تلاش کرده و شده! ما براش کاری نکردیم.

بگیم اون روزا غممون هنوز سنگین بود، نتونستیم

کنار بیایم، بعدش سعی کردیم جبران کنیم؟

ایرج از سر دقت چشمانش را ریز کرده بود و فکری

پرسید:

_ درسته ولی چه کاری از دستمون برمیآد؟

_ ما باید تو هرچیزی که کم گذاشتیم، براش جبران

کنیم.

پول قبول نمیکنه، اولا که دیگه نیازی نداره، خودش

کسب و کار داره.

دوماً اونجوری به غرورش برمیخوره.

ما باید جور دیگهای حمایتش کنیم!

به فنجان چایی اشاره کرد و گفت:

_ بخور سرد نشه، میگم دقیقاً باید چیکار کنیم!

ایرج، غرق فکر فنجان را برداشت و مشغول نوشیدن

آن شد.

شاید اگر همین صحبتها را همسرش چندسال قبل

میکرد، به هیچ وجه کنار نمیآمد اما حالا منتظر

پیشنهاد نوردخت بود تا بفهمد چطور باید برای نوهاش

جبران کند.

قبلاً با خود فکر میکرد همین که راستین، در

نزدیکیشان زندگی کرده و او را به خانهیشان راه

 

 

داده کافیست اما اگر میخواست منصف باشد، حق با

همسرش بود!

 

_ خب بگو…

_ به نظرم، باید بهش دلگرمی بدیم.

خاطرشو جمع کنیم که ما رو داره.

نه فقط با حرف ایرج! همین محل کارش، مغازهش، تا

حالا رفتیم یه سر بزنیم؟ ببینیم این بچه کجا مغازه

داره، چیکار میکنه؟ حتی میدونم که دوتا مغازه داره

و آرتا تو دومی داره کار میکنه!

.

یا اصلا تا حالا رفتی طبقه بالا، پیشش بشینی؟ باهاش

بگی، بخندی؟

یعنی فقط همین که سرش داد نمیزنی و اذیتش

نمیکنی، بسه؟

ما پدربزرگ و مادربزرگشیم! مگه کی رو داره جز ما؟

صحبتهای نوردخت منطقی بود. حتی جای اما و

اگری وجود نداشت…

نگه داشتن غم و غصه و کینه های قدیمی بس بود.

اگر تعلل میکرد، از کجا معلوم، فرصت این را بعدها

داشت تا برای نوهاش جبران کند؟

بعد از لحظاتی سکوت، در نهایت سری به تأیید تکان

داد.

 

_ باشه زن، تو همین هفته بریم محل کارشو ببینیم.

یه چیزی هم بخریم براش با خودمون ببریم. زشته

دست خالی!

نوردخت باورش نمیشد همسرش به این راحتی، با

صحبتهای او موافقت کند و گاردی که سالها نسبت

به راستین داشت را پایین بیاورد، اما انگار ایرج هم از

نادیده گرفتن و دوری از نوهاش خسته شده بود.

_ راست میگی ایرج؟! قربونت برم…

لبخندی روی لب داشت که به زحمت دیده میشد. از

این تصمیم راضی به نظر میرسید.

.

_ میخوام شبا راحت سر رو بالش بذارم.

این پسر هم از خون خودمه، چه فرقی داره مگه؟ باید

خیالم ازش راحت شه

 

آیناز از این بحث تکراری کلافه شده بود.

_ وای مامان، اینقدر غر نزن!

.

مادرش چشم غرهی غلیظی به او رفت لباسهای کثیف

را در لباسشویی انداخت.

_ کاش تون زبون درازیتو کمش میکردی! یک بار

نشد با من جر و بحث نکنی و حرف گوش بدی!

_ خب داری حرف زور میزنی، چرا باید گوش کنم؟

لباسشویی را روشن کرد و سمت دخترش چرخید.

_ این که میگم هی نرو اینور، اونور حرف زوره؟

میگم معلوم نیست داری چه غلطی میکنی و سر و

گوشت داره میجنبه، زوره؟

ین بحث که راه میافتاد، آتش میگرفت.

_ سر و گوش من میجنبه؟ مگه چی کار کردم که

هی این حرفو تکرار میکنی؟ تا حالا من و با پسر

دیدی؟ تا حالا تو موبایلم چیزی پیدا کردی؟ آدم،

مادری مثل تو داشته باشه، دشمن میخواد چیکار

آخه؟

مادرش متوجه نمیشد هربار با این صحبتها چقدر

عصبیاش میکرد.

به حساب خودش، میخواست آیناز را بترساند تا

دست از پا خطا نکند.

 

 

_ بیخود شلوغش نکن… هر روز با این دوستات میری

بیرون، من چه میدونم چیکار میکنید؟ مگه

همراهتونم؟

 

پدرش در حالیکه زیر پیراهنی سفید نسبتا قدیمی و

نازکی به تن داشت، مقابل تلویزیون نشسته و تخمه

میشکست.

به سمتش رفت و دلخور و دلشکسته پرسید:

_ بابا تو نمیخوای به مامان چیزی بگی؟

 

با دست اشاره کرد از جلوی تلوزیون کنار برود.

_ حرف مامانتو گوش کن باباجون.

کم مانده بود به مرحله ی انفجار برسد.

_ اصلا شنیدی بحثمون سر چی بود؟

چشمانش را دوخته بود به بازیکنان و پوست تخمه را

اشتباهی رو زمین میریخت.

 

ناسزایی به بازیکنی که موقعیت را خراب کرده بود،

گفت و جواب آیناز را داد.

_ مامانت بهتر میدونه. ازت بزرگتره، چهارتا پیرهن

بیشتر از تو پاره کرده…

_ مامان به من اعتماد نداره!

لحظهای به آیناز نگاه کرد اما با فریاد گزارشگر، دوباره

حواسش به سمت فوتبال رفت.

برای اینکه دخترش را از سرش باز کند، گفت.

 

 

_ خب اعتمادشو به دست بیار!

مگر چه کار کرده بود که آنقدر بیاعتمادی وجود

داشت؟

پدرش همیشه همین بود. نمیشد روی او حساب باز

کرد.

تمام مسائل تربیتی خانه با مادرش بود و او هم به

جرم دختر بودن، همیشه باید جواب پس میداد.

بیشتر از این لجش میگرفت که هیچ کار نمیکرد و

آنقدر مورد اتهام بود!

 

با خشم وارد اتاق شد و در را محکم بست.

زیر لب با خودش حرف میزد و غرولند میکرد.

_ خوبه والا… آش نخورده و دهن سوخته!

همهی عمرم، آسه رفتم و آسه برگشتم.

هیچوقت، به هیچ پسری محل ندادم، اما مامان من یه

بار به چشمش نیومد.

فقط همین که هفتهای دو سه بار میرم پیش

دوستام، شده خار چشمش! هی میزنه تو سرم…

روی تخت ولو شد و به سقف مقابلش خیره ماند.

.

_ کاش حداقل یه غلطی، شیطنتی، چیزی انجام داده

بودم و اینقدر حرف میخوردم…

همه دوستام، دوست پسر دارن، من شدم دختر خوب

مامان و بابا، اونوقت چی گیرم اومده؟ فقط شک و بی

اعتمادی…

وضع مالیشان چندان خوب نبود و او که این موضوع

را میدانست سعی کرده بود، کلاسهای خصوصی

تدریس قبول کند.

دلش نمیآمد بابت کلاس کنکور و کتابهای تست

خانوادهاش را تحت فشار بگذارد.

همیشه سعی میکرد درکشان کند و چنین رفتار

متقابلی از جانب آنها نمیدید.

.

وسوسه ی شیطنت کردن، هرلحظه بیشتر میشد.

نمیدانست با چه کسی لج کرده، با خودش یا

خانواده؟

در نهایت موبایلش را برداشت و در حالیکه قلبش با

شدت به سینهاش میکوفت، برای آرتا نوشت:

_ هنوز دنبال پارتنر میگردی؟!

 

آرتا نگاه دیگری به خودش در آینه انداخت. حسابی

نو، نوار کرده و جذاب شده بود.

رو به تصویر خودش، با اعتماد به نفس بیش از حد،

گفت:

_ قربون خدا برم، چی ساخته!

عکس منو میشه به عنوان جذابترین مرد

خاورمیانه، بزنن رو مجلهها و سایتا!

حیف پارتی ندارم…

راستین که حین آماده شدن، صدای آرتا را شنیده

بود، وارد اتاق شد.

.

_ اعتماد به نفس تو رو درخت کاج داشت، زعفرون

میداد!

_ حسودی دیگه!

یک تای ابرویش را بالا داد و کنجکاو پرسید:

_ حالا جدی جدی، با یه دختر قراره بیای؟

بادی به غبغب انداخت.

_ پس فکر کردی چرا اینقدر به خودم رسیدم؟

میخوام امشب یه جنتلمن واقعی باشم!

.

بالاخره از آینه فاصله گرفت و نزدیک راستین شد.

یکباره لحنش مظلومانه شد.

_ میگم داداش…

دست به سینه نگاهش کرد.

_ چی میخوای؟

_ چیز خاصی که… امشب شاید حواسم درست به لوا

نباشه، میدونی که چی میگم… هواشو داشته باش تا

منم به یه نون و نوایی برسم.

.

خدایی خسته شدم از سینگلی و تنهایی و بدبختی…

میان صحبتش پرید و جواب داد:

_ نمیگفتی هم خودم حواسم بهش بود!

 

آرتا ماشینِ راستین را گرفت تا دنبال آیناز برود.

پس تنها، پا به مجتمع گذاشت و موبایلش را از جیب

کتش بیرون آورد.

شمارهی لوا را گرفت و منتظر ماند.

 

_سلام، رسیدی؟

_ سلام، آره.

با هیجان گفت:

_ الان میآم بیرون.

_ باشه، من دم درم. عجله نکن.

_ نه آماده م، کاری ندارم.

تماس را که قطع کرد، چندلحظه بعد، لوا مقابلش قرار

گرفته بود.

با همان لباس قرمزی که سالهای قبل برایش خریده

بود!

همانی که هیچوقت در خواب و خیالش هم نمیدید،

روزی تن او ببیند.

آنچنان خیرهاش مانده بود که لوا خجالت کشید و

سرش را پایین انداخت.

به خودش آمد و جلوتر رفت.

_ چقدر قشنگتر شدی…

.

لوا لب گزید و بیصدا خندید.

سعی کرده بود آرایشش با رنگ لباسش همخوانی

داشته باشد و البته موفق هم شده بود.

_ تو هم…

نگاهی به سر تا پای خودش کرد.

_ من که همونم، فقط لباسم رسمی شده.

صادقانه گفت:

_ آره، ولی بهت خیلی میآد. جذاب شدی.

 

کنار در ایستاده بودند و فارغ از همهچیز و همهکس،

قربان صدقهی هم میرفتند.

حتی حواسشان نبود امکان داشت کوروش همان

حوالی باشد یا امکان داشت اتفاقی ببیندشان…

 

_ جذاب که داداشته! اعتقاد داره اگه تا الان عکسش

تو مجله   ها نیست، به خاطر اینه که پارتی نداره!

خندید. میدانست که گاهی اعتماد به نفس برادرش،

به آسمان میرسید.

g.

_. بذار خوش باشه.

به شال در دستش اشاره کرد.

_ اینم با خودم آوردم، محض احتیاط.

همراه یکدیگر سوار آسانسور شدند.

_ راستی چطوریه که فقط جوونترا رو دعوت کردن؟

یعنی بقیه ناراحت نمیشن؟

_ چرا، دیروز یه مهمونی ساده گرفتن. الانم که ماها.

 

 

 

وایسا یه عکس بگیریم.

موبایلش را بالا گرفت و دوربین را باز کرد. یکباره به

ذهنش رسیده بود که چرا باهم دیگر عکس نگیرند؟

خصوصاً حالا که از همیشه زیباتر به نظر میرسیدند.

راستین دست دورش پیچید و در آغوشش گرفت.

لوا که توقعش را نداشت، خیرهاش ماند اما او کاملاً

عادی برخورد میکرد.

_ بگیر دیگه، الان میرسیم. آسانسور باز میشه!

سر چرخاند و لبخندی سرخوشانه و با تمام وجود زد.

.

سرش را کمی عقب برد و به سینهی راستین تکیه داد

و در آن شب، آینهی آسانسور، زیباترین تصویر ممکن

را به خود دید!

راستین دکمهی استپ آسانسور را زد.

تازه به مذاقش خوش آمده بود.

_ چیکار میکنی؟

_داشتیم میرسیدیم، وایسا یه چندتا عکس دیگه

بگیریم!

لوا خندید و سری تکان داد.

 

_ خب چه جوری؟

صورتش را نزدیک برد و لبهایش را به گونهی لوا

چسباند. در همان حال گفت، یکی اینجوری بگیر تا

بقیه شو بگم!

 

اطاعت کرد و عکس را گرفت.

نگاهی به آن انداخت و قند در دلش آب شد.

.

این اولین تصویر عاشقانه و دو نفری آنها بود که ثبت

میشد.

_ یکی دیگه!

_ چیکار میکنی؟

بدون توضیحی از جانب لوا، متوجه سوالش شده بود.

_ من و تو، همینجا زندگی میکنیم.

تو همین ساختمون همدیگه رو دیدیم، اینجا بهم

نزدیک شدیم… تو همین ساختمون برای اولین بار

بوسیدمت…

.

اونوقت حیف نیست اگه عکسی نداشته باشیم؟

میخوام با نقطه به نقطهی اینجا خاطره بسازم برات.

هرجا که سر بچرخونی، یاد من بیوفتی لوا!

لبخند زد و با رضایت سر تکان داد.

_ میخوای دیوونه بشم با این حرفا و کارات؟

کمی عقب رفت و دوباره آسانسور را به راه انداخت.

_ نه، میخوام عاشقم باشی!

.

چند لحظه بعد، درب اتاقک باز و دستانشان از

یکدیگر جدا شد.

حین بیرون آمدن از آن، راستین نفسش را بیرون داد

و گفت:

_ روزی رو میبینم که دیگه لازم نیست از کسی،

باهم بودنمون رو پنهون کنیم!

چطور ممکن بود چنین اتفاقی بیفتد؟ یعنی ازدواج

کنند؟ کوروش مگر راضی میشد؟ چنین اتفاقی محال

بود…

با این حال، صحبتی از ناامیدی نکرد.

.

قبل از اینکه از هم فاصله بگیرند، صدایش زد.

_ راستین؟

 

سوالی نگاهش کرد.

لبش را که با زبان تر کرد، قرمزی رژ خوردهی آن

توجه راستین را جلب کرد.

نمیدانست لبهایش را در چه حالی بیشتر دوست

داشت.

.

رژ زده و سرخگون، یا طبیعی و صورتی ملایم؟

فقط میدانست در هر دو حال، نفسش را بند

میآوردند…

_ من همین الانم، عاشقت هستم!

صدای آهنگ و خنده در طبقه پیچیده بود اما راستین

فقط صدای لوا را میشنید.

_ مردونگیت فقط عاشقترم میکنه…

راستین رویش را سمت دیگر کرد و چندبار نفس

عمیق کشید.

.

فرصتی میخواست تا به خودش مسلط شود.

لوا توانایی این را داشت که جانش را بگیرد و دوباره

زنده کند.

_ بیا و نریم تولد… بعداً یه بهونهای میاریم، ها؟

خندید و از کنارش عبور کرد.

_ وا… نمیشه که!

فرصت نداد راستین متقاعدش کند. در خانهی شمیم

و فرهاد باز بود پس تقهای به آن زد و وارد شد.

 

_ آی صابخونه، من اومدم!

چند لحظه بعد، شمیم به استقبالش رفت اما راستین

هنوز سرجایش خشکش زده بود.

حتی اطمینان نداشت که در این تولد حضور داشته

باشد یا نه.

چرا باید جایی میرفت که هیچکس دوستش نداشت؟

اگر کسی با او گرم نمیگرفت، چه باید میکرد؟

آهی کشید و با قدمهای آهسته، به سمت داخل رفت.

کاش لوا کوتاه میآمد و قید تولد را میزد…

 

نامطمئن جلو رفت و به اطرافش نگاه کرد.

به نظر نمیرسید تعداد مهمانان، آنچنان زیاد باشد و

بابت این موضوع خوشحال شد.

کمی اینپا و آنپا کرد اما چارهای نداشت؛ باید جلو

میرفت.

با چشم دنبال لوا گشت و او را گوشه ای از سالن پیدا

کرد.

 

سنگینی نگاه راستین را حس کرد و سمتش سر

برگرداند. چشمک ریزی زد و اشاره کرد میان جمع

برود.

نفسش را محکم بیرون داد و شمیم و فرهاد را دید.

سمتشان حرکت کرد و بعد از سلام کردن، با فرهاد

دست داد.

_ تولدت مبارک…

حس کرد باید چیزی اضافه کند. جملهاش زیادی

کوتاه بود. هنوز در این افکار غرق بود که فرهاد به

گرمی پاسخ داد.

.

_ ممنون داداش، خوش اومدی.

غریبی نکنی یه وقت، از خودت پذیرایی کن.

ناخودآگاه لبخند زد و کوتاه سر تکان داد.

شمیم ادامه داد:

_ هرچیزی نیاز داشتی، بهم بگو راستینجان. خیلی

خوشحالم میبینمت.

فکر کردم نمیآی… راستش الان دیدمت، شوکه شدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x