رمان در مسیر سرنوست پارت ۳۳

4.2
(29)

زودتر از اون پیاده میشم و سمت آسانسور میرم… نمیخوام حتی یه بسته کوچیک هم کمکش بردارم….مگه من خواستم بگیره….

بسته های زیادی تو دستشه و سمتم میاد… با حرص نگام میکنه و میگه: یه چیزیت هست… آره؟…

بیخیال جوابشو نمیدم که با خشم میگه: درستت میکنم…

 

در رو باز میکنه و جلوتر از اون میرم تو….میخوام همه ی قانوناشو بشکنم…

بسته ها با صدای بلندی پرت زمین میشن… دستاشو به کمرش تکیه و میده و سمتم میاد…

_ هر چی میگم باهات خوب باشم و مراعات حالتو کنم خودت مثل خر به بختت لگد میزنی…

عقب میرمو و به مسخره میخندم و میگم: الان یعنی مراعاتمو میکنی….من این مراعاتو نمیخوام.. من لباس نمیخوام.. خرید نمیخوام…پا گذاشتی رو خرخره م و میگی بخند… من این زندگی رو نمیخوام.. به اندازه ی یه عمر زجرم دادی… بذار برم… الان یه سال عین بختک و افتادی رو زندگیمون.. پدر مادرم نابود شدن..خودمو بدبخت کردی.. بسه دیگه.. پول دیه رو میدیم فقط بذار من برم….بذار برم..

با زانو میخورم زمین.. دیگه پاهام توانایی وزنمو ندارن… به اندازه ی یه دنیا خستمو و حالم بده..

همونجور نشسته خودمو میکشونم سمتش … نمیخوام غرورم بشکنه ولی گور بابای غرور اگه بخواد مانع آزادیم بشه….

با گریه از همون پایین نگاش میکنم…

_ میلاد…تو رو جون مادرت بذار من برم.. بخدا خسته شدم.. دیگه نمیکشم…  میدونم که هدا رو دوست داری..اونم تو رو دوست داره، دوباره باهاش ازدواج کن…من این زندگی رو نمیخوام….

میشینه کنارم و میخواد دستمو بگیره که عقب میکشم….

دلم برا خودم میسوزه..

_ یه روز از مدرسه اومدم و گفتن داداشت شد قاتل… من درس میخوندم به همه میگفتم میخوام دکتر شم.. برا خودم کسی شم…..بغضمو قورت میدم و ادامه میدم: کاری که من کردم هر خواهری برا برادرش میکنه.. خودت چقد فرنوش و دوست داری.. منم صادق و دوست داشتم… نمیخواستم اعدام شه… میلاد تو منو دوست نداری… لااقل دلت برام بسوزه و بذار برم پی زندگیم…سفته هامو بده و بذار برم….پول دیه رو بابام جور میکنه.. شده خونه شو بفروشه ولی جور میکنه…

نشسته و سرش پایینه… جلوتر میرم و اینبار خودم دستشو میگیرم….

خیره نگام میکنه و دستمو میکشه و بغلم میکنه… برای اولین بار اینطوری بغلم میکنه و من تو شوک فرو میرم… صورتم به سینش چسبیده و اشکام خشک میشن….صداشو بغل گوشم میشنوم که میگه: آروم باش دختر… قبل از عقد همه ی شرایطو به پدرت گفتم… گفتم دخترت اگه اسمش بره تو شناسنامم دیگه محاله طلاقش بدم…الانم جای این حرفا با زندگیت کنار بیا… فردا گوشی بهت میدم تا چند روز دستت باشه..به هر کی دوست داری زنگ بزن…با مکث چند ثانیه ای ادامه میده: اینطوری گریه نکن لیلا… اون اوایل ازت متنفر بودم.. ولی الان دیگه نه… نمیگم دوست دارم ولی دیگه بدم نمیاد ازت…شدی زنم.. ناموسم…پس فکر اینکه طلاقت بدمو از ذهنت دور کن…من اگه حتی با هدا هم بخوام دوباره ازدواج کنم بازم تو زنم میمونی…

 

حرفاش آرومم نکرد….اصلا… آتیشم زد… اون اگه جلو چشماشم خودمو ریز ریز کنم بازم حرف خودشو میزنه….. از بغلش میام بیرون،بلند میشمو سمت اتاقم میرم… افسرده تر از قبل…ناامیدتر از قبل…..

 

*

مثل همیشه صبحونشو آماده میکنم و میذارم جلوش… میخوام از آشپزخونه بزنم بیرون که دستمو میگیره…

_ بشین خودتم بخور…

دستمو میکشمو میگم: میل ندارم…

با حرص میگه: میدونی که صبرم یه حدی داره لیلا.. پس واسه من ناز و ادا نیا…

_ میدونم… منم ناز نمیکنم.. فقط میل ندارم..

میخوام برم که میگه: صبر کن…

دستشو میکنه تو جیبش و گوشی رو درمیاره و سمتم میگیره… تمام وجودم خواهانشه ولی نمیگیرم ازش…

_ بگیر دیگه…

بهش نگاه میکنم و میگم: نمیخوامش.. نیازی بهش ندارم…

با تعجب بهم خیره میشه… حق داره.. تمام این مدت بهش التماس میکردم برا چند دیقه که بهم بدش… حالا برا چند روز میخواد بهم بده و من پسش میزنم….

میزنم بیرون و سمت تراس میرم…. همه ی حالت هام، همه ی رفتارهام، اول از همه به خودم نشون میده که من کم آوردم….

من نمیخوام تا آخر عمرم اسیر باشم… میخوام برم… با سفته هام برم… با اجازه ی اون برم…خودش بهم بگه برو و من سمت شهرم پرواز کنم و برم…کاش میشد…

صدای بهم خوردن در نشون میده که رفته… بازم باید تا شب تنها بمونم… چقد مگه در و دیوار رو نگاه کنم… چرا خونش ویلایی نبود حداقل یه حیاط داشته باشه… لعنتی چرا در این تراس و قفل میکنی… من دلم آسمونو میخواد…

 

 

دراز میکشم رو مبل تو تاریکی مطلق..جر چراغ هود و یخچال هیچ روشنایی وجود نداره… نه ناهار درست کردم و نه شام… خودمو با چیزای دم دستی سیر کردم… بذار هر کاری میکنه بکنه.. به جهنم..

صدای چرخش کلید و بعدش باز و بسته شدن در هم باعث نمیشه دل از مبل بکنم…کلید  میزنه و خونه تو روشنایی فرو میره…

صدای پر از خشمش رو میشنوم که میگه: لیلا؟لیلا؟…

میشینم و رو مبل و میگم: بله.. اینجام…

سرش میچرخه سمتمو و تند به طرفم میاد…کیفشو پرت میکنه رو میز و میگه: این مسخره بازی ها چیه؟ خونه چرا اینجوریه؟…نکنه دلت کتک میخواد.. هاا؟

با خونسردی لب میزنم: چیکار کردم مگه….

محکم میکوبه تخت سینم که پرت میشم رو مبل…

_ خب گوشاتو باز کن ببین چی میگم.. یه بار دیگه بیام خونه و این ادا ها رو واسم در بیاری جوری میزنمت که تا یه ماه همینجور ولو شی رو مبل و نتونی تکون بخوری‌…پس به خودت رحم کن و کمتر جفت پا برو رو اعصابم…

_ مجبور نیستی تحملم کنی… طلاقم بدم برم…

انگار که با این حرفم آتیشش زده باشم دستمو میگیره و بلندم میکنه…

_ هررررری….

فقط نگاش میکنم که میزنه رو شونم و با عصبانیت میگه: گم شو برو دیگه…

عقب عقب هلم میده و آخرشم دستمو میگیره و پرتم میکنه تو اتاق…

خودش دست میبره و یه ماتتو و شال برمیداره و سمتم پرت میکنه…

_ تا سه میشمارم پوشیدی که پوشیدی نپوشیدی هم با همین لباسا پرتت میکنم بیرون….

نمیدونم چرا ولی به سرعت میپوشم…

پوزخندشو نادیده میگیرم و جلوتر میرم..

_ س…سفته هامو هم بده….

به مسخره میخنده..

_ نه جونم، سفته ها میرن جای دیگه…

_ولی من اینو نمیخوام…

دستمو میگیره و میکشونه سمت در بیرونی…

_ولممم کن… من اینجور نمیخوام…

میکوبم به دیوار که برا چند ثانیه درد عجیبی زیر دلم میپیچه….

_ راه من همینه دختر جون.. راه آزادیت همینه…خیلی دلت تنگ شده همین فردا صبح میفرستمت ور دل خانوادت… تا موقعی که سفته ها رو بذارم اجرا از بودن کنار خانوادت نهایت استفاده رو بکن و حس…

صدای زنگ ایفون مانع ادامه ی حرفش میشه…

منو ول میکنه و سمتش میره و درو میزنه…

_ کی بود؟

بدون جوابی به من سمت اتاقش میره…

فورا سمت اتاقم میرم و مانتومو با یه روانداز خونگی عوض میکنم و بیرون میام…

همون لحظه در و باز میکنه و میثاق و عسل با هم میان داخل… از دیدن عسل تعجب میکنم.. از وقتی من اومدم سابقه نداشته بیاد اینجا…

میثاق سمت میلاد میره و سفت بغلش میکنه و اینقد میبوستش که صداش درمیاد…

_ بیا برو اونور همین یه ساعت پیش ور دلم بودی..

آخرین بوسه رو هم رو صورتش میزنه و میگه: نه جون تو خونه یه مزه ی دیگه میدی…

هلش میده و رو به عسل میگه: چطوری تو… راه گم کردی عسل بانو!..

بهم فشار میاد وقتی میگه عسل بانو…این دختره عین زهرمار تلخه… هیچ رفتار خانومانه ای هم نداره بشه بهش گفت بانو…

_ چطوری لیلون؟

رو بهش میگم: سلام، آقا میثاق.. خوش اومدین…

چشماشو تو کاسه میچرخونه و میگه: ای بابا.. دختر اقا میثاق چیه؟ ادم که با برادرشوهرش اینقد خودمونی حرف نمیزنه…. به حالت تعظیم خم میشه و ادامه میده: جناب شریفی بزرگوار خوش اومدین…. بلند میشه و میگه: اینجوری باید بگی خانوم محترم…

میخندم و میلاد محکم میزنه پشتش و میگه: حالا یکی هم بهت احترام میذاره دور بر ندار….

سمت مبلا میره و میگه: برا همونه دیگه… عادت ندارم…

عسل خانومم طبق معمول به سردی سیبری فقط سلام میکنه و رو به میثاق با لحن لوسی میگه: میثاق؟

_ اوووف.. جون میثاق… اینجور که تو اسممو میگی زدم بالا که…

از خجالت سرمو پایین میندازم و میلاد سیبی از رو میز سمتش پرت میکنه و جدی میگه: زهر مار مرتیکه.. خودتو جمع کن…

عسل اما میخنده و سمتش میره و همزمان میگه: من میگم بریم بیرون… هوای بیرون عالیه.. حوصله تو خونه موندن ندارم…

_ تو که همین الان از بیرون اومدی…

رو به میلاد که این حرفو میزنه میگه: آره ولی خوب الان هوس دور دور کردم…بریم میلاد؟ جون من نه نیار…

میثاق سمت در میره و میگه: آره آره بریم بیرون بهتره من یه بادی به کله م بخوره یکم خنک شم…

_اینقد چرت نگو میثاق…

برمیگرده سمت میلاد و میگه؛: چرت چیه فدات شم… یعنی میخوای بگی خودت داغ نمیکنی.. سمت من اشاره میکنه و ادامه میده: پس این دختره بیچاره چشه هی روز به روز آب میره….

وااای خداا..این چرا اینقد بی ادبه..

صدای خنده ی عسل بلند میشه و میلاد سمت اتاقش میره و میگه: به چه امیدی بهت زن دادن من توش موندم…

_ دلت میاد میلاد..

نمیدونم اینهمه نازو از کجاش میاره…

 

 

از اسانسور پیاده میشیم و میلاد سمت پارکینگ میره…

میثاق: کجا میلاد؟..بابا بیا با یه ماشین میریم..‌

دستشو به معنی نه تکون میده و میره…

 

بهش نگاه میکنم… مشخصه که چقدر خسته است و حوصله ی رانندگی نداره….

_ وقتی خسته بودی خب میگفتی نمی یایم… والا منم حوصله ی کندوی عسلتونو ندارم…

چیزی نمیگه و فقط سرعتشو بیشتر میکنه تا از میثاقی که انگار وسط پیست رانندگی میکنه عقب نمونه…

_ میخوای اگه حوصله نداری من بشینم…

با اخم نگام میکنه و میگه: قسم ابوالفضلتو باور کنم یا دم خروست رو؟

گیج نگاش میکنم و میگم: یعنی چی؟

نیشخند میزنه و میگه: خواهر بزرگتر از خودت نداشتی تو؟

محکم میزنم تو بازوش که دست خودم درد میگیره و اون عین خیالش نیست و انگار پشه نیشش زده…

_ آرومتر برو.. حالم بهم میخوره…

از عمد تند تر میره و میگه: میخوام بفرستمت اون دنیا….

_ من امانتم دستت…

بلند میخنده و میگه: تنها چیزی که مالکیت هزار درصدی روش دارم فقط تویی….

بق کرده نگاش میکنم و میگم: مگه من ماشینتم اینجوری حرف میزنی….

بهم نگاه میکنه و میگه: آره…یه ماشین نرم که وقتی سوارت میشم دلم نمیخواد تا ساعت ها پیاده شم…اوووف بخصوص اون عقبش..لامصب عجب حالی میده….

_ زهر مار بی تربیت…

میخنده و دستشو میزاره رو رونم و بالا پایین میکنه…

میزنم زیر دستش ولی یه سانت هم بلندش نمیکنه…

با دستاش رو فرمون ضرب میگیره و میگه: میدونی چند وقته رابطه نداریم…‌.هاا؟ چند ماهی هست فکر کنم.. آره؟

نبایدم بدونه وقتی حسابی با هدا خانوم مشغوله..

بدون نگاه کردن بهش میگم: نمیدونی چون سرت جاهای دیگه گرمه….

_ اوهوع… کجا گرمه مثلا؟

اینبار دلخور نگاش میکنم و میگم: یعنی نمیدونی…

چشماشو و مصنوعی گشاد میکنه و میگه: نه به جون خودت…‌

_جون خودت و قسم بخور….

دستشو جای بدتری میزاره و میزنم زیرش و میگم: نکن….

_ نکردم که…

با حرص میگم:  بی تربیت… دستتو بردار..حواست پرت میشه به کشتنمون میدی…

_ نچ من حواسم جمع جمع.. ولی چشای تو انگاری داره خمار میشه…

اینبار دیگه محکم میزنم زیر دستش که برش میداره…

دستشو چند برا تکون میده که مثلا دردش گرفته…

_چیه دختر،؟ برا چی وحشی میشی؟..

با لحن آرومتری ادامه میده:میدونی کی دخترا اینجوری میریزن بهم؟…. هاا؟…

جوابی نمیدم که بازم میگه: با توام لیلا؟ میدونی؟……. وقتی که حسابی بزنن بالا…

مرتیکه بیشعور…..

_ ولی ناراحت نباش امشب یه جوری حالت میدم که خالی خالی شی….

بدون فکر میگم: آره…لابد مثل هر شب….

وقتی به خودم میام چی گفتم که صدای قهقهه ش بلند میشه…..

وااای خدا لعنتم کنه… عجب سوتی دادم….اوووف واسه یه ماه مسخره کردن اتو دادم دستش….

میخوام جمعش کنم..

_ منظوری نداشتم…

بیشتر میخنده که اینبار با صدای بلند میگم: زهر مار.. بهت میگم نخند…

بغض گلومو میگیره و قطره اشکی از چشمام میفته رو گونم..

منم یه دخترم.. چند ماه از عروسیم گذشته ولی هیچ سود و لذتی از رابطه ی جنسی گیرم نیومد جز مسخره کردن همین مثلا آقای شوهر…

 

میثاق جلوی یه بستنی فروشی نگه میداره و ما هم پشتش وایمیسیم

_ برا یه بستنی ببین تا کجا آوردمون…

بهم نگاه میکنه و به مسخره میگه: برو پایین یه بستنی بهت بدم بخوری یکم اروم شی تا برگردیم خونه ببینم چیکار میتونم کنم برات…

احمق… بدون حرفی پیاده میشم…

میثاق و عسل جلوی در ورودی منتظرمون وایسادن…

با هم وارد میشیم و با ورودمون به داخل و اولین نفسی که میگیرم یه حالت تهوع عجیبی بهم دست میده…

حالم بهم میخوره و دستمو جلوی دهنم میگیرم..

پشت یه میز چهار نفره میشینیم و هر کدوم یه چیزی سفارش میدن…

_ چی میخوری لیلا؟..

دلم میخواد بگم هیچی فقط بیا بریم…. هوای داخل رو دوست ندارم…. نفس عمیقی میکشم که حالم بهتر شه ولی بدتر میشه….

آب دهنمو قورت میدم و میگم: هر چی خودت میخوری برا منم سفارش میده….

 

انگاری متوجه میشه که حالم خوب نیست…بغل گوشم میگه: چته تو ؟….

نمیتونم حرف بزنم حتی یه کلمه… با آوردن سفارشاتمون ازم فاصله میگیره،میلاد بستنی منو جلوم قرار میده… اولین قاشق رو که سمت دهنم میبرم و بوش به بینیم میخوره با حس هجوم محتویات معدم به سمت دهنم دیگه نمیتونم خوددار باشم و به سرعت بلند میشم جوری که صندلیم محکم میفته رو زمین….سمت سرویس میدوم هر چه که تو معدم بود رو بالا میارم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لارا
لارا
1 سال قبل

حتما اینم حامله شد🚶🏽‍♀️

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x