رمان در مسیر سرنوشت پارت ۲۱

4.3
(24)

خدا رو شکر که پارک خلوته و جز چند نفر کسی نیست…. دور خودم میچرخم و بیخیال همه ی دنیا بلند میخندم… میخوام امشب فقط برا خودم باشم.. فقط خودم….

نم نم بارون رو صورتم میخوره و بهترین حس دنیا رو برام میسازه…

بلند میگم: اوووف خدا شکرت….

صدای زهر مار گفتن میلاد از حس و حال خوبم دورم میکنه….

نزدیکم میشه و با حرص میگه: چه خبرته مگه.. پارک ندیدی تا حالا یا بارون؟… مثل آدم راه برو آبرومو بردی…

میخوام حرصشو بیشتر کنم ومیگم: هر دو… میدونی چند وقته نیومدم بیرون..

_ چند وقته؟

_نمیدونم…  ولی اینقدی هست که حس میکنم دو درجه رنگ پوستم تغییر کرده بسکه نور خورشیدو ندیدم….

اینقد تند تند راه رفتم و دویدم که حالا مچ پاهام درد گرفته…

میلاد ازم جلو زده… نمیدونم تو چه فکر و خیالیه… رو نیمکت میشینم و اون همونطور راه میره.. انگار که اصلا منو نمیبینه…

 

تصویر زیبایی جلو چشمام هست…قطره های بارون از رو برگ های درخت میریزه پایین،. چند تا گنجشک رو زمین نشستن و دنبال غذا میگردن، کاش یه چیزی تو جیبم میذاشتم الان براشون میریختم… روشن شدن آسمون و بعدش صدای بلند رعد و برق از جا میپرونم…

هیچوقت از چنین صحنه ای نمیترسیدم… همیشه برام زیبا بود… تصویری از قیامت برام زنده میشد‌‌‌…

_ برا چی رو نیمکت خیس نشستی؟

نگاش میکنم.. پالتوش از قطره های بارون خیس شده….

_ نگرانم شدی؟

نفسی میگیره و یه پاش رو میذاره رو نیمکت و میگه: فقط حوصله ی غش و ضعفتو ندارم…

_ ولی من زنتم….

بی ربط میگه: اولین دختری هستی که میبینم از صدای رعد و برق نمیترسی…

_ به نظرم زیباترین صدایی که میشه شنید…

میخنده… بلند میخنده… و من محو صورت جذابش میشم… زیبا نیست… ولی خیلی جذابه… مادر بزرگ خدا بیامرزم همیشه میگفت: مرد رو چه به زیبایی… مرد فقط باید ابهت داشته باشه.. ابهت یه مرد باید زیبا باشه، نه صورتش…ابهتم به زور بازوی یه مرد برا خانواده ش نیست،.. به بداخلاقی و بد دهنی نیست… به جوانمردی و خوشرویی و مهربونیه…به نون حلال اوردن و جنگیدن برا زندگیه..

با نگاه خیره م بر میگرده سمتم و به تمسخر میگه: دیگه چه صداهایی برات دوست داشتنیه؟

نفس عمیقی میگیرم و میگم: صدای رعد و برق منو یاد قیامت میندازه.. یاد روزی که همه مون روبه روی هم قرار میگیریم..یاد روزی که با عدالت واقعی آشنا میشیم..

_ پاشو برمیداره و میگه: اوهوع.. فلسفی حرف میزنی….

_ من عاشق فلسفه م…

_ بلند شو بلند شو بریم که به اندازه ی بقیه ی عمرت امشب بیرون بودی…

بی توجه به حرف سنگین و تلخش بلند میشم و میگم: دستمو میگیری؟

لحنم دستوری نیست… التماسی هم نیست.. یه جوری که بیا فقط با هم دوست باشیم.. همین…

دستشو با مکث دراز میکنه سمتم و دستمو تو دستش قرار میدم…

خوش حال میشم از اینکه مثل همیشه نزد تو ذوقم…

اونور خیابون نخود داغ میفروشن.. تو این هوای سرد خیلی میچسبه‌…خیلی دوست دارم بهش بگم برام بگیره ولی واقعا روم نمیشه.. یا شایدم دلم نمیخواد فکر کنه دارم از اخلاق خوشش سو استفاده میکنم… نزدیک ماشین که میشیم دستمو ول میکنه و سوار میشیم…

ماشین و روشن میکنه و همزمان میگه: خونه شام چی داریم؟

_ از غذای ناهار مونده هنوز….

پووفی میکشه و میگه: حوصله ی برنج مرنج ندارم… وسایل پیتزا رو بگیرم میتونی یه چیز درست درمون تحویل بدی یا نه؟

اخم مصنوعی میکنم و میگم: من بهترین پیتزاهای دنیا رو درست میکنم..

نیشخند میزنه و میگه: نه بابا

میخندم و میگم: آره بابا….

*

_آماده نشد؟

_ خداییش چندمین بار ازم میپرسی؟هر وقت اماده شد خودم میگم…

پشت میز میشینه و میگه: تو هم با این شام درست کردنت..

عین بچه های شش ساله نق میزنه و با اخم تو گوشیش یه چیزی تایپ میکنه…

دو تا پیتزا درست کردم ولی چون تستر کوچیک بود یکی یکی گذاشتم داخلش.. یکیش که اماده شد درش میارمو با سس و نوشابه میذارم جلوش… موبایل و کنار میذاره و شروع میکنه به خوردن….

یه حسی بدی چنگ میزنه به دلم…. انگاری همین امشب که باهام خوب بوده، دلم بی جنبه بازی در میاره، ولی چه کنم دیگه..دست خودم نیست…

چشمام پر میشن و اولین قطره اشکم سر میخوره رو گونم..

_ خوبه.. یعنی میشه گفت بد نی….

با دیدن چشمام بقیه ی حرفشو قورت میده…

اخم میکنه و میگه: چیه؟ برا چی گریه میکنی..

صورتمو پاک میکنم و میگم: هیچی…

_ برا هیچی گریه میکنی؟

چیزی که نمیگم،.. یه تیکه از پیتزاشو جدا میکنه و سمتم میگیره و به شوخی میگه: بگیر… گریه نداره که.. زودتر میگفتی…

نمیدونم چمه،… فقط میدونم دلم ناز کشیدن میخواد…

پیتزا رو میگیرم و میگم: باید زودتر میدادی…

_ نمیدونستم اینقد گشنته…

بلند میشه و رو صندلی نزدیکتر میشینه… اولین باره که در صلح و صفا اینقد نزدیک همیم…

_ بفرما.. با هم میخوریم….

نمیتونم حتی یه لقمه هم بخورم….

میخوام بلند شم که دستمو میگیره و میگه: کجا؟ مگه نمیخواستی بخوری….

معذب میشینم و میگم: چرا خوب ولی الان مال خودم آماده میشه..

_ اینو با هم میخوریم… اونکه درست بشه رو هم با هم میخوریمش…

بحث گشنگی الان اصلا مطرح نبود..‌. وقتی گریه میکنم، اطراف چشمام و نوک بینیم قرمز میشه… عین دلقک های تو سیرک…. و من اصلا دوست دارم از این فاصله و تو نور زیاد اشپزخونه بشینم پیشش و اون ذره ذره صورتمو نگاه کنه…

هم میخوره و هم سرش تو گوشیشه… سمتش خم میشم و میخوام ببینم با کی چت میکنه‌‌…

_ گردنت درد میگیره…

گنگ نگاش میکنم که با سرش به گوشی اشاره میکنه…

خجالت میکشم از اینکه کنجکاویم رو اینطور واضح به روم میاره….

_ جز فالگوش وایسادن کار دیگه ای هم بلدی؟

اخم میکنم و میگم: فالگوش کجا بود؟ مگه کرم که نشنوم…

_ میتونی حواستو پرت جای دیگه کنی تا نشنوی..

واقعا که….

_دیگه چی؟ خودت باشی اینکارو میکنی؟

رک میگه: نه…

_ پس منم نه….

حرف های چند روز پیش مامانش یادم میاد و میگم: یعنی واقعا خانوادت اینطوری راجب من فکر میکنن…

نگام میکنه و میگه: چطوری فکر میکنن؟

سرمو میندازم پایین و میگم: همینکه.. فکر میکنن ما قبل ازدواج با هم چیز داشتیم دیگه…

میخنده و میگه: چیز چیه؟

اخم میکنم و میگم: چیز دیگه.. رابط….

میپره وسط حرفم و میگه: اینکه قبل ازدواج کردمت رو میگی..

چشمام گرد میشه از این همه پررو بودنش…

میخوام بهش بتوپم که ادامه میده: نه اونا راجب من اینطور فکر نمیکنن…

با ناراحتی سرمو میندازم پایین و میگم: ولی اونا فکر میکنن من به… من به زور باهات…

اینبارم حرفمو قطع میکنه و میگه: فکر میکنن تو تحریکم کردی که من کردمت… آره؟ منظورت این بود؟ … نه ایطوری هم فکر نمیکنن…

با حرص میگم: خودم میتونم منظورمو چطور بگم….

بلند میشم و پیتزا رو از تو تستر در میارم و میذارم رو میز…

برا درآوردن لجش هم که باشه، دورترین صندلی میشینم…

بی تربیت… بی ادب…

بلند میشه و میاد کنارم میشینه و صندلی رو دقیقا میچسبونه به صندلیم…..

رو ازش میگیرم که میگه: چطور تو مال منو میخوری… من مال تو رو نخورم…

حس میکنم تمام حرفاشو به منظور میگه….

دستشو از پشت سرم رد میکنه و رو شونم قرار میده…سرش رو میچسبونه به گوشمو لب میزنه: ولی خداییش بذار بکنمت…. هووم؟.. همین امشب… رو تخت، بهترین خاطره ی عمرت رو برات میسازم… اینقد بهت لذت میدم که خودت التماسم کنی…هاا لیلا؟ نظرت چیه؟… دستشو میذاره رو سینم و فشار میده.. لبام ناخواسته از هم باز میشن‌‌… به لبام نگاه میکنه و اون دستشو میذاره رو لب پایینیم و باهاش بازی میکنه…

مسخ شده فقط نگاش میکنم…

اون یه مرد سی و چهار ساله با تجربیات زیادی و من یه دختر نوزده ساله بدون تجربه که با هر لمسش و حرفش یه حس مزخرف تو تموم بدنم میپیچه‌ و یادم میره چند وقت پیش رو همون تخت چه بلایی سرم اورده….

دستمو میگیره و میبره پایین و میذاره رو شلوارش… با لمس یه چیز سفت و بزرگ.. انگار که بهم برق وصل کرده باشن به سرعت دستمو میکشم و بلند میشم…

صدای قهقهه ش تو همه ی خونه میپیچه…

بیشعور عوضی به من میخنده….

با حرص و خشم بهش میگم: نخند…

خنده ش که بیشتر میشه بلندتر میگم: زهر مار بهت میگم نخند…..

با اعصابی خراب از آشپزخونه میزنم بیرون….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x