رمان در مسیر سرنوشت پارت ۲۷

5.1
(18)

_ چیزی نیست مادر من ، یه چیزی رفت تو چشمش…بریم داخل…

از کنار مادرش رد میشه و میره داخل…

بنفشه خانم بهم نگاه میکنه و میگه: باز چی شده؟ دعواتون شده؟ آره؟

جز یه لبخند مسخره چیزی ندارم که تحویلش بدم…

دست میذاره پشتم و میگه: خیلی خب، بریم داخل.. بریم که همه منتظرن..

با هم وارد میشیم.. به اندازه ی مراسمی که برا من و میلاد گرفته بودن همونقد مهمون دعوت کردن… برا یه تولد به نظرم زیاد…

جوونا اکثرا یه جا جمعن‌‌.. دلم نمیخواد برم پیششون ولی نمیشه که نرم پیش فرنوش… با دیدنم بلند میشه و سمتم میاد و محکم بغلم میکنه و من واقعا خوشحالم که چنین خواهرشوهری دارم..

_ کجا بودی تو؟ برا چی اینقد دیر اومدین.. چشمم به این در خشک شدکه ..

از بغلش بیرون میام و میگم: ببخشید دیگه فدات شم.. میلاد کار داشت دیر شد…میخندم و میگم: مبارک باشه عزیزم…. حالا خواهر شوهر گرام چند ساله میشه؟

با ناز میخنده و میگه: بیخیال این حرفا.. بیا بریم بشینیم که اصلا بدون تو صفایی نداشت…

دستمو میکشه و میبره سمت جمع…. به همشون سلام میکنم که فقط بعضیا جواب میدن‌ …میخوام صد سال سیاه جواب ندن منگلا..

با دیدن هدا رو مبل رو به روم خنده رو لبام خشک میشه‌… اونم به من خیره ست..

پس خانم بازم تشریف آوردن…انگاری عزمش رو زیادی جزم کرده برا برگشتن پیش میلاد…

میخوام برم آشپزخونه و به بنفشه خانم کمک کنم ولی با دیدن چنتا از دختر عموهای فرنوش که همون سمت میرن میشینم رو مبل…..

سمانه همیشه بهم میگفت این اخلاقت به درد نمیخوره که تا وقتی کسی باهات حرف نزنه شروع کننده ی هیچ مکالمه ای نمیشی.. میگفت این خصوصیتت رو بذار کنار… ولی واقعا نمیتونستم.. اگه میذاشتم کنار شاید الان به دردم میخورد… اینکه فقط منتطر فرنوش بشینم تا سرش خلوت بشه و باهام حرف بزنه برام اذیت کننده بود ولی خب اوضاع جوری بود که اگه میخواستم هم انگاری کسی دوست نداشت باهام همکلام بشه…

 

 

 

بعد از شامی که به زور فقط چند قاشق خوردم بلند میشم و سمت اتاق میلاد میرم..‌درد پشتم دیگه واقعا آزار دهنده است….. به سختی پله ها رو بالا میرم و سمت اتاق میرم…. با شنیدن صدای هدا از داخل سر جام وایمیسم.. قدم هامو اروم برمیدارم و نزدیک اتاق میشم و از لای در نگاه میکنم

هدا پشت به من رو لبه ی تخت نشسته و داره گریه میکنه…میلاد هم رو به روی پنجره وایساده و سیگار میکشه…

میلاد که اصلا برا شام پایین نیومد.. هدا خانم هم بعد از چند دیقه از رو میز بلند شد و در جواب مامانش گفت میخوام دستامو بشورم…

با چرخیدن میلاد خودمو به سرعت کنار میکشم و قایم میکنم تا صداشون رو بشنوم…

صدای  هدا رو که حالا بر اثر گریه لوس تر هم شده بود میشنوم که میگه: میلاد تو رو جون مادرت بذار برگردم.. اینبار هر چی تو بگی قبوله.. هر شرطی که بذاری قبوله…

صدای میلاد و بعد از مکث چند ثانیه ای میشنوم که میگه: نه بابا دیگه چی……ول کردی رفتی با یه بچه سسول عوضی که بلد نبود شلوارشو بکشه بالا و گفتی گور بابای میلاد….حالا که طلاقت داده برگشتی اومدی که چی؟ هااا؟ منو نمیشناسی..نمیدونی بمیرمم دست به دهنی کسی نمیزنم…

_ بخدا…

میپره وسط حرفش و آروم ولی با خشم و حرص میگه: بخدا چی؟.. میخوای چی بگی؟ بگی بهت دست نزد.. دو سال پاهاتو باز نکردی براش….هاا؟

_ میلاد خودت طلاقم دادی..خودت گفتی برو دنبال زندگیت… یه جوری نگو که انگاری به زور ازت جدا شدم..

_ من گفتم برو.. تو باید میرفتی؟؟ کور بودی ندیدی چقد دوست داشتم.. ندیدی برات میمردم… تا بهت گفتم برو از خداخواسته رفتی،.. رفتی و نگفتی چه بلایی سر من میاد… گفتم برو… نگفتم که بری با اون آشغال بریزی بهم….

این جا چه خبره خدااا…

جز صدای گریه هدا هیچ صدایی نمیاد…

 

_ آروم باش….گریه نکن هدا…بیشتر از این نرین به اعصابم…

با هق هق جوابشو میده: تو نمیدونی من چی کشیدم میلاد.. بخدا خیلی اذیتم میکرد.. من مجبور شدم باهاش ازدواج کنم و برم.. با بدبختی طلاق گرفتم ازش… .

 

وقتی تا چند دقیقه هیچ صدایی ازشون نیومد سرمو بردم جلوتر و از لای در بهشون نگاه کردم…

_ بلند شو برو پایین.. ممکنه لیلا شک کنه و بیاد بالا…. برو‌….

حرص تو صداش مشهود بود وقتی میگفت: یه جوری نگو انگار برات مهمه.. میلاد به خدا من میدونم اون دختره رو دوست نداری… اصلا چرا باهاش ازدواج کردی؟ هاا؟ آخه چیش بهت میخوره که ولش نمیکنی…

از رو تخت بلند میشه و سمت در میاد…

میچرخم و به سرعت خودمو به راه پله میرسونم که اگه دیدم فکر کنه الان اومدم بالا…

چند پله بالا میام و رو به روش قرار میگیرم…

_ برا چی اومدی بالا؟

دلم نمیخواد جوابشو بدم.. ولی حوصله ی جر و بحث بعدش رو هم ندارم..

_پشتم درد میکنه میخوام دراز بکشم…

با حرص میگه: تو هم با این پشتت… دست بهت میزنم تا دو هفته میفتی…

از کنارش میگذرم و میگم: نگو دست میزنم بگو وحشی گری میکنم…

بازومو میگیره و میگه: کجا؟

_ برم اتاقت رو تخت دراز بکشم…

_ نمیخواد بیا برو اتاق فرنوش…

یه تای ابرومو بالا میبرم و میگم: اونوقت چرا اتاق فرنوش؟

_ اونش به تو ربطی نداره..

دستمو میگیره و میکشه سمت اتاق دیگه…درش رو باز میکنه و هلم میده تو و در رو قفل میکنه…

_بیا اینجا دراز بکش ببینم چته…

بهش نگاه میکنم و میگم: دراز بکشم خوب میشم.. تو برو بیرون.. شاید کسی کارت داشته باشه…

نمیدونم تکه کلامم رو گرفت یا نه…سمتم میاد دستمو میگیره تا بشینم رو تخت…

_ اگه یه روز زر نزنی روزت نمیگذره نه؟… دراز بکش ببینم پشتت چشه…

با حرص میزنم زیر دستش و میگم: میخوای چی شده باشه.. اونموقع که التماست میکنم یواشتر بکنی عین خیالت هم نیست..‌ حالا که جر خوردم میگی چی شده…

نمیدونم حس میکنم یا واقعا میخنده… لبهاشو با دندونش میگیره و میگه: مقصر خودتی..  میری رو اعصابم و کاری میکنی که بیفتم به جونت… الانم مثل دختر خوب دراز بکش تا نگاه کنم ببینم واقعا زخم شدی یا ادا در میاری…

دلم نمیخواد بدنمو ببینه و مثل یه کالا بررسی کنه.. بدترین حس دنیا بهم دست میده با این کارش…

_ دراز بکشم خوب میشم… دوست ندارم اینطوری بهم نگاه کنی.. درکش سخته برات…

بازم میخنده.. انگاری برخلاف صبح و ظهر امشب حالش خیلی خوبه….

_ همین چند ساعت پیش لخت لخت تو بغلم بودی… حالا چی رو میخوای ازم بپوشونی….

_ به هرحال دوست ندارم اینجوری نگام کنی…

_ هووووم… عجب که دوست نداری… هر بار کردمت زیر بدنم لرزیدی.. صدای نفسات تو گوشمه وقتی حال میکردی.‌‌.. حالا میگی دوست نداری ببینمت و بهت دست بزنم…

چشمام گرد میشه از حرفاش… من تو این مدت سه بار باهاش رابطه داشتم هر سه بار هم جز درد هیچی نصیبم نشد… همینو به زبون میارمو میگم: جوری تو این سه بار باهام رابطه داشتی که حالم از هر چی رابطه است بهم میخوره…

بازم میخنده و من به عقل خودم شک میکنم که خوابم یا بیدار…

_ بذار بریم خونه، امشب جوری بهت حال میدم که ده بار برام بیای…

خجالت میکشم از حرفش.‌‌‌ هم خجالت هم یه حسی که انگاری سست میشم با فکر بهش…

_ چیه؟ هوووم؟ چشمات خمار شدن لیلا…میخوای یه ذرشو همین الان بهت نشون بدم… آره؟

چشمامو رو هم فشار میدم و نفس عمیق میکشم تا تحت تاثیر قرار نگیرمو و یادم نره امروز چه بلایی سرم اورد…

_ باز میخوای مسخره م کنی؟ آره؟

چشماشو مصنوعی گشاد میکنه و میگه: من کی تو رو مسخره کردم؟ اونم این مورد خاص…

حال خوشش حتما یه دلیلی داره.. دلیلش هم بی شک هداست…..وگرنه من همون لیلام و اونم همون میلادی که دم در میخواست خفم کنه….

فکر کردن به این موضوع حالم رو خیلی بد میکنه…

بلند میشم و لباسمو مرتب میکنم…

_ کجا! مگه نمیخواستی استراحت کنی؟

_ چرا ولی دیگه خوب شدم… میخوام برم پیش فرنوش..

نمیمونم که حرف دیگه ای بزنم یا بشنوم..

از اتاق میزنم بیرون و همون لحظه با هدا چشم تو چشم میشم…نزدیکتر میرم و میگم: انگاری حالتون بهتره خدا رو شکر…صبح که نمیتونستی راه بری..

باخشم لب میزنه: گورتو از زندگیم گم کن…

برخلاف اون من اما اروم و خونسردم….

_ والا من سر زندگی خودمم.. یادم نمیاد وارد زندگی کسی شده باشم که حالا بخوام گورمو گم کنم…

با حرص رو میگیره و از کنارم میگذره…

یه حالت خنثی دارم.. دوست ندارم باهاش کل کل کنم … میلاد و جد اباد میلاد ارزونی خودش…اصلا برگشتن میلاد و هدا به هم، یعنی حکم ازادی من….این خیلی خوبه….

از پله ها پایین میرم.. اکثر مهمونا رفتن و جز چند تا ازخاله های میلاد کسی دیگه ای نیست..هر چی چشم میچرخونم فرنوش رو نمیبینم که برم پیشش… ناچارا سمت بنفشه خانم میرم که پیش خواهراش نشسته و دارن باهم حرف میزنن.. با نزدیک شدنم دو نفرشون که جوون تر بودن بلند میشن و من خیلی باید خوشبین باشم که پیش خودم بگم به خاطر من نبوده….

_ مامان جان، فرنوش رو ندیدی؟ هر چی دنبالش میگردم پیداش نمیکنم…

از گوشه چشم دیدم که مامان هدا روشو میکنه اونور….

_ نمیدونم.. حتما تو حیات.. برو یه نگاه بنداز…

رفتار سرد بنفشه جون هم اضافه میشه به رفتار بقیه…..

به قول سمانه به یه ورم..

سمت حیات میرم و میبینم فرنوش تو آلاچیق نشسته و با موبایلش حرف میزنه…

 میخوام جلوتر نرم که حرف زدنش تموم شه…ولی با صدای گریه ش سریع خودمو بهش میرسونم.. گوشی رو قطع میکنه و سرشو گذاشته رو میز و گریه میکنه… دلم ریش میشه با دیدنش.‌.این دختر تنها کسیه که دوستم داره و دیدنش تو این حالت حس خیلی بدی بهم میده…

نزدیکش میشم و صداش میزنم…

_ فرنوش… فرنوش جان..

سرش رو بلند میکنه و نگام میکنه…

با دیدن چشمهای پر اشکش دلم خون میشه..

میشینم کنارش و بغلش میکنم…

محکم بغلم میگیره و با گریه میگه: لیلا من خیلی بدبختم….

_چی شده فرنوش؟… نگران شدم بخدا… دختر ادم که تو جشن تولدش اینطور گریه نمیکنه..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5.1 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x