رمان در مسیر سرنوشت پارت ۲۸

4.5
(18)

چی شده فرنوش جان؟ بهم بگو عزبزم…

هق هقش اجازه نمیده حرف بزنه…

_ آخه عزیزم مگه کسی تو جشن تولدش اینطوری گریه میکنه…بگو چی شده.. بخدا نگرانت شدم…

از بغلم بیرون میاد و انگاری با خودش حرف میزنه: واای حالا چیکار کنم.. حاج بابا.. میثاق..وااای یا خدا میلاد.. میلاد منو میکشه.. به خدا میکشتم…

نمیفهمم چی میگه.. اضطراب و استرس بیش از حدش باعث شده اصلا ندونه چی میگه…

موبایلش دوباره زنگ میخوره و اسم آرمین تو صفحه ی گوشیش خاموش و روشن میشه…

فورا جواب میده و با گریه میگه: چی میخوای آرمین… دوست داشتنت همین بود…تو رو خدا… آرمین حالم خوب نیست یه بلایی سر خودم میارم…. بابا ندارم.. به کی قسم بخورم ندارم….نه نه تو رو قران تو رو جون هر کی دوست داری… باشه باشه یه کاریش میکنم…

انگاری قضیه بدتر از اون چیزیه که فکر میکردم…

تماس و قطع میکنه و گریه کردنو از نو شروع میکنه…

_ فرنوش.. نمیخوای بگی چی شده.. شاید بتونم کمکت کنم….آخه با گریه کردن که چیزی حل نمیشه فدات شم…

بازومو تکون میده و خیره چشمام لب میزنه: لیلا… حالم خوب نیست… میشه یه چند روز بیام خونتون… اینجا باشم مامان بهم گیر میده…

_ قربونت برم‌..من از خدامه…الان با هم میریم… ولی اخه بگو چته.. برات نگرانم…

قطره های اشک پشت سر هم میریزن رو صورتش….بلند میشه و سمت شیر اب میره..صورتش رو میشوره… میچرخه طرفم و میگه: چیزی به میلاد نگو… نگو که گریه کردم یا با کسی تلفنی حرف زدم..

_ باشه عزیزم.. خیالت راحت…تاوقتی خودت نخوای من به هیشکی هیچی نمیگم…

لبخندی به نشونه ی تشکر میزنه و سمت خونه میره…

براش ناراحتم… نمیدونم تو دلش چی میگذره..‌ زیرلب میگم:خدایا به هممون کمک کن….

 

*

میبینم که از تو آینه به فرنوش نگاه میکنه… فرنوشی که تو عالم خودش غرقه…

_ چیزی شده؟

جوابی ازش نمیشنوه که دوباره میگه: با توام فرنوش…

اینبار با صدای خیلی ضعیفی جواب میده: بله داداش…

از اینه با اخم بهش نگاه میکنه و میگه: چی شده.. با مامان بحثت شده؟

آروم میگه: نه…

_ پس چی؟

_ هیچی..

_ برا هیچی اینهمه چشمات قرمزه…

اینبار دیگه جوابی نمیشنوه و حرصشو از سکوت فرنوش با فشار دادن پدال گاز نشون میده..

 

 

کلید میندازه و من و فرنوش پشت سرش داخل میریم…

با صدای آرومی میگه: لیلا من کجا بخوابم؟

قبل از اینکه بخوام جوابی بدم صدای میلاد میاد که میگه: زوده برا خواب فعلا…

دستشو میگیره و رو مبل میشینن…رو میکنه سمت من و ادامه میده: لیلا یه چای بذار….

ازشون فاصله میگیرم و وارد اشپزخونه میشم.. از بالای کانتر بهشون نگاه میکنم که چجوری خواهرشو بغل کرده و پیشونیش رو میبوسه…

حسود نیستم.. ولی یه حس دلتنگی میاد سراغم.. دلتنگی برا صادق..اونم منو خیلی دوست داشت….چقد دلم هوای اون روزا رو کرده…

سینی رو میذارم رو میز و صدای فرنوش رو میشنوم که میگه: هیچی بخدا.. یکم دلم گرفته بود همین..

از اخمهای درهم میلاد مشخصه که حرفشو باور نکرده ولی دیگه اصرار نمیکنه.. این حجم از شعور ازش بعیده.. انگاری برا همه مادره و فقط برا من زن باباست….

فرنوش بلند میشه و میگه: لیلا من کجا بخوابم…

_ تو که هنوز چایتو نخوردی عزیزم..

دستشو به سرش میگیره و میگه: میل ندارم.. الان فقط خوابم میاد..

دستمو سمت اتاق روبه روی میلاد دراز میکنم و میگم: هم اونجا هم اتاق پشت آشپزخونه هست.. هر کدومو دوست داری تا برات اماده کنم.. سمت آشپزخونه میره و من دعا دعا میکنم که در اتاقی که برا منه بسته باشه تا رخت خواب پهن شده م رو نبینه… خوشبختانه اینبار شانس باهام یار بوده و بسته است.. در رو باز میکنم و میگم: بیا عزیزم.. برو استراحت کن.. خونه ی داداشته دیگه.. خودت صاحب خونه ای…

لبش میلرزه و قطره های اشک صورتشو خیش میکنه.. جلوتر میرم و دستشو میگیرم سمت تخت میبرم…

_گریه نکن فدات شم.. چشمای خوشگلت نابود شد دیگه… خدا بزرگه.. هر مشکلی هر چقد هم بزرگ یه راه حلی داره.. تو که خودتو کشتی…

میشینه رو تخت و من از اتاق بیرون میزنم و سمت سالن میرم.. میبینمش که رو مبل نشسته و پاشو تند تند تکون میده.. میدونم که وقتی خیلی عصبیه این کارو میکنه… فقط خدا کنه عصبانیتش دامن من بدبختو نگیره..

_ اگه کاری نداری باهام تا من برم بخوابم…

بدون بالا اوردن سرش نگام میکنه و میگه: کجا بخوابی؟

از فک قفل شده ش میترسم و میگم: نمی.. نمیدونم.. کجا بخوابم به نظرت؟..

بلند میشه و سمت اتاقش میره، پشت سرش وارد میشم… مسلما تا وقتی فرنوش اینجاست نمیتونم تو اتاق خودم بخوابم..

سمت تخت میرم و روش میشینم…

پیرهنشو در میاره و میگه: تو نمیدونی فرنوش چشه…

_ نه.. چیزی به من نگفت…

_ هیچی بهت نگفت؟

از لحن مشکوکش میترسم ولی نمیخوام خبرچینی کنم و میگم: نه… نگفت..

میاد رو تخت و میگه: یعنی یه ساعت تو الاچیق بودی پیشش.. هیچی بهت نگفت.. نه؟

سرمو به معنی نه تکون میدم که ادامه میده: وااای به حالت اگه بفهمم چیزی میدونی و نگفتی.. اونوقت خودت با چشمای خودت میبینی چه بلایی سرت میارم..

اب دهنمو قورت میدم و بدون حرفی پشت میکنم بهش..

پالتو مو و در میارم.. ولی با همون شلوار دراز میکشم رو تخت.. سختمه.. ولی نه حوصله دارم برم عوضش کنم نه دلم میخواد لخت کنارش بخوابم..

_ میخوای یه قفل بدم بهت بزنی به شلوارت..

میچرخم سمتش.. رو بهم به پهلو دراز کشیده و میگه: درش بیار..

_ همینطوری راحتم..

_ مگه نمیگی پشتت زخمه، شلوارتم چسبونه.. درش بیار راحت بخواب..

_ خوب شدم دیگه..

میخنده و میگه: اگه خوب شدی که خیلی خوبه.. در بیار یه دور دیگه برم….

با شنیدن این حرف به سرعت بلند میشم و میشنم رو تخت و مظلومانه بهش نگاه میکنم…

_ بخدا خیلی اذیت میشم.. دردش جوریه که نفسم بند میاد..

خیره خیره نگام میکنه و بعدش میچرخه و پشت بهم میخوابه…

 

 

با شنیدن صدای چیزی چشمامو باز میکنم و میلاد و میبینم که موهاشو سشوار میکشه..

از تو اینه بهم نگاه میکنه و میگه: بلند شو برام صبحونه اماده کن.. دیرم شده…

 

صبح به خیر هم بخوره تو سرت…انگار چیزی ازش کم میشه اگه یکم مهربونتر باهام رفتار کنه…

بلند میشم و دست و صورتمو میشورم و وارد اشپزخونه میشم… صبحونه رو میچنم رو میز…

داخل میاد و میگه: فرنوش خوابه؟

بهش نگاه میکنم.. مثل همیشه تیپش مرتب و شیکه.. ولی از چشمای سرخش مشخصه که دیشبو خوب نخوابیده…

_ آره… حتما دیگه…

میشینه و میگه: بیدارش نکنی.. بذار خودش بلند شه…بعدا بیام ببینم چشه..

_ باشه..

فقط یه چای میخوره و بلند میشه از خونه میزنه بیرون..

میشینم پشت میز… کفشای پاشنه بلند دیشب باعث شده کمرم حسابی درد بگیره…

_ میلاد رفت؟

بهش نگاه میکنم و میخوام بگم آره. ولی با دیدن چشمای سرخ و ورم کرده ش حرف تو دهنم میماسه…

جلوتر میاد و جای میلاد میشینه، خیره به میز دستاشو میبره جلو صورتشو بلند بلند میزنه زیر گریه..

بلند میشمو و صندلی کناریشو میکشم و میگم: فرنوش بخدا اگه نگی چی شده.. زنگ میزنم میلاد همین الان برگرده.. میدونی که هنوز زیاد  دور نشده..

موبایل تو دستش رو میذاره جلوم رو میز و دوباره گریه کردنتو از نو شروع میکنه…

 

برش میدارم و نگاش میکنم.. صفحه ش روشن و رو چتی هست که بالاش نوشته آرمین…چتاش رو بالا پایین میکنم و میخونم: ( چی شد؟ فرستادی یا نه؟….._ نکنه دوست داری پسرهای فامیلت با فیلمت ج…ق بزنن…_ فرنوش تا دو روز وقت داری فقط،.روز سوم میفرستم برا داداشات…)

پایین تر میرم… یه عکسه..عکسی از اسکرین شات چنتا چت سکسی و فیلمی که انگاری میخواسته برا میلاد بفرسته ولی هنوز نفرستاده و زیرش نوشته: آقای میلاد نیکزاد،خواهرت ده مرد و میتونه هماهنگ ساپورت کنه بسکه هاته.. فیلمو دان کنو ببین چه حالی بهش میدم…

گوشی از دستم میفته و رو میز‌ و وا میرم… برای اولین بار دلم برا میلاد میسوزه اگه این فیلمو ببینه…

رو میکنم سمتش و میگم: فرنوش این فیلم برا توعه….آره؟

هق هقش دلمو کباب میکنه.. بلند میشم و یه لیوان اب براش میریزم… اینبار میشینم روبه روش و اب میدم دستش…

چند قلپ از اب میخوره و بعد از سکوت چند دقیقه ای میگه: یه غلطی کردم لیلا… حالا نمیدونم چه خاکی بریزم تو سرم…

دلم میخواد بگم غلط واسه کاری که تو کردی خیلی کمه… ولی نمیخوام نمک بریزم رو زخمش…در واقع دلمم خیلی براش میسوزه..

_ بخدا از دوست داشتن بود.. دوسش داشتم..

نفسی میگیره و ادامه میده: حسابدار میلاد بود.. اصلا اونجا بود که باهاش اشنا شدم.. میگفت دوستم داره.. عاشقم شده.. یه مدت باهام بودیم.. چیز بدی ازش ندیده بودم… همه چی خوب بود تا اینکه میلاد اخراجش کرد.. میگفت حساب کتاب شرکتش با هم نمیخونه…به ارمین گفتم زیر بار نرفت.. گفت میلاد الکی بهش گیر میده…‌. یه روز ازم خواست برم خونش گفت حالم بد نمیتونم بیام بیرون.. نمیدونم چرا رفتم.. کاش میمردم اما نمیرفتم…

وقتی تو خونش بودم فهمیدم اشتباه کردم که اومدم.. خواستم برگردم ولی نذاشت.. گفت حالم بده… با.. با هم رفتیم اتاقش.. من نمیدونستم ولی اون عوضی دوربین کار گذاشته بود… از همه ی رابطمون فیلم گرفته بود و..

میپرم وسط حرفش و میگم: رابطتون؟ فرنوش نکنه خودتو…

سرشو میندازه پایین و با خجالت میگه: نه.. نه.. یه جور دیگه بود…

چشمامو رو هم فشار میدم و دیگه چیزی نمیگم.. منظورش رو خوب فهمیدم…

_ الان میخوای چیکار کنی؟

دستشو میکشه رو صورتش و میگه: نمیدونم.. بخدا نمیدونم چه خاکی بریزم تو سرم… چند وقت پیش با همین فیلم تهدیدم کرد و دویست میلیون ازم پول گرفت… ماشینمو فروختم و بهش دادم… ولی الان نمیدونم چیکار کنم…

تف به شرفش.. اینا فقط باید اسمشون رو گذاشت نر… حیف اسم مرد که بیاد رو اینا…

_ الان چی میخواد؟ بازم پول؟

سرش رو به معنی اره تکون میده و میگه: گفته یه میلیارد میخوام…

دهنم از تعجب باز میمونه… خدای من…‌

_ یه میلیارد…..تو‌..تو اصلا مطمعنی که همچین فیلمی هست؟ شاید..

_ آره… برا خودم فرستاده بودش…

_ اون اگه بخواد چنین فیلمی بفرسته برا میلاد که اول از همه گور خودشو کنده…

_ میکنه.. اینکارو میکنه اگه پولو بهش ندم..میشناسمش.. از میلاد کینه به دل داره.. برا چزوندش هم شده میفرسته براش…

دستمو میذارم رو دستش و میگم: آخه یه میلیارد که پول کمی نیست… داری این پولو؟…

_ نه بابا، پولم کجا بود…

_ پس چی..‌ گیریم که داشتی و میدادی.. اگه بازم پول خواست چی؟ خودت مگه نمیگی قبلا هم دویست میلیون بهش دادی… هاا؟

سرش و تکون میده و میگه: آره دادم..

_ خب پس امکانش هست که بازم بخواد دیگه…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x