رمان در مسیر سرنوشت پارت ۲۹

4.5
(19)

_ نمیدونم.. بخدا نمیدونم چیکار کنم لیلا.. گیج شدم… اصلا حالم خوب نیست….نمیدونم پول رو چجوری جور کنم…

باورم نمیشه… یعنی واقعا میخواد اینهمه پولو بده…

_ دیونه شدی فرنوش.. واقعا داری بهش فکر میکنی که پول رو بدی…

_ میگی چیکار کنم؟..

_اینجور آدما خیلی عوضین.. هر کاری ازشون برمیاد… مگه دویست تومن بهش ندادی؟ چیکار کرد.. فیلمو که پاک نکرد هیچ.. دوباره باهاش داره تهدیدت میکنه…

خیره میشه به میز و هیچی نمیگه… دلم خیلی براش میسوزه…بعضی اشتباهات چه تاوان سنگینی دارن…

بلند میشم و یه چای براش میریزم..

_حالا صبحنتو بخور.‌‌.. بعدا یه فکری میکنم…

چیزی نمیخوره و بلند میشه از آشپزخونه میره بیرون…

دنبالش میرم…

_ کجا فرنوش…بیا یه چیزی بخور…

میچرخه و میخواد حرفی بزنه که منصرف میشه…

_ بگو عزیزم… چیزی میخوای؟

_لیلا؟

_ جونم عزیزم…

_ میگم ازت یه چیزی بخوام انجام میدی…

_ بگو جونم… هر کاری بگی کوتاهی نمیکنم…

_ میگم میشه… یعنی امکانش هست تو…تو به..به میلاد بگی این پولو بهت بده…

اگه شرایطش جور بود حتما یه قهقهه میزدم… کاش میشد از زندگی خودم براش میگفتم تا بفهمه بدبخت تر از خودش هم هست و بدونه برادرش یه ریال هم کف دستم نمیذاره چه برسه به یه میلیارد…

انگار از قیافه ی زارم میفهمه که از من براش آبی گرم نمیشه…

_ ببخشید به تو گفتم..این مشکل خودمه.. خودمم باید حلش کنم..

با ناراحتی نگاش میکنم…

_ باور کن از من کاری برنمیاد برا پول گرفتن.. شاید یه زمانی دلیلش رو بهت گفتم…میلاد به من این پول رو نمیده…حالا گیرم بده هم..با چه تضمینی اصلا میخوای این پول و بهش بدی ها؟…اگه دادی و چند ماه دیگه بازم اومد سراغت چی؟ تو رو خدا به اینم فکر کن..

سرش رو تکون میده و سمت اتاق میره…

نمیدونم دیگه چی بهش بگم…

برمیگردم سمت آشپزخونه تا برا ناهار یه چی درست کنم…

 

عجب اوضاعی پیش اومد.. خدا لعنت کنه چنین مردایی که از آبرو و اعتماد دخترای بیچاره استفاده میکنن…

زیر خورشت رو کم میکنم و میشینم پشت میز که سالاد درست کنم..

با صدای افتادن چیزی چاقو رو پرت میکنم رو میز و بلند میشم و سمت اتاق فرنوش میرم…

چند تقه به در میزنم..وقتی صدایی نمیشنوم خودم در و باز میکنم..

_ فرنوش جا…

با دیدن  پاهایی که تو هوا تکون میخورن و فرنوشی که با دستاش سعی میکنه شال بلندش رو از گردنش جدا کنه ولی نمیتونه جیغ بلندی میکشم و سمتش میدوم…

پاهاشو بغل میکنمو و میکشمش سمت بالا‌….

_ چکار کردی احمق….

صدای خس خس نفساش که به سختی میان میرن رو میشنوم…نمیدونم چطوری شالش رو باز میکنه از دور گردنش…فقط میدونم جسم سنگینش پرت میشه رو کولم و با هم محکم میخوریم زمین….

حس میکنم کمرم با برخورد به صندلی از وسط نصف میشه، اینقد که دردش زیاده، با بدبختی بلند میشم و سرش رو برمیگردنم سمتم.. صورتش کبود کبود و سرفه میکنه….

با گریه صداش میزنم…

_ فرنوش…فرنوش.. خوبی؟… دختر این چه حماقتی بود آخه؟..؟

کبودی زیر چشماش بیش از حد و باعث میشه فورا سمت گوشیش برم… کمرم تیر میکشه..بی توجه به دردش موبایلشو برمیدارم… رمز داره… لعنتی….سمت فرنوش میرم و صداش میزنم..

_ فرنوش.. صدامو میشنوی… وااای یا خدا… حالا چه غلطی کنم…

شماره اورژانسو میگیرم.. اونکه دیگه رمز نمیخواد‌….

 

 

_ چی شد خانم؟

بلند میشه و سمتم میاد و میگه: خدا رو شکر به موقع بهش رسیدین، رگ های گردنش آسیب ندیدن… این کبودی صورتشونم بخاطر کمبود اکسیژنه که یه مدت راه تنفسیشون بسته بوده…..

_ یعنی چی؟ الان مشکلی ندارن دیگه؟ بیمارستان نیاز نیست؟

سمت در میره و میگه: نه نیست…

خروج دکتر همزمان میشه با ورود میلاد…

واااای یا خدا… جواب اینو چی بدم…

ترس و تعجب رو میشه کاملا تو صورتش دید…

میاد داخل و هول زده به دکتر میگه: چی شده؟

_به خانمتون توضیح دادم.. نیازی به بیمارستان نیست… به گردنشون آسیب وارد نشده… فقط فعلا باید خیلی مواظب باشه…

با سردرگمی به من نگاه میکنه.. مشخصه که از حرفای دکتر هیچی نمیفهمه..

دکتر خداحافطی میکنه و نه من نه اون جوابش رو نمیدیم… کاش میشد منم با دکتر میرفتم..‌.

الان چی بهش بگم… با دو سمت اتاقی که فرنوش خوابیده میره…

پشت سرش آروم آروم میرم… اینقد هول زده و ترسیده بودم که نه صندلی انداخته شده و نه شال آویزون شده به قلاب رو در نیاوردم… دیدم که چجوری با دیدنشون دستش رو به چهارچوب در میگیره که نیفته…اولین بار که این روی میلاد رو میبینم…

میچرخه سمتم و من از استرس و نگرانی رو به سکته م…

تند سمتم میاد و میگه: چی شده؟ فرنوش چش شده؟

دهنم خشک خشک شده… حال خودم از فرنوش بدتره…اصلا نمیتونم صاف وایسم..

_ نمیدونم.‌. من تو آشپزخونه بودم که صدای افتادن چیزی شنیدم… رفتم داخل اتاق و دیدم اینکارو کرده…بعدم زنگ زدم اورژانس…

جلوتر میاد و من دستمو به مبل میگیرم… نیاز شدیدی به نشستن دارم… کاش به دکتر میگفتم یه نگاهی هم به خودم بندازه…

_ لیلا.. اگه چیزی هست بهم بگو..

اولین بار که عجز تو صداشو میشنوم…

گیج شدمو و نمیدونم چی درسته و چی غلط…باید صبر کنم تا فرنوش خودش بهش بگه….

_ مم..من.. چیزی نمیدونم…

 

*

با باز شدن در و بیرون رفتنش فورا بلند میشم و سمت فرنوش میرم…

نگاش میکنم… حالش از دیروز که این حماقتو انجام داده بود خیلی بهتر شده…

میل شدیدی به زدن تو گوشش دارم.. احمق..

بهم نگاه میکنه و میگه: رفت؟

دلم نمیخواد جوابشو بدم..ولی با دیدن اشکاش که میریزه تو صورتش دلم براش میسوزه و میگم: آره…

میشینم لبه ی تخت و میگم: اگه من دیر میرسیدم چی؟ اگه صداتو نمیشنیدم چی؟ هاا فرنوش؟ میدونی الان سینه قبرستون بودی؟ میدونی چی به روز خانوادت میومد؟…

با گریه و ناله میگه: بخدا خسته شدم… نمیدونم چه غلطی کنم..اصلا نفهمیدم چی شد؟..فکر اینکه اون فیلمو بفرسته برا میلاد داره دیوونم میکنه…

سرش بلند میکنه و ادامه میده: تو مگه خودت نمیشناسی میلاد رو؟..می.. میخواستم قبل از اینکه میلاد منو بکشه….خودم خودمو راحت کنم…

_ دیوونه شدی فرنوش… بخدا میلاد از دیروز تا حالا پلک رو هم نذاشته برات..وقتی اومد خونه و این اوضاعو دید میخواست دیوونه شه…

بالشت تو دستشو پرت میکنه اونور و با داد میگه: تو جای من نیستی لیلا..میلاد نمیدونه من برا چی اینکارو کردم وگرنه تفم نمیندازه تو صورتم…اون بیشرف یه جوری فیلم گرفت که فقط من مشخص باشم..صورتم، بدنم، همه چیم مشخصه..همه کار باهام کرد تا صدامو در بیاره.. هزارتا حرف و صدای مزخرف ازم تو فیلم هست که خودم با شنیدشون اب میشم از خجالت….حالا فکر میکنی اگه میلاد یا میثاق اینا رو ببینن و بشنون وایمیسن و نگام میکنن… آره؟

صداش کم کم ضعیف میشه و دوباره میزنه زیر گریه..

_ تو جای من نیستی، پس قضاوتم نکن…

خدا رو شکر که جای تو نیستم.. اگر چه جای خودمم اصلا خوب نیست.. ولی حداقل بهتر از جای توعه…

دستمو میذارم رو شونش و میگم: خیلی خوب آروم باش…

با بلند شدن زنگ موبایلش، فورا از زیر پتو بیرون میارش و جواب میده و میذاره رو بلندگو که منم بشنوم…

اشک هاشو پاک میکنه و میگه: الو…

صدای مرد جوونی میپیجه که میگه: به به خوشگل خانم‌…خبری ازت نیست که فدات شم…

حالم از لحن صداش بهم میخوره… مرتیکه ی لجن..

_ آرمین بخدا حالم خوب نیست…

_ فدای حالت بشم من… چته؟.. نکنه زده بالا دوباره؟… اوووف فرنوش باور کن دیشب دوبار با فیلمت اومدم.. با اون صدای نازت..چی میگفتی؟.. آهاا..آرمین تو رو خدا قشنگ بازش کن آره بخور بخور و ب..‌‌

_ خفه شو عوضی… چرا اینقد پستی بیشرف.. من دوست داشتم.. این بود همه ی اونحرفای عاشقانت،.. آره؟..

_ من هنوزم دوست دارم… از وقتی کردمت بیشتر عاشقت شدم… کیه که از اون بدن بتونه بگذره…

جوابی نمیده و فقط چشماشو فشار میده و گوله گوله اشک میریزه…

_ چی شد؟ پول جور کردی؟

دماغشو بالا میکشه و میگه: آرمین بخدا زیاده.. من فقط یه ماشین داشتم اونم که فروختم بهت دادم.. دیگه چیزی ندارم…

_ پس اون داداش گردن کلفتت چی‌؟ هاا؟ از اون بگیر.. اگه نمیتونی هم بهش بگی، خودم میگم…

بلند میزنه زیر گریه که اینبار منم باهاش به گریه میفتم..

_ آرمین… آرمین..تو رو خدا… تو رو قران… بخدا خودمو میکشم خونم میفته گردنت…میلاد اوت فیلمو ببینه اول منو میکشه بعد هر جایی که باشی پیدات میکنه و زنده ت نمیذاره…

_ زر نزن بابا.. داداشت گوه میخوره با تو… یه راه دیگه هم داری..قبول کنی دیگه نمیخواد پول بدی..

از تخت میاد پایین و سمت پنجره میره…انگار میخواد اینجوری بهتر تمرکز کنه..

_ بگو آرمین.. بگو.. هر چی بگی قبوله…

صدای خنده ش میاد و پشتبندش که میگه: امشب دوباره بیا خونم… خوب که حال دادی صبح فیلمتو میذارم کف دستت و برا همیشه ما رو بخیر و تو رو به سلامت…..فقط…

بعد از مکث چند ثانیه ای ادامه میده: فقط من تنها نیستم.. دو تا از دوستام هم هستن.. اونا رو هم باید ساپورت کنی….از همین الان بهت میگم که شب نیای کولی بازی دربیاری….تا ساعت ۸ وقت داری… اومدی که اومدی… نیومدی هم تا نه وقت داری یه میلیارد بفرستی… نفرستادی نه و یک دقیقه فیلمت تو گوشی خان داداشته….

تماس قطع میشه و فرنوش تکیه به پنجره سر میخوره پایین…

نگران سمتش میرم….

بهم نگاه میکنه و با لبای لرزون میگه: چرا نذاشتی راحت کنم خودمو… برا چی نجاتم دادی‌..

صورتشو با دستام قاب میگیرم و میگم: آروم باش فرنوش.. میدونم تو چه شرایطی هستی ولی تو رو خدا آروم باش… این پسره که من صداشو شنیدم از اون هفت خطاست… عوضی تر از هر چی عوضیه…تو رو خدا عاقلانه رفتار کن….

خیره به چشمام لب میزنه: چیکار کنم؟

_ ببین تا شب که نمیتونی پول جور کنی…اون تخم سگ تو رو با جنده ها اشتباه گرفته مگه؟… میخواد بری با خودش و دوستاش که فیلم بدتری ازت بگیره…به خدا مثل روز برام روشن پات برسه تو خونش هر چی بلاست سرت میاره….

با گریه و کنجکاوی بهم نگاه میکنه…

برام سخته اینو ازش بخوام… اصلا سخت ترین کار دنیاست ولی میگم: بذار به می…به میلاد بگم…

به سرعت بلند میشه و هول زده دور خودش میچرخه…

_ به میلاد بگی…هیستریک میخنده و ادامه میده: چی بهش بگی.. بگی بیا فیلم سکس خواهرت داره میاد…میچرخه و میزنه رو شونم: آره.. بگی خواهرت رفته با کسی که از شرکتت اخراجش کردی خوابیده و ازش فیلم گرفته..آره لیلا… اینو بگی…. من بمیرم که برام راحتتره…

بازوشو محکم میگیرم و میگم: به خودت بیا فرنوش… اینکه رفتی خونش کارت اشتباه بود…اینکه گذاشتی باهات سکس کنه اشتباه بود… اینکه دویست میلیون پول بهش دادی اشتباه بود‌… اینکه میخواستی خودتو بکشی اشتباه بود…اینبار دیگه اشتباه نکن… عاقل باش… چرا نمیفهمی.. پول نداری که بهش بدی…میمونه یه راه دیگه که بری باهاش بازم بخوابی‌…اونم نه فقط خودش،.. با دوستاشم بخوابی… چرا اینقد خری که فکر میکنی اون از خیر یه میلیارد میگذره فقط برا یه سکس…جنده و خراب کم نیست… اون ازت میخواد بری که دوباره فیلم بگیره… آتوی بزرگتری داشته باشه ازت..که به همه نشون بده دختر حاج شریفی چقد خرابه….بذار به میلاد بگم… نمیخوای هم خودت به مادرت بگو… خانوادتن.. کمکت میکنن‌‌..شاید بزننت حبست کنن ولی کمکت میکنن..نمیذارن آبروت بریزه… ازت دلگیر میشن ولی نمیندازنت دور..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Darya
1 سال قبل

میشه یه پارت دیگه هم بذارید

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x