رمان در مسیر سرنوشت پارت ۳۰

4.3
(23)

میشینه رو تخت و انگاری با خودش حرف میزنه:اگه بفهمن میکشنم… اونا بهم اعتماد دارن.. خدا لعنتت کنه آرمین….از اولم دوسم نداشتی…

جلو پاش میشنم…

_ فرنوش تو رو خدا تصمیم درستی بگیر…قضیه رو بدتر از این نکن…به قول خودت میگی میشناسیش و اون فیلمو میفرسته… قبل از اینکه بتونه همچین کاری کنه خودت به میلاد بگو.. وقتی قراره بفهمه از خودت بشنوه بهتره…

بیحس نگام میکنه…

_ لیلا تو برادر داری؟

سکوت میکنم و نمیدونم از حرف نزدنم چی برداشت میکنه…

_ میتونی چنین چیزی رو به برادرت بگی؟هاا؟

چشمای سرخ شده از اشکش رو به زمین میدوزه…

_ بخدا روم نمیشه.. خجالت میکشم.. اگه بفهمه دیگه تا ابد نمیتونم تو چشماش نگاه کنم…

تو دلم حقو بهش میدم.. برا هر برادری خیلی سخته… برا هر خواهری حکم مرگه تحمل این شرایط…

_ میدونم خیلی سخته عزیزم.. میدونم  شاید رفتار بدی بببینی ولی حداقلش اینکه راحت میشی دیگه.. مطمعن باش کمکت میکنن…

صدای زنگ موبایلش بلند میشه و اینبار اسم میلاد رو صفحه ش روشن خاموش میشه…

اشکاشو پاک میکنه و جواب میده…

_ جونم داداش…

_سلام به فرفری خودم.. خوبی فدات شم..

جلوی دهنشو میگیره تا صدای هق هقشو نشنوه…

حق داره که گریه کنه.. میلاد خیلی دوسش داره…

_ الو کجایی فرنوش؟ صدامو داری؟

آب دهنشو قورت میده و میگه: آره داداش میشنوم…

_ دارم میام خونه.. چیزی لازم نداری برات بگیرم؟

به سختی میگه نه… صداش بالا نمیاد..

درد کمرم بیش از حد و من اصلا خودمو فراموش میکنم… بیچاره فرنوش…

تماسو قطع میکنه و هول زده بلند میشه و میگه: داره میاد لیلا…چیکار کنم؟

روبه روش وایمیسم و میگم: بذار بهش بگیم…حتما یه کاری میکنه دیگه.. بذار جلوی اون عوضی در بیاد…این مشکلی نیست که من و تو از پسش بربیایم…

دور خودش میچرخه…

_ لیلا وسایلم کو؟ باید برم…میلاد بیاد ولم نمیکنه تا حقیقتو بهش نگم…

بازوشو میکشم و میگم: بس کن فرنوش… به خودت بیا.. کجا میخوای بری با این قیافه ی زار…

کیفشو برمیداره و از اتاق میزنه بیرون…

_ نمیرم خونه… میرم پیش یکی از دوستام…

میچرخه سمتم و با گریه ادامه میده: حق با توعه… من نه پولو میتونم جور کنم… نه شرطشو قبول میکنم… خودت بهش بگو… بهش بگو.. یه جوری بگو که آبروم بیشتر از این نره..ولی من نمیتونم بمونم اینجا…

میگه و بدون حرف دیگه ای میزنه بیرون…

سرمو با دستام میگیرم… خدایا من خودم کم بدبختی دارم..چه جوری به میلاد بگم که عصبانیتش دامن خودمو نگیره…چه جوری بگم که بلایی سر فرنوش نیاره…

 

دست و صورتمو میشورم و میام رو پله های آشپزخونه منتظرش میشینم…

چشمامو میبندم و زیرلب برا ارامش درونم صلوات میفرستم…

با صدای چرخش کلید تو قفل بلند میشم..

داخل میاد و بدون زدن حرفی به من، سمت اتاق فرنوش میره….طول نمیکشه که متوجه نبودنش میشه…برمیگرده طرفم و با تعجب میگه:پس فرنوش کو؟

استرس و اضطراب همه ی وجودمو میگیره..

سمتش میرم… با دلهره.. با نگرانی…

_ رفته…بی..بیرون..

موبایلشو از جیبش بیرون میاره و شماره میگیره…

گوشیو سمتم میگیره و میگه: اینکه خاموشه…

_ نمیدونم والا…

_ کی رفته؟ منکه بهش گفتم دارم میام..

دوباره با موبایلش شماره میگیره و سمت در میره…

فرنوش گفت بهش بگم.. بهش بگم چون وقتی نمونده… به ساعت نگاه میکنم.. دو ظهر رو نشون میده….

_ صبر کن…

_ وقت ندارم…

_ کار مهمی دارم…

در باز میکنه و میگه: بذار برا بعد.. فعلا باید برم دنبال فرنوش…

_ درباره فرنوشه…

با مکث میچرخه و در رو میبنده و سمتم میاد…با اخم های در هم.. میترسم از عصبانیتش..‌ من قبلا بار های بار دیدم چجوری عصبی میشه…. میدونم، ضرب دستشو بارها چشیدم…

_ چیه؟ بگو….

عقب میرم… میخوام با حفظ فاصله باهاش حرف بزنم…

_ بیا بشین تا حرف بزنیم…

_ حرفتو بزن لیلا..

_ آخه..

میپره وسط حرفم….

_ آخه و زهر مار… وقت ندارم واسه زر زر کردن الکیت.. زود باش….

طرف مبل های تو سالن میرم و میشینم..

پووف کلافه ای که از حرص و خشم میکشه رو میشنوم…

به اجبار دنبالم میاد و رو به روم میشینه..

_ بنال بینم چی میخوای بگی….

شاید الان بهترین موقعیت باشه برا چزوندنش.. ولی نه… من هیچوقت ادمی نبودم که از شکستن غرور کسی خوشحال بشم.. اونم غرور یه مرد…

_ حرف میزنی یا به زور ازت حرف بکشم…

آب دهنمو قورت میدم.. دستامو تو هم قفل میکنم و میگم: ب…برا فرنوش یه…یه مشکلی پیش اومده…

فورا بلند میشه و رو مبل دو نفره که من نشستم میشینه… اینهمه نزدیکی رو دوست ندارم…

_ خب..

مغزم انگار کلماتو گم میکنه.. اووف یا خدااا..

_ خ….خب اینکه به کمک احتیاج داره…

با اخم زل زده بهم که بقیشو بشنوه..

از هر جایی که بخوام از ماجرا بزنمو و بهش نگم نمیشه…

_ لیلا نذار دهنمو باز کنم…پس رک و پوسکنده بهم بگو مشکل فرنوش چیه..‌

از دندونهای چفت شده ش میترسم..

میخوام به قول خودش رک و پوستکنده بگم…

_ ف..فرنوش قبلا با یه پسری دوست بوده..چون دوسش داشته و میخواسته باهاش ازدواج کنه….ح…حالا اون پسره ازش یه فی..فیلم دااره که بااهاش ته… تهدیدش میکنه…

 

جرات میکنم و سرم و بالا میارم…

نفس های محکمی که میکشه و رگ های پیشونی و گردنی که بیرون زده بهم میگه حق داشتم ازش بترسم…

میخوام بلند شم و ازش فاصله بگیرم که بازومو میگیره و اجازه نمیده…

_ چ..چه فیلمی ازش داره؟

سخت ترین قسمت ماجرا همینه… نمیتونم بهش بگم… دلم براش میسوزه…همین الانشم رو به سکته است…

فشار رو بازومو بیشتر میکنه و من از درد ضعف میکنم…

آروم ولی محکم و با خشم میگه: چه فیلمی بهت میگم؟

دستمو میذارم رو دستش که بازومو ول کنه و میگم: فرنوش رو گول زده بود و برد خونش..اونجا ازش فیلم گرفت…. بخدا فرنوش دوسش داشت که رفت.. میخواست باهاش ازدواج کنه… الان بهش گفته تا نه امشب اگه یه میلیارد پول بهش نده فیلمشو پخش میکنه…

 

نمیتونم بگم بردش رو تخت… نمیتونم بگم از سکسشون فیلم گرفت… این آدمی که روبه رومه پتانسیل اینو داره که خودمو با فرنوش یه جا آتیش بزنه…

دستمو میذارم روسینش و میگم: تو رو خدا میلاد… بخدا فرنوش بهش اعتماد کرده بود…خودش الان حالش بد، به کمکت احتیاج داره…خودش میدونه چه اشتباهی کرده..

انگار که اصلا صدامو نمیشنوه…. لبهاشو اینقد با دندون فشار میده که ازشون خون میاد… گوشیشو از رو میز چنگ میزنه و بلند میشه و سمت در میره…

میخوام دنبالش برم.. اما تا به خودم بیام از در میزنه بیرون و من رو مبل میشینم…

اون نمیدونه پسری که فرنوش باهاش دوسته همون کسی که از شرکتش اخراجش کرده..و وقتی بفهمه معلوم نیست چه بلایی سرشون بیاره.‌.

خدا به دادت برسه فرنوش… حق داشتی ازش بترسی.. بخدا که حق داشتی…

 

 

 

از تو آینه به کمر داغون و کبودم نگاه میکنم… تو این دو روز حتی بهش یه نگاه هم نکردم…آروم میچرخمو پیرهنمو میدم پایین… حتما باید به یه دکتر نشون بدم..

برمیگردم تو سالن… ساعت ده شب و هیچ خبری ازشون نیست…بیشتر از همه برا فرنوش نگرانم…اولین اشتباهش شد بزرگترین اشتباهش…

اینکه حتی یه موبایل هم ندارم که ازشون خبر بگیرم بیشتر حرصم میده…

رو مبل دراز میکشم.. چشمام از بیخوابی این چند روزه میسوزه….پلک هام رو هم میفتن و نمیفهمم چجوری به خواب رفتم..

 

 

 

با صدای باز شدن در فورا نیمخیز میشم و سمت در میرم… فرنوشو میبینم که با چهره ی پف کرده و چشمای سرخ میاد داخل…میخوام طرفش برم که میلاد پشت سرش وارد میشه… از ترس و تعجب هین میکشم و جلوتر میرم… چند تا دکمه ی اول پیرهنش پاره شده و گردنش جای چنتا زخم عمیق..از گوشه ی بالای ابروش خون میاد…رو صورتش هم جای چنگ….

درک اینکه یه دعوای حسابی کرده سخت نیست…

سوییچو پرت میکنه رو زمین و سمت فرنوش میچرخه… چند قدم فاصله ی بینشون پر میکنه و چنان سیلی بهش میزنه که دختر بیچاره پرت میشه زمین…

میخوام دخالت کنم و نذارم بیشتر از این کتک بخوره،طرفشون میرم…. دستشو با حالت تهدید جلوم میگیره و با داد میگه: یه قدم دیگه جلو بیای جفت پاهاتو خرد میکنم…

کیه که از این لحن و از این خشم نترسه… پاهام چفت زمین میشه و جلوتر نمیرم..

بازوشو میکشه و مثل پر کاه بلندش میکنه و با حرص تکونش میده…

_جلوی خودت گفتم اخراجش کردم.. گفتم دزدی کرده و اخراجش کردم.. کر بودی و نشنیدی احمق….کارت به جایی رسیده که میری خونه ی یه پسر آشغال و عوضی و میذاری بهت دست بزنه… آره؟

آره گفتنشو با داد میگه و من دست میذارم رو گوشام…

_ اینجوری بودی و من نمیدونستم.. هووم؟ اینقد آشغال شدی…رفتی تو تختش و گذاشتی…

بقیه ی حرفشو نمیگه.. برا خودشم خیلی سخته… فرنوش خواهرشه و برا کسی مثل میلاد به اندازه ی جون دادن سخته که بخواد اینجوری با خواهرش حرف بزنه….

ولش میکنه و فرنوش میفته رو زمین.. دلم خیلی براش میسوره.. کاری جز گریه ازش برنمیاد…

میچرخه که سمت اتاقش بره…با دستاش پاشو میگیره و با گریه میگه: داداش بخدا..

پاشو میکشه و خم میشه سمتش و با خشم میگه: روزی که رفتی تو خونش.. رفتی تو تختش و گذاشتی هرکار که دلش خواست باهات کنه، گفتی گور بابای داداش، من برات مردم… از الانم بهت میگم دیگه برادری به اسم میلاد نداری… منم خواهری به اسم فرنوش ندارم.. امشب تو این ساعت برام مردی…تمام..

بلند میشه و میره سمت اتاقش…در رو محکم میبنده و من با صداش میپرم…

سمت فرنوش پا تند میکنم..

کنارش میشینم.. حالش خیلی بد… بغلش میکنم..

_ آروم باش عزیزم… الان عصبانیه وقتی ارومتر بشه باهاش حرف میزنیم…

محکم بغلم میکنه و با زاری میگه: لیلا تو رو خدا…آخ لیلا..بهش بگو غلط کردم…

اشکام میریزه و میگم: آروم باش فدات شم.. درست میشه…بلند شو… بلند شو بریم رو تخت.. بلند شو یکم استراحت کن..

کمکش میکنم سمت اتاقش میره….

صدای شکستن از اتاق میلاد باعث میشه به سرعت خودمو بهش برسونم…

در باز میکنم و وارد میشم..

آینه ی اتاق هزار تکه شده… تکیه به دیوار نشسته و از دستش خون میریزه….کف زمین از خونش قرمز قرمز شده…

هول زده شال خودم که تو اتاقش بوده رو برمیدارم و پایین پاش میشینم…پارگی دستس خیلی عمیقه… دستشو میگیرم و زخمش رو میبندم…

بهم خیره خیره زل زده….از نگاش میشد فهمید که الان یعنی خوشحال باش… ولی نیستم.. هیچوقت نمیشم… من از ناراحتی و غم اندوه هیشکی خوشحال نمیشم.. برعکس خیلی هم براش ناراحتم…هم خودش هم فرنوش…

_ زخم دستت عمیقه حتما باید بخیه بخوره…

پوزخند میزنه و سرشو تکون میده…

میخوام یکم فضای سنگین خونه عوض بشه، رو بهش میگم: اگه میخوای میتونم بغلت کنم شاید یکم اروم شی…

چشماشو میبنده و سرشو به عقب تکیه میده و چند بار محکم میزنش به دیوار…

_ آروم باش تو رو خدا…. کاری که شده.. تو رو خدا با فرنوش اینجوری برخورد نکن.. بخدا اون خودش حالش خیلی بد…

چیزی نمیگه… حتی چشماشو هم باز نمیکنه…

 

تکه های اینه رو جمع میکنم و سمت اتاق فرنوش میرم…

رو تخت نشسته و گریه میکنه…

من هنوزم نمیدونم چی شده؟

جلوتر میرم و پیشش میشینم…

_ تو رو خدا دیگه گریه نکن عزیزم.. بخدا چشمات داغون شد…

وقت میبره تا یکم آروم شه..

_لیلا نمیدونی اون بیشرف چیا به میلاد گفت…هزارتا دروغ دیگه هم سرهم کرد و تحویلش داد…بهش گفت خواهرت دیگه دختر نیست….

عجب کثافتیه…

_ میلاد رفت سراغش؟

_ آره..اومد خونه سارینا دنبالم و مجبورم کرد همه چیو بهش بگم.. بعدم گفت به آرمین بگم میرم خونش….باهم رفتیم… اون رفت بالا… من تو ماشین بودم… فقط وقتی ماشین نیرو انتظامی جلو خونشون نگه داشت من از ترس از ماشین اومدم پایین…وقتی ارمین رو دیدم اصلا نشناختمش همه ی صورتش غرق خون بود..

_ فیلم چی شد؟ ازش گرفت؟

_ گوشیو و لپتاپش رو با خودش اورد..همه ی خونشو گشت چیز دیگه ای پیدا نکرد..فردا پیگیری میکنه…

_ الان آرمین کجاست؟

_ بازداشته…رو پیاماهای تهدیدی که برام فرستاده بازداشتش کردن… میلادم با وثیقه آزاده..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

_

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mmp
mmp
1 سال قبل

رمان قشنگیه ممنون نویسنده

رها
رها
1 سال قبل

عالی بود قلمت گرم
اگر میشه یه پارت به مناسبت روز دختر به عنوان هدیه بزار

atena vahedi
1 سال قبل

یه پارت هم بزااار

...
...
1 سال قبل

پارتتتتتتتتت بعدددددددددددد

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x