رمان در مسیر سرنوشت پارت ۳۱

4.1
(27)

صدای باز و بسته شدن در میاد…

بلند میشم تا جا برا دراز کشیدنش باز شه…

_یکم استراحت کن تا یه چیزی برات بیارم… اینقد خودتو عذاب نده…باور کن بهترین کار رو کردیم… میلاد ازت دلگیر بشه بهتره تا اینکه اون عوضی مدام پا بذاشت رو گلوت و ازت استفاده میکرد…

چیزی نمیگه که میزنم بیرون..

ناهاری که درست کردم همونطور دست نخورده رو اجاقه… زیرشو روشن میکنم تا گرم شه….سمت کابینت میرم و بشقاب برمیدارم..

میلاد میاد تو و یه گوشی و لپ تاپ میذاره رو میز..

_ببر بهش بده ببینه میتونه بازش کنه یا نه….

سرمو تکون میدم که بازم میگه: خودت نگاه کن ببین چیزی هست توش یا نه؟

_ باشه…فقط..شام نمیخوری برات بیارم؟…آخه ناهارم نخوردی….

عمیق نگام میکنه و بدون حرفی میزنه بیرون…

 

سینی رو گذاشتم رو میز و برمیگردم تا لپتاب و گوشی رو بیارم…

دراز کشیده و به سقف زل زده..

میشینم رو تخت و دست سردش رو میگیرم…

_ فرنوش جان، بلندشو عزیزم.. پاشو یه چیزی بخور..

نیم خیز میشه و تکیه میده به تخت…

گوشی رو سمتش میگیرم و میگم: ببین میتونی بازش کنی….

ازم میگیره و یه رمزی وارد میکنه و گوشی باز میشه…

میخوام برم بیرون که راحت باشه ولی دستمو میگیره و نمیذاره…

میره تو گالری و عکس و فیلماش را بالا پایین میکنه…

روی یه فیلم میزنه و صدای آه و جیغ های سراسر از لذت یه دختر و قربون صدقه های اون عوضی میپیچه… نمیبینمش ولی به احتمال زیاد فیلم خودشه….

گوشی از دستش میفته رو تخت و اینبار بلندتر از همیشه میزنه زیر گریه….

هیچوقت یه لذت چند دقیقه ای ارزش اینهمه مصیبت رو نداره… هیچوقت..

دلم میخواد دلداریش بدم ولی حرفی ندارم بهش بزنم….از اتاق میزنم بیرون و برا میلاد شام میکشم و میبرم براش… تو سالن نشسته…چشم از میز میگیره و بهم خیره میشه….

یه روز بهش میگم، میفهمم که چقد برا خواهرت سوختی.. چقد به غیرت و مردونگیت برخورد که چنین چیزی از خواهرت فهمیدی…چقدر درد داشت وقتی به ناموست دست درازی شد…… ولی منم خواهر و دختر کسی بودم که بی نهایت براشون عزیز بودم و تو لای منگنه قرارشون دادی که بین جون برادرم و زندگی من یکی رو انتخاب کنن.. کاری که آرمین با خواهرت کرد و تو با من کردی هر دو به دور از جوانمردی بود و برا تو با دوز پایین تر…یه روز بهش میگم هیچوقت یادم نمیره چطوری به زور باهام یکی شدی و من از درد به خودم مینالیدم و تو از لذت….

_ چیزی توش بود؟

گنگ بهش نگاه میکنم که دوباره میگه: چیزی تو گوشی بود یا نه؟

سرمو تکون میدم و میگم: آره بود…

چشماشو فشار میده و زیر لب یه فحش مثبت هزار به پسره میده….

بلند میشه و سمت اتاق فرنوش پا تند میکنه… دنبالش میرم و دستشو میگیرم…

_ تو رو خدا ولش کن… حالش خوب نیست.. خودش پشیمونه…

دستشو جوری میکشه و هلم میده که با باسن میفتم زمین و همونجایی که کبود بوده دوباره میخوره به لبه ی مبل… با جیغی که میکشم برمیگرده سمتم…

اینبار دیگه دردش جوریکه نمیتونم تحمل کن و بلند میزنم زیر گریه…

دست میزاره رو پهلوم….

_ چی شد؟ بلند شو ببینم..

میخوام نره سمت فرنوش..

_ آییییی خدااا دارم میمیرم… تو رو خدا کمکم کن…

دستمو طرفش دراز میکنم….بی میل خم میشه و بغلم میکنه و سمت اتاق میره…..

وقتی رو تخت میزارتم دردش خیلی بیشتر میشه…

کنارم میشینه و پیرهنمو میده بالا…با بهت میگه: این چرا اینجوریه؟

دوست ندارم بگم بخاطر فرنوش بوده.. هر چند که من خاطری براش ندارم که بخواد بخاطرم ازش ناراحت شه..

_ خوردم زمین..

_ الان رو میگی؟..

_ نه.. چند روز پیش..

_ پشتت کبود کبود.. این چه افتادنیه که اینقد داغون شدی؟..

_ نمیدونم.. افتادم دیگه…

مشخصه که باور نکرده ولی انگاری بی حوصله تر از این حرفاست که بخواد پیگیر بشه..

_ خیلی خب، فردا میبرمت دکتر…

میچرخم به پهلو و نگاش میکنم…

_ هیشکی به اندازه ی فرنوش الان ناراحت نیست.. خواهشا ولش کن.. اگه بلایی سر خودش بیاره چی…خدا نخواست وگرنه الان گوشه ی قبرستون بود….بذار خودش خودشه ببخشه…. سرزنش تو هیچ چیزی رو حل نمیکنه…

نگاه ازم میگیره… چشماشو محکم رو هم فشار میده..خودشو پرت میکنه کنارم و روتختی رو محکم چنگ میزنه…خستگی از سر و روش میباره… نمیخوام دلم بسوزه ولی میسوزه، کم بلا سر خودم نیاورده ولی راضی به اینجور ناراحتیش نیستم…

_ میتونی بلند شی بری پیشش بخوابی؟

اونم میترسه بلایی سر خودش بیاره.. همینکه میترسه هم خوبه….

سرمو تکون میدم و میگم: چند دقیقه استراحت کنم.. باشه میرم..

 

یه جوری مظلوم خوابیده که دلم براش میسوزه…دختر بیچاره..دخترای بیچاره که همیشه باید قربانی بشن.. یکی مثل فرنوش و یکی هم مثل من…سرنوشت برا دوتامون بد نوشت…

بالشت و پتویی برمیدارم از کمد و پایین تخت میندازم…

هوا گرگ و میش و چیزی به صبح نمونده…چشمامو که میبندم فورا میخوابم…

 

 

با تکون خوردن بازوم بیدار میشم و چشمامو باز میکنم…

_ لیلا؟…لیلا؟

انگاری یه کیلو نمک ریختن تو چشمام که اینهمه میسوزه…با انگشت شست و اشارم ماساژش میدم و میشینم… با نشستنم کمرم تیر میکشه..رو زمین خوابیدم و حالا تموم بدنم خشک شده… انگار کسی که به فکرم نیست خودمم بیخیال خودم میشم..

_ خوبی لیلا؟.. چرا رو زمین خوابیدی؟..

چیزی نمیگم و فقط یه لبخند تحویلش میدم..

_ ببخشید تو رو خدا.. بخاطر من اینجا خوابیدی…

بی توجه به درد کمرم بلند میشم…

_ بیخیال دختر.. این حرفا چیه میزنی‌..پاشو بریم صبحونه بخوریم.. پاشو…

بلند میشه ولی رو تخت میشینه…

_ عه عه.. باز که نشستی تو… بلندشو بریم.. باور کن از گشنگی رو به موتم…

_ من نمیام لیلا.. خودت برو…منتظرم میلاد بزنه بیرون برگردم خونه…

_ حالا بلند شو بریم یه چی بخوریم.. برا بعدشم یه تصمیمی میگیریم..

قطره اشکی میچکه رو گونش، پاکش میکنه و میگه: مگه نشنیدی دیشب گفت دیگه خواهری به اسم فرنوش نداره… حالا بلند شم برم باهاش صبحونه بخورم..

_ اینجوری نیست که تو میگ…

میپره وسط حرفم و میگه: چرا دقیقا همینجوریه لیلا…چند دقیقه پیش اومده بود پشت در.. حتی تو هم نیومد.. از همون بیرون صدات زد و رفت..

_ منو صدا زد؟

_ آره…

سمت در میرم و میگم: خیلی خب.. برم ببینم چشه…زود برمیگردم…

نمیتونم صاف راه برم…لنگون لنگون سمت اشپزخونه میرم… پشت میز نشسته..

_ یه قهوه برام درست کن…. سرم داره میترکه…

سمت قهوه ساز میرم که دوباره میگه: بهش بگو اماده شه کارش دارم..

میچرخم طرفش و میگم: چه کاری؟

بدون جواب دادن به سوالم میگه: خودتم اماده شو ببرمت دکتر…

 

میدونم که صبحونه نمیخوره…کیک و شیر میذارم تو بشقاب و براش میبرم…

رو تخت حاضر و اماده نشسته…

با دیدنم میگه: ببخشید عزیزم.. این چند روز خیلی بهت زحمت دادم…

_ این حرفا چیه تو هم… بیا این لیوان شیر رو بخور گلوت باز شه….

صبر میکنم تا کامل بخوره و میگم: فرنوش جان.. میلاد گفت آماده شی باهاش بری بیرون…

به سرعت بلند میشه و هول زده میگه: کجا؟…

_ نمیدونم… به من چیزی نگفت..

دستامو میگیره و میگه: لیلا.. تو رو خدا میشه نرم… بهش بگو حالش خوب نیست..

_ اخه فدات شم… مگه اون به حرف من گوش میده…

با ناامیدی لب میزنه: پس حداقل خودت هم باهامون بیا…

 

 

تا وقتی که سوار ماشین شیم حتی یک کلمه هم با فرنوش حرف نمیزنه… این خیلی بده.. بدترین درد همینکه آدمایی که دوسشون داریم خودشونو ازمون بگیرن… جای خالیشون با هیچ چیزی پر نمیشه…

 

جلوی یه ساختمون که نگه میداره با هم پیاده میشیم… با دیدن تابلوی ورودی از تعجب دهنم باز میمونه…( فرخنده ملک پور…متخصص زنان و زایمان )…

به فرنوش نگاه میکنم.. اونم مثل من سردرگمه…

تا وقتی رو مبل های چرم مطب میشینیم و اون برا نوبت گرفتن جلو میره هم باورم نمیشه میلاد همچین کاری کرده باشه…

فرنوش انگار خیلی از مرحله پرته که بغل گوشم میگه: خبریه لیلا؟…

بهش نگاه میکنم.. با ناراحتی.. یعنی نمیدونه میلاد آوردش تا از دختر بودنش مطمعن شه…

واای خدا.. اینو هیچجوره مغزم نمیتونه بپذیره…

میاد و کنار من میشینه… با دلخوری و بغض نگاش میکنم…نباید همچین کاری میکرد..نباید..

وقتی اسم فرنوش شریفی خونده میشه، اونم مثل من با حالت عجیب غریبی به برادرش نگاه میکنه….

رو میکنه سمتش و حالت دستوری بهش میگه: بلند شو…

با دلخوری صدام میزنه: لیلا؟…. جوریکه انگاری از منم دلگیره…

سرمو میندازم پایین و هیچی نمیگم… تحمل این فضا خیلی برام سنگین…

صدای میلاد رو میشنوم که میگه: تو هم بیا…

برم.. کجا باهاش برم… همین الانم از خجالت میخوام بمیرم… فرنوش میخواد سمت در خروجی بره که محکم دستشو میگیره و با خشم میگه: بخوای کولی بازی دربیاری دست و پاتو میشکنم و به زور میبرمت داخل..

_خانم شریفی نوبت شماست.. سریعتر لطفا..

با صدای منشی بلند میشیم و سمت اتاق دکتر میریم…

با ورودمون دکتر که یه خانم حدود پنجاه ساله است و به نظر مهربون میاد لیوان چایش رو میذاره رو میز و میگه: خب چه کمکی میتونم بهتون کنم؟…

فین فین کردن و صورت پر اشک فرنوش توجه دکتر رو بهش جلب میکنه..‌.

_ دختر جون گریه برا چیه؟…

_ خانم دکتر برا چک کردن پرده ی بکارت اومدیم…

چشمامو میبندم… کاش میشد گوشامو هم بگیرم تا تو ذهنم ثبت نشه یه برادر از دکتر برا خواهرش چی میخواد….

دکتر با اخم به میلاد زل میزنه و میگه: اونوقت خانم چه نسبتی با شما داره؟

قبل از اینکه اون چیزی بگه، خودم میگم همسرشه و نگاه خشمگین میلاد و به جون میخرم…

دکتر با تعجب میگه:همسرشه و میارش دکتر؟؟!

به سختی چشم ازم میگیره و رو به دکتر میگه: شما به این چیزا کارت نباشه…ویزیت میگیری پس کارتو بکن…

دکتر با اخم بلند میشه و رو به فرنوش میگه: بیا دختر جون، دنبالم بیا…

وارد یه اتاق کوچیکتری میشه و من با ناراحتی سمت میلاد میرم…

_ نباید این کارو میکردی…

با حرص لب میزنه: دهنتو ببند تا برات نبستمش…

_ هیشکی این کارو با خواهرش نمیکنه… اصلا تو چطور روت شد همیچین کاری بکنی….

جلوتر میاد و بازومو محکم میگیره و میگه: یه بار دیگه تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت کنی بلایی سرت میارم کنار همین مطب چادر بزنی که دیگه نخواد دم به دیقه بیای تا چکت کنه..‌

ازم فاصله میگیره که همون لحظه دکتر سمتمون میاد..‌

سمت دکتر میره و منتظر میمونه تا حرف بزنه…

_همسرتون سالم سالمه…

صدای نفس عمیقی که میکشه رو میشنوم..

فرنوش با صورت سرخ شده از عصبانیت و خجالت در اتاق و باز میکنه و بدون توجه به صدا زدنهای من از مطب میزنه بیرون….

دنبالش میرم و صداش میزنم… راه نمیره.. میدوه…درد کمرم اجازه نمیده بیشتر از این دنبالش برم…میشینم رو لبه ی جدول،نشستن هم برام سخته… میلاد با دو از کنارم میگذره و دنبالش میره… بهش میرسه و میبینم چجوری با خشم و حرص باهاش حرف میزنه…من اما حالم اصلا خوب نیست…

کسی زیر بازومو میگیره و بلندم میکنه…این دستای بزرگ فقط متعلق به خودشه…

_ میتونی راه بری یا بغلت کنم؟

ازش بعیده این حرف زدن!! اونم جلو فرنوش… انگاری مهربونتر شده…

در رو باز میکنه و صندلی ماشین رو میخوابونه و کمکم میکنه سوار شم….

فرنوش سوار میشه ولی خودش میچرخه و نمیدونم کجا میره…

_ فرنوش باور کن من خبر نداشتم میخواسته چنین کاری کنه….

صدای گریه ش بلند میشه و من سمتش برمیگردم…

_ باز که شروع کردی گریه کردن…تو رو خدا اروم باش…

_ حق نداشت باهام همچین کاری کنه… بهش گفته بودم اون عوضی دروغ گفته… چرا باورم نکرد…

دیگه نمیدونم چی بهش بگم…حس میکنم دلخوره ازم…میلاد هم که بهم گفته بود دخالت نکنم… انگاری حق با میلاد من زیادی دارم حرف میزنم…

 

با سوار شدنش در رو محکم میبنده…

از آینه به فرنوش نگاه میکنه و با دیدن گریه ش چند بار محکم میکوبه رو فرمون و با داد میگه: الان گریه کردنت واسه چیه! ها؟؟…

بلندتر که میزنه زیر گریه با خشم برمیگرده و چونشو محکم میگیره و با دندونهای چفت شده میگه: گریه رو باید روزی میکردی که عین دخترای خراب با  میل خودت رفتی تو تختش…رفتی و الان دست و پای منو بستی واسه هر شکایتی.. رفتی و حالا اون بچه کونی از صدات واسم بگه…..چونشو ول میکنه و میچرخه و اینبار سرش رو میذاره رو فرمون….

ارمین نه میشناسمو و نه اصلا دیدمش ولی میدونم کثیف ترین موجودیه که به عمرم دیدم.. چطوری فرنوش دوسش داشت….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Darya
1 سال قبل

میشه پارت بعد بزارید

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x