رمان در مسیر سرنوشت پارت ۳۲

4.2
(31)

از بیمارستان میزنیم بیرون….با مسکن هایی که بهم زدن درد کمرم بهتر میشه…. موبایل میلاد دائم زنگ میخوره و من میدونم این چند روز درست و حسابی شرکت نرفته و کاراش عقب افتاده…

چند متر اونطرف تر داره با موبایل حرف میزنه و من و فرنوش میشینیم تو ماشین…

 

دستش رو شونم میشینه و جلوتر میاد و میگه: ببخشید تو رو خدا لیلا.. بخاطر من آسیب دیدی…این چند روز مثل یه خواهر کمکم کردی.. شاید اگه تو نبودی من این تصمیم رو نمیگرفتم…

خوشحال میشم وقتی میبینم ازم دلخور نیست…

_ خیلی خوشحالم برات فرنوش.. خدا رو شکر که مشکلت حل میشد…نگران میلاد هم نباش،.. اون تو رو خیلی دوست داره…

با ناراحتی لب میزنه: دوستم داشت..ولی حالا نه.. بدجور از خودم ناامیدش کردم… اون آرمین بیشعور با حرفاش خیلی چزوندش.. همشم بخاطر من بود..‌اگه..

صدای زنگ موبایلش حرفشو قطع میکنه..

_ سلام مامان… خوبم عزیزم…. مامان جان خوبم بخدا…. بیرونیم.. با لیلا و میلاد اومدیم پارک.. نمیدونم میلاد پیشمون نیست بیاد ازش میپرسم.. باشه چشم.. خداحافظ…

_ وای لیلا؟

تند سمتش میچرخم…

_ چیه؟..

_ مامان داره میره خونه شما…

_ خب قدمش رو چشم..

_ لیلا با میلاد حرف بزن.. بهش بگو به مامان چیزی نگه..

_ اون خودش میدونه چی بگه عزیزم… بچه که نیست..

_ میدونم..ولی حالا تو هم بهش بگو…

از ماشین پیاده میشم و سمتش میرم…همچنان داره حرف میزنه… منتظر میمونم…

گوشی قطع میکنه و سمتم میاد…

_ چیه؟ برا چی از ماشین پیاده شدی..

_ مامانت داره میره خونمون…

سمت ماشین میره و میگه: خب بره..

_ وایسا چند لحظه….

چند قدم فاصله رو جلو میرم و میگم: فرنوش ازم خواسته بهت بگم چیزی به مامانت نگی…

جوابم میشه پوزخندی که از رو حرص میزنه و سوار میشه..‌.

 

 

از آسانسور که بیرون میایم مامانش رو میبینیم که تکیه به در وایساده…

با دیدنمون جلو میاد میگه: کجایین شما؟

نگاش که به میلاد میفته با دستش محکم میزنه رو گونش…

_ یا امام زمان…چی شده؟…

_ والا من طوریم نیست ولی فکر کنم گونه ی شما شکست با این سیلی که به خودت زدی…

کلید میندازه و همه میریم داخل…

_ وایسا ببینم.. طوریم نیست چیه… صورتت چرا اینجوریه.. هاا؟ گردنت چشه؟

میچرخه سمت من و با لحن نه چندان دوستانه ای میگه: تو یه چیزی بگو….

میلاد دست میندازه گردن مادرش و میگه: بیا فدات شم… هیچی نبوده‌.. یه دعوای خیابونی بود…. بیا بریم بشینیم..

فرنوش سمتم میاد و دستمو میگیره…

_ ناراحت نشو تو رو خدا…

لبخند تلخی بهش میزنم و سمت آشپزخونه میرم…

صدای مادرش رو میشنوم که میگه: دردم که یکی دو تا نیست…فرنوش برا چی چند روزه اینجاست… هر چی هم که زنگ میزنیم جواب سربالا میده…اون از میثاق که معلوم نیست چشه… اینم از تو که مثلا بزرگتری و عین بچه دبیرستانی ها تو خیابون دعوا میکنی…

 

فرنوش سینی چای رو ازم میگیره و خودش میبره…

پشت میز میشینم… دلیلی نمیبینم وقتی مامانش ازم خیلی خوشش نمیاد برم ور دلش بشینم که بچزونتم…

 

_ چرا نمیای بریم بشینیم…

بهش نگاه میکنم.. چشمای پف کرده ش چهره ش رو مظلوم تر و حتی خوشگلتر کرده….

_ همینجا خوبه…

صندلی رو میکشه و کنارم میشینه…

_ ببخشید لیلا جون.. این چند روز بهت خیلی زحمت دادم…دیگه از امروز از دستم راحت میشی..

دوست ندارم بره… بره باز هم خیلی تنها میشم…

با ناراحتی بهش نگاه میکنم و میگم: کجا بری.. مگه جات بده؟.. من دوست دارم بیشتر بمونی..

جلو میاد و گونه م رو میبوسه و میگه: به تو مبگن یه زن داداش نمونه بخدا…. اون موقع که هدا بود با اینکه دختر خالم بودا ولی تو اون همه سال به اندازه ی این چند ماه تو باهاش راحت نبودم….هر بار میومدم اینجا اینقد رسمی برخورد میکرد که آدم معذب میشد.. نمیدونم واقعا میلاد چرا اینهمه دوسش داست..

با ناراحتی نگاش میکنم… من ناراحتم که اون میخواد بره و دوباره بازم تنهایی بشینم در و دیوار نگاه کنم و اون فکر میکنه از اینکه گفت میلاد هدا رو دوست داره ناراحت شدم که میگه: البته اون مال قبل بود.. وگرنه اگه دوسش داشت که طلاقش نمیداد….

از رو کانتر به میلاد نگاه میکنم که مشغول حرف زدن با مامانشه…..

 

با صدای پایینی رو به فرنوش میگم: فرنوش یه سوال میپرسم تو رو خدا جوابشو بهم بگو…..

با کنجکاوی نگام میکنه و میگه: چیه؟…بگو.. قول میدم راستشو بگم…

_ میلاد چرا هدا رو طلاق داد؟….

انگار که اصلا انتطار این حرفو نداشت.. سرش رو پایین میندازه و چیزی نمیگه…

دست میذارم رو دستشو میگم: فرنوش… بخدا به هیشکی نمیگم..

با ناراحتی نگام میکنه و میگه: وقتی میلاد بهت نگفته خب یعنی دوست نداره بقیه هم بگن….

_ بخدا بهش هیچی نمیگم…اصلا حتی کوچکترین اشاره ای هم نمیکنم..

اونم مثل من اول به اطراف نگاه میکنه تا مطمعن شه کسی نمیاد بعدم میگه: لیلا قسمت میدم به کی چیزی نگی،..خب؟

سرم رو به نشونه ی باشه تکون میدم که ادامه میده: از هم جدا شدن چون بچه دار نمیشدن…

بچه دار نمیشدن!!….این جواب فرنوش هیچوقت حتی به ذهنم خطور هم نمیکرد…علم پزشکی اینقدر پیشرفت کرده که این مسئله کاملا قابل درمانه…

همینو به زبونم میارم و میگم: ولی آخه بچه دار نشدن الان مسئله ای نیست که نشه حلش کرد…

با ناراحتی لب میزنه: آره ولی نه وقتی که مشکل از مرد باشه…میلاد نمیتونست بچه دار شه..خیلی هم دنبال درمان رفتن ولی نشد..

فقط میبینم لبهای فرنوش تکون میخوره ولی هیچ صدایی نمیشنوم….انگار دنیا با همه ی عظمتش آوار میشه رو سر من بدبخت…چطور تونست باهام چنین کاری کنه… لعنت بهت میلاد.. لعنت بهت…

نفهمیدم چطور با فرنوش خداحافظی کردم.. اصلا نفهمیدم چطور هر سه نفرشون از خونه زدن بیرون…

میلاد نامردی رو در حقم تموم کرد… اون میدونست که بچه دار نمیشه.. میدونست هر چه قدر هم که پولدار و خوشتیپ باشه کمتر دختری راضی به ازدواج باهاش میشه…میدونست و اومد سراغ من… منی که هنوز بیست سالمم نشده….

بلند میشم و سمت اتاقم میرم… تکیه به دیوار سر میخورم پایین.. برا کدوم یک از آرزوهام زار بزنم…

 

 

 

*

دو ماه بعد..

پارسال این موقع، نزدیکای عید که میشد من و سمانه بازار شهر رو زیر پا میذاشتیم..‌. با هم میرفتیم خرید…چقد میخندیدیم،.. خوشحال و شاد بودیم بدون هیچ دغدغه ای…

چقد دلم براشون تنگ شده… از وقتی که اومدم تهران فقط چند بار اجازه داد بهشون زنگ بزنم…. این روزا خیلی کمتر از قبل باهاش حرف میزنم… انگار همه چی برام بی معنیه‌… دست و پا زدنم برا سرگرم کردنم به هیچ جا نرسید… من این زندگی رو نمیخوام….میبینم که هدا چقد سعی میکنه خودش رو به میلاد نزدیک کنه..میدونم که میلاد هم زندگی گذشتش رو دوست داره…برام مهم نیست… دیگه هیچی برام مهم نیست…

_ بلند شو زخم بستر نگیری… از ظهر تا الان همینطور درازی رو مبل…

حوصله ندارم حتی جوابش رو هم بدم…

_ بلند شو با هم بریم بیرون… یه بادی به اون کله ت بخوره…

برام مهم نیست ولی میگم: مگه هدا خانمتون تشریف نمیارن…

برا اونم اهمیتی نداره… جلو خودم بهش زنگ میزنه و جواب تلفن هاشو میده…تنها لطفی که مثلا میکنه اینکه نمیارش تو خونه…جز همون سه بار ما رابطه ای با هم نداشتیم و این شکم رو به یقین تبدیل میکنه که حتی باهاش رابطه هم داره…

بازومو میکشه و بلندم میکنه…

_ پاشو دیگه… برو آماده شو بریم بیرون…

بدون حرفی سمت اتاقم میرم و دم دستی ترین لباسمو میپوشم…

از اتاق میزنم بیرون… بهم نگاه میکنه.. با تاسف سرش رو تکون میده و بیرون میره… منم اردک وار دنبالش میرم…

 

تو ماشین که جا میگیریم… شیشه رو میدم پایین… بارون نم نم میزنه..سرم رو از شیشه بیرون میبرم…باد ملایمی بهم میخوره و انگاری جون تازه بهم میده…

_ باز دیوونه بازیت شروع شد…بیا داخل میخوام شیشه رو بدم بالا…

حوصله ی بحث رو باهاش ندارم.. اصلا دلم نمیخواد صداش رو بشنوم…‌.

جلو یه پاساژ نگه میداره و با هم پیاده میشیم…

من در کنارش بدجور وصله ی ناجورم…اون اینقد به خودش رسیده که نظر هر کی رو به خودش جلب میکنه.. من اما حوصله ی بستن موهام رو هم نداشتم و نصفشون باز و نصفشون بسته است….

وارد هر مغازه ای که میشیم.. از هر چیزی که خوشش میاد برام میگیره.. از کارش ذوق زده نمیشم…برعکس حس خیلی بدی بهم دست میده…هیچکدوم از خریدهایی که کرده رو حتی پرو هم نمیکنم…

بعد از چند ساعت از پاساژ میزنیم بیرون و سمت ماشین میریم… وسایلی که خریده رو میذاره صندوق.‌.. منتظرم در رو بزنه که سوار شم… ولی جلو میاد و دستمو میگیره و میگه: اون طرف خیابون یه رستوران خوب هست بریم شام بخوریم…

موهام رو میزنم زیر شال و رو بهش میگم: خبریه آقای نیکزاد؟…

میخنده و میگه: مگه باید خبری شده باشه…

دستمو میکشم و میگم: آخه اینهمه ولخرجی ازتون بعیده…

_من همیشه دست و دل بازم…

_ آره، ولی نه برا من…

با دندونش لب پایینش رو میگیره و با مکث چند ثانیه ای میگه: امشب و خراب نکن… خب؟

پوزخند میزنم و میگم: فقط نمیخوام بدعادت بشم…

در ماشین و باز میکنم و میشینم….

صداش رو میشنوم که میگه: لیاقت نداری….

آره خب من لیاقت خیلی چیزا رو نداشتم.. یه شام که دیگه چیزی نیست…

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x