رمان در مسیر سرنوشت پارت ۳۵

4
(37)

تنگ رو میزارم رو میز و بلند میشم…..

_این ماهی ها خیلی بزرگه.. باید کوچیکش رو میگرفتی….اینا زود میمیرن..

سمت آشپزخونه میره و همزمان میگه: دیگه سه تاش که با هم نمی میرن….

چند قدم عقب میرمو به میز نگاه میکنم… عالی شده….

میچرخمو و دنبالش میرم.. میخوام بهش بگم گوشی بهم بده زنگ بزنم به خانواده م…

تکیه داده به کابینت و با بطری آب میخوره…

_ بقیه هم میخوان از این آب بخورن ها..

میزارتش رو کابینت و خیره میگه: مگه چند نفری؟…

یه جوری این حرف رو میزنه..میفهمم که ناراحته…. اصلا این چند روز بدفرم تو خودشه…

نزدیکش میشم و دستامو تو هم قفل میکنم و میگم: یه چیزی ازت بخوام نه نگو دم سال تحویل…خب؟….

چشمای درشتشو جمع میکنه و میگه: تا چی باشه…

چهره مو شکل گربه ی شرک مظلوم میکنم و میگم: موبایل بهم میدی زنگ بزنم پدر مادرم…

ابروهاش بالا میپره و لب میزنه: مگه چند روز پیش بهت ندادم گفتی نمیخوام، نیازی بهش ندارم….ها؟…یادت که نرفته…

حالت تعجب به صورتم میدم و میگم: من!…کی؟…… پس چرا چیزی یادم نمیاد…

سرشو تکون میده و میگه: که یادت نمیاد…

_ نه به جون تو…..

_ باشه….

میخواد بزنه بیرون که دستشو میگیرم و انگشتامو قفل انگشتاش میکنم…

سعی میکنم نخندم و جدی باشم ولی نمیشه و با خنده میگم: میدونی من هر چند وقت یه بار یه حالت بدی بهم دست میده….هوووم… خوب چطوری بهت بگم… یه حالتی که هر چی میگم کسی نباید حرفامو باور کنه… سرمو کج میکنم و ادامه میدم: برا الان نیستا.. موقع مجردیم هم همینجوری بودم….چند روز پیش تو همون حالت بودم که پیشنهاد گوشی دادی…ولی الان دیگه خوبم…شما لطف کن اون روز و نادیده بگیر عزیزم…

لبش به خنده باز میشه و بازم میخواد بره که اینبار دستشو محکم میگیرم….حالم به سرعت زیر و رو میشه و اشک چشمامو پر میکنه…

_ بخدا خیلی دلتنگشونم…

با چشماش خیره ی چشمام میشه و جلوتر میاد و میچسبونتم به کانتر پشت سرم…

دستاش کمرمو میگیره و میزارتم رو کانتر…

میخندم و بلند میگم: چیکار میکنی…

_ سرعت تغییرات روحیه ت رو باید تو گینس ثبت کنم…

بازم میخندم و پاهامو تکون میدم تا یکم فاصله بگیره ازم….

پاهامو با دستش میگیره و میگه: تکون نده.. میخوره جایی که نباید بخوره…‌

صورتم از حرفش گر میگیره و اون انگار براش سرگرمیه…

میزنه رو نوک بینیم و میگه: الان یعنی خجالت کشیدی…

چیزی نمیگم که بی ربط میگه: موبایل بهت میدم تا امشب که بریم خونه حاج آقا وقت داری با هر کی دوست داشتی حرف بزنی….

دستامو باز میکنم و محکم بغلش میکنم….

_ وااااای مرسی….به شوخی مثل پیرزنا میگم: خدا هر چی بخوای بهت بده جوون… خدا خیر ببینی از جوونیت ننه.. ایشاالله دست به خاک بزنی طلا بشه مادر…

دستامو میکشه و به خنده میگه: بسه بسه..لوس بازی ها چیه…

به چشماش نگاه میکنم و میگم: چیه؟.. لوس بازی دوست نداری نه؟

_ امروز بد شیطون شدی هاا… میدونی که لوس بازی عواقب داره…

لب برمیچنم و میگم: نه عواقبشو ندوست…درد داره…

برق شهوت و خواستن رو تو چشماش میبینم… بیشتر از هر چیزی از رابطه باهاش میترسم ولی انگاری امروز کرمم گرفته که پا به پای شوخی هاش میام…

به لبم نگاه میکنه و میگه: اینبار دیگه درد نداره…فقط لذت داره…

نگاش میکنم که سرش جلو میاد و لبهاشو رو لبهام میذاره و میبوسه… آروم و پر احساس…اینبار باهاش همراهی میکنم…بلد نیستم ببوسم… فقط لبهامو حرکت میدم رو لبهاش…. تو گلو میخنده.. نمیدونم برا چی؟… حتما برا ناشی گریم….

سرش رو عقب میده و اینبار بلند میخنده… هم ناراحتم ازش هم خجالت زده… سرمو میندازم پایین و هیچی نمیگم….نباید مسخره م میکرد… دست میندازه زیر چونم و سرمو بلند میکنه و با خنده میگه : بلد نیستی یه لب بدی…نه؟…

دلخور نگاش میکنم و میگم: ببخشید که کلاسش رو نرفتم…

اخم مصنوعی میکنه و میگه: کلاس چرا؟… خودم یادت میدم…..الان من چطوری برات خوردم…

چیزی نمیگم که میگه: با توام لیلا؟ چطوری….

خنده م میاد از سوالش… اخه این چه سوالیه….

_ چه میدونم!!… توجه نکردم….

چشماشو تو کاسه میچرخونه و میگه: وقتی از مهد کودک زن بگیری همین میشه دیگه….

بی فکر میگم: آره خوب،..جای بچتم….

 

خاموش شدن برق چشماش و بی حسی صورتش بهم میگه شاید حرف خوبی نزدم…شاید که نه… حتما نزدم…

دستاش از کمرم شل میشه و کنارش میفته…

لعنت بهم… فرنوش بهم گفته بود چقد رو این قضیه حساسه.. گفت چقد ناراحت میشه…. گند زدم……حالا چی بهش بگم…

فاصله میگیره ازم و از آشپزخونه میزنه بیرون….

از رو کانتر پایین میام… یه بار میخواستم مثل بقیه ی زن ها برا شوهرم دلبری کنم… خیر سرم….

دنبالش میرم.. خودمم نمیدونم برا چی… فقط میدونم دوست ندارم سر این موضوع ازم دلگیر بشه….

اون میدونه من خبر ندارم از مشکلش.. پس نباید ازم ناراحت باشه…با همین حرفا خودمو امیدوار میکنم و سمت اتاقش میرم،…چند تقه به در میزنم و میرم داخل..‌ کنار پنجره وایساده و سیگار میکشه….

نزدیکش میشم و میگم: م… من چیزی گفتم ناراحت شدی….

زیر چشمی بهم نگاه میکنه و میگه: نه.. برو بیرون….

_ آخه…

اینبار با داد میگه: بیرون….

لعنت بهت… لعنت بهم…

دلم میخواد قضیه ی موبایل گرفتن رو بهش بگم ولی میترسم… الان اینقد ناراحته که مطمعنم بهش هم بگم قبول نمیکنه…..

میزنم بیرون و رو مبل های تو سالن میشینم…

وقتی حالش خوب بشه باهاش حرف میزنم… فقط میگم گوشی و بهم بده و تمام.. دیگه لوس بازی و غلط اضافه ای نمیکنم… والا… من و چه به این حرفا….

 

*

از وقتی اومدیم فرنوش مدام بغل گوشم فک میزنه و از میلاد میپرسه…

_ لیلا ولی بخدا یه جوریه…. ببینش.. از وقتی اومده جز با حاج بابام با هیشکی حرف نزده…تا حالا اینجوری نبوده… نکنه برا اینکه من بغلش کردم… میزنه تو بازوم و میگه: ها لیلا؟…

با حرص میگم: فرنوش محض رضای خدا بیخیال شو.. بازومو سوراخ کردی دیگه‌… نترس برا تو نیست…

_ پس چشه… ببین مامان رو؟ وقتی میلاد ناراحت باشه مامان هم میریزه بهم…

حق با فرنوشه… مادرش خیلی ناراحته… از وقتی اومدیم فاصله مو باهاش حفظ کردم که در تیر رس نیشش قرار نگیرم…

 

_ آقا ما اومدیم… جمعتون جمع بود گلتون کم بود….

با صدای شاد میثاق میچرخم.. هر وقت دیدمش همینجور پر انرژی بود….

همراه کندو خانم جلو میان و به همه سلام میکنن…

_ ای بابا، انگار نه انگار نیم ساعت دیگه سال تحویل… نه دستی نه جشنی نه بزن بکوبی نه رقصی… اینکه نشد دور همی…

مامانش بهش چشم غره میره و به میلاد اشاره میکنه… حتما برا بابای میلاد میگه که هنوز سالگردش رو ندادن…. سرش رو تکون میده و میگه: صحیح صحیح… با صدای بلندی ادامه میده: اللهم صل علی محمد و آل محمد….

خنده م میگیره از کاراش… میثاق سیصد و شصت درجه با میلاد فرق داره…

کنارش میشینه و میزنه پشتش….

_ احوال داش بزرگه…

لب میلاد که به خنده باز میشه فرنوش بازم میزنه رو بازوم و با خوشحالی میگه: خندید… خندید… خدا رو شکر…. وقتی میبینمش اینجوری تو خودشه میخوام دق کنم…

_ فرنوش باور کن بازوم کبود شد…

لبشو کج میکنه و میگه:  خب بابا تو هم… بی ذوق….

میثاق: از قدیم گفتن هر گاه دیدی دو دختر اینجوری در گوشی حرف زدن بدونین فتنه ی عظیمی تو راهه….

میخندم و میگم: آره میخوایم تخت پادشاهیت رو ازت بگیریم…

تکیه از مبل میگیره و کشیده میگه: عجب….رو به میلاد میگه: چقد گفتم خان جون فرهاد و بگیر قبول نکردی…

_ میثاق کم مردم مسخره کن…

چشماشو گشاد میکنه و رو به باباش میگه: من!… استغفرالله..

_ عسل…مامان جان کیک درست کردم،تزیینش نکردم…..گذاشتم خودت بیای،…برو که دست خودت رو میبوسه..‌

عسل با ذوق بلند میشه و هم زمان میگه: کجاست مامان جان؟…

فرنوش : تو کمد….

پقی میزنم زیر خنده و به اخم های درهم میلاد هم توجه نمیکنم که یعنی نیشتو ببند…

بنفشه خانوم یه چشم غره به فرنوش میره و رو به کندو جان میگه: تو یخچال عزیزم…

عسل که ازمون دور میشه،.فرنوش حرف دل من و میزنه…

_ ما هم که اینجا بوقیم دیگه…آره مامان خانوم؟

_ جای این حرفا بلند شین برید بهش کمک کنید…

به میثاق نگاه میکنم…بیخیال این حرفا با میلاد و حاج آقا گرم صبحته… همین که تو این بحث دخالت نمیکنه شخصیتش برام جالبتر میشه…

بلند میشیم و سمت آشپزخونه میریم…

فرنوش: باور کن بلد نیست یه تخم مرغ هم درست کنه… مامان منم هی به نافش میبنده…

میخندم و میگم: بیخیال بابا…

دستمو میگیره که روبه روش قرار میگیرم…

_ تو هم از اون آدمایی هاا… این دختره خودش نزده میرقصه..اونوقت مامان منم مدام براش ساز میزنه…. تو ژن جاری گری تو خونت نیست…نه؟..

بازم به خنده میگم: نه….

قیافه ی عبوسش از بین میره و طرحی از لبخند شکل میگیره رو لبهاش و میگه: ای جان… یه دونه ای دیگه….

 

وارد آشپزخونه میشیم…عسل پشت میز نشسته و داره گاناش میریزه رو کیک..

بوی خامه که بهم میخوره…حالمو زیر و رو میکنه…دست میزارم جلوی دهنمو و ازش فاصله میگیرم…

این چه حالتایی که بهم دست میده خدا…نکنه واقعا خبری باشه و من خنگ بی خبرم…اما چه خبری وقتی میلاد تو اونهمه سال زندگی با هدا بچه دار نشده…حالا با یه بار خوابیدن با من که اونم مثل خوابیدن دو تا انسان نبود بچه دار میشه…

بوی اشپزخونه جوری که واقعا تحملش برام خیلی سخته…تصمیم میگیرم تا حالم بدتر از این نشده بزنم بیرون…سمت دستشویی میرم..با برخورد آب سرد به صورتم حالم بهتر میشه…

میام بیرون و صدای میثاق رو میشنوم که بلند میگه: بیاین دیگه… الان سال تحویل میشه…

تند سمتشون میرم که فرنوش به معنی چی شده سرشو تکون میده… به حالت لب خونی بهش میگم هیچی…

میثاق بلند میشه و رو به همه میگه: آقا هر کی جفت زن خودش بشینه… من طاقت ندارم تا اخر سال از زنم دور باشم…

_ این حرفا چیه؟..بشین پسر جان..

رو به باباش که این حرفو میزنه میگه: شریفی جان اول از همه با خود شما بودم…شما پیش هم بشینین جوونا هم یاد میگیرن…..سمت مادرش میچرخه _ بلند شو مادر من..بلند شو…

مادرش با خنده بلند میشه و کنار حاج اقا میشینه…

میثاق هم پیش عسل جا میگیره….

میلاد بیشعور چیزی نمیگه ولی من خودم بلند میشم و کنارش میشینم…حالا بعدا براش دارم…

حاج آقا قران به دست برا همه دعا میکنه….تو دلم دعا میکنم: خدایا هر چی خیره برام پیش بیاد…خدایا سختی های زندگیمو کم کن، خدایا دلم برا خانوادم یه ذره شده،کاری کن به همین زودی ببینمشون و انشاالله همیشه صحیح و سلامت باشن……..با صدای اعلام سال تحویل دست از دعا میکشم…

میثاق بدون در نظر گرفتن بقیه یه بوس بلند بالا میشونه رو پیشونی عسل….بیشتر از قبل دلگیر میشم از میلاد…بهش نگاه میکنم بلند میشه و با حاج آقا رو بوسی میکنه ولی دست مادرش رو میبوسه و میشینه سرجاش و یه تبریک خشک و خالی به بقیه میگه… منم که به قول فرنوش بوقم…

میبینم که چشمای مادرش از ناراحتی پسر بزرگش چجوری پر اشک میشن… حتی فرنوش هم دلگیر از رفتار سرد میلاد سرش رو میندازه پایین….

حاج آقا قران رو از رو میز بلند میکنه و و میچرخونه بین همه… به هر کدوممون که میرسه نفری صد تومن عیدی بهمون میده..

میثاق صد تومن رو میبوسه و میذاره رو پیشونیش و میگه: آخه پدر من قربونت بشم، پارسال صد بود.. دو سال پیش صد..سه سال پیش صد…شدی مثل یارانه که این چند سال یه هزاری هم نرفت روش که…فدات شم تورم هم در نظر بگیر آخه…

همه میخندیم و اینبار میلاد هم با صدای بلند میخنده…

عیدی های میلاد اما همشون یه میلیونیه…به همه میده جز من….حس بدی بهم دست میده….

صدای عسل رو میشنوم که میگه: عه پس لیلا چی؟

دست میندازه دور شونم و میگه: برا لیلا سورپرایزه…

دلم میخواد بهش بگم سورپرایزت بخوره تو فرق سرت.. چی میشد همینجا بهم میدادی منم دلم خوش میشد…

فرنوش بلند میشه و سمت اشپزخونه میره…دنبالش میرم…

پشت به من از تو کابینت داره ظرف در میاره… جلوتر میرم و دست میزارم رو شونش که میچرخه…با دیدن صورت خیسش دلم کباب میشه و بغلش میکنم…

_ آروم باش عزیزم.. الان یکی میاد…

_لیلا تو رو خدا…ببین چجوری رفتار میکنه..هر چی از اونور اینورش میام انگار نه انگار…لیلا باهاش حرف بزن من تحمل این رفتارش رو ندارم…

_ باشه عزیزم…باشه…الان چشمات دوباره پف میکنه همه میفهمن گریه کردی…

از بغلم بیرون میاد و یکم آب به صورتش میزنه و سمت یخچال میره…

با دیدن اون کیک حال بهم زن، بدون گفتن حرف دیگه ای پیش دستی ها رو برمیدارم و میزنم بیرون….

فرنوش کیک و رو میز میزاره و من انگار چندش ترین چیز دنیا رو میبینم…خودمو به میلاد نزدیکتر میکنم جوریکه بهش میچسبم….حرفشو با میثاق قطع میکنه و میچرخه و بهم نگاه میکنه…سرش رو به معنی چته تکون میده…

دوست دارم بهش بگم بلند شو بریم…ولی نمیشه…

میثاق کیک و برش میزنه و برا من میذاره تو ظرف که بهش میگم: مرسی، من نمیخورم…..

میلاد با تعجب بهم نگاه میکنه…اون میدونه من چقد دوست دارم…هر بار که کیک میگرفت من بیشترشو میخوردم..‌

سعی میکنم بهش فکر نکنم که دوباره حالم بد شه..بخصوص جلوی کندو خانم….همین الانشم بدجور خیره ست بهم…

آروم به میلاد میگم: یه نارنگی بهم میدی…

یه جور ناجور نگام میکنه…. انگار که تا الان کسی ندیده نارنگی بخوره…

من اما فقط میخوام از بوی کیک دوری کنم….

خم میشه و از تو ظرف یکی میده دستم…جلو بینیم میگیرم و نفس عمیق میکشم….با چشماش همه ی حرکاتم رو دنبال میکنه….

 

*

تو ماشین که میشینم سرگیجه هم به حالت تهوعم اضافه میشه….شیشه رو میکشم پایین و سرم میبرم بیرون …باد سرد حالم رو بهتر میکنه…

اینبار دیگه چیزی نمیگه بهم…

ماشین میپیچه تو خیابون و با پیچیدنش حالت تهوعم بیشتر میشه…نفس های عمیقی که میکشم هم دیگه فایده نداره….. میخوام بگم نگه داره اما نمیتونم حرف بزنم…محکم میکوبم رو داشبورد که وایسه…ولی دیگه دیر شده و هر چی خوردم و نخوردم رو بالا میارم…..

به سرعت گوشه ی خیابون نگه میداره….

اینقد وضعیتم بده که روم نمیشه نگاش کنم…خودم و ماشینو به گند کشیدم….از شدت خجالت بلند میزنم زیر گریه…..

بدون حرفی پیاده میشه….میبینمش که سمت مغازه میره….سرم پایینه که در سمت من باز میشه و صداش رو میشنوم که میگه بیا پایین…

سرمو میندازم پایین و با بغض میگم: ببخشید..بخدا دست خودم نبود..

اون اما با آرومی میگه: بیا پایین میگم….

پیاده میشم و لبه ی جدول میشینم…

آبو رو دستام میگیره…

_اول دستاتو بشور بعد صورت و دهنتو…

 

حالم بهتر میشه…فکر میکردم یه دعوای حسابی تو راهه ولی انگار خدا رو شکر امشب آرومه….جز رو اندازی که تنمه بقیه ی لباسام کثیف نشدن..درش میارم و سمت ماشین میرم که گندکاریمو تمیز کنم…

_ دست نزن… نمیخواد…فردا میبرم کارواش..

خجالت زده میگم: ولی آخه من….

_ نمیخواد….بشین عقب بریم….

رو صندلی پشتی میشینم و هزار بار خودنو لعنت میفرستم… من چم شده خدا….

 

چند خیابون بالاتر جلوی یه درمانگاه نگه میداره…

میچرخه سمتم و میگه: پیاده شو..

چشم از تابلوی درمانگاه میگیرم و بهش نگاه میکنم و میگم: ولی خوب شدم دیگه… الان خیلی بهترم…

بی اهمیت به حرفم خودش میره پایین…خدا رو شکر که حداقل لباسام خوبه…

میزنه به شیشه که یعنی زود باش….

پیاده میشم و هم قدم باهاش داخل میریم… این موقع شب درمانگاه خلوت خلوت… و جز ما و یه خانمی که بچه بغلشه کس دیگه ای نیست…

رو بهم میگه: بشین رو صندلی تا بیام…

سمت پذیرش میره و و چند دیقه بعد اشاره میکنم برم پیشش..‌

دستمو میگیره و با هم وارد اتاق دکتر میشیم…

_ سلام…

دکتر با صداش سرش از تو گوشی در میاره و میگه: سلام جونم.. به من نگاه میکنه…. حتما از چهره م مشخصه که مریض منم…

_چی شده دخترم؟..

قبلا از اینکه من چیزی بگم صدای میلاد رو میشنوم که میگه: میخواستم یه ازمایش بارداری براش بنویسی….

با بهت خیره میشم بهش…….اونم چشم از صورت پرتعجبم نمیگیره…یعنی چی؟…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مرغ مینا
مرغ مینا
1 سال قبل

عررررررررر
رسیدیم به جایی ک من میدوستم😂😂

بنی
بنی
پاسخ به  مرغ مینا
1 سال قبل

باهوش کی بودی عزیزم

fatemeh_jj
fatemeh_jj
پاسخ به  بنی
1 سال قبل

نیلو دوباره با اسم بنی اومدی
شر به پا نکن

Unknown
پاسخ به  fatemeh_jj
1 سال قبل

این نیلو نیست؛]

fatemeh_jj
fatemeh_jj
1 سال قبل

میشه یه پارت دیگه بزاری لطفا

سما
سما
1 سال قبل

یه پارت دیگه هم امروز بده خواهش میکنم

Darya
1 سال قبل

اگه میشه یه پارت دیگه هم بزار

Darya
1 سال قبل

میشه پارت ۳۶ زودتر بزارید

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x