رمان در مسیر سرنوشت پارت ۳۶

4.2
(31)

سوییچ و سمتم میگیره : برو بشین الان میام…

_ کجا میری؟..

ازم فاصله میگیره و میگه: برو زود میام.‌..

هیچوقت تو زندگیم به اندازه ی امشب سردرگم نبودم….من خودم نمیدونم کجای این زندگی قرار دارم…..بچه دیگه چه صیغه ایه…

در رو باز میکنم و میشینم….

دست میذارم رو شکمم و زیر لب میگم: یعنی امکان داره الان بچه ای باشه… آخه چه جوری… پس فرنوش چی میگفت…من فقط یه بار باهاش خوابیدم.. اونم معلوم نبود چه جوری بود!..

در سمت راننده باز میشه و میشینه….

بسته ای رو میذاره رو پام… بازش میکنم و با دیدن چند تست بارداری تعجب میکنم..

_ مگه قرار نیست فردا بیایم آزمایش بدیم؟…

نیم نگاهی بهم میکنه و میگه: خب…

_ پس اینهمه تست برا چیه؟..

راه میفته و همزمان میگه: ایرادش چیه؟..

چیزی نمیگم….اون آدم درست و حسابی توضیح دادن نیست…اصلا نمیشه فهمید حسش چیه؟… من‌ اما حسم خوب نیست…بچه دار شدن اخرین چیزی بود که تو این زندگی بهش فکر میکردم…

 

*

اینقد خسته و بیجونم که همین که وارد خونه میشیم سمت اتاقم میرم… لباسامو با یه تیشرت گشاد و شلوارک عوض میکنم و سمت سرویس میرم…

_ وایسا…

میچرخم و نگاش میکنم… یه قدمیم وایمیسه و یه بی بی چکی سمتم میگیره : اینو انجام بده…

میگیرم ازش و میگم: اینا رو باید صبح انجام داد.. زن داداشم وقتی باردار بود استفاده میکرد،..میدونم اینا رو…

_ هیشکی به اندازه ی خودم اینچیزا رو نمیدونه.. برو انجام بده…

جونی ندارم که بخوام باهاش بحث کنم بدون حرفی وارد سرویس میشم….. میبینمش که به دیوار رو به رویی تکیه میده….

رو جعبه رو میخونم و طبقش عمل  میکنم و منتظرم میمونم…دل تو دلم نیست بفهمم نتیجش چیه……

با دیدن دو خط قرمز وا میرم… وااااای یا خدا… جوابش مثبته….ولی آخه چطور امکان داره….باورم نمیشه…

چند تقه به در میخوره و من از جا میپرم… حالا بهش چی بگم… اگه در بیاد بگه من اصلا نمیتونم بچه دار شم چی….

_ لیلا؟.. بیا بیرون دیگه….

با استرس بلند میشم و در باز میکنم…

نمیدونم چهره م چه شکلیه که خودش دستمو بالا میاره و تست و ازم میگیره…

با دیدنش بهت و تعجب همه ی صورتش رو میگیره…. به سختی ازش چشم میگیره و بهم نگاه میکنه…انگار باورش نمیشه…

_ ای..اینکه مثبته!!

میترسم… بایدم بترسم..زندگی ما یه زندگی عادی نبود که بخواد بچه ای توش به وجود بیاد…

نمیدونم از استرس هست یا هر چیزی دیگه ای ولی حالت تهوع دوباره میاد سراغم… میچرخم و با تمام وجودم عوق میزنم… حس میکنم گلوم زخم شده از این بالا آوردن های امشب….

دستش رو بازوم میشینه و بلندم میکنه…کمکم میده و صورتمو میشورم…. از سرویس میایم بیرون… سمت اتاقم میرم که دستمو میکشه و نمیذاره..

_ کجا؟…

از وقتی تست مثبت شده حس های مختلفی اومدن سراغم..ترس، دلهره، نگرانی،..من امادگی هیچی رو ندارم.‌‌..بلند میزنم زیر گریه….

جلو میاد و محکم بغلم میکنه و رو سرمو میبوسه… شوکی که از کارش بهم وارد میشه از فهمیدن اینکه باردارم بیشتره..

باورم نمیشه.. انگاری که خواب باشم…

یه نیشگون از خودم میگیرم ببینم خوابم یا بیدار….

از بغلش بیرون میام و برا دیدنش سرمو بالا میگیرم و میگم: میگم شاید اشتباه شده باشه… آخه نمیشه… یعنی نکه نشه.. چیزه…آخه اون شب..

سرمو میندازم پایین و ادامه میدم: خب چجوری بهت بگم…

روم نمیشه واضح حرفمو بزنم…

به خنده میفته و میگه: اونشب قشنگ ریختم توش….

به صورت کاملا بی حیا و بی قید جمله ی ناتموم رو تموم میکنه…

حس میکنم صورتم گوله ی آتیش میشه از این حرفش…

بیتربیت بی ادب…

میخوام سمت اتاقم برم که بازم نمیذاره و میگه: چیه هی مثل کش شلوار در میری…

دستمو میگیره و با هم سمت اتاق خودش میریم….رو تخت میشینم و اون طرف کمد میره و لباساش عوض میکنه و سمتم میاد…کاش میشد بهش بگم تو اصلا مگه میتونی پدر بشی که حالا من ازت باردارم….

کنارم میشینه و میگه: تو مگه نگفتی ماه قبل پریود شدی هااا؟

اصلا سوال خودمم هست..

بدون نگاه کردن بهش میگم: آره شدم… ولی…ولی خب مثل قبل نبود…

_ قبلا مگه چه جوری بود؟..

اوووف.. عجب سوالای مزخرفی.. الان مثلا بهت چی بگم….

_ هوووم؟….

زبون خشکمو تکون میدم و میگم: خب.. خب قبلا شش هفت روز بود.. ولی ماه قبل دو روز اونم بیشتر در حد لکه بینی بود…

تنها واکنشش نفس عمیقی هست که میکشه…

 

تکیه به تخت میده و میگه:بیا بخواب…فردا همه چی مشخص میشه… همه چی…

حس میکنم همه چی رو یه جوری میگه…زیر لب چند تا صلوات میفرستم و بلند میشم تخت و دور میزنم و با فاصله ازش دراز میکشم…

_ بیا اینورتر بخواب…

فقط یکم فاصله میگیرم که خودش دست بکار میشه کامل بغلم میکنه و میکشونتم وسط تخت…اولین بار رو تخت اینجوری بغلشم…انگاری بی حیا بودن اونم به من منتقل میشه چون بدم نمیاد که هیچ یه حس خیلی خوبی هم بهم میده..

_ چه خبرته رو لبه ی تخت میخوابی..نصف شب یه قل بخوری با مغز میفتی زمین که…

به چشماش نگاه میکنم و میگم: میخوام جات تنگ نباشه…

_ نکه ماشاالله خیلی جا گیرم هستی…

کاملا بی ربط میگم: دوست داری فردا که آزمایش بدم جواب چی باشه؟…

نفس عمیقی میکشه که بازدمش پخش صورتم میشه و من امشب نمیدونم چه مرگمه که حالی به حالی میشم…

_ من همین الانم مطمعنم که بارداری…

چشمام دیگه کنترلی ندارن و خیره به لبهاش میگم: خوشحالی…

لبخندی که رو صورتش میشینه رو نمیدونم چه جوری تعبیر کنم…

بی جنبه نیستم هیچوقت نبودم ولی الان تو بغل شوهرم خوابیدم…شوهری که دیگه مثل اون اوایل بداخلاق نیست و مهربونی های خاص خودشم داره…..گرمای تنش همه ی حس های زنونم رو بیدار میکنه….انگار از وول خوردنم هم خودش میفهمه که یه چیزیم هست….یه دستش رو از زیر سرم رد میکنه و بیشتر به خودش میچسبونتم،.. سرش رو میاره جلو و من ناخواسته لب هام از هم باز میشن… یه آتیشی انگاری افتاده تو جونم که تا خاموش نشه آروم نمیشم… نیم سانتی لبهام میگه: الان آرومت میکنم عزیزم…..فقط وا بده..ببین چه حالی بهت میدم…

با این حرفش کمرم بلند میکنم و به تخت میکوبم که با خنده میگه: جوووون….عجب هاتی هستی دختر…..

دستشو از زیر تیشرتم میبره داخل و وارد شلوارکم میکنه…

 

*

سکس کامل نداشتیم…ولی من احمق ندید بدید اینقد جیغ و داد از سر لذت کشیدم که الان که میدونم صبح شده هم روم نمیشه از زیر پتو بیام بیرون…

_ لیلا؟..

برا چندمین بار که میاد صدام میزنه ولی خودمو میزنم به خواب…

کاش میشد بزنه بیرون و شب بیاد… اصلا راضیم تا چند روز نیاد.. به اندازه ی یه دنیا خجالت میکشم ازش… حرفای خودم یادم میاد دلم میخواد بمیرم….

پتو از روم کشیده میشه و چون خیلی یهویی اینکارو میکنه هول میکنم و حتی چشمام رو هم نمیبندم..

_ بیداری و جواب نمیدی…

ازش چشم میگیرم و پتو رو بازم میکشم رو خودم و چیزی نمیگم…

با تکون خوردن تخت میفهمم که میشینه روش….صداش رو میشنوم که با خنده میگه: چیزی نشده که رفتی اون زیر و قایم شدی…این چیزا طبیعیه‌… بخوای هر بار اینجوری رو بگیری که نمیشه…مکثی میکنه و ادامه میده: نیای بیرون من یه فکرای دیگه میکنما…

فورا بلند میشم و رو تخت میشینم…

_ چه فکری مثلا…

لبش رو با دندونش میگیره که نخنده و میگه: اینکه هنوز خالی خالی نشدی و یه دور دیگه میخوای…

بالشتو سمتش پرتاب میکنم که رو هوا میگیرش و بلند میشه سمت در میره و همزمان میگه: پس تا نیومدم بلند شو…

بیرون میره و من میفهمم رو گرفتن ازش هیچ فایده ای نداره…به هر حال اون حرفش رو میزنه و براش هم مهم نیست چقد خجالت میکشم ازش…

بلند میشم و سمت سرویس میرم و یه دوش میگیرم… اینبار حوله ی خودشو میپوشم و از اتاق میزنم بیرون…

تو آشپزخونه نشسته و با دیدن من که تو حولش گم میشم میگه: خونتون نون ندادن بخوری تو؟…

چای میذارم و میگم: شما خیلی گنده ای وگرنه من نرمال نرمالم…‌

_ نه بابا….

_ آره بابا..

وسایل صبحونه رو میزارم رو میز و میخوام بزنم بیرون که میگه: کجا؟..

بهش نگاه میکنم و میگم:برم لباس بپوشم دیگه…

_ بیا صبحونه بخور بعد برو…

چشم از میز میگیرم و رو بهش میگم: مگه نمیخوام آزمایش بدم…اشکالی نداره بخورم؟

_ برا بارداری مشکلی نداره…

برمیگردم و رو به روش پشت میز میشینم…

 

 

*

راوی

از دیشب تا حالا که تو ازمایشگاه نشستن و منتظر جوابن پلک رو هم نذاشته…

قسم خورده بود برا آرامش خودش هم که شده دیگه پاشو تو هیچ ازمایشگاهی در رابطه با بچه داشتن نذاره….

تو زندگی با هدا اینقد اینور و اونور رفتن و ناامید شده بود که به خودش قول داده بود دیگه پیگیر هیچ درمانی نشه… ولی حالا وقتی که اصلا انتظارش رو نداشته در شرف پدر شدنه…اونم از دختری که اگه به روز بهش میگفتن قراره مادر بچت باشه یه دل سیر میخندید…

به لیلا نگاه میکنه که بغل دستش نشسته و اونم مثل خودش منتظره…

اسمش که خونده میشه مثل جت بلند میشه و برگه ی آزمایش رو میگیره و بهش نگاه میکنه…..هنوزم باورش نمیشه…از دیشب فکر میکرد نکنه بی بی چک اشتباه کرده باشه….ذهنش مدام سمت چند سال پیش میرفت که دکتر معالجش رک بهش گفته بود شما هیچوقت توانایی اینکه کسی رو بارور کنید ندارید آقای نیکزاد..این جمله شده بود کابوس بیشتر شبهاش..یعنی چی آخه…تو مغزش مدام چرخ میخورد که یعنی خود به خود درمان شده..ولی مگه امکان داره….. بازم بهش خیره میشه…دختر کوچولویی که آورده بود به عنوان خون بس قرار بود بچه ای رو به دنیا بیاره براش که همه ی عمر آرزوش رو داشته…

برگه از دستش کشیده میشه…میچرخه و بهش نگاه میکنه…هیچوقت به زیبایی و لوندی هدا نبود..دختر ساده ای که از عشوه و سیاست های زنانه به دور بود….انگار الان که فهمیده بود ازش بارداره بیشتر بهش دقت میکنه…به چشمای ساده ش،به بینی کوچیک و لبای غنچه ایش……فکرای دیگه ای براش داشت ولی حالا که قراره بچشو به دنیا بیاره یه جایگاه دیگه تو زندگیش پیدا میکنه…

مشخصه که از نوشته هاش چیزی سر در نمیاره…سرشو بلند میکنه و به میلاد نگاه میکنه..

_ چی شد؟..

با خنده نگاش میکنه و میگه:قرار بود چی باشه…

دستاشو جلو دهنش میگیره و انگار قرار بود چیز دیگه ای بشنوه.: وااای نه..‌ مثبته‌‌…

 

میلاد نزدیکش میشه و دستشو میذاره پشتش به طرف جلو حرکتش میده…

_ فعلا بریم… تعجبتو بذار برا بعد…

 

*

جلو برج نگه میداره و رو بهش میگه: برو بالا…برا ناهارم چیزی درست نکن خودم میگیرم…تا اون موقع یه چیزی بخور گشنه نمونی…..

لیلا در و باز میکنه و از ماشین پیاده میشه که بازم صداش رو میشنوه…

_ چیزای سرد بخور.. نری بشینی به قهوه خوردن…..

سرش رو تکون میده که با تک بوقی ازش خداحافظی میکنه….

راه میفته و موبایلش رو از جیبش درمیاره…چندین تماس بی پاسخ داره…

گوشی و وصل میکنه به هندزفری و تو گوشش میذاره… رو شماره هدا ضربه میزنه و پرتش میکنه رو داشبورد…

به بوق دوم نرسیده که صدای الو گفتن پر از نازش میپیچه…

_ وقتی جواب نمیدم یعنی کار دارم…چه خبره که اینهمه زنگ میزنی….

هدا دلخور از لحنش جواب میده: میخوام ببینمت…

میپیچه تو خیابونی و میگه: وقت ندارم…

_ میلاد تو رو خدا..

_ امروز وقت ندارم هدا.. بذار برا یه روز دیگه…

خودشم باهاش کار داشت ولی نه حالا…

هدا با بغض میگه: قبلا که همیشه وقت داشتی واسم..

_ قبلا برا قبل بود… کاری نداری قطع کن.. پشت ماشینم…

هدا از حرص اینجور جواب دادن میلاد بدون حرف دیگه ای قطع میکنه….

 

پشت چراغ قرمز نگه میداره و با دست ضرب میگیره رو فرمون…. اینقد عجله داره که چشم از چراغ برنمیداره و به محض سبز شدن فورا حرکت میکنه..

 

جلو مجتمع پزشکی نگه میداره… ساختمون شیک و به روزی که بدترین خاطرات و براش زنده میکنه…چه روز هایی که با ناامیدی از پله هاش پایین میومد….

وارد میشه و سمت آسانسور میره و طبقه ی هفتم رو میزنه……

 

 

_ سلام….با خانوم مودت کار دارم..هستن؟ ..

_ سلام اقای نیکزاد…

با شنیدن فامیلیش از زبون کسی میچرخه و با خود مودت رو به رو میشه…

جلو میره و با هم سلام علیک میکنن..

_ بفرمایین بریم اتاق من با هم حرف میزنیم.. خیلی وقته که دیگه نه از شما و نه از خانمتون خبری ندارم….سمت راهرویی میره و در اتاقی رو باز میکنه و میگه: بفرمایین خواهش میکنم…

میلاد جلوتر وارد میشه و رو مبل های چرم و شیک میشینه….از چند سال پیش خیلی مجهز و بهتر شده.. همون موقع هم مطب خوب و معروفی بود ولی دیگه نه در این حد…

خانوم مودت رو به روش میشینه و پا رو پا میندازه و به بالا رفتن مانتوی خیلی کوتاه و جلو بازش اصلا اهمیتی نمیده… رونهای پرش تو اون شلوار چسبون و تنگ کاملا در معرض دید میلاد قرار میگیره….میلاد اما چشم میگیره..هیچوقت مرد هیزی نبود…

_ اقای نیکزاد قهوه میل میکنین بگم براتون بیارن؟…

لبخند قدرشناسی میزنه و میگه: مرسی ازتون…وقت زیادی ندارم و باید به یه جلسه مهم برسم.. همین الانشم با این ترافیک بعید میدونم سر وقت برسم…

_ بله درسته… تکیه میده به مبل و ادامه میده: چه کاری از دستم برمیاد براتون؟..

_ واقعیتش…نفس عمیقی میکشه و میگه: میخواستم درمانم رو از سر بگیرم…

لبخندی رو لبهای تزریقی مودت میشینه و میگه: خیلی هم خوب…امروز اگه میخواین شروع کنین که من با آقای سرامی هماهنگ کنم…

_ صبح هر چی زنگ زدم خاموش بودن که…

_ درسته.. ایران نیستن….هفته ی دیگه میان..ولی من شماره ی دیگه ای ازشون دارم..اگه میخواین تا بهتون بدم…

سرش رو تکون میده و میگه: بله ممنون میشم..

_چشم میفرستم رو موبایلتون..

میلاد بلند میشه و تشکر میکنه و میزنه بیرون….

به محض بیرون رفتنش خانوم مودت شماره ای میگیره و میذاره دم گوشش…

_ سلام هدا جان….‌

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x