رمان در مسیر سرنوشت پارت ۳۷

3.7
(22)

راوی

*

جلو خونه عموش نگه میداره…. با موبایلش شماره میگیره و دم گوشش میذاره..

_ عسل بیا بیرون دیگه…

میخواد چیز دیگه ای بگه که همون لحظه در خونه باز میشه و عسل میاد بیرون…

با دو میاد و سوار میشه…

_ سلام…

_ سلام…نگفتم دم در باش..

عسل با تعجب میگه: حرفا میزنیا هدا…میخواستی همین جور یه لنگه وایسم تا تو بیای..‌اومدیم و تا…

هدا با حرص میپره وسط حرفش و میگه: خیلی خوب بابا..حالا تا شب حرف بزن…

_ وااا.. اعصاب نداریا….نفس عمیقی میکشه و ادامه میده:حالا راه بیفت ببینم کار مهمت چی بوده…میثاق و پیچوندم و اومدم…

نیم نگاهی بهش میکنه و میگه: برا چی پیچوندی… مگه دوست نداره با من بری بیرون…..

با تعجب نگاش میکنه و میگه: این حرفا چیه میزنی… امروز از اون روزاته هاا…

هدا ماشین رو روشن میکنه و همزمان میگه: چه میدونم… گفتم شاید میثاق هم شده مثل فرنوش که جواب تماسمو هم نمیده..

_ واقعا..

_ آره… پیام هم میدم..‌میبینه ولی جواب نمیده..

عسل دست مشت شده ش رو میزاره جلوی دهنش و میگه: عه عه…عجب بی شعوری شده این فرنوش.. میبینم با این دختره بدجور جیک تو جیک شده…این رفتارش اثرات پریدن با دخترست هاا…

 

چند خیابون پایین تر زیر سایه ی یه درخت بزرگ نگه میداره و میگه: درستش میکنم…

_ اینجا کجاست وایسادی.. بابا برو کافه ای پارکی… انگار که فکر جدید به ذهنش برسه بشکن میزنه و میگه: آهاا بریم شهربازی.. به یاد قدیم….

با تاسف سرش رو براش تکون میده: زنگ زدم بیای بیرون با هم حرف بزنیم.. بریم شهربازی که چی بشه.. خیلی حالم خوبه که برم چرخ و فلک سوار شم…

عسل کامل سمتش میچرخه و میگه: حق با توعه.. حالا بگو ببینم چی شده….

لبش و از زیر دندونش میکشه بیرون و میگه: از دختره خبر داری…

_ کی؟.. لیلا؟..

_ آره..

_ دیشب خونه میثاق اینا بود… برا سال تحویل..

کنجکاو میگه: خب…

_ خب اینکه هر چقدر از نزدیکتر میبینمش میفهمم انگشت کوچیکه تو هم نمیشه… دختر ساده ای…رفتار میلاد هم باهاش چنگی به دل نمیزنه…ولی خو دختره بدجور کنه است.. میخنده و میگه: از اون شوهر ندیده هاست..

_ این حرفا رو ول کن… خبری ازش نشد.. از بارداریش…چه میدونم حالت تهوعی.. چیزی..

عسل فکر میکنه و میگه: نمیدونم ولی انگاری دیشب زیاد نرمال نبود… دیگه نفهمیدم چش بود.. با من که فقط در حد سلام ولی با فرنوش خوب جور شده… از اون مارموزاست…. نرسیده قاپ خواهر رو دزدید….

ابروهاشو درهم میکشه و ادامه میده: حالا مگه چی شده؟..چیزی شنیدی؟…

هدا موهای بلند و لختش رو میندازه پشت گوشش و میگه: مودت زنگ زده…

عسل با تعجب میگه: کی زنگ زده؟..مودت؟…برا چی؟..چی گفت….

_ آروم بابا تو که از من بدتری…

_ خوب بگو دیگه.. چی میگفت؟..

_ گفت میلاد رفت پیشش…

عسل جمع و جورتر میشینه و تند تند میگه: خب..خب..

با غم و حسرت لب میزنه: میخواد درمانشو شروع کنه…

هر چقدر هدا آروم حرف میزنه عسل با داد میگه: چیکار کنه؟…درمانشو شروع کنه… یعنی چی؟…مگه میشه؟..اصلا کی رفت پیشش؟..

نفسی میگیره و لب میزنه: امروز..‌..

_ امروز مگه مطب بازه اصلا…روز اول عید مگه کسی مطب باز میکنه…

هدا رو بهش میگه: نمیشناسیش…برا پول جونشم میده..این که دیگه چیزی نیست…

_ سرامی چی؟..اونم هست؟..

_ نه ایران نیست ولی همین روزا برمیگرده…دستشو به فرمون میگیره و خودشه میکشونه سمت عسل..

_ ببین چی میگم عسل.. امشب اگه میثاق و دیدی یکم ازش حرف بکش…ببینیم چه خبره…

عسل خوب میدونه هر حرفی هم که درباره زندگی میلاد باشه میثاق بهش نمیگه… دقیقا هم دلیلش همینه که با هدا رابطه ی نزدیکی داره… بحثشون در این مورد هم به هیچ جایی نرسید…با این وجود برا خاطر جمعی هدا هم که شده رو بهش میگه: باشه.. بهش میگم.. ولی فکر نکنم چیزی باشه..دختره اگه باردار بود که همه میفهمیدن..

هدا سرش رو با ناراحتی تکون میده و میگه: پس چی..میلاد واسه چی رفته پیش مودت و سراغ سرامی رو گرفته… میترسم عسل..میترسم بو برده باشه.. اونوقت که بیچارم کنه و همه چی خراب شه…

دست میذاره رو شونه ی دختر عموش و میگه: آروم باش هدا…هر چی هم که بشه کاری از دستش برنمیاد.. چی رو میتونه ثابت کنه بعد از چند سال….نهایتش بهش میگن خوب شدی دیگه…راهی وجود نداره بخواد پیگیری کنه…تو مگه بهش نگفته بودی کیف مدارکش سوخته…از کجا میخواد بفهمه چی بی چیه…سرامی میاد و بهش میگه خوب شدی…همین…

پوزخند هدا از چشماش دور نمیمونه وقتی میگه: تو میلاد و نمیشناسی وقتی به چیزی شک کنه تا تهش میره…

به صندلی تکیه میده و آروم میگه: اگه اینجوری باشه حتما دختره باردار دیگه که پیگیر شده…

چشمای هدا از شنیدن این حرف رو هم میفته و قطره اشکی میچکه رو صورتش…

عسل برا دلداریش پیاده میشه و ماشین دور میزنه و دختر عموش رو بغل میکنه…

تو بغلش گریه میکنه و میگه: چی میشد اگه منم اونموقع بچه دار میشدم عسل…

دلش برا غم دختر عموش، برا ناراحتی خواهرش کبابه…ولی شرایط الان هدا هیچ مقصری نداره جز خودش…. میلاد اگه میشد بچه از پرورشگاه میاورد ولی طلاقش نمیداد اگه هدا خودش نقشه نمیکشید و دنبال بلندپروازی های احمقانه ش نمیرفت…عشق میلاد به هدا زبون زد همه ی فامیل بود….خودش زندگیشو خراب کرد…حالا که برگشته دیگه فایده ای نداره…دلش میخواست بهش بگه دست و پا زدنت برا زندگی از بین رفته فقط خودتو خسته میکنه…اما گفتنش چه فایده!..هدا کسی نبود که گوش کنه….

از بغل عسل بیرون میاد… آرومتر شده…از وقتی مودت زنگ زده بود همه ی وجودش ریخته بود بهم….ترس اینکه میلاد شک کرده باشه خواب و خوراک ازش میگیره…

روبه عسل میگه: این دختره یهو از کجا اومد؟..دیدی تو مراسمی که گرفته بودن هم هیشکی از فامیلاش نبود…مگه میشه هر چی فامیل داره ایران نباشن….بنطرت عجیب نیست..

عسل تکیه به در میده و میگه: چی بگم…میلاد یهو دست دختره رو گرفت و گفت زنمه… میگن حاج شریفی در جریان همه چیز هست.. دیگه راست و دروغش رو نمیدونم…

_ میثاق چی؟..خب ازش بپرس..

میچرخه و روبه روش قرار میگیره: هدا، میثاق دوست نداره زیاد در مورد زندگی میلاد ازش بپرسم…

سرشو تکون میده و میگه: باشه..تو چیزی نگو…خودم ته و توی همه چی رو در میارم……….راستی،میدونی چندم قراره برن ویلا؟..

_ فکر کنم هفتم هشتم….

ماشین و روشن میکنه و میگه: بیا سوارشو..تا اون موقع خیلی کارا هست که باید انجام بدم…دختره از هر گوری که اومده برمیگرده به همونجا….بهش نگاه میکنه و اینبار بلندتر میگه: بیا دیگه هزارتا کار دارم…….

 

 

*

لیلا

 

خدا رو شکر یه ماکارانی هست که زود آماده شه وگرنه از گشنگی آدم تلف میشد…

حالا خوبه خودش گفت چیزی درست نکن ناهار میگیرم…باز خوبه من دختر حرف گوش کنی نیستم….ساعت چهار و هنوز نیومده…

پشت میز میشینم و بشقاب و جلوم میذارم…

هنوزم باورم نمیشه یه بچه تو شکممه…باورم نمیشه مادر میشم….مادر چه کلمه ی عجیبی…یعنی چند ماه دیگه این بچه به دنیا میاد…یه بچه ی کوچیک با دست و پای یه ذره ای…مثل راحیل…با یاد آوری راحیل اشک چشمامو پر میکنه..خدا چقد دلم براشون تنگ شده….

دیگه حس و حال غذا خوردن ندارم…بلند میشم و سمت اتاقم میرم… سجاده ی مامان گوشه ی اتاق گذاشته… سمتش میرم و بازش میکنم چادر میذارم رو سرم و روش میشینم…چه آرامشی تو سجاده هست که به سرعت دل آدمو آروم میکنه نمیدونم…چشمامو رو هم میذارم و غرق میشم تو خاطرات گذشته م…بچه گی هام.. دوران مدرسه م….بازی کردن با دوستام..خوش گذروندن تو کوچه و خیابون….

_ لیلا؟..

با صداش از جا میپرم…

جلوتر میاد و میگه: چته؟…برا چی جواب نمیدی هر چی صدات میزنم…..

_ حواسم نبود چیزی نشنیدم…

میشینه رو به روم و تکیه به دیوار لبخند میزنه…

از دیشب تا حالا انگاری نیشش بد شل شده…

نگاش میکنم و میگم: برا چی میخندی؟…

بدون جواب دادن بهم خودشو میکشونه سمتم و سرش رو پام میذاره….حس میکنم با این کارش قلبم هم دیگه نمیزنه…همه ی بدنم منقبض میشه…

بدون حرفی لحظه هامون در کنار هم سپری میشن….من خیره به موهای پرپشتش به این فکر میکنم که یعنی خدا جواب دعاهام رو داده و مهرم رو نشونده تو قلبش….اگه اینجوری باشه که قربون مهربونی و بزرگیش بشم…میلاد باهام خوب باشه…همه چی دیگه خوبه…دستمو کنترل میکنم تا سرخود سمت موهاش کشیده نشه….

_ اگه پات خسته شد بگو سرمو بردارم…

خسته نشده ولی اینجوری راحت نیستم..اینقدی که عضلاتم منقبض شده بدنم درد میگیره…

سکوتم رو که میبینه خودش بلند میشه و سمت تشک و پتو میره و روشون دراز میکشه…

دستاشو از هم باز میکنه و میگه: بیا اینجا…

از خدا خواسته سمتش میرم و تو بغلش جا میگیرم….

دستش از زیر پیرهنم رد میشه و رو شکمم میشینه…

گرمای دستش بهم حال خوبی رو میده..

_ ناهار چی خوردی؟..

_ هیچی…

فورا نیم خیز میشه و میگه: یعنی چی؟..

خیره بهش میگم: خب خودت گفتی ناهار میارم..الان هم که اومدی دست خالی اومدی…

بلند میشه و دستمو میگیره: پاشو…پاشو…

یکم براش ناز کنم که به جای برنمیخوره ….

_ میشه بغلم کنی…نمیتونم بلند شم..

مشخصه که به زور جلوی خنده ش رو میگیره..

_ فکر نمیکنی برا این اداها زود باشه یکم…

سرمو کج میکنم و میگم: دیگه نمیدونم اگه میتونی بغلم کنی تا بیام..اگه نه که سینه خیز برم تا آشپزخونه،..هر اتفاقی هم که بیفته برام گردن خودت….

خم میشه و دست میزاره زیر باسنم و بلندم میکنه و سمت آشپزخونه میره…

_ این اداهاا برا ماه هشتم نهمه…تا دیروز که چهار نعل میرفتی حالا نمیتونی تکون بخوری‌.‌..

دستمو آویزون گردنش میکنم و میگم: حالا که میبینی نمیتونم….  راستی کی بریم سونو؟..

_ این چند روز اول که همه جا تعطیله…یه چند روز دیگه میریم…

وارد آشپزخونه میشه و میزارتم پایین…

با دیدن ماکارانی میگه: تو که درست کرده بودی…

چیزی نمیگم که دوباره میگه: چیه؟…بهتری الان؟….

برخلاف میلم واقعیت رو میگم: اره خوبم…

_ پس تا لباس عوض میکنم این ماکارونی رو گرم کن بخوریم….

_سر تکون میدم و میگم : باشه…

میخواد بزنه بیرون که ادامه میدم: میشه امروز به خانواده م زنگ بزنم….

میچرخه و میگه: آره….موبایلو بهت میدم… سمتم میاد و تاکید وار میگه: فقط حق اینکه بهشون بگی بارداری رو نداری….

تعجب میکنم از حرفش…‌چرا نباید بگم….

_ برا چی نگم؟….

جلوم قرار میگیره و میگه: برا اینکه من میگم.. فعلا نمیخوام کسی چیزی بدونه…هیشکی..حتی خانواده ی خودم….فهمیدی؟…

معلومه که فهمیدم…اصلا کیه که با این اخم های درهم و لحن صدا جرات داره بهش بگم نفهمیدم…

سرمو به معنی آره تکون میدم که میزنه بیرون…

 

 

*

 

_بارداری عزیزم؟…

لبخندی میزنم و میگم: بله…

_ از رفتار همسرت مشخص بود..

تعجب میکنم و میگم: چطور؟

_ آخه از در اومدین داخل تا وقتی نشستی همش مواظبت بود..برا اون میگم…

به یه آها اکتفا میکنم که بازم میگه: بچه اولته درسته…آخه اصلا بهت نمیخوره ازدواج هم کرده باشی…

_ بله بچه اولمه….

_ بسلامتی عزیزم…حالا جنسیتش چیه؟…

_ نمیدونم والا..هنوز مشخص نیست…

انگاری برعکس من که در ارتباط برقرار کردن با غریبه ها همیشه مشکل داشتم..اون اما هم چنان بغل گوشم از همه چیز میگه… از شوهر بیخیالش تا مادر شوهر حسودش…

با خوندن اسمم دستم توسط میلاد کشیده میشه و بلندم میکنه…

وارد اتاق میشیم و دکتر ازم میخواد رو تخت دراز بکشم…..بعد از چند دقیقه نزدیک میشه و دستگاه رو میذاره رو شکمم… با حس سرمایی که از ژل رو پوستم میخوره همه ی بدنم جمع میشه….

_چی شد خانم دکتر؟…

_ اجازه بدین…

چند دور میچرخونه و میگه: خب خدا رو شکر بچه تون سالم سالم….

به میلاد نگاه میکنم….با لبخند زل زده به صفحه ی مانیتور…

_  اینم از صدای قلب کوچولوتون،. برا باباش که انگاری خیلی ذوقشو داره…..

با پخش شدن صدای تالاپ تولوپ قلب، هیجان زده به میلاد نگاه میکنم……برای اولین بار حلقه ی جمع شده از اشک رو تو چشماش میبینم…باورم نمیشه میلاد نیکزاد اینهمه مشتاق باشه که حالا بخواد گریه کنه….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena vahedi
1 سال قبل

خدا بخیر کنه:)

Darya
پاسخ به  atena vahedi
1 سال قبل

میشه پارت بعد بزارید

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x