رمان در مسیر سرنوشت پارت ۳۸

3.8
(36)

نمیدونم چه حسی دارم…اینکه الان بچه ای در بطن شکمم باشه و لحظه به لحظه رشد کنه و بزرگتر شه….بچه ای از میلاد…از کسی که قبلا ازم متنفر بود و الان نمیدونم چه حسی بهم داره…هر چی هست عشق نیست…شاید یه خوش اومدن ساده…اینکه زن باشی و برا شوهرت دوست داشتنی باشی حس خیلی خوبیه…اصلا بهترین حس دنیاست بچه ای در این شرایط بوجود بیاد حس خوبت رو چند برابر میکنه…..ولی اینکه دوست داشتن و احترام برا بعد از بچه باشه….نه خوب نیست..اصلا خوب نیست…حسی که الان من دارم…دوست داشته شدن به شرط بچه است…این مسخره است..‌‌

میبینمش که از دور داره میاد…با دست های پر..‌.دستهای پری که برا من نیست بخاطر بچه ای که از اونه و تو شکم منه…وگرنه من همون لیلام…خواهر کسی که پدرش رو کشته…این چیزی که تا ابد تغییر نمیکنه…

در سمت راننده باز میشه و میشینه….غذاها رو میذاره رو صندلی عقب و ماشین رو روشن میکنه…

_ کجا بریم؟..خونه یا جای دیگه؟…

اشکم میچکه رو صورتم… به سرعت پاکش میکنم…میخوام خوشحال باشم ولی نمیتونم…باید باشم…میلاد کم کم صد و هشتاد درجه تغییر کرده…این باید خوشحالم کنه ولی نمیکنه….کار های بدی که در حقم کرده در برابر کارهای خوبی که برا بچش میکنه بدجور سنگینی میکنه….

سکوتم رو که میبینه دست میذاره رو پام و میگه: لیلا؟…با توام…

سرفه میکنم تا از لحن صدام نفهمه گریه کردم و میگم: هر جا خودت دوست داری….مثل قبلا…

میخوام نیش نزنم ولی نمیشه…. نمیتونم…حال دلم اصلا خوب نیست…همین بچه ای که امروز با صدای قلبش اشکش درومد هم حاصل یه تجاوز…یه تجاوز به یاد زن سابقش…

 

کشیده و منظور دار میگه: عجب….

 

از یه ساعت پیش که با مامان حرف زدم حالم زیر و رو شد…از وقتی که فهمیدم همین الانشم اونا تهرانن و اون نمیذاره ببینمشون دلم بدجور ازش شکست…

 

_ میدونستم حالت اینجوری میشه موبایل نمیدادم دستت….

به نیم رخش نگاه میکنم…یه دستش به فرمون و یه دستش هم رو پای من…خیلی دلم میخواد بزنم زیر دستش ولی بی حوصله تر از اینم که بخوام حتی دستمو تکون بدم…

_ نگفتی کجا برم؟…بهم نگاه میکنه و میگه: بگو دیگه…

اینبار دیگه با حرص لب میزنم: یه جوری حرف نزن انگار نظرم خیلی برات مهمه…

اون اما میخنده و میگه: اگه نبود که ازت نمیپرسیدم بانو…

دندونامو رو هم فشار میدم و میگم: به من نگو بانو…

_ چی بگم پس؟ بانو نیستی مگه؟..

با داد میگم: نه من هیچی نیستم…برا تو هیچی نیستم…

_ اوهوع…لیلا وحشی میشود….حرص نخور برا بچم خوب نیست….

_ آهاا…همینو بگو……باشه باشه من دیگه هیچی نمیگم… ولی این بچه اگه چیزیش بشه مقصر هزار درصدیش تویی…تویی که اینهمه حرصم میدی …

اینبار جدی میگه: ما یه قراری داشتیم لیلا…. یادت که نرفته…

_ مرده شور هر چی قرار هست رو ببرن….چرا نمیفهمی پدر مادرم اینجان…دلم داره میترکه… میخوام ببینمشون…چرا نمیذاری ببینمشون….تو چه جور آدمی هستی هااا؟….اصلا چه جور حیوونی هس…..

با تو دهنی نه چندان محکمی که میخورم نطقم کور میشه….عوضی…اشتباه میکردم…اون هنوزم همون آدم سابقه…بدون حتی یه درجه تغییر…

_ یه بار دیگه صدات رو واسم ببری بالا و حرف یامفت تحویلم بدی جوری میزنمت که نتونی حتی بشینی…احمق…

تو صندلیم فرو میرم و سرمو میچرخونم طرف پنجره….تلاشم برا کنترل گریه م به جایی نمیرسه و صداش میپیچه تو ماشین…..

 

ماشین وایمیسه تو پارکینگ و من نمیخوام پیاده شدم…دلم میخواد تو همین ماشین بشینم اما سمت خونه نرم…انگاری ویارم شده خونه…

_ برو پایین…

 

برا کمتر شنیدن صداش هم که شده در و باز میکنم و زودتر از اون سمت آسانسور میرم…

پامو تند تند کف آسانسور میکوبم و به فک قفل شده و نگاه خیره ش هم هیچ اهمیت نمیدم…..به جهنم بذار از حرص بترکی…

کلید که میندازه زودتر از اون وارد میشم و سمت اتاقم میرم.‌‌… با همون لباسا میچپم زیر پتو…

صدای پاهاش رو میشنوم که دنبالم میاد و میگه: این اداها چیه؟..‌..

چیزی نمیگم که جلوتر میاد و پتو رو از روم میکشه و پرت میکنه….با پاش خیلی آروم میزنه به کمرمو و میگه: با توام لیلا..بلند شو برو یه دوش بگیر و بیا و شام بخور…

_ ولم کن.‌‌…خوابم میاد…

_ بلند شو…الان مگه وقت خوابه؟…

چشمامو میبندم و خودمو میزنم به خواب…

اینبار عصبانی تر میشه و با داد میگه: بلند شو بهت میگم…این ناز و اداهاا چیه؟.. الان یه زن بارداری که باید به خودت برسی…

حرصم میاد از این حرفش…میشینم و میگم: اونوقت این به خودم رسیدن شامل آرامش روح و روان نمیشه!!…..

دستمو میگیره و بلند میکنه،..همزمان که سمت سرویس میره میگه: آرامش روح و روانت بستگی به خودت داره…یاد بگیر از الان تا وقتی که اون بچه دنیا بیاد آرامشتو حفظ کنی…نمیخوام بچه م یه مادر دیوونه داشته باشه….

در و باز میکنه و آروم هلم میده تو…

دیگه چه جوری بهش بفهمونم اگه پدر مادرمو نبینم دق میکنم…..‌مرتیکه زورگو…

یه دوش سرسری میگیرم و با حوله بیرون میام….موهام خیسه و اصلا حالی برا خشک کردنشون ندارم….سمت آشپزخونه میرم و پشت میز میشینم و به نگاه خیره ش هم توجه نمیکنم…گور بابای باباش….

هم گشنمه هم دلم میخواد با نخوردنم حرصش بدم….ولی خوب کم کم دارم ضعف میکنم و با این یکی نمیتونم کنار بیام..

ظرف غذا رو میکشم جلو و شروع میکنم به خوردن….

با فکر اینکه پدر مادرم الان همین تهرانن و چقد بهم نزدیکن ولی نمیتونم ببینمشون دلم پر میشه و قطره اشکی میچکه رو گونم….

پاکش نمیکنم در عوض یه قاشق پلو میذارم دهنم…صحنه ی مسخره ای میشه… همزمان غذا خوردن و گریه کردن…

لیوان چند بار محکم میکوبه رو میز که از جا میپرم…‌

_تمومش کن لیلا…

گریه م از ترس تبدیل به هق هق میشه.‌‌….

 

بلند میشم و صندلی کنارش میشینم…دستشو میگیرم و میگم: میلاد… تو.. رو خدا….بذار برم ببی.. نمشون…

میچرخه سمتم و بغلم میکنه…موهای خیسم پرهنش رو خیس میکنه…تو گوشم به آرومی میگه: چته دختر.. آروم باش..روز عقد که یادت نرفته..هوووم؟..قرارمون چی بود؟…چی رو امضا کردی؟..هااا؟…قرار شد دیگه هیچوقت اسمی ازشون نیاری…ولی الان هر وقت بخوای میتونی بهشون زنگ بزنی…ولی دیدن نه…اصرار نکن….نه خودتو حرص بده نه منو..برا اون بچه ای که تو شکمته هم خوب نیست…فهمیدی یا نه؟…

نه نفهمیدم نمیخوام که بفهمم….اصلا مگه خودش میفهمه هر چی بهش میگم که حالا من بفهمم…

دلم میخواد همین میز و با تمام وسایل و غذاهای روش بکوبم رو سرش…ولی متاسفانه از توان و جراتم به دوره….

از بغلش بیرون میام و بدون خوردن چیزی بلند میشم…وقتی خودم دارم ذره ذره آب میشم…این بچه هم به دردم نمیخوره….بی رحمی ولی میخوام که اصلا نباشه…بچه ای که از اون باشه رو من نمیخوام…میشه مثل خودش یه بیشعور به تمام معنا…

تو اتاق دور خودم میچرخم.. انگار هر جای زمین خار داره که اصلا نمیتونم بشینم…

سمت لباسام میرم و مانتو شلوار و شالی برمیدارم و میپوشم…بدون هیچ حرفی با کمترین سر و صدا طرف در میرم….همین امشب پیداشون میکنم…تو هتل ( …. ) دیگه…

یه ماشین میگیرم و خودمو بهشون میرسونم…

مگه خودم چلاقم…

در و باز میکنم که دستی از پشت بازومو میکشه…

میچرخمو تا به خودمو بیام سیلی محکمی میخورم..

دستمو میگیره و طرف اتاقش میبره…

_ ولمم کن…بذار برمم..با توامم…من اگه امشب خانواده مو نبینم دق میکنم…چرا نمیفهمی…

داخل میشه و من پرت میشم رو تختش..

میخوام بلند شم که با دادی که میزنه از ترس چسب میشم به تخت…

_ به خدایی خدا اگه یه سانت بلند شی بلایی سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن…

فقط بهش نگاه میکنم که بازم میگه: دختره ی احمق نصف شبی داشتی کجا میرفتی…هااا؟..

میاد رو تخت و من همون نشسته خودمو میکشونم عقب… با هلی که بهم میده میخوابم رو تخت…میاد روم و پاهاشو اینور و اونورم میذاره و بدون تماسی با شکمم خم میشه روم و با حرص میگه: هنوزم میتونم جوری جرت بدم که خودم بیشترین لذت و ببرم و کوچکترین آسیبی به بچم نرسه و تو از درد بالشتو گاز بگیری…. پس ر به ر نرین به اعصابم…چونمو محکم میگیره و میگه: خر فهم شدی یا نه؟….

با چشمای اشکی بهش نگاه میکنم….و میگم: از…از خدا میخوام سرت بیاره میلاد نیکزاد…

خیره خیره نگام میکنه و با مکث از روم میره کنار و میفته رو تخت…

بیشعور کثافت….

به پهلو میچرخم و پشت بهش میخوابم….

یه روز اگه دیدمشون بهشون میگم من همه ی تلاشمو کردم واسه دیدنتون ولی نشد…کاش اونروز برسه….کاش فقط یه بار دیگه مامانم و بغل کنم….

تخت تکون میخوره….نزدیکم میشه و از پشت بغلم میکنه….

شالمو برمیداره و دست میکنه تو موهام و میگه: اینا که هنوز خیسن….برا چی به همه چی فکر میکنی جز اون بچه ای که تو شکمته…

دست دیگه شو میبره سمت شکمم…با حس دستش شکمم رو منقبض میکنم که بغل گوشم میگه: شل کن خودتو لیلا….خوب نیست برات….

اشکام بیصدا میریزن و اون اینقد بدنم رو ماساژ میده که به خواب میرم……

 

*

راوی

ماشین جلویی اینقد یواش میره که بدجور رو اعصابشه.. دلش میخواد در بیاد و با تمام توانش بیفته به جونش….

رفتار لیلا همه ی ذهنش رو ریخته بهم…از دیروز که گوشی بهش داد و اون فهمید پدر مادرش اینجان از این رو به این رو شد…هم دلش براش میسوزه هم نمیتونه پا بذاره رو حرفش و اجازه بده خانواده ای که اونجوری پدرش رو کشتن بدون هیچ مجازاتی راست راست بچرخن و خوش و خرم باشن بدون هیچ عذابی….همینکه پسرشون رو اعدام نکرده از سرشون هم زیاده…..

 

با صدای زنگ موبایلش از فکر در میاد….اسم هدا میفته رو صفحه ی گوشی…دستشو میکشه و تماسو وصل میکنه…

_ بله؟..

صدای دلخور هدا میپیچه: قبلا جانم بود..

پوزخندی به خوش خیالی هدا میزنه….

_ قبلا هم گفتم قبلا برا قبل بود…

_ میخوام ببینمت میلاد…

_ کاری داری همینجوری بگو…

_ نمیشه…باید حضوری ببینمت…

دیگه نمیتونه مانع کنجکاویش بشه و میگه: خیلی خوب…بیا کافه ی سهیل… زود بیا چون کار دارم…

میگه و تماس و قطع میکنه و چند متر جلوتر دور میزنه….

 

*

بهش نگاه میکنه…زیبایش نسبت به گذشته چند برابر شده….دختری که حتی یه بارم هم دست به هیچ عمل زیبایی نزده…قبلا خیلی عاشقش بود..شاید عاشق همین زیباییش شده بود..وگرنه هیچوقت اخلاق درست و حسابی ازش ندیده بود مگه وقتی که دیگه بیش از حد محبت به پاش میریخت….

از فکر میاد بیرون و رو بهش میگه: زود باش هدا، حرفی داری زود تر بگو… کار دارم….

هدا آب دهنش رو قورت میده..حرف زدن براش خیلی سخت میشه‌..اونم وقتی که اینجوری با اخم زل زده بهش…..ولی چاره ی دیگه ای نداره….

لباش رو با زبونش تر میکنه و میگه: م….من پشیمونم میلاد..میخوام برگردم سر زندگیم…

به مسخره میخنده….بلند….

هدا با حرص بهش خیره میشه….و خوشحال میشه که این وقت صبح کافه خلوته و کسی نیست که شاهد حرف زدن نه چندان دوستانه شون باشه…

_ کجای حرفم خنده دار بود میلاد…

با خنده بهش میگه: قبلا هم این حرفو زدی ولی خب نه به این صراحت…سرش و تکون میده و ادامه میده: خوبه خوبه…..هدای مغرور پشیمونه….

_ مسخره نکن میلاد…بهم یه فرصت بده..خواهش میکنم…میدونم که اون دختره رو دوست نداری..‌

میپره وسط حرفش و اینبار با حرص میگه: دوسش ندارم؟…کی گفته؟…من عاشقشم..‌.اینقد برام عزیزه که حاضرم جونمم براش بدم…تازه با اون بود که فهمیدم عشق چیه…

هدا به مسخره میخنده و میگه: آره مشخصه چقد دوسش داری….

_ منظور؟…

جلوتر میاد و دستش و رو دستش میذاره…برای یه لحظه چهره ی لیلا تو ذهن میلاد میاد و دستشو میکشه….

دلخور از پس زده شدنش رو بهش میگه: ببین میلاد کاری به این حرفا ندارم…درسته من بهت بد کردم… ولی الان میخوام جبران کنم..‌بخدا نمیتونم فراموشت کنم…الان میفهمم چقد دوست دارم..هر چی تو بگی همون کار و میکنم…دیگه شرکت بابام نمیرم..هرجور بخوای لباس می پوشم…با هر کی بگی میگردم….

 

میلاد بی توجه به اشکها و حرفای هدا از پشت میز بلند میشه و میگه: میدونستم بخاطر این چیزا گفتی بیام‌‌‌‌‌..‌هرگز نمیومدم….شمارتو نبینم دیگه رو صفحه ی موبایلم.‌‌…

چند تا تراول از کیف پولش در میاره و میندازه رو میز و میزنه بیرون..‌‌

 

 

هدا اما تا چند ساعت بعد هم زل زده به جای خالیش…

موبایلش رو برمیداره و زیر لب میگه: پشیمون میشی و خودت برمیگردی میلاد.‌‌‌..

شماره ای میگیره و تماس وصل میشه: چطوری بهروز.‌‌‌..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x