رمان در مسیر سرنوشت پارت ۳۹

4.2
(33)

_ کیا هستن فرنوش…

_ همه…

میشینم رو به روش و میگم: همه یعنی کیا؟..

لیوان و میذاره رو میز و میگه: یعنی همه ی خانواده ی مادری…

با تعجب نگاش میکنم….

_یه ویلا مگه چقد جا داره؟….

_ یه ویلا نیست و چنتان.. هر خانواده خودش ویلای جدا داره…

آهااا..پس اینطور…دارندگی و برازندگی دیگه..بله لیلا خانوم خیال کردی فامیل خودتونه که با هم میچپیدن تو خونه باغ بابابزرگ…

چیزی نمیگم که با ذوق میگه: خیلی خوشگله لیلا.. یه سمتش دریاست یه سمتش جنگل.. حالا خودت میای میبینی…

اون با هیجان از مسافرت های لاکچری هر ساله شون میگه….من اما دلم تنگ چادر زدن تو حیاط خونه باغ بابابزرگمه وقتی که دیگه اتاقاش پر میشد و جا نبود، جوونا به نفع بزرگتر ها میکشیدن کنار و میومدن تو حیاط چادر میزدن.. چقد روزای خوبی بود….

دستی جلوی چشمام تکون میخوره و من از دنیای شیرین خودم دور میشم…

_ وااا کجایی تو دختر….

لبخندی به زور مینشونم رو لبهام و میگم: همینجام…

دستشو میذاره رو دستم و میگه: چیزی شده لیلا…بدجور تو لکی؟..

دوست دارم براش از زندگی مزخرفم بگم…بگم شاید یکم سبک شم…ولی میدونم نمیشه..میلاد اگه بفهمه حال و روزم از اینی که هست بدتر میشه…

چیزی که نمیگم خودش جلوتر میاد و با ناراحتی میگه: چرا چیزی نمیگی…دعواتون شده؟…آره‌؟..‌..

بازم لبخند میزنم….دیگه انگار یاد گرفتم چطور از خودم یه چهره ی خوشحال نشون بدم…

_ من چیزیم نیست عزیزم…فقط یکم رفتم تو فکر..

بلند میشم و سمت یخچال میرم و بازش کنم : بیخیال من… بیا یه فکری برا ناهار کنیم..امروز میلاد زودتر میاد…

صدای هول زده شده ش باعث میشه یخچال و ببندم و سمتش بچرخم…

بلند میشه و دنبال کیفش میره و میگه:واای لیلا…خدا بگم چیکارت کنه..الان باید بگی..

_ بشین فرنوش کجا میخوای بری…تو که الان اومدی..

برمیگرده طرفم و با استرس لب میزنه: لیلا من فک کردم میلاد مثل همیشه میاد…نمیدونستم زودتر میاد وگرنه نمی یومدم اینجا… منو ببینه شاکی میشه…

میخواد بره که باز دستشو میگیرم…

_ ول کن این حرفا رو فرنوش…اتفاقا امروز بهترین روز برا آشتی…من میدونم میلاد هم دلش برات تنگ شده….

انگاری آرومتر شده که میگه: خودش بهت گفته…

نمیدونم بهش چی بگم..نه میشه راستشو گفت..نه دروغشو…

دهنمو باز میکنم که خودش زودتر میگه: خیلی خوب..من میدونم میلاد چه جور آدمیه… وقتی دوست داشته باشه حاضر جونشو هم برات بده ولی وقتی ازت کینه به دل بگیره دیگه اصلا براش مهم نیستی…

جلو تر میرم و دستمو به حالت نوازش رو بازوش میکشم..

_ این حرفو نزن فرنوش.. تو براش خیلی عزیزی…مگه میشه آدم از خواهرش کینه به دل بگیره…همه ی اینچیزا میگذره…گذر زمان هر مشکلی رو حل میکنه..

خودشم دوست داره یه راهی باشه برا آشتی کردن با برادرش…برادری که همیشه ازش به عنوان تکیه گاه و یه حامی قوی یاد میکنه…

_ ناهار چی میخوای درست کنی حالا؟..

با لبخند بهش نگاه میکنم و میگم: هوس یه چیزی کردم که خیلی خوشمزه است.. پایه ای واسه کمک؟….

_چی هست؟…نمیریم یه وقت؟.

میشینم پای کابینت و آرد میریزم تو کاسه و میگم: این دیگه یه سورپرایزه…

 

_ بابا نامرد بده بخوریم دیگه… از گشنگی تو خونت تلف شدم …

_ سینی رو برعکس میکنم : این دیگه آخریه…اینم بزنم باشه… اصلا همش برا تو..

جلوتر میاد و اون سمت اجاق وایمیسه…

_ لیلا اینا رو از کجا یاد گرفتی؟….

_ از مامان بزرگم…

_ مامان بزرگت جنوبیه..

_ آره…همیشه برام درست میکرد…

میخواد چیزی بگه که صدای باز شدن در و بعدشم چهره ی میلاد که تو چهارچوب آشپزخونه قرار میگیره….

دلم ازش پره..ولی برا اینکه واسطه ای بین خودش و فرنوش باشم…با خوشرویی جلو میرم و سلام میکنم… اون اما با تکون دادن سرش و اخم های درهمش نشون میده که از دیدن فرنوش اصلا خوشحال نشده…

_ سلام داداش‌‌‌‌…

بدون حرفی یا حتی نگاهی سمت اتاقش میره…

من به جاش از فرنوش خجالت میکشم…‌اون میخواست بره من نذاشتم…

طرفش میرم و دستشو میگیرم و رو صندلی میشونم…

_ ول کن این حرفا رو…بیا این نون روغنی های خوشمزه رو بخوریم….

من حرف میزنم و مطمعنم حتی یه ذرشو هم نمیشنوه…با گریه بلند میشه و با برداشتن کیفش از آشپزخونه میزنه بیرون…

_ فرنوش…فرنوش وایسا تو روخدا…..

وقتی داره کفشاشو میپوشه بهش میرسم…

_ وایسا عزیزم..بمون ناهار بخوریم بعد برو…اینهمه زحمت کشیدی خودت هم ازشون بخور…

در باز میکنه و با بوسیدن گونم بدون حرفی میزنه بیرون….

اینقد از دستش عصبیم که دلم میخواد با همین دستام خفه ش کنم….با همون حرص و خشم سمت اتاقش میرم و بدون در زدن وارد میشم…رو تخت نشسته و به زمین خیره شده…با دیدنم که طرفش میرم بدون بالا آوردن سرش بهم نگاه مبکنه..

_ تو چه جور آدمی هستی میلاد…جای قلب تو سینه ت چیه؟…برا چی اینهمه خودخواهی؟…نشستی جای خدا و حکم میدی…شاه میبخشه و وزیر نمیبخشه…خوبه والا….اون بیچاره میخواست بره من نذاشتمش…

یهویی بلند میشه و من از ترس یه قدم عقب میرم و با داد میگه: تو خیلی غلط کردی احمق…. اصلا بیجا کردی تو مسائلی که بهت مربوط نیست دخالت میکنی…چی فکر کرده پیش خودش که اومده اینجا…هاا؟..چی رو ببخشم….آبرومو؟..اعتبارمو؟…جلو چشمای خودش گفتم اون کثافت دزدی کرده…گفتم اخراجش کردم گفتم یه دختر بازه کثیفه که دو بار خودم با کارمندای شرکت گرفتمش…گفتم از اون هفت خطای پدرسگه….فکر میکنی برا چی بهش گفتم؟..هاا؟ چون میدونستم بهش دل داده…میدونستم چطوری اون عوضی خامش کرده…چند بار ازش موبایل گرفتم…چند بار بغلش کردم بهش التماس کردم بیخیال این دوست داشتن بشه که تهش هیچی نیست…اون چیکار کرد؟….رفت خونش تا بیشرف ازش فیلم بگیره و با تهدید فیلم دوباره بکشونتش خونش….جای اینکه بیاد بهم بگه رفت ماشینشو فروخت و داد بهش…. اونوقت خیال کرده با دو بار داداش داداش گفتن همه چی حل میشه….

چیزی نمیگم…. چیزی ندارم که بگم…. به قول خودش تو مسائلی که بهم مربط نیست نباید دخالت کنم…‌.

سمت در میرم که حس میکنم یه چیزی مثل تکون خوردن یا نبض زدن زیر دلم میزنه…

میترسم و با گرفتن شکمم میشینم رو زمین…

با نشستنم فورا سمتم میاد و با هول میگه: چی شده لیلا؟…چت شده؟…

دستمو میزارم رو شکمم و با گریه میگم: میلاد..یه چیزی اینجام تکون خورد..

بغلم میکنه و سمت تخت میبره و با حرص میگه: چی میخوای تو اون آشپزخونه دم به دیقه…

دراز میکشم رو تخت و کنارم میشینه و میگه: کجات؟..کجات درد میکنه؟…

_ درد نمیکنه که.. فقط حس میکنم یه چیزی تکون میخوره.. مثل نبض زدن…

تیشرتمو بالا میده و میگه: درد نمیکنه پس گریه ت واسه چیه؟

_ ترسیدم خب….

همون لحظه دوباره نبض میزنه و من دستشو میگیرم و میزارم رو شکمم…

_ اینجا… اینجا تکون میخوره…

دستشو برمیداره و سرش رو جلو میبره و لبهاشو میذاره جایی که بهش نشون دادم رو میبوسه…

با حس لبهاش رو پوست شکمم قلقلکم میاد و میخندم…

_ چیکار میکنی….

یه جوری نگام میکنه که تا حالا این نوع نگاه و ازش ندیدم…

_ دارم نبض زدن بچه مو میبوسم….

نیم خیز میشم و با هیجان میگم: بچه…. این برا بچه است…

دست میذاره رو شونم و دوباره دراز میکشم و خودش هم بدون فشاری بهم، میاد روم و میگه: اوهوم…برا بچه است…

دست میزارم رو صورتمو میگم: واقعااا…خب برو اونور میخوام حسش کنم…

_ چیو حس کنی… تو شکمته هاا…

_ نه دست بذارم روش یه…

با قرار گرفتن لبهاش رو لبهام ادامه ی حرفم قطع میشه و همه ی وجودم پر میشه از حس خوب و ناب….پر احساس میبوسه و میمکه..همه ی نیاز هام بیدار میشن و دلم میخواد اینبار تا آخر و کامل برم….

سرش رو بلند میکنه و میگه: دکتر بهت چیزی راجع به سکس نگفته…نه؟..

سرمو به معنی نه تکون میدم که باز میگه: پس یعنی مشکلی نداره درسته؟

چیزی نمیگم که خودش دست به کار میشه و لباسهامو یکی یکی در میاره…

اینبار دیگه با ملایمت باهام رفتار میکنه…درد نداره…لذت میدم و لذت میگیرم…برخلاف دفعات قبل بیشترش به بوسیدن میگذره…انگار سعی داره جبران کنه….منم تلاش میکنم خاطرات بدم رو به پستوی ذهنم ببرم تا حس و حال خوبمون رو خراب نکنم….

 

 

_ حالا اینا چیه؟…

_ بخور ببین چه خوشمزست…

پشت میز میشینه و با تعجب به نون روغنی هام خیره میشه…

_با فرنوش درست کردین؟..

خودمم میشنم و میگم: آره…

_ اونوقت فرنوش نگفت این چیزای محلی رو از کجا میدونی؟..خانمی که یه پاش انگلیس و یه پاش ایرانه؟..هاا؟…

نمیدونم چرا خنده م میگیره از حرفش….

_ نه من دختر فروتنیم…درسته بیشتر اونور زندگی کردم ولی خوب به وطنم یه تعصب خاصی دارم…

سرش رو چند بار تکون میده و میگه: صحیح صحیح….بهم نگاه میکنه و میگه: جدی چیزی نگفته؟…

_ چرا…بهش گفتم از مامان بزرگم یاد گرفتم…اون بیچاره اینقد استرس رویا رویی با تو رو داشته که اصلا به اینچیزا فکر نمیکرده…

با گفتن این حرفم اخماش تو هم میره و با ناراحتی میگه: بیخیال این حرفا…بده ببینم چی هست حالا؟…

میذارم جلوش… به دهنش خیره میشم ببینم چی میگه…

به محض قورت دادنش میگم: چی شد؟…

_ بذار بره پایین بعد بگو…

_ رفت خب… حالا بگو…

لباشو کج و کوله میکنه و میگه: ای بد نیست…

وا رفته بهش نگاه مبکنم و میگم: یعنی چی؟..همین…ای بد نیست چیه؟…من کلی زحمت کشیدم…

به خنده میگه: خوبه…خوشمزه ست….راضی شدی حالا….

کشیده و لوس میگم: آره این درسته…‌

بلند میشم و دوغی که خودم هم درست کردمو از یخچال درمیارمو و میذارم رو میز…

_ بفرمایید…دوغ خودم درست کن….

ابروهاش بالا میپره و با تعجب میگه: نه بابا…انگاری همچین هم به کاهدون نزدم….

یه لیوان پر میکنم و میذارم جلوش…

_ شما به معدن طلا زدی عزیزم…

با این حرفم بلند میخنده….

با اخم میگم: برا چی میخندی….مگه غیر از اینه؟…

_ نه والا…‌

حرف فرنوش و مسافرتی که ازش میگفت یادم میاد…

_ راستی…

دوغو یه نفس میخوره و لیوان خالی رو میذاره رو میز….

_ چی؟

_ فرنوش میگفت هر سال میرید شمال؟ آره؟..

_ آره..ولی امسال نمیرم من…..

بادم خوابید….

_ برا چی؟…..

بلند میشه و میگه: کارام عقب افتادن…وقت ندارم…

از اشپزخونه میزنه بیرون و دنبالش میرم..

_ بخدا پوسیدم دیگه تو خونه..خسته شدم بسکه در و دیوار دیدم….بیا ما هم بریم…اصلا برا بچه هم خوبه…

میشینه رو مبل و گوشیش رو دست میگیره….

_ اتفاقا برا بچه مسیر طولانی اصلا خوب نیست…میفتیم تو ترافیک و نشستن زیاد واست بده…

لبهامو آویزون میکنم و رو به روش میشینم و میگم: میلاد جان…..تو رو جون من که میدونم چقد دوسم داری و برام میمیری….

کشیده میگه: خب….

بلند میشم و به زور رو مبل یه نفره کنارش جا میکنم خودمو….

_ بیا بریم…بخدا دلم دریا میخواد…جنگل میخواد…آفرین..قربونت بشم…نه نگو دیگه…برا به بار هم که شده از خر شیطون بیا پایین….فدای چشمات شم…

به مسخره میخنده و میگه: الان یعنی سیاست زنونه به خرج دادی؟….

با سادگی تموم میگم: آره.. خوب نبود… تحت تاثیر قرار نگرفتی الان…..فرنوش که خیلی از این روش میگفت….

بلند میخنده و گوشی رو پرت میکنه رو مبل کنارش و محکم بغلم میکنه….

_ نابغه ای بخدا…خدا کنه بچم هوشش به تو نکشه….

دستامو به کمرش میگیرم و میگم: چمه مگه؟…به این خوبی….

_ آره آره خیلی…

_ حالا که اینهمه زحمت کشیدم بالاخره میریم یا نه؟….

دستامو باز میکنه و میگه: بذار ببینم چی میشه…بلند شو برو اونور بشین.. اونهمه جا… جا تنگ چرا میشینی…به شکمت فشار میاد….

بلند میشم و سمت اتاقم میرم و همزمان میگم: جمع کنم دیگه…آره؟….

 

 

*

 

راوی

 

دستشو بالا میاره تا تو شلوغی کافه بهروز زودتر پیداش کنه….

از همون دور متوجه ورودش شد….مرد بلند قد و شیفته ای که برا جلب توجه از هیچ کاری براش دریغ نمیکنه….

صندلی رو به رو رو میکشه و نگاه هدا به ماهیچه های پر پیچ و خم و پر از خالکوبی های عجیب غریبش جلب میشه…

_ سلام به هدا خانم گل و گلاب… فدایی داری خانوم..

خودش رو جلوتر میکشونه و میگه: وقت زیادی ندارم بهروز.. چی شد؟ تونستی کاری کنی یا نه؟..

_ اختیار داری جونم.. مگه میشه از ما چیزی بخوای و ما کوتاهی کنیم..

لبخندی رو لبش شکل میگیره و با هیجان میگه: خب خب؟…

بهروز زبونش رو تو دهنش میچرخونه و تکیه به صندلی میده و میگه: چی به ما میرسه عزیزم؟..

حرصش از این حرفش درمیاد…دوست نداره به این مرد باج بده…ولی انگاری برا بدست اوردن دوباره ی میلاد مجبوره هر کاری بکنه…

رو بهش میگه: چی میخوای بهروز؟،….

بهروز با خنده میگه: آهاا این شد یه چیزی… فدات شم خودت بهتر میدونی چی میخوام دیگه….

_ خیلی خوب باشه.. حالا بگو چی فهمیدی؟

 

سرش رو تکون میده و خیره به چشمای هدا لب میزنه : دختره اصلا تهرانی نیست.. مال جنوب‌..یه شهری اطراف اهواز…خواهر کسی که باباش رو کشته… گرفتش و از خون داداشه گذشته…هر چی راجبه اینکه خانوادش چه میدونم فرانسه ن انگلیسن و این حرفا دروغ گفته…..یه چیزایی تو خون بس قدیم…..

 

پوزخندی از شنیدن حرفای بهروز رو لبهاش میشینه و زیر لب میگه: چه گاف بزرگی دادی میلاد خان!…چیکار کردی تو..‌

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x