رمان در مسیر سرنوشت پارت ۹

4.1
(29)

برا اولین بار میخواستم با هواپیما سفر کنم و الان که رو صندلیش نشستم بدجور استرس دارم… دوست داشتم کنار پنجره مینشستم ولی شماره صندلی نیکزاد اونجا بود…. روم هم نمیشد بهش بگم بلند شو من بیام جات.. از عصر که اونجوری زد تو پرم و حالمو گرفت یه حس خیلی بدی بهش پیدا کردم….

هواپیما شروع به حرکت کرد که اوج بگیره به صورت کاملا ناخواسته جای اینکه دسته ی صندلی خودم رو بگیرم، دست نیکزاد که رو صندلی خودش بود رو فشار دادم..
به محض لمس دستش، دستم رو به سرعت برداشتم…بدون هیچ عکس العملی دستش رو بلند کرد و گذاشت رو پاش…

با بلند شدن هواپیما و فکر کردن به دور شدن از خانواده و شهرم حس دلتنگیم به اوج رسید..چشمام پر شد و اولین قطره اشکم چکید رو دستم، از ترس نیکزاد و اینکه عصبی شه فورا صورتم رو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا یکم به خودم مسلط شم…

کنارش وایسادم و اون چمدونم رو از بار تحویل گرفت و داد دستم…. چمدونم رو بدون هیچ حرفی گرفتم چون انتظار نداشتم این مرد بخواد برام بیارش…از فرودگاه زدیم بیرون….
نیکزاد گوشیش رو برداشت و شماره گرفت و گذاشت دم گوشش: کجایی فرهاد؟.._ خیلی خوب.. آره میدونم.. ببین میتونی ماشینو بیاری جلوتر….

با رسیدن به یه ماشین ۲۰۶ سفید، مرد جوونی هم سن سالهای خود نیکزاد از ماشین پیاده شد و به سمتمون اومد.. با دیدن من کنارش سرش رو به حالت تاسف تکون دادو جواب سلام نیکزاد را با بی میلی داد..‌.

نیکزاد: مگه نگفتم بیا جلوتر؟
_ گفتم که جا واسه پارک نیست..
_خیلی خب، صندوق رو بزن چمدونا رو بزارم بالا..
پسره که حالا فهمیدم اسمش فرهاد در صندوق رو باز کرد و اول چمدون اونو گذاشت بعدشم خواست چمدون منو ازم بگیره که نیکزاد گفت: بیا برو روشن کن خودش بلده بذاره..

با خجالت لبم رو گاز گرفتم و خواستم چمدونو بلند کنم که فرهاد نذاشت و خودش گذاشتش صندوق…

دردت بخوره تو سر این.. خجالت هم نمیکشه نمیگه چمدون به این سنگینی رو چطور بلند کنم….

هر چی تو راه به مکالماتشون گوش کردم بلکه یه چیزی بفهمم نشد اینقدی که درهم برهم حرف میزدن..
ماشین جلوی یه برج خیلی شیک و مدرن وایساد و پیاده شدیم…

نیکزاد رو کرد سمت فرهاد که دوباره تو ماشین مینشست گفت: کجا؟! بریم بالا یه چی بخوریم بعد برو..
فرهاد که مشخص بود به زور داره جواب میده لب زد: دیروقته.. مامان خونه تنهاست باید برم..‌..
و رو کرد سمت من و برا اولین بار مخاطبم قرار داد و گفت: خداحافظ خانوم
جوابش رو به قدری آروم دادم که شک داشتم صدام رو شنیده باشه…. اینقد که از عصر تا الان حرف نزدم انگار از حنجره م هیچ آوایی در نمیومد…
وارد لابی بسیار مدرنش شدم.. دو تا نگهبان تو لابی بود.. و یکیش با دیدن نیکزاد به سمتش اومد و سلام کرد و چمدون ها رو ازمون گرفت و به طرف یه آسانسور که انگار مختص بار بود رفت….

همراهس وارد آسانسور شدم و اون دکمه ی طبقه ی ۱۲ رو زد…سرم رو انداختم پایین تا تو این یه وجب جا باهاش چشم تو چشم نشم…
با باز شدن آسانسور پشت سرش بیرون رفتم..نگهبان با دوتا چمدون ما کنار در وایساده بود و با حضور ما، از نیکزاد خداحافطی کرد و رفت…

چمدونم رو زمین گذاشتم و کیفم رو روش قرار دادم.. خونه ی خیلی بزرگ و زیبایی بود که در حال حاضر برا من حکم قفس رو داشت.. وسط سالن بزرگش وایسادم و به اطرف نگاه کردم، سمت چپش آشپزخونه قرار داشت و سمت راستش هم دو تا اتاق رو به روی هم و بعدم چن تا پله میخورد و یه در دیگه ای بود… دیگه از این زاویه دیدی به پشت آشپزخونه نداشتم…
همونطور وسط سالن مونده بودم چون نمیدونستم باید چیکار کنم…. بدجور احساس غریبی میکردم..
حالم اصلا خوب نبود.. هیچی زندگیم سر جاش نبود….
به طرف مبل های گوشه سالن رفتم و نشستم… چشمام بدجور میسوخت، از دیشب تا الان نخوابیدم، سرم از بیخوابی و گریه خیلی درد میکرد..
با اومدن نیکزاد از رو مبل بلند شدم.. لباساش رو با لباس های خونگی عوض کرده بود… به طرفم اومد گفت: دنبالم بیا…
چمدون بلند کردم و دنبالش رفتم.. از کنار آشپزخونه رد شد وارد یه سالن کوچکتر شد که رو به روش سه تا در بود.. اولین در رو باز کرد و کنار رفت و گفت: اینجا برا توعه.. فعلا خیلی خستم فردا حرف میزنیم…
داخل اتاق شدم نگام رو اطرافش چرخوندم.. یه اتاقی که اصلا به این خونه نمیخورد.. اتاق تقریبا نه متری که جز موکت هیچی دیگه ای توش نبود….

میخواست بره که بهش گفتم: من باید چطوری بخوابم؟
نفسش رو با شدت بیرون داد و با دستش در سوم رو بهم نشون داد و گفت: از اونجا تشک پتو بردار و بعدم به یه حالت تمسخری گفت: فکر نکنم مشکلی با رو زمین خوابیدن داشته باشی، درسته؟

رفت و صدای عقده ای گفتنم رو نشنید….

تشک رو پهن کردم و متکا رو روش گذاشتم… لباسام رو با تاپ و شلوار گشادی عوض کردم و پتو رو کشیدم رو خودم چون اتاق بدجور سرد بود….. فکر بابا مامان اجازه ی خواب رو بهم نداد…یعنی الان چیکار میکنن؟ از همین حالا دلم براشون تنگ شده.. نمیدونم چطوری فردا میتونم ازشون یه سراغی بگیرم….

با شنیدن سر و صدا چشمام رو باز کردم، چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چی به چیه! و کجام!!…
بلند شدم و به طرف دستشویی که همون کنار اتاق خودم بود رفتم و دست صورتم رو شستم و سمت آشپزخونه رفتم.. حس مزخرفی داشتم، احساس غریبی و سرباری بهم دست داد.. با ورودم به آشپزخونه نیکزاد و دیدم که پشت میز نشسته بود و تو گوشیش چیزی رو تایپ میکرد…

آروم سلام کردم .. بدون بالا اوردن سرش بهم یه نگاه کرد و دوباره مشغول شد….

میدونستم که برا خانمی کردن نیومدم تو این خونه ولی اینم نمیدونستم که الان باید چیکار کنم!…
معمولا اول صبح همه چای میخورن دیگه… برا همین طرف چای ساز رفتم و آب ریختم توش و همونجا وایسادم تا جوش بیاد… با درست کردن چایی بقیه ی وسایل صبحونه رو هم از تو یخچال در آوردم و گذاشتم رو میز….
گوشیش رو کنار گذاشت و شروع کرد صبحونه خوردن.. صندلی رو کشیدم و میخواستم بشینم که صداش باعث شد پاهام میخ زمین شن..

_ هر وقت من صبحونه م تموم شد تو بعدش بشین، بعدم سرش رو اورد بالا و گفت: نه صبحونه نه ناهار و نه شام، هر وقت من بلند شدم بعدش میشینی…فهمیدی؟

همه ی وجودم غرق خجالت شد، چشام رو چرخوندم تا اشکم نریزه و جلوی این بیشعور رسوا نشم..
حالا انگار من چقد دوست داشتم باهاش رو یه میز بشینم…
از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم تو سالن نشستم رو مبل تا خان صبحونش رو تموم کنه و خبر مرگش بزنه بیرون..

بعد از کوفت کردنش که یه نیم ساعتی طول کشید اومد بیرون و رو مبل رو به روییم نشست،.. خواستم بلند شم که گفت: بشین کارت دارم..
نشستم و گفتم: بفرمایین؟
پا رو پا انداخت و لب زد: اینکه تا این موقع خوابیدی برا این بود که دیشب بهت قوانین این خونه رو نگفتم، از این به بعد اجازه نداری که تا اینوقت روز مثل ملکه ها بخوابی.. من ساعت هفت و نیم میزنم بیرون..قبلش باید بیدار شی و صبحونه م رو اماده کنی…حق اینکه از خونه بزنی بیرون رو نداری..هی دم به دیقه گریه و زاری راه بندازی و مامان مامان کنی برات خیلی بد میشه…ناهار و شام هم به موقع درست میکنی… یه ذره گرد خاک ببینم تو این خونه هر چی دیدی از چشمهای خودت دیدی….

دستام از شدت خشم مشت شده بود…بیشرف…بیشرف….

رسما کلفتش شده بودم….

لبهام رو فشار دادم تا چیزی نگم دستام رو ستون بدنم قرار دادم و بلند شدم…
قبل از دور شدنم گفت: نشنیدم؟
برگشتم و حالت سوالی بهش نگاه کردم…
یه ابروش بالا انداخت و گفت: نشنیدم بگی چشم؟؟

با حرص لب زدم: چشم… و دور شدم ازش…

وارد آشپرخونه شدم و پشت میز نشستم و از ته دلم زار زدم…. صادق… صادق چیکار کردی باهام.. خدااا بدبخت شدم… لعنت به سرنوشتم.. لعنت به بختم…

بدون اینکه چیزی بخورم بلند شدم و ظرفهای صبحونه رو شستم تا فکری برا ناهار کنم..
حالا چی درست کنم؟

تو همین فکر ها بودم که نیکزاد با لباس بیرون اومد تو آشپزخونه و گفت: برا ناهار قرمه سبزی درست کن..

سرم رو بالا گرفتم که جوابش رو بدم که با دیدن اخماش ترسیدم و یه قدم عقب رفتم…

_ مگه نگفتم حق گریه کردن و زار زار نداری هااا؟

آب دهنم رو قورت دادم و لب زدم: م.. من گریه نکردم..

جلوتر اومد و چونم رو گرفت و سرش رو خم کرد و گفت: اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه ببینم گریه کردی جوری میزنمت که صدای سگ بدی.. من حوصله ی زر زر ندارم.. فهمیدی یا نه؟ چونم رو فشار بیشتری داد که سرم رو تکون دادم….
_ خوبه این به نفع خودتم هست… نگران نباش زندگی صد ساله اولش سخته…
با تموم شدن جمله ی مزخرفش چرخید و از خونه زد بیرون…

سر خوردم و جلوی یخچال نشستم و اینبار با صدای بلندتری گریه کردم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x