با گفتن یه ” اطاعت قربان ” شنونده هامونو خاموش کردیم..
نیم نگاهی به امیر علی که با فاصله ی کمی ازم ، کنارم وایساده بود ، انداختم و بلافاصله نگاهمو ازش گرفتم … .
لبمو به دندون گرفتم ، چی داشت این پسر؟..
چرا من هی جذبش میشدم؟! … .
_ چه بانوی زیبایی ، افتخار یه دور رقص رو به بنده میدین؟..
نگاهمو به پسر روبه روم دوختم..
ولی … ولی با یکم تامل متوجه شدم این پسر..
این پسر همون کسیه که ما در به در دنبال آتو ازشیم..
” ویکتور بیانکو..”
نفسمو با اضطراب بیرون فرستادم و دست پاچه لب زدم :
+ عآام..
خ؛خب … .
ابرویی بالا انداخت و با اون لبخند مضحکی که رو لباش نشونده بود ، گفت :
_ چرا حس میکنم دست پاچه شدی؟..
مشکلیه؟! … .
خنده ی مسخره ای کردم و زودی گفتم :
+ ن؛نه بابا..
چه مشکلی !.
نفسمو محکم بیرون فرستادم که اون پسر ، دوباره سکوت شکل گرفته بینمونو شکست :
_ به هر حال ، فک کنم منو باید بشناسی!..
ولی بازم یه اصل خلاصه میدم …
من ویکتور هستم ، ویکتور بیانکو..
کسی که این پارتی رو برگزار کرده … .
دستی پشت گردنم کشیدم و با عجله گفتم :
+ اره ، آره..
مگه میشه شما رو نشناسم!..
و بعد دستمو جلو بردم و با اون لبخند زوری و مسخره ی روی لبام ، به اجبار لب زدم :
+ خوشبختم جناب بیانکو..
لبخند ریزی زد و دستمو اروم گرفت توو دستش..
دستش گرم بود ، گرم بود ولی به قدر آتیش درون من نبود!..
من یه جورایی داشتم میسوختم !.
زودی دستمو عقب کشیدم که اون ، دوباره گفت :
_ منم همچنین ، خودتو معرفی نمیکنی خوشگلم؟..
از کلمه ی خوشگلمش اصن خوشم نیومد..
پسره ی هیز بیشعور!..
اخمی که داشت بین ابروهام شکل می گرفت رو پس زدم و گفتم :
+ اسمم آلما س..
آروم چند بار به نشونه ی فهمیدن ؛ سرشو تکون داد و با کمی تامل ، گفت :
_ که اینطور ، خب آلما خانووم!..
ساکت نگاش میکردم که بازوشو جلو آورد و گفت :
_ افتخار یه دور رقصو میدی؟..
نفسمو با تردید بیرون فرستادم..
شنوندم شروع به چشمک زدن و زنگ خوردن کرد ولی جلوی اون آدم مرموز نمیتونستم حرکتی بزنم..
به اجبار ، ” حتما ” ای زیر لب گفتم و دستمو دور بازوش حلقه کردم..
ایشالله بخیر بگذره!..
با اینکه اولین ماموریتم نبود ، ولی استرس و اضطراب خاصی توو وجودم پرسه میزد..
با هم به طرف صالن رقص قدم برداشتیم ؛ پسر و دخترایی که مشغول مالیدن تناشون بهَم و رقص بودن ، با دیدن ویکتور کنار کشیدن و یه گوشه توو خودشون جمع شدن..
خیلی معذب بودم ، من اصن از این ادم خوشم نمیومد!..
صد رحمت به امیرعلی !.
روبه روی هم وایسادیم؛دستاشو آروم دور کمر حلقه کرد و منو کشید توو اغوش خودش..
بوی بد الکل بدجور آزارم میداد ، سرمو گذاشتم رو سینش و به اطراف نگاهی انداختم..
خیلی اتفاقی چش توو چش شدم با امیرعلی..
نگاهش خنثی بود ، نمیدونم چرا توقع داشتم عصبی باشه؟..
نفسمو خسته بیرون فرستادم که یکهو با حس دست ویکتور ، وسط پام..
به خودم اومدم ؛ سرمو از رو سینش ور داشتم و با استرس و بهت به دستش که وسط پاهام بود ، زل زدم..
داست چیکار میکرد؟..
چطور به خودش اجازه داده بود دست به پایین تنه ی من بزنه؟! … .
سرمو بالا اوردم و خیره به چشاش ، با حرص گفتم :
+ چیکار میکنی؟..
خمار بهم زل زد و همونطور که سعی داشت دستشو از شلوار و شورتم رد کنه ، گفت :
_ میخوام امادت کنم!..
+ واسه چی؟..
بالاخره دستشو از شلوار و شورتم رد کرد و با اولین لمس بهشتم ، سرشو اورد کنار گوشم و آروم گفت :
_ سکس!..
با بهت به نقطه ی نامعلومی خیره شدم ، درست شنیدم؟..
اون ، اون الان گفت سکس؟! … .
به خودم اومدم و زودی مچ دستشو گرفتم ؛ همونطور که سعی داشتم دستشو در بیارم ، با عصبانیت گفتم :
+ چون پیشنهاد رقصتو پذیرفتم ، به این دلیل نمیشه که پیشنهاد سکستم پذیرفته باشم!..
اخم ریزی کرد و با فشار دادن بهشتم ، با خشم گفت :
_ تو ، چطور به خودت جرئت رد کردن خواسته ی منو میدی؟..
هنوز میخواستم باهات راه بیام ، ولی..
ولی امشب مث سگ میکنمت تا بفهمی پس زدنِ ویکتور بیانکو ینی چی!..
پوزخند سردی زدم ، این فک کرده منم مث دخترای دور و ورشم که با چن تا تهدید پوچ و توو خالیش عقب بکشم؟..
چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم …
و بعد با یه حرکت زانو توو شکمش ، پرتش کردم اونور..
افتاد رو زمین ، شکمشو گرفت و شروع به ناله کرد …
همینطور ساکت و صامت داشتم نگاش میکردم که یهو یکی داد زد :
_ اون دختره ، رئیس رو انداخت..
بگیرینش!..
نگاهمو به سمتی که صدا اومده بود دوختم ، یکی ع بادیگاردای ویکتور بود!..
نگاه حیرونمو به اطراف دوختم ، یخورده دست پاچه شده بودم!..
چیکار کنم؟..
باید چیکار کنم؟! … .