رمان دلباخته پارت 191

4.5
(59)

 

 

 

 

 

کمرم به پشتی می چسبد و شانه بالا می اندازم.

 

– یادم نمیاد، ولی برام آشناس

 

– شبی که تازه ماشین خریده بودی، من ازت سور گرفتم.. یادت رفته!

 

با لب بسته می خندم.

یادش بخیر، چقدر انشب گفتیم و خندیدم.

 

زمان زود نمی گذرد، بلکه این ما هستیم که گذرش را احساس نمی کنیم.

 

– کاش می شد برگردیم به اونروزا، صبا.. کاش من عقلِ امروز و داشتم.. کاش هیچوقت..

 

می پرد وسط حرفم.

 

– خیله حالا، کاش کاش راه ننداز واسه خودت.. یه شب اومدیم بیرون خوش بگذرونیم خیر سرمون

 

راست می گوید.

من چرا این کاشِ لعنتی را رها نمی کردم.

 

انقدر با خودم گفته بودم که از ذهنم خارج نمی شد.

 

شاهد دستان خیسش را خشک می کند.

 

– نیومد سفارش بگیره؟

 

صبا “نه” می گوید و زبان می ریزد.

 

– تا شما نباشی که نمی شه، آقایی.. می شه!

 

شاهد تک خندی می زند.

نگاهش را سمت من می کشد.

 

– می بینی مریم خانم.. با همین زبونش سوار ما شده، واِلا..

 

صبا مشتی به بازویش می کوبد.

 

– واِلا چی، ها؟ نه، خدایی چی می خواستی بگی، زود باش بگو

 

شاهد سر تکان می دهد و لب زیرینش را به دهان می کشد.

 

 

 

 

و من باز در گذشته غرق می شوم.

کاش یک نفر می آمد و برای نجاتم دست تکان می داد.

 

” من همون روز اول که دیدمت، با خودم گفتم چی می شه اگه توام ازم خوشت بیاد و بعد با هم ازدواج کنیم.. فکرش و بکن، تو الان زن منی، دیگه چی می خوام ازین بیشتر”.

 

چشم باز و بسته می کنم.

کم مانده بزنم زیر گریه.

 

– مریم؟ حواست کجاست! یه ساعته دارم می پرسم چی می خوری، باز تو رفتی تو فضا!

 

با صدای صبا به خود می آیم.

با خودم می گویم کاش اصلاً نمی آمدم.

 

لبخند عاریه ای می زنم.

خودش خوب می داند که من هنوز خودم را پیدا نکرده ام.

 

رستا بی قراری می کند.

سینه در دهانش می گذارم، ساکت می شود.

 

تازه می فهمم سیر کردن یک نوزاد در محیط عمومی کار چندان راحتی نیست.

 

– نیگاش کن تو رو خدا، شکمش که سیر می شه خوب می خنده.. خاله قربونت بره

 

لقمه در دهان می گذارم و یادم به سید می افتد.

یادِ آن لقمه  که از من پس گرفت را هرگز فراموش نمی کنم.

 

مردی که همیشه حرفی برای گفتن داشت.

و چه آرام می شدم من با نگاهش که حس عجیبی داشت و انگار خودش دنیایی بود.

 

 

 

 

دنیای تازه ای که قبل از او هرگز ندیده بودم.

مگر می شد آدم دوباره عاشق شود!

 

در را آهسته می بندم.

همه جا ساکت است.

 

کمی عجیب بنظر می رسد.

شانه بالا می اندازم.

 

– چیش عجیبه! دلشون خواسته زود بخوان، فضولی تو!

 

به خودم می خندم.

حالم انگار کمی بهتر است.

 

رستا را روی تخت می گذارم.

جوری قشنگ خوابیده که دلم نمی آید لباسش را عوض کنم.

 

پیراهن بلندی می پوشم و بی صدا از اتاق خارج می شوم.

چراغ آشپزخانه روشن است.

 

جلو می روم و سید را می بینم که با خودش زیر لب آواز می خواند.

 

ابروهایم بالا می پرد.

هرگز این رویش را ندیده ام آخر.

 

شعله ی گاز را کم می کند و به عقب می چرخد.

نگاهش در چشمانم لم می دهد.

 

سلام می کنم و جواب می گیرم.

 

دلم شورِ مادرش را می زند.

می پرسم از حالش.

 

– یه خورده سرش درد می کرد، رفت بخوابه.. چیز مهمی نیست، نگران نباش

 

– شما چی، خوابتون نمیاد؟

 

با یک “نه” ساده جواب می دهد.

 

دستی میان موهای کوتاهش می کشد و دلم می لرزد.

 

– چایی می خوری؟ یکم پیش دم کردم، بریزم؟

 

– زحمت می شه اقا سید، بذارید من بریزم

 

 

 

 

 

تای ابرویش بالا می رود.

جوری نگاهم می کند که نفسم بند می آید.

 

– شما چرا، لیدی! پس من چیکارم، بشین تا برات یه چایی پسر پز بیارم، نوش جان کنی

 

بامزه حرف می زند، با لحنی شوخ که به خنده می اندازدم.

 

استکان ها را از چای پُر می کند.

پشتِ میز می نشیند، رو به روی من.

 

– خب.. چطور بود، خوش گذشت؟

 

لبم را تر می کنم.

 

– بد نبود.. برای من که خیلی وقته جایی نرفتم، تنوع خوبی بود

 

نمی دانم چرا حس می کنم که شرمنده است.

 

– تقصیر من شد.. همش فکر کردم شاید یکم زوده.. نمی دونم، من از چیزا سر در نمیارم.. کاش خودت می گفتی، تعارف کردی باز!

 

استکان چای را برمی دارم.

 

– شما اونقدر به من خوبی کردین که دیگه تعارف نکنم.. راستش می خواستم یه چیزی بگم

 

یک حبه قند در دهان می گذارد.

نگاه خیره اش را از من برنمی دارد.

 

– من.. من یه عذرخواهی به شما بدهکارم، اقا امیر حسین

 

گوشه ی لبش چین می خورد و من می دانم چرا.

خودش گفته بود جور دیگر صدایش می کنم.

 

– اونروز که منصور اومد و اون حرفا رو زد، نمی دونم چی شد، ولی من رفتار خوبی نداشتم.. باور کنین دستِ خودم نبود.. اصن به این فکر نکردم که شما اون وسط هیچ گناهی نداشتی.. اشتباه کردم، منو ببخشید اقا امیر حسین

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…
رمان کامل

دانلود رمان خدیو ماه

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x