رمان دلباخته پارت 193

4.5
(65)

 

 

 

حیدر با تکان سر حرفش را تایید می کند.

گوشی زری خانم زنگ می خورد.

 

– داریم برمی گردیم خونه، چطور مگه؟

 

نمی دانم پسرش چه می گوید که می خندد.

 

-دست بردار بچه، باز شوخیت گرفته!

 

لحظه ای بعد خداحافظی می کند و سر به دو طرف تکان می دهد.

 

– امان.. امان از تو امیر حسین

 

اقا حیدر راهنما می زند و می پیچد داخل کوچه.

جلوی در می ایستد و پیاده می شوم.

 

زری خانم تعارفش می کند.

می گوید کار دارم، باشد برای یک وقتِ دیگر.

 

– ممنون اقا حیدر، زحمت کشیدی

 

– این حرفا چیه، مریم خانم! ما اونقدر به شما بدهکاریم که هر کار کنیم باز جبران نمی شه

 

منظورش از شما، من نیستم.

او خودش را مدیونِ آدم های این خانه می داند.

 

صدای زری خانم از اتاقش می آید.

می گوید یوسف مرخص شده و حالش بهتر است.

 

– خوش خبر باشین زری خانم، خدا رو شکر.. خیالِ اقا سیدم راحت شد دیگه، نه؟

 

میان قاب در می ایستد و سر تکان می دهد.

 

– اره مادر.. خدا می دونه چی کشید این چند وقت، کم نذاشت واسش.. خدا خیرش بده

 

 

 

کم مانده بگویم کاش برای خودش هم کم نمی گذاشت.

گاهی انگار خودش را نمی دید و تمامش را خرج دیگران می کرد.

 

یوسف برادر نداشت.

پدرش سالخورده بود و مریض احوال.

 

سید اما بود تا جای همه ی نداشته ها را پُر کند.

حواسش هم پیشِ یوسف بود و هم زنی که تکه ای از وجود او را در خود داشت.

 

کمی زودتر از شب های قبل می آید.

حالش بهتر است انگار که با لبخند به من چشم می دوزد.

 

– رفتی امامزاده؟

 

می گویم “رفتم”، دیگر نمی خواهم بیش از این حرفش را بزنم.

 

دنبال حرفش را نمی گیرد.

شاید او هم قدِ من به دنبال آرامش است.

 

لباس عوض می کند و دستانش را می شورد.

کنارِ رستا می نشیند و به انگشتی که در دهان فرو برده خیره می شود.

 

– شد یه بار بدی مام بخوریم، رستا خانم! همش تنها خوری! پس عمو چی؟ دِ آخه نمی شه که!

 

لحن بامزه اش به خنده می اندازدم.

از گوشه ی چشم نگاهم می کند.

 

– چه عجب خنده ی شما رو دیدیم، خانم!

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

– می شه بازم بخندی؟ جونِ امیر حسین، یه بار دیگه بخند

 

چشم می دزدم و خجالت می کشم.

آدمکش لعنتی..

 

لبخندم انگار دنیا را مالِ او می کند که صدای خنده اش در گوشم می پیچد.

 

آخر این مرد جانِ من را می گیرد، می دانم.

 

 

 

نگاهش را سمتِ رستا می کشد.

یواشکی می بینم که او هم برایش می خندد.

 

– شمام قشنگ می خندی ها، حواست هست دلِ عمو رو بردی، می خورمتا

 

خم می شود و جوری رستا را می بوسد که دلم باز برایش می ریزد.

 

ظرفِ غذا را وسط سفره می گذارم.

نمی دانم از کجا می فهمد که شام امشب را من پخته ام.

 

دلم می خواست ذهن ناآرامم را مشغولِ کاری کنم.

زری خانم عقب کشید و من را به حال خود گذاشت.

 

– شما پختی؟

 

چشم باز و بسته می کنم.

گوشه ی لبش چین می خورد.

 

بسم الله می گوید و لقمه در دهان می گذارد.

به آنی نکشیده چشمانش بسته می شود.

 

آهسته سر به دو طرف تکان می دهد.

 

– معرکه س.. حرف نداره

 

زری خانم نگاه باریکش را از صورت سید برنمی دارد.

چشمان سید باز می شود و در نگاه مادرش می نشیند.

 

– نیس زری خانم؟ نظر شما که اهل فنی چیه، ایراد نداره که، نه؟

 

زری خانم سر می چرخاند و من را نگاه می کند.

 

– دیدی گفتم.. نگفتم حالش خوب بشه زبونش راه میفته، بفرما

 

سید تک خند مردانه ای می زند.

 

– این الان تعریف بود یا متلک، زری خانم! بعدشم من ازت پرسیدم نظرت چیه، شما باز زدی ما رو نابود کردی! دمت گرم، حاج خانم.. لنگه نداری به ولله

 

 

 

 

زری خانم چپ چپ نگاهش می کند.

دستی به بازویم می کشد و می گوید هر چه از خوبیِ من بگوید، باز کم است.

 

مادرانه هایش بی منت است.

و من عجیب وابسته اش.

 

– می گم، چطوره آخرِ هفته بریم بیرون شهر، هوام خوبه.. بگیم الهه اینام بیان.. موافقین؟

 

زری خانم چانه بالا می اندازد.

نزدیکِ امتحاناتِ پایان سال تحصیلی و بعید است که الهه موافقت کند.

 

سید ابروهایش بالا می پرد.

 

– به همین زودی خرداد شد! ای بابا، ما رو ببین تو رو خدا، حساب ماه و سال از دستم در رفت

 

دستی به چانه اش می کشد.

 

– خب پس..

 

زری خانم حرفش را قطع می کند.

 

– حرفِ پیش نزن، مادر.. ببین تا اونموقع چی می شه، خب؟

 

نمی دانم چرا حس می کنم که دنبالِ بهانه می گردد.

شاید هم من اشتباه می کنم، نمی دانم.

 

روی حرف مادرش حرف نمی زند، هرگز ندیده ام.

چشمی می گوید و پی اش را نمی گیرد.

 

———————–

“امیر حسین”

 

 

یوسف حالش بهتر است.

و من کمی خیالم آسوده می شود.

 

تازه بعد از دو هفته سرِ شب به خانه می روم.

غذای امشب دستپخت مریم است و طعمش بی نظیر.

 

مثل خودش، که انگار حالش بهتر است.

زمان می خواست تا با خودش کنار بیاید.

 

 

 

هر از گاه حرف می زدیم و بغض صدایش آتشم می زد.

 

هر چه بود من به حرف هایش گوش می کردم اما، با خودم می گفتم شاید کمی زود است که از احساسم بگویم.

 

تا خودش را پیدا کند صبر می کنم.

نکند با خودش فکر ناجور کند.

 

مردهای اطرافش کم جور و واجور نبودند.

از پسرک صاحب خانه گرفته تا نامردی که باید به چشم ناموس برادر نگاهش می کرد اما، افکار سمی در سر می پروراند.

 

پنجره آشپزخانه را باز می کنم.

نگاهم می دود سمتِ باغچه، پیش گل های محبوبِ پدرم.

 

صدای مادرم می آید.

این وقت صبح با یک نفر حرف می زند.

 

ابروهایم بالا می پرد.

سر می چرخانم و قامت کوتاهش پیش چشمانم ظاهر می شود.

 

– زحمت شد خانم رجبی.. سلام منو به دختر خانم برسون، بگو دستت درد نکنه، دخترم.. اجرت با اقا امام رضا

 

نمی دانم چرا حس می کنم خواب تازه ای دیده است.

من هرگز او را دست کم نمی گیرم.

 

– خیر باشه، حاج خانم.. یه ذره مشکوک نمی زنی! نکنه باز..

 

جلو می آید و وسط حرفم می پرد.

 

– مشکوک چرا مادر! می خوام برم زیارت.. اقا بطلبه، من بگم نه!

 

با دهان نیمه باز نگاهش می کنم وقتی رو به رویم می نشیند.

نمی دانم این فکر از کجا به سرش زده!

 

 

 

زبان روی لبم می کشم.

 

– شوخیت گرفته، حاج خانم!

 

سر به دو طرف تکان می دهد.

بدتر از آن هیچ نشانی از شوخی در صورتش نمی بینم.

 

– اخه زیارتم شوخی داره! چی داری می گی، امیر حسین

 

– باشه خب، هر چی شما می گی.. می خوام ببینم کِی برنامه ریختی که ما خبر نداریم؟

 

می گوید کاروان زیارتی مسجد ثبت نام کرده و چند روز دیگر عازم مشهد است.

 

– اونوقت اصن فکر نکردی مریم خانم می خواد چیکار کنه! کجا بره آخه، بهش فکر کردی؟

 

مادرم را هرگز انقدر بی خیال ندیده ام.

جوری شانه بالا می اندازد انگار فرقی به حالش نمی کند.

 

– جایی نمی ره مادر، هست تا من برگردم

 

پوف بلندی می کشم.

 

– هست تا برگردی! یعنی چی؟ حواست هست مادرِ من؟

 

می گوید هست و من باز کلافه تر می شوم.

از پشت میز بلند می شوم و کمی آب می خورم.

 

تازه یادم می افتد که بی بی هست و می شد او را در غیابِ مادر به اینجا بیاورم.

 

– باشه، بی بی که هست.. چند روز میاد اینجا تا شما از زیارت برگردی

 

لبش نمی خندد، نگاهش اما چرا.

 

نمی دانم چرا حس می کنم که از کلافگیِ من خوشش می آید انگار!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

مثل همیشه.عالی…ولی کمه😥,گفتم که سیر مونی ندارم.🤗🙈

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x