رمان دلباخته پارت 195

4.1
(68)

 

 

 

یادم به حرف پدرم می افتد.

زن را باید مثل گل بویید و مراقبش بود.

 

مادرم جوری حرف می زند انگار رضایتِ من را گرفته و فکرِ مریم را می کند.

 

هر چند از درایتش به خود می بالم.

ولی این خواسته ی من نبود.

 

از انطرف با خودم می گویم نکند دلگیر شود از این محرمیتِ چند روزه.

نکند با خودش بگوید محرم شدن را بهانه می کنم تا خلوتم را با او جور دیگر کنم.

 

با صدای مادرم ذهن بهم ریخته ام را جمع و جور می کنم.

 

– می خوای تا شب بشینی اینجا، هی واسه من اما و اگر بیاری!

 

دستی به پیشانیِ عرق کرده ام می شوم.

 

– دِ آخه مادرِ من، یجور حرف می زنی انگار..

 

وسط حرفم می پرد.

 

– اره یا نه، یه کلوم.. داری حوصله مو سر می بری، پسر!

 

حرفی که وسطِ گلویم گیر کرده را می زنم.

 

– خب.. ممکنه خوشش نیاد، اونوقت چی؟

 

معلوم است که لبخندش را قورت می دهد.

 

– از چی خوشش نیاد، مادر؟ تو فکر کردی من بلد نیستم جوری بگم که بَدش نیاد.. نخیر اقا سید، ما زنا زبون همو بلدیم، نمی دونی بدون

 

مادرم زنِ نابلدی نیست.

شک نداشتم که زبان همجنسش را خوب بلد است.

 

 

 

زیر لب باشه ای می گویم.

او هم لبخندی می زند.

 

پیش از من از روی صندلی بلند می شود.

می رود به سمت اجاق گاز و با حرفی که می زند من آب می شوم.

 

– ده روز می خواد محرم شه چه ناز و ادایی میاد، مردِ گنده! خوبه نگفتم پیشش بخواب

 

از پشت میز بلند می شوم.

زیپِ دهانم را می کشم و به اتاقم می روم.

 

دستم را تکیه گاه بدنم می کنم و به چهارچوب پنجره لم می دهم.

فندک زیر سیگار می گیرم و  آتش می زنم.

 

نگاهم می دود به ناکجاآباد و دود سیگار را فوت می کنم.

نفسم به شماره می افتد.

دنیای تازه ای را پیش رو می بینم و باز دلم شور می زند.

 

صدای باز شدن در می آید.

سیگار را لبِ پنجره خاموش می کنم.

 

کُتم را برمی دارم و از اتاق بیرون می زنم.

صدای مریم را از آشپزخانه می شنوم.

 

بارِ اول است که نمی خواهم ببینمش.

انگار رویم نمی شود.

 

از خودم خنده ام می گیرد.

من هرگز اینهمه کم رو نبوده ام.

 

کفش هایم را پا می زنم و دستگیره را پایین می کشم.

حتی یادم می رود خداحافظی کنم.

 

نفسم پُر می شود از هوای تازه.

 

 

 

از پله های ایوان تند تند پایین می روم.

 

وسط حیاط که می رسم یک نفر صدایم می کند.

یک نفر که نامحرم است و شاید محرم شود.

 

– سلام اقا امیر حسین، صبح بخیر.. صبحونه خوردین؟

 

سر می چرخانم و از روی شانه نگاهش می کنم.

 

– سلام خانم، صبح شمام بخیر.. راستش نه، یکم عجله دارم، باید زودتر برم

 

لبخند نازی می زند، جایی وسط سینه ام می لرزد.

 

– پس مزاحم نمی شم، روزِ خوبی داشته باشین اقا سید

 

دستی در هوا تکان می دهم و ممنونی حواله اش می کنم.

 

پشتِ فرمان می نشینم و پدال گاز را محکم می فشارم.

گوشه ی لبم را می جوم، انگشتانم روی فرمان ضربه می زند.

 

ماشین را نزدیکِ مغازه پارک می کنم.

پیاده نمی شوم، باید کمی فکر کنم.

 

سرم به پشتیِ صندلی می چسبد و چشم می بندم.

پشتِ چشمان بسته ام صورت زنی ظاهر می شود.

 

زنی که من مریم صدایش می کنم.

 

نگاهم را از مردمک های قهوه ای چشمانش ذره ذره پایین می کشم و از بینیِ به اندازه اش رد می شوم.

 

و بعد به لب هایش می رسم که با هر لبخند دنیا را مالِ من می کند.

لبخندی که هر بار چال گونه اش را به رخ می کشد.

 

 

بیش از این را تصور نمی کنم.

من هرگز به خودم اجازه نمی دادم که حتی برای یک لحظه به چشم ناپاک نگاهش کنم.

 

پیاده می شوم و درِ ماشین را می بندم.

نگاهم را بالا می کشم و نفسم را رها می کنم.

 

معمولاً کمتر پیش می آید که این وقت روز مغازه را باز کنم.

 

یک نفر انگار دستم را می گیرد و کمی بعد خودم را در حیاطِ مسجد پیدا می کنم.

وضو می گیرم و وارد مسجد می شوم.

 

قامت می بندم، دو رکعت نماز شُکر می خوانم.

دانه های تسبیح یکی یکی از میان انگشتانم رد می شود و من با ولی نعمتم حرف می زنم.

 

می گویم قسمت هر چه هست تو بهتر می دانی، نه من.

خودت اما می دانی که من چقدر می خواهمش.

 

مریم را می گویم، خدای من خودش خوب می داند که راست می گویم.

 

نمی دانم چقدر گذشته که به مغازه می روم.

حواسم اما پیِ جواب مریم است.

 

کاش می شدم خودم با او حرف می زدم.

قبل از انکه محرم شود.

 

مثلِ مرغ سر بریده راه می روم و آرام نمی گیرم.

یکی دو بار عباس می پرسد” چیزی شده اقا؟ نگرانین انگار!”.

 

و من با یک “نه” ساده جواب می دهم.

معلوم است که باور نمی کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 68

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x