رمان دلباخته پارت 201

4.3
(84)

 

 

 

پدرم همیشه می گفت”مرده و قولش، بابا جان” و من هرگز اینرا فراموش نمی کردم.

 

به حیاط می روم و سیگار روشن می کنم.

از کنار باغچه رد می شوم، به دیوار تکیه می دهم.

 

اختیارِ چشمانم دست خودم نیست انگار، می دود سمت پنجره ی اتاقِ مریم.

 

خودش را نمی بینم ولی، بوی تنش را هنوز حس می کنم.

با خودم می گویم فقط یک محرمیتِ چند روزه نمی تواند بهانه ای باشد برای هر چه دلم می خواهد.

 

سیگار به فیلتر می رسد و زیر پایم له می شود.

تکیه ام را از دیوار برمی دارم.

 

دستی به درخت گوشه ی باغچه می کشم.

تنه اش سخت و محکم.

 

سر بالا می برم و پوف می کشم.

عجب روزگار سختی، فکرش را نمی کردم.

 

نه این که حالا بد باشد، نه..

من اما تنها به لمس دستان دخترک راضی ام.

 

سر پایین می کشم و می بینم که پرده اتاق کنار می رود.

مریم انگار دنبالِ من می گردد.

 

به جایی که ایستاده ام نگاه می کند.

پنجره باز می شود و صدایش می آید.

 

– شما اونجایین! فکر کردم رفتین بیرون

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

– چایی آماده س، بریزم؟

 

سر به دو طرف تکان می دهم.

با یک “نه” ساده تشکر می کنم.

 

برای امشب بس است دیگر.

می ترسم نفسم را بگیرد لعنتی.

 

 

 

باشه ای می گوید و پنجره را می بندد.

عقب می کشد و از پیشِ چشمانم غیب می شود.

 

نمی دانم چقدر گذشته که چراغِ اتاقش خاموش می شود.

من اما میان این تاریکی هم می توانم او را پیدا کنم.

با همان لبخند که جانم را می گیرد و پس نمی دهد.

 

گوشی ام زنگ می خورد.

الهه است این وقت شب!

 

صدایش در گوشی می پیچد.

 

– سلام داداش.. خوبی؟

 

می گویم خوبم، ولی مطمئن نیستم راست گفته باشم.

 

– چیزی شده ابجی؟ نگران شدم.. یهو این وقت شب یادِ ما کردی! بچه ها خوبن؟

 

– نه بابا، نگران واسه چی.. گفتم یه حالی ازت بپرسم، ببینم مشکلی چیزی نباشه یه وقت

 

خنده ام می گیرد.

 

– ما فقط یه مشکل داریم، اونم نبودنِ زری خانم.. موندم این چند روز سر به سرِ کی بذارم.. خدایی جاش خیلی خالیه

 

با لحن پُر از خنده حرف می زند.

 

– خدا بگم چیکارت کنه، داداش.. تو کِی می خوای دست از این کارا برداری، بزرگ شو قربونت برم

 

– می دونی چیه، ابجی.. همین شوخیاس که مامانو سرِ پا نگه داشته، واِلا از پا در میاد.. نمی خوام به این زودی از دست بدمش.. می فهمی چی می گم؟

 

به آنی نکشیده بغض می کند.

 

 

 

– می دونم داداش.. منم طاقتش و ندارم

 

بحث را عوض می کنم.

دلم نمی خواهد بیش از این بغضِ صدایش را بشنوم.

 

– بچه ها کجان، خوابیدن؟

 

می گوید “اره” و حرف دیگر می زند.

 

– مریم چی، بیداره؟

 

– نه فکر کنم، چطور مگه؟

 

دستپاچگی اش را قایم می کند.

شاید بخاطر لحنِ جدیِ من است، نمی دانم.

 

– هیچی داداش… خب دیگه مزاحم نمی شم، توام خسته ای، برو بخواب.. کار نداری؟

 

خداحافظی می کنم و گوشی را در جیب شلوارم فرو می برم.

 

و باز افکار جورواجور به سراغم می آید.

برای لحظه ای کوتاه مریم را کنارِ زرین می گذارم.

 

و بعد حالم از این قیاسِ احمقانه بهم می خورد.

به سمتِ انتهای حیاط می روم.

 

پله های زیر زمین را پایین می روم.

در را باز می کنم و کلید برق را می فشارم.

 

پاهایم من را به سمتِ جعبه ی بزرگی می برد که پُر است از خاطرات گذشته.

 

جعبه را باز می کنم.

لبخند تلخی می زنم.

 

ماشینِ فشاری اولین چیزی ست که به چشمم می آید.

گوشم انگار از صدای احمد رضا پُر می شود.

 

” می خوای با هم بازی کنیم؟ یه دور من فشار بدم، یه دورم تو”.

 

 

 

چشم می بندم و باز صدایش را می شنوم.

 

– خب، باشه.. هر چی تو بگی، داداش

 

بغض گلویم را می فشارد.

زیر لب صدایش می کنم.

 

وسایل داخل جعبه را زیر و رو می کنم.

من انگار دنبالِ همان دفترچه قدیمی می گردم.

 

روی چهار پایه می نشینم، دفترچه را ورق می زنم.

انگشتم را روی خط های بی رنگ و روی خودکار آبی می کشم.

 

جایی که یک روز احمد رضا نوشت ” عاشقی هم عالمی دارد، می دانی.. شاید امروز نه، آخر اما یک روز عاشق می شوی، می دانی”.

 

نفسم مثل آه از سینه ام خارج می شود.

دفترچه را داخل جعبه می گذارم.

 

چراغ را خاموش می کنم و از پله بالا می روم.

حالا دیگر خوب می دانم که عاشقی هم عالمی دارد.

 

نمی دانم چقدر از نیمه شب گذشته که تسلیم خواب می شوم.

 

دست و صورتم را می شورم.

پشت میز آشپزخانه می نشینم.

 

میزی که مریم به زیبایی آراسته و معده ی خالی ام را مالش می دهد.

 

– نمیای بشینی؟

 

نگاهم می کند.

چشمانش هنوز خواب آلود است.

 

– میام الان، شما بفرمایید

 

من اما دست به لقمه نمی برم.

دروغ چرا، از گلویم پایین نمی رود.

 

نانِ داغ کرده را روی میز می گذارد و می نشیند رو به روی من.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 84

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کافه آگات

خلاصه: زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره.

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x