دل به دریا می زنم و اسم مریم را می برم.
نگاهم را پایین می کشم.
– راستش و بخوای، چجوری بگم، خب.. می خوامش دیگه.. فقط..
می پرد وسط حرفم.
– سرت و بگیر بالا و تو چشام نگاه کن
نگاهم را با تأخیر بالا می کشم.
هرگز اینهمه کم رو نبودم، عجیب است!
– می خوام راستش و بگی.. خب؟
زیر لب چشمی می گویم.
زبان روی لبش می کشد.
کمتر پیش می آید اینهمه جدی باشد و شوخی را کنار بگذارد.
خیرگی نگاهش را از چشمانم برنمی دارد.
– اونقدر دوسش داری که خوشبختش کنی؟
تا می خواهم بگویم بیشتر از جانم، دستش را به علامت سکوت بالا می برد.
– من راضی نیستم که اون دختر تو خونه ی تو اذیت بشه یا خدای نکرده فکر کنه چون کسی رو نداشت، دلت به رحم اومد و خواستی پناهش بدی.. اینطوری باشه، نه.. راضی نمی شم امیر حسین
– منو اینجوری دیدی، حاج خانم!
چشم غره می رود.
– من دارم جای مادرش ازت می پرسم، می تونی بهم قول بدی که نذاری آب تو دل دخترم تکون بخوره.. که پاش وایسی و ازون مهمتر بچه ش و مثه بچه ی خودت بخوای؟
تکیه اش را برمی دارد و تنش را جلو می کشد.
نگاهش باریکش را به من دوخته و لب می جنباند.
– به اینا فکر کردی! کم نیستا.. خدا اون روز و نیاره که پشت آدم آه یتیم باشه.. جوری زندگیت و می ریزه بهم که تا بخوای جمعش کنی کار از کار گذشته.. می فهمی چی می گم، امیر حسین؟
– به خودش گفتم، الآنم می گم رستا رو، رو تخم چشام می ذارم، بهت قول می دم.. خوشبختش می کنم، زری خانم.. مرد و مردوونه
لبخندی که پشت لبش قایم کرده بود کم کم ظاهر می شود.
در جایم تکان می خورم و فاصله را کم می کنم.
– می دونی مریم بهم چی گفت.. گفت اگه مادر جون راضی نشد زورش نکن.. دلش و نشکن.. اون باید منو با دلش بخواد، نه به زور و اجبار
چانه اش می لرزد.
اشک شوق می ریزد.
– می دونم مادر.. می دونم چقدر خاطرت و می خواد
با دهان نیمه باز نگاهش می کنم.
میان اشک و لبخند سر تکان می دهد.
– فکر کردی نفهمیدم! یا اصن چی شد که تصمیم گرفتم شما رو چفت هم بذارم و برم!
دستی که به صورتم می کشد را می بوسم.
– نوکرتم،حاج خانم.. بذار ماچت کنم
بوی تنش را نفس می کشم و می بوسمش.
لحن شوخش به خنده می اندازدم.
– خبه دیگه.. باز این خودش و لوس کرد! برو.. برو زنت و ماچ کن که پنج روز بیشتر وقت نداری
ابروهایم بالا می پرد.
– جااان! یعنی چی، زری بانو؟
لبخند می زند.
دستی به موهایش می کشد.
– جانت سلامت،سید.. فکر کردی رو هوا بهت دختر می دم! نخیررر، ازین خبرا نیست.. حالام برو بذار من بخوابم.. فردا صبح بهت می گم
اصرار نمی کنم.
از پسش برنمی آیم آخر!
مریم را می بینم که از لای در سرک می کشد.
بی صدا لب می زند چی شد؟
کنار می رود و مقابلش می ایستم.
– چی شد، امیر حسین؟ گفت نه،اره؟
سینه اش تند تند بالا و پایین می رود.
ابرو بالا می اندازم.
منظورم را نمی فهمد و باز حرفش را تکرار می کند.
سر جلو می کشم.
تخس نگاهش می کنم.
– بذار اول سفارش حاج خانم و انجام بدم، بعد می گم
گردنش را می بوسم.
جایی که نبضش زیر لبم می زند.
من انگار خوشم آمده که فکر بوسیدن لب هایش به سرم می زند.
زیر لب صدایم می کند.
– جون دلم
گوشه ی لبش شیرین است.
نمی دانم مثل چی، نفسم را تند می کند.
اخم کرده عقب می کشد.
– بس کن تو رو خدا.. جونم بالا اومد،بگو دیگه
کمرش را می چسبم و نفسی که از بوی تنش پر شده را حبس می کنم.
لبم به نرمی گوشش می چسبد.
نفسم را ول می کنم.
لرز خفیفی می کند.
– زن من می شی.. بیام خواستگاری؟
ضربان تند قلبش را حس می کنم.
بریده بریده حرف می زند.
– می گی.. راضی شد!
دستی به موهای لختش می کشم.
– از اولشم راضی بود فکر کنم.. والا یهو فکر زیارت به سرش نمی زد.. آتیش و پنبه رو بذاره چفت هم و بره! استغفرالله
جمله آخر را با لحنی پر از خنده می گویم.
دهانش نیمه باز مانده، بیش از این چشمانش گشاد نمی شود.
– همش نقشه بود، امیر حسین؟! مادرت می دونست و هیچی نگفت!
– زری خانم تا از چیزی مطمئن نشه حرفش و نمی زنه.. الآنم که خاطرش جمع شد، فقط مونده بقیش که معلوم نیست چه خوابی برام دیده
لبخند روی لبش می رقصد.
سر روی شانه کج می کند.
– می خوای جا بزنی! دوسم نداری دیگه!
آخر این دختر من را می کشد، می دانم.
اینو یکم میشه زود به زود بزارید.لطفا.🤗👀خیلی پارتا فاصله داره.😣
پارتا کوتاه هستن هر روز بزارم همه اعتراض میکنند
باش.🤗
😘🤍