سید بیش از این صبر نمی کند.
نزدیک به صورتش داد می کشد.
– یه موی گندیده ی آقام به صد تا عین تو می ارزید، صادق… می دونی چرا، چون حاج مهدی مثه تو نامرد نبود، نفسش حق بود… نجاستی مثل تو همون بهتر که…
دنبال حرفش را نمی گیرد.
سینه اش تند تند بالا و پایین می رود.
پوزخند می زند به درماندگیِ صادق.
– من آقام نیستم، صادق… اینجوری نگام نکن، من پاش بیفته دودمانت و به باد می دم، می دونی که؟
پس دیگه اینورا آفتابی نشو، چون سِری بعد نمی ذارم جون سالم به در ببری
ردِ نگاه صادق را دنبال می کنم.
جوری زری خانم را نگاه می کند انگار بارِ اول است که او را می بیند.
– از خونه ی من برو بیرون، صادق
زری خانم می گوید،جدی و محکم.
صادق اما انگار دلش نمی آید.
پلک نمی زند،عقب نمی کشد.
رویش زیاد است، می دانم.
– شنیدی حاج خانم چی گفت؟ بیا برو، برو تا نزدم لهت کنم، دِ برو دیگه
آستین کت صادق را دنبال خود می کشد.
کم مانده روی زمین پرت شود.
یادم با انروز می افتد که صادق یک کلام گفت از خانه ام برو، وقتت تمام شد.
و من فقط خدا را صدا کردم.
با صدای بسته شدن در از جا می پَرم.
شیر آب را باز می کند.
مشتی آب به صورت گُر گرفته اش می پاشد.
رگِ پیشانی اش نبض می زند.
قلبم انگار وسط حلقم می زند.
نمی دانم حرفِ صادق را باور کرده یا نه!
از روی زانو بلند می شود.
زیر لب می گوید بیا.
روی تخت چوبی می نشینم.
گوشه ی لبش را می جود، محکم.
– نمی خوای چیزی بگی؟
آب دهانم را قورت می دهم.
دلم می سوزد برای او که بی گناه ترین آدم این مصیبت است.
– خدا شاهده می خواستم تیکه تیکه ش کنم… پای ناموس منو کشید وسط، می فهمی یعنی چی؟!
منظورش را می فهمم.
آشفتگی اش را اما بیشتر.
دستم را با احتیاط به سمتش دراز می کنم.
– همش تقصیر منه… کاش…
بار اول است که تشر می زند.
چفت دهانم را می بندم.
سر بالا می برد و پوف می کشد.
نگاهم نمی کند.
– بعدِ این من می دونم و صادق… کافیه فقط یه بار خطا کنه، یه بار دیگه نزدیک خونواده ی من بشه، بلایی سرش بیارم که مرغای آسمون براش سینه بزنن
گوشم از صدای بی بی پُر می شود.
آمدنش را نفهمیدم چرا!
من چقد این رمان رودوست دارم کاش بیشتر پارت گذاری کنی قاصدک جون
خیلی بده که همه رمان هاتونوپولی کردید،تازه پولم واریز میکنیم،میگه نتم کاربری یاایمیل اشتباهه
قاصدک جان از وقتی رمانا اشتراکی شدن هر دو سایت ریخته بهم لطفا درستشون کنین
بخاطر تغییرات جدیده ،درس میشه
مرسی قاصدک جونم.😘