رمان دلباخته پارت ۱۸۶

4.2
(62)

 

گوشی منصور دوباره زنگ می خورد.

آهسته حرف می زند.

 

از این میان من فقط یک جمله را می شنوم.

” گفتم که، فردا با هم می ریم هر چی خواستی بگیر”.

 

می گوید و بلافاصله خداحافظی می کند.

حس می کنم مخاطبش همان زنی است که من یکبار دیده بودمش، همراه منصور.

 

لبم را تَر می کنم.

می خواهم دنبالِ حرفی که می زد را بگیرد.

چرایش را اما نمی دانم.

 

– تهدیدش کردین؟

 

پوزخند مزخرفی می زند.

 

– تهدید! بلایی سرش آوردم که خوابش رو نمی دید

 

دهانش را از پولکی پُر می کند و چای می خورد.

گوشم از صدای نفس های تند سید پُر می شود.

 

کلافه است انگار.

دانه های تسبیح را تند تند میان انگشتانش می چرخاند.

 

منصور دستی به لب و دهانش می کشد.

تازه انگار می خواهد سخنرانی کند.

 

– بهش گفتم ببین دختر جون، اگه فکر کردی از اون خدا بیامرز مال و منالی مونده که تو بخوای صاحاب شی، زدی به کاهدون.. بعدشم تو اصلاً سهمی نداشتی که..

 

سید حرفش را قطع می کند.

و من باز از خودم می پرسم چرا!

 

اینایی که می گی هیچ ربطی به ما نداره، پس لطفاً تمومش کن

 

منصور بی خیال و سرخوش لب می جنباند.

 

– اتفاقاً.. اتفاقاً ربط داره، آسید.. به شما نه ها، می گم تا زنداداش بدونه که اگه یه موقع دختره پیداش کرد..

 

می پرم وسط حرفش.

 

– چرا باید منو پیدا کنه؟ مگه اون کیه؟

 

سید از جایش بلند می شود.

دست روی شانه ی منصور می گذارد.

 

– داره دیر می شه اقا منصور.. مهمونی تموم شد

 

منصور اما از جایش تکان نمی خورد.

اصلاً انگار حرفِ سید را به خود نمی گیرد.

 

گوشه ی لبش بالا پریده و برای کُشتنِ من خنجر می کشد.

 

– اِی بابا.. شادی رو نمی شناسی مگه! صیغه ی حامد و می گم، ندیدش تا حالا؟

 

نفسم گره خورده و بالا نمی آید.

تکان خوردنِ لب هایش را می بینم و دیگر صدایش را نمی شنوم.

 

هر چه در صورتش می گردم ردی از یک شوخیِ احمقانه پیدا نمی کنم.

منصور اهلِ شوخی نیست، هرگز ندیده ام.

 

حس می کنم یک نفر روحم را در مُشت گرفته و می فشارد.

قلوه سنگی که وسط گلویم گیر کرده هر لحظه بزرگ تر می شود.

 

دهانم باز و بسته می شود ولی هیچ صدایی از حلقومم خارج نمی شود.

 

دستِ یخ کرده ام را روی رانم مشت می کنم.

جایی وسطِ سینه ام می سوزد اما.

 

نگاهم بی اختیار سمت سید می دود.

چشم می دزد از من چرا!

 

زری خانم از انطرف می گوید دروغ است.

محال است حامد چنین کاری کرده باشد.

 

و من با لب هایی که می لرزد حرفش را تکرار می کنم.

 

– دروغ.. می گی.. حامد..

 

منصور می خندد به من.

زشت و نفرت انگیز.

 

– می خوای ببرمت ببینیش؟ اونوقت باور می کنی، خانمِ عاشق!

 

دستِ سید بازوی منصور را می چسبد.

لحنش انقدر جدی و سنگین است که بعید می دانم بلایی بر سرش  نیاورد.

 

– می ری یا بندازمت بیرون!

 

صدایم گرفته.

جوری که حتی برای خودم غریبه است.

 

– صبر کنید اقا سید.. من باهاش حرف دارم

 

منصور از خدا خواسته بازویش را از میان دستِ سید بیرون می کشد.

 

– بگو زنداداش، می شنوم

 

منِ خوش خیال هنوز تهِ قلبم مطمئن نیستم که راست گفته باشد.

گاهی آدم خودش را گول می زند انگار!

 

– می دونی چرا باورم نمی شه؟ چون تو هیچوقت از من خوشت نیومد.. فقط به این فکر کردی که چجوری منو اذیت کنی

 

حق به جانب حرف می زند.

 

– کی تو رو اذیت کرد! ما که کار به کارت نداشتیم، زن

 

نگاه باریکم را از چشمانش برنمی دارم.

 

– تو چجور آدمی هستی! حاضری برادرتو، برادری که ازت کمک خواست و کمکش نکردی رو قربونی کنی فقط برای اذیت کردنِ من!

 

– باور نکردی، نه؟ هنوزم می گی خیلی دوسِت داشت، جونشم واست داد، اره؟

 

حرفِ آخرش آتشم می زند.

این بشر انقدر خودخواه است که ذره ای وجدان سرش نمی شد.

 

دست در جیبِ بغلِ کتش فرو می برد.

 

– اینو ببین، ببین دروغ نمی گم

 

سید اما فرصت نمی دهد.

عکسی که نمی دانم مالِ کیست را از دستِ منصور چنگ می زند.

 

– فقط یه دیقه بهت فرصت می دم که گورتو گم کنی، وگرنه من می دونم و تو

 

نگاه من اما به آن عکس است.

عکسی که کم کم میان مشتِ سید مچاله می شود.

 

یک نفر انگار من را از جایم بلند می کند.

نمی توانم حرکت کنم.

پاهایم سنگین شده و به زمین چسبیده است.

 

دستِ لرزانم را دراز می کنم.

سید اخم کرده نگاهم می کند.

 

– می خوام ببینمش

 

جوابم می شود یک “نه” محکم و من از رو نمی روم.

 

– من چقدر فرصت دارم تا گورم و گم کنم!

 

مردی که هرگز این روی را من ندیده، پوف می کشد.

 

– می خوای بیشتر اذیت بشی؟ می خوای این مرتیکه بیشرف رو خوشحال کنی! اینو می خوای

 

حالا می فهمم که چرا می خواست منصور را ساکت کند.

 

حالم از خودم بهم می خورد.

دستم را تکان می دهم.

 

منصور با اطمینان حرف می زند.

 

-بعید نیست یه روز جلوت سبز بشه و..

 

سید خفه شویی حواله اش می کند.

 

من انقدر به چشمان تیره اش زل می زنم تا آن عکس لعنتی را کفِ دستم بگذارد.

 

همه ی نگاهم را می دوزم به تصویر مردی که لب هایش می خندد.

چشمان روشنش برق می زند و دستی که به شانه های دخترک چسبیده.

 

گویی عکس و تصویرِ درونش زنده است.

و من از پسِ این تصویر نقابی که هرگز ندیده بودم را می بینم.

 

زانوهایم سست شده و می لرزد.

ظاهرم را به سختی حفظ می کنم.

 

من نباید پیشِ منصور کم بیاورم.

می دانم از این بازی چه می خواهد.

 

مردمک چشمانم را به سمت دخترک می کشم.

صورتش ظریف است و استخوانی.

 

بیش از این نگاهش نمی کنم.

دروغ چرا، از خودم بیشتر بدم می آید.

 

از خودم که در دنیایی سِیر می کردم که فقط یک رویا بود و بس.

رویایی که لحظه ای پیش شبیه یک حباب ترکید و من را از آن غرور همیشگی پایین کشید.

 

غروری که از یک عشق احمقانه متولد شد.

شاید پدرم راست می گفت” خدا نکنه یه روز بفهمی که تو بیشتر عاشق بودی”.

روزی که او شاید می دید و چشمان من بسته شد.

بینایی امروز به چه دردم می خورد آخر!

 

دستی که گلویم چسبیده را حس می کنم.

کم مانده تا نفسم را بگیرد.

 

صدای خفیف گریه ی رستا را می شنوم، اما..

من این اما را کجای دلم بگذارم!

 

– هنوزم می خوای بگی نه! خوب شد با چشای خودت دیدی، وگرنه باز می گفتی..

 

عکس لعنتی را جوری به سمتش پرت می کنم که ساکت می شود.

چشمانش اما یک بُرد شیرین را هوار می کشد.

 

شاید اگر وقت دیگر و حرف دیگر بود طعنه می زدم، تندی می کردم.

ولی حالا جز سکوت حرفی پیدا نمی کنم.

 

عکسِ بی پدر را دوباره در جیب کُتش فرو می برد.

 

– زندگی همینه دختر جان.. گاهی بالا، بعضی وقتام پایین.. آدم باید..

 

حرفش جوری قطع می شود که از جا می پرم.

طاقتِ سید سر آمده و صدا بالا می برد.

 

– تو اسم خودت و می ذاری آدم! تو از سگ کمتری، حیوون.. بیا، بیا بریم تا بهت بگم آدم کیه

 

آستین کُتش را می چسبد و دنبال خود می کشد.

رستای من ترسیده و گریه می کند.

 

من اما دنبال حسِ مادرانه ام می گردم.

حسی که انگار با دیدن آن عکس متلاشی شد و پیدایش نمی کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

🙁😒😯😲🤒🤕😟😓😞😔💔😳😵😨😱😖😢عجبب••••

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x