سر تکان می دهم.
– غریبه نیست، از دوستای دانشگاهم. قبلاً همخونه بودیم با هم. خونه شون کوچیک هست ولی..
تازه یادم می افتد خواهر صبا عقد کرده است و شوهرش هر شبِ خدا سر سفره شان می نشست.
– ولی چی مادر؟
نگاه به ملیحه می کنم.
حرف نگاهم را می خواند انگار.
کم مانده از این حجم حقارت و بدبختی بزنم زیر گریه.
دلم نازک شده، می فهمم.
– اونجا نمی شه. دست و پاشون تنگه، اذیت می شی
کاش می شد خودم را نابود کنم.
خلاص می شدم از این در به دری.
نگاهم را پایین می کشم.
شرمندگی تا مغز استخوانم را می سوزاند.
کاش ذره ای مقصر بودم.
– آخرش یه راهی پیدا می کنیم دخترم. چند روز وقت داری؟
زیر لب می گویم دو روز.
دو روز لعنتی که به اندازه ی چشم بر هم زدن می گذشت و من هرگز این روزها را فراموش نمی کردم.
دست به زمین می گذارد و از جا بلند می شود.
نیم نگاهی به من می اندازد.
– بنده ی خدا جز وسیله هیچی نیست مادر. اون بخواد همه چی جور می شه
پس چرا هر چه می گذشت ناجورتر می شد!
ناصر شانه خالی می کرد و منصور پنج برابر پول نداده را طلب می کرد!
از گوشه ی چشم نگاهش می کنم.
گوشی تلفن را برمی دارد و شماره می گیرد.
سلام و احوال پرسی می کند، مختصر.
لب هایش تکان می خورد.
صدایش اما به گوش نمی رسد.
گوشی را می گذارد و اخم ریزی که میان ابروهایش افتاده باز می شود.
جلو می آید و کنارم می نشیند.
نمی دانم چرا اما دلم روشن است به زنی که خیلی هم نمی شناسمش.
– دروغ نگم یه چیزی شده. به کی زنگ زدی؟
ملیحه منتظر نگاهش می کند.
یک دانه باقلوا برمی دارد و به سمتم می گیرد.
– فعلاً اینو بخور تا بگم
زیر لب تشکر می کنم.
باقلوا را به دهان می گذارم.
طعمش را حس نمی کنم چرا!
صدای حاج صادق از بیرون می آید.
این وقت روز برای چه آمده خدا می داند!
– ملیحه…کجایی زن؟
زری خانم به آنی نکشیده چادر به سر می کشد.
حاجی وارد می شود.
نگاهش سمت زری می دود.
سلامش را زیر لب علیک می گوید.
اوقاتش تلخ است انگار!
– خیره حاجی.. این وقت روز!؟
– دسته چکم رو جا گذاشتم
من را نگاه می کند.
– جای این که منو تماشا کنی پاشو یه استکان چای بریز. مهمونی داره تموم می شه عروس خانم
حرمت موی سفیدش را نگه می دارم.
چفت دهانم را می بندم و نفسم را محکم بیرون می فرستم.
دسته چک را در جیب کتش می چپاند.
دستی به صورت عرق کرده اش می کشد.
– چه عجب از اینورا حاج خانم. راه گم کردی یا اومدی واسه امرِ خیر!؟
طعنه می زند.
نیش زبانش کم از مار افعی نمی آورد.
– شما فکر کن امرِ خیر
مردمک چشمانش سمت من می چرخد.
– اومدم به مریم جان بگم منت بذاره بیاد پیش خودم. اینجوری منم از تنهایی در می آم
با دهان نیمه باز نگاهش می کنم.
حاجی دستی به چانه اش می کشد.
– هر جا خواست بره دخلی به من نداره. تا همین جا هم بهش لطف کردم نگهش داشتم
دندان روی هم می فشارم.
دست زیر زانویم می برم.
انگشتانم در هم مچاله می شود.
حاجی از جایش بلند می شود.
اشاره می زند به من.
– می دونی مسئولیت کمی نیست ها، گفته باشم. نظر سید چیه.. موافقه یا شما از پیش خودت مهمون دعوت کردی؟
پلک نمدارم را می بندم.
گوشم از صدایش پُر می شود.
– اون به مادرش نه نمی گه. بعدشم اختیار اون خونه با منه نه کس دیگه
صدایم می زند.
سر می چرخانم.
نگاهش در صورتم می چرخد.
زبان روی لبم می کشم.
– مزاحم شما نمی شم
بغض گلویم را می فشارد.
یادم به دردی می افتد که به گذشته برمی گردد.
پوزخند حاجی خنجر به قلبم می زند.
– تو الانشم مزاحمی. حالا یه چند وقت مزاحم یکی دیگه باش. چی می شه مگه!
دست در جیب شلوارش فرو می برد.
– اینهمه بهتون سخت اومده حاجی! ناسلامتی این دختر عروس شماست. خوبیت نداره اینطوری تیکه بارش کنی
حالم از پوزخند تهوع آورش بهم می خورد.
– کدوم عروس، خانم؟ شما که غریبه نیستی من از همون اول نمی خواستمش. وصله ی ما نبود. زورم بهشون نرسید. نه به این نه به اون که خودش رو فدای دک و پُز زنش کرد
نگاهش به من پُر از خشم است و پُر از حقارت.
گناه وصله ی جانش را گردن من انداخته و مجازاتم می کند.
اخم کرده و لب زیرینش را می جود.
انگار دلش با من صاف نمی شود، هرگز!
صدای نفس بلندش می آید.
حالش انگار خوب می شد هر بار که حالم را بد می کرد.
طاقتم طاق شده و لب می جنبانم.
– تقصیر من چی بود که الان شدم مقصر ! پسر شما بود که..
– الان شد پسرِ من!
دستم فشرده می شود.
سر می چرخانم و نگاهم در چشمانش می نشیند.
– دو روزِ دنیا ارزش جر و بحث و دلخوری نداره حاجی. شمام کوتاه بیا. مثلاً بگه آره تقصیر من بود شما دلت خُنک می شه.. یا پسرت برمی گرده!؟
حاجی از رو نمی رود، هرگز.
– دلم که آروم می گیره خانم
با دو انگشت لبش را پاک می کند.
چپ چپ نگاه می کند.
– ماشالله زبونشم کم نمی آره. مونده فقط ما رو درسته قورت بده. به ولله روش بدی ما رو می ندازه بیرون صابخونه می شه
دروغ که حناق نیست… هست!؟
این زن بهتر از من حاجی را می شناسد انگار.
– شما دیگه چرا حاجی! از شما این حرفا بعیده. هر کی ندونه اون خدای بالاسر که می دونه تو دل این دختر چی می گذره
برای لحظه ای مکث می کند.
انگار مردد است برای حرفی که پشت لبش نشسته است.
– دو سه پیش خوابش رو دیدم. معلوم بود نگران زنشه. گفت می دونم اونجا راحت نیست. ولی چیکار کنم کاری ازم بر نمی آد. حالام که شما عذرش رو خواستی دیگه بدتر. ولی عیب نداره خدا آدم و بخواد بنده ش وا نمی مونه حاجی
حاجی زیر لب استغفرالله می گوید.
– می خوای همین الان ببرش کسی جلوش و نگرفته. از خدامه زودتر شرش از سرم کم شه یه نفس راحت بکشم. زنِ بیوه جز دردسر چی داره آخه!
نمی دانم باید چه کنم.
بار و بندیلم را ببندم و قبلِ رفتن آب دهانم را در صورتش پرت کنم یا جگرم را لای دندان بگیرم.
انگار کمی ترسیده ام.
ترس از چیزی که می دانم و نمی دانم.
هر چند من خیلی وقت است که ترس را در آغوش گرفته ام.
ترس از آینده ای نامعلوم که هر روز و هر شب دهن کجی می کرد و من فقط نگاهش می کردم.
نگاهش مهربان است.
– تصمیمت چیه دخترم؟ رومو می ندازی زمین یا منت می ذاری سرم؟
حاجی زیر لب با خودش نجوا می کند.
مغزم انگار از کار افتاده و به خواب رفته.
یک نفر جای من لب می جنباند.
– وسایلم و جمع کنم، می آم. دیگه اینجا نمی مونم
بغض می کنم.
با خودم می گویم فکر کرده نفهمیدم قصه بافته که من را از منت حاجی نجات دهد.
من خیلی وقت است او را حتی در کابوس های شبانه ام نمی دیدم.
چطور یکدفعه سر از خواب زنی در می آورد که جز یک نسبت دور صنمی با او نداشته است!
یک چمدان و یک ساک تنها دارایی من در این خانه است.
زری گفته بود خودش دنبالم می آید.
عقربه ی ساعت لخ لخ کنان جلو می رفت و من با خودم می گویم نکند پشیمان شده.
نکند مردی که من حتی چهره اش را به یاد نمی آوردم رای مادرش را زده و او نیز بی خیال من شده.
کبک حاجی خروس می خواند انگار.
دیرتر از هر روز آماده ی رفتن می شود.
صدایم می زند.
زیرلب بله ای می گویم.
لب به نصیحت می جنباند.
گوشم از این حرف ها پُر است دیگر.
داستانت داره جالب میشه