رمان رخنه پارت ۶۲

4.1
(20)

 

 

وقتی زیادی روی یه چیزی قفل می شد یقینا داستانی پشتش داشت و من باید دلیل این حجم عاطفه بی جاش رو میفهمیدم.

 

– من اینو بخورم مشکلت حل میشه؟

 

سیلی به رون نیمه لختم زد و جاش قرمز شد.

– بچه پرو از من باز پرسی میکنی؟ مشکل من با این چیزا حل نمیشه …تو بخور، خود به خود مشکلات حل میشه.

 

عصبی از این همه تکرار مکرر، لیوان رو یهویی سر کشیدم که لبخند رقایتی روی لب های امیر حافظ نقش بست.

– الان تموم شد؟ دیگه امری نداری؟

 

از جاش بلند شد و رد قبلا که روی پام ضربه زده بود رو به صورت نوازش وار دست کشید.

 

– میرم دوش میگیرم تا اثر کنه!

 

سوالی پرسیدم:

– چی اثر کنه؟

 

شلواری و لباس زیری از توی کشو برداشت و زیر لب گفت:

– همونی که ازش بیزاری.

 

منو با فکر فرو برو.

انقدر که تمام مدت داشتم به این فکر میکردم از چی بیزارم، حافظ حتی دوش هم گرفت و فقط با همون لباس زیرش از حموم بیرون اومد.

شاید اثر بخار آب از توی حموم بود که‌ گر گرفته بودم و بد جور گرمم شده.

 

امشب حافظ بیشتر از قبل بدنش به چشمم می اومد و افکار عجیب و غریبی منو به سمت گاز گرفتن لب های گوشتیش سوق میداد.

 

– دوش آب گرم گرفتی؟ خفه شدم از دمای اتاق.

 

پوزخندز زد و نزدیک اومد.

– نه آب سرد بود، تو زیاد داغ کردی …چی شده چشمات شهلاعه؟

 

 

 

فاصله ای تا به جنون رسیدن نداشتم.

شبیه تشنه هایی که با تمام وجود به دنبال چشمه می گردند شده بودم.

حافظ برعکس همیشه با رعایت فاصله خاصی از من دراز کشید و حتی تمایلی به نزدیک شدن بهم نشون نداد

 

– چیه؟ نکنه بو میدم که کیلومتری ازم فاصله میگیری؟

 

دستی زیر سرش گذاشت.

– تو که تمایلی نشون نمیدی، من واسه چی خودمو کنف کنم بیخودی نازتو بکشم؟

 

لبم رو با جلو دادم.

– نکنه انتظار داری بعد از اون همه اتفاق هنوز هم من بیام منت کشی که بغلت کنم یا لب بگیرم؟

 

 

– قرآن خدا برعکس میشه؟

 

دقیقا فهمیده بود حالا دلم هواش رو کرده، خودش رو با کوچه علی چپ بزنه و حسابی با غرور و حجب و حیای زنونه‌م بازی کنه.

 

– نه نمیشه، همینو می خواستی؟ خب الان که فهمیدم دلم هوایی شده واسه چی نمیای نزدیکم؟

 

طاقچه بالا گذاشتن روشی نبود که الان بخواد باهاش تمام نیاز هام رو با بازی بگیره.

– چیه نکنه از منم خجالت میکشی نمیای نزدیکم؟ این لباس خواب ها رو پس واسه چی میخری؟ که تهش با چادر کنارم بخوابی؟

 

غیر مستقیم به لباس خوابم که امشب حسابی کوتاه بود اشاره کرد

 

– مقصودتو بگو! چرا بیخودی بهونه لباس خوابم رو میگیری؟ دوست داری هلو بپر تو گلو خودم بیام جلو؟

 

 

پوزخندی زد و به ساعت نگاه کرد.

– بد فکری نیست، امتحانش مجانیه!

 

کجای کار بودم که حاضر بودم حتی همه محدود ها و خجالت و حجب و حیا رو کنار بزارم و به قول خودش هلو بپر تو گلو عمل کنم.

 

لبخند روی صورتم نقش بست.

از اون دسته لبخند های ریز و با ریز و جزئی که فقط خودم میدونستم چقدر اغوا گرانه عمل میکنه.

 

جلو تر رفتم و از بغل نزدیکش شدم.

– دستتو باز کن حداقل.

 

دستش رو به باز کرد که سرم رو روی بازوش گذاشتم و پاهام رو چفتش کردم.

 

– تو چقدر بدنت سرده!

 

بازوم رو گرفت و نزدیک گوشم پچ زد:

– نه تو زیادی داغ کردی! بهت ساخته …

 

متوجه حرفش نشدم.

انگشتش وسطش رو روی لبم گذاشت و سعی کرد چفت لب هام رو از هم باز کنه.

این تنها یه حرکت ساده نبود …انگار مقصودی بالا تر از چیزی که داشتم بهش فکر میکردم رو توی سرش میپروروند.

 

با خودم رو دربایسی نداشتم.

من مشتاق تر از حافظ بودم.

دلم تنگ شده بود حتی اگر شده دست هام رو با کمربند چرمش ببنده و گرمای آتیش سیگارش رو نزدیک پوستم نگه داره.

– من …

 

انگشتش رو توی دهنم برد که حرفم متوقف شد.

– تو چی؟

 

انگشتش رو بیرون اورد و نگاهی به بزاقم انداخت که داشت روی انگشتش برق می زد.

سوالی که پرسید رو جواب دادم:

– می خوام …

 

همین انگشت خیس رو تا امتداد ترقوه‌م پیش برد و درست به بالای سینه‌م رسید و مکث کرد

– چی میخوای؟

 

می دونست دقیقا چی میخوام.

می دونست من توی ذهنم دارم بی اختیار به چی فکر میکنم و بی صدا فریاد سر میدم اما با این حال در تلاش بود که از زبون خودم بشنوه.

– تو رو …

 

سوال هاش تموم شدنی نبود.

هر کدومش قدمی به سوی جنون رسیدن من بود.

– می خوای چیکار؟

 

بی طاقت شدم.

از سوال های نا تموم بیزار به بغل خودش خزیدم و پناه بردم.

– می خوام داشته باشمت، انقدر زیاد و عمیق که جدا کردنمون مشکل ترین وصله باشه.

 

لعنت به امیرحافظ سطانی که با هر نگاهش ادم رو وادار می کرد اعترافات عجیب و غریب بکنه.

اما امشب بی دریغ خجالت رو کنار گذاشته بودم.

 

– پس بیشتر از حقت می خوای؟! هر خواسته ای یه یه درخواستی هم داره …از پس این یکی فکر نمیکنم بر بیای.

 

فهمیده بود نیاز دارم.

می دونست طی هر شرایطی من به حرفش عمل می کنم و داشت کمال استفاده رو می برد.

 

به بالا تنه‌م نگاهی انداخت و نا امیدانه گفت:

– هشتاد و پنج هم نیستی بشه ازش یه بهره برد!

 

بی درنگ از بغلش بیرون اومد و روی تخت نشستم.

– کی گفته نیستم؟ خودت همش بهم میگی دست هات معجزه کرده ازم هشتاد و پنج ساختی … پس حرف هات الکی بود؟

 

بالشت من رو براشت و جای خودم بغلش کرد.

– می خواستم بهت روحیه بدم، ولله فوقش هفتاد باشی.

 

حرصی شدم و مشتی به بازوش کوبیدم.

– کیفیت مهمه تره!

 

بالشتم رو از بغلش بیرون اوردم و پتو رو هم کنار زدم.

– د دو دقیقه اروم بگیر من بخوابم.

 

لب و لوچه‌م آویزون شد.

– این همه تو خواستی من با این که خوابم می اومد باز هم به خاطرت بیدار موندم؛ حالا یه شب من می خوام تو داری قر و قمیش .

 

دست هام رو ملتمسانه رو به روش گرفتم.

– چی باید بگم؟ آقای خان میشه از تون خواهش کنم یه امشب رو به ساز دل خانومتون برقصی؟

 

متفکرانه نگاه کرد‌.

– باید فکر کنم!

 

حرصی شدن جز محدود عادت هایی بود که برخوردار بودم و حالا از همون زمان های خط مش شده به حساب می اومد.

– اینجوریه دیگه نه؟ که باید فکر کنی؟

 

سری تکون داد که همه چیز رو پشت سر گذاشتم و بدون هیچ مکثی، مثل خودش زانو هام رو دو طرف کمرش گذاشتم و روش خم شدم.

– حالا که فکر کردنت طول میکشه، ترجیح میدم دیکتاتورانه عمل کنم تا این که به تصمیمت احترام بزارم.

 

خواست زبون روی لبش بکشه که قبل از اون لبش رو میون دندون هام گرفتم و فشار ریزی دادم که با صدای مردونه‌ش از گلو صدایی خارج کرد.

 

دلم به حالش نسوخت.

حتی کم بود این مقدار درد در برابر ازاری که داده بود.

دست از سر لب پایینش برداشتم و لیسی به لب بالاییش زدم.

این نیکی که داشت این حرکات رو انجام می داد من نبودم.

انگار ساحره ای منو اسیر سحر و جادو کرده بود.

 

با حرف زدنش لب هامون‌ مماس هم به حرکت در اومد:

– آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ قبلا انقدر سخاوتمندانه مایه نمی ذاشتی!

 

درست شبیه خودش …مثل و مانند همه کار هایی که با پشتکار بالا انجام میداد، دست زیر گلوش بردم و فشار ریزی دادم.

– حالا هم می تونم یا کاری کنم که ارزن از لای انگشتم لیز نخوره …از حالم کمال استفاده رو ببر.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سما
2 سال قبل

سلام امروز پارت نمیزارید؟؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x