واقعا داشت به همچین چیزی فکر می کرد؟
من توی دوسال زندگیم همراه حافظ سختی های زیادی کشیده بودم و آخرین گزینه توی ذهنم طلای بود تو این که فشار عصبی دیگه اجازه مقاومت نمی داد و حالا مرسده داشو به خاطر سو تفاهم به این جزئی خودش رو از زندگی که هر دختری ارزوشه محکوم می کرد.
منتظر بودم حافظ خودش رو باز هم کنترل کنه اما دیگه امانش بریده شد.
– تا قبلش می اومدن؟ یا تا اینجای کار هم هنوز نمیدونن واسه چی دست پیش گرفتی که صورت مسئله پاک کنی؟ نذار بگم پرنسسشون نتونسته تو قبل ازدواج پاکی و دخترونگیش رو حفظ کنه.
گفت …
گفت و یک جمع رو به سکوت اجباری فرو برد.
کاش زمان چند ثانیه با عقب برمیگشت تا حافظ حرفش رو پس بگیره.
هرچقدر هم که مرسده با من بد تا کرده بود اما دوست نداشتم این پرده حیا از بین خودش و خانوادهش برداشته بشه و ابروش پیش خانواده همسرش بره.
بازوم حافظ رو محکم تر گرفتم که سرش رو نزدیکم اورد.
– میکشنش حافظ …جان آوا حرفتو پس بگیر گناه داره.
سعی کرد مثل خودم آروم حرف بزنه.
– بشین سر جات نیکی، جان دخترمونو بیخودی قسم نخور.
ملتمسانه نگاهش کردم که بالاخره بابای مرسده سکوت جمع رو شکست.
– حواستو جمع کن پسر، این وصله ها به ما مختاری ها نمیچسبه …
اخم های حافظ توی هم رفت.
– به نیکی هم نمی چسبیدی، لازم نبود بیخودی اینجا علم شنگه راه بندازید …چیزی نبوده که بیخودی مرسده افسار پاره کرده؛ زن سابق من حق داره بیاد دخترشو ببینه از اولش هم همین توافق بوده مگه نه؟
این سوال رو از مرسده پرسید که با صدای بلند جواب داد:
– چی زیر گوشت خونده که داری این حرفا رو میزنی؟ از اولش توافق کردیم هفته ای دو بار در حد یک ساعت نه این که سه شبانه روز بدون این که به من خبر بدی تو خونه ما روی تختمون بخوابه.
هرچند که باز هم این مجادله به بازی با ابروی من ختم می شد اما باز هم به خودم اجازه ندادم حرفی بزنم و دخالت کنم.
حافظ هم دیگه دلش نمی خواست بیشتر از این چنین مسائلی توی جمع بیان بشه و به حرمت بزرگ تر ها هم که شده بود گفت:
– جای این حرف ها اینجا نیست، بعدا به موقعش جواب این کارتم میگیری.
– بعدا کیه؟
مثل این که دوست نداشت این بحث خاتمه پیدا کنه و حافظ رو بهش گفت:
– هر وقت جور و پلاستو جمع کردی و رفتی تو ماشین نشستی تا بریم خونه.
می خواست ببرتش خونه؟
خب حق داشت.
زنش بود.
خوبیت نداشت باهاش نباشه و محرم و نامحرمیشون باطل بشه.
– من با تو هیچ جا نمیام تا این زنه پاش تو خونه زندگیم بازه.
منظورش از زنه منم.
منی که داشتم اون وسط چوب بی گناهیم رو می خوردم و باز هم گناهکار بودم.
من با وجوانم صادق بودم و هیچ وقت بی گناه مطلق نبودم …من با تمام بی گناهیم شب رو رفتم توی ماشین حافظ و خودم رو در اختیارش گذاشتم و از وقتی ازدواج کرده بود چند باری توی بسترش رفتم.
مادر مرسده نزدیکش رفت و مثل من که تا حالا ساکت بودم توی همون سکوت کنار گوش دخترش چیزی پچ زد تو اون راضی کنه از خر شیطون پایین بیاد.
سرگیجه اجازه نداد زیاد سر پا بمونم و ضعف بی دلیلی باعث شد روی مبل وا برم و دوباره بشم مرکز توجه بقیه.
خداروشکر که مرسده رفت تا اشک هاش رو بشوره و اماده بشه تو نبینت حافظ چجوری نگران کنارم نشسته.
– خوبی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم که رو به شرافت گفت:
– یه لیوان آب قند بیار …واسه چی ایستادی داری منو نگاه میکنی؟
با صدای آروم گفتم:
– لازم نیست، بگو هدیه دخترمو بیاره باید برم.
اخم کرد و چپ نگاه بقیه کرد که دیگه خیره نشن بهمون و با جدیت گفت:
– کجا به سلامتی؟
خواستم جوابی بدم که شرافت با لیوان آبی که توش زنجیر طلا بود و داشت همش می زد سمتم اومد.