زیر لب تشکر کردم که حافظ انگار چیزی یادش اومد.
– ضمنا آوا رو هم بغلت نکن تا چند روز، باز کار دست خودت ندی.
روی مبل معذب بودم.
نسبت به لباس هام حس بدی داشتم.
میخواستم همین حالا برم توی اتاق و برای همین بی توجه به حرف حافظ، دستم رو به لبه مبل گرفتم تا بلند بشم اما عکس العملش سریع تر از من بود که فوری بلند شد و زیر بغلم رو گرفت.
مامان در حالی که چشم غره ای به سمتم رفت، پرسید:
– کجا میری؟
بی حوصله جواب دادم:
– اتاق؛ باید لباسم رو عوض کنم.
تا خود اتاق حافظ همراهم اومد و به جای درب که رسید مانع داخل اومدنش شدم.
– دیگه میتونی بری، خودم از پسش بر میام.
لج بازی نکرد اما حرفم رو نادیده گرفت و داخل اومد.
– این همه به زمین و اسمون نزدم که تو هنوز منو نامحرم خودت بدونی! خودت دکمه هاتو باز کن تا درش بیارم لباستو.
بی جون دکمه هام رو باز کردم که حافظ سمت کشو لباس هام رفت و از توش بدون خجالت برام لباس زیر و تیشرت و شلوار بیرون اورد.
– همینا خوبه؟
سری تکون دادم تا دوباره جلو اومد و مانتوم رو از تنم در اورد.
– با همین لباس نازک اومده بودی؟ ندیدی بیرون هوا سرده؟
– من گرمم بود؛ زود باش دیگه مامانم الان خیال میکنه تو داری سر تا پای منو وارسی میکنی …بعدش باید هزار تا حرف و کنایه ازش بشنوم.
با وسواس سعی کرد لباس هام رو تنم کنه و بی اراده داشت با لمس دست هاش بدنم رو بازدید میکرد.
با بستن قفل لباس زیرم، سمتش چرخیدم که متوجه سرخی گوش هاش شدم.
فکر کنم متوجه شد من از نگاهش برداشت های منفی کرده بودم که سرش رو پایین انداخت.
– نگران نباش، حتی اگر بخوام هم دلم نمیاد فعلا بهت کاری داشته باشم.
پوزخندی زدم که تیشرتم رو تنم کرد و دستش رو روی موهام کشید تو سرم رو نوازش کنه و یه جورایی بهم دل گرمی بده.
– میخوای بگم هدیه اینجا بمونه کمکت کنه؟
سری به نشونه نفی تکون دادم.
– نه مامانم هست، همش دوتا بخیهس چیزی نشدم …بیخودی شلوغش نکن.
سری تکون داد و خواست از اتاق بیرون بره که اینبار من جلوش رو گرفتم.
شاید فکر کرد میخوام باز هم بهانه جویی کنم براش اما بر خلاف همیشه گفتم:
– مرسی که اومدی!
لبخند روی لبش نشست اما نه خیلی پر رنگ.
– این کار رو نکردم چون مادر آوایی …این کار رو انجام دادم که بهت ثابت کنم تو هنوز نیکی منی.
شاید منی که اینجا ایستاده بودم هیچ وقت ورژن واقعی نیکی رو تا این حدی بازی نکرده بودم.
– از این حرف ها هم بلد بودی؟
سری تکون داد.
– قبلا نه، جدیدا یکم راه افتادم.
خنده بیجونی کردم و مشتی به بازوش زدم.
– من عادت ندارم به این چیزا …بد بودن بیشتر بهت میاد.
پشت گردنش رو دست کشید و تو گلوم خندید.
– نگران نباش، کم پیش میاد اینجوری باشم.
سوالی نگاهش کردم.
– من الان مریضم باهام مهربونی؟
خنده از روی صورتش پر کشید.
– فرقی نداره، فعلا دارم مراعات میکنم یکم.
حافظ دروغ گوی خوبی نبود.
شاید می تونست احساستش رو پنهان کنه اما منی که حداقل یک سالی رو کنارش شکسته پاره زندگی کرده بودم، میدونستم وقتی دروغ میگه حالت چهرهش بد جور رنگ انکار میگیره.
اون همیشه وقتی من مریض میشدم انگار که عذاب وجدان میگرفت و بهترین نسخه از امیر حافظ سلطانی میشد.
با تکرار این کار باعث شد من دوباره ذهنم به گذشته پر بکشه …
#گذشته
– گفتمت لازم نیست امروز از جات بلند بشی، باز سر خود داشتی خونه رو تمیز میکردی؟
لبم رو جلو دادم.
– امروز چه فرقی با روز های دیگه میکنه؟
به ساعت مچی روی دستش که تاریخ رو هم نشون میداد اشاره کرد.
– باز هم من باید یادت بیارم امروز چندمه؟
خسته از کار شدید و کمر درد روی تخت دراز کشیدم.
جالب بود که حافظ تاریخ دقیق ماهیانه من رو میدونست و من برعکس مدام یادم میرفت.
– حالا که چیزی نشده، تو مثل شوهر خوب میای زیر دلمو برام ماساژ میدی؛ مگه نه؟
بد عادتم کرده بود …وگرنه من انقدر توقعم بالا نبود اما کم پیش می اومد. که حافظ مراعات کنه و من هم کمال استفاده رو ازش می بردم.
– اول یه چیزی بخور …
پتو رو روی خودم کشیدم.
– از سر شب دارم چیزی میخورم، عجیب نبود انقدر اشتهام زیاد شده.