باز چی شده؟
آوا که بغلش بود رو دستم داد و لبه تخت نشست.
– سر خود رفتی هر کار دلت خواست کردی؟
دست روی شکمم گذاشتم.
– اگر خودت بودی نمیکردی؟
نفسش رو فوت کرد و روسریش رو در اورد.
– معلومه که میکردم، ولی مگه تو مادر نداری که با حافظ رفتی؟
بالشتم رو زیر سرم جا به جا کردم.
– هرکی خربزه میخوره، پای لرزشم میشنه! این دست گل حافظ بود …خودش هم باید جورشو میکشید.
از جاش بلند شد و لباس های کثیفم رو برداشت.
– تو هم توی خربزه خوردنش شریک بودی؛ بیخودی و با نارضایتی که نرفتی تو بغلش. با خودت رو راست باش، بگو هنوز که هنوزه خیالات اینو داری که بهش محرمی.
دخترم که آروم خوابیده بود رو بغل کردم.
آوا خوابش سنگین بود، بو حرف زدن ممکن نبود بیدار بشه.
– حالا که گذشت …
خواست از درب اتاق بیرون بره که گفت:
– من بهادر رو دست به سر میکنم؛ تو هم دلتو سر به یک راه بده …یا برگرد پی حافظ یا برای همیشه قیدشو بزن.
درب رو بهم زد و بیرون رفت.
من رو بین دو راهی گذاشت.
از طرفی خیالم باید بهادر راحت بود و از طرفی هم نمی دونستم من دقیقا می خوام با حافظ چیکار کنم؟
مامان راست میگفت.
اون که تنهایی خربزه نخورده بود …منم پا به پای اون داشتم لذت میبردم و خریت کردم.
آوا با انگشت های کوچیکش دستم رو گرفت و به عادت همیشگیش فشار داد.
من نمی دونستم الان و دقیقا کجای این زندگی ام اما اینو میدونستم که هدفم فقط داشتن آرامش برای خودم و دخترمه.
روای**
حافظ رو به روی خونه پدریش ایستاد تا هدیه از ماشین پیاده بشه.
– بهشون بگم کجا بودم؟
حافظ که نمی خواست هدیه رو به دردسر بنداره رو بهش کرد.
– بگو رفتی پیش دوستت! سوتی موتی ندی که خودت میدونی.
با تاکیدی درب ماشین رو بهم زد و به محض داخل شدنش، صدای جیغ لاستیک های حافظ توی خیابون خلوت به گوش رسید.
دوباره باید برمی گشت.
دوباره باید با مرسده چشم تو چشم می شد.
تقصیر خودش بود.
می دونست سر لج و لج بازی زندگی سه نفر رو بلا تکلیف گذاشته.
باید با مرسده معامله می کرد.
دیگه بیشتر از این نمی تونست نیکی رو منتظر بزاره ته به خونه برگرده.
رکسی مثل همیشه توی حیاط منتظرش بود و به محض رسیدن حافظ خودش رو لوس کرد.
– امشب حوصله ندارم رکسی، برو کنار.
از اون زبون بسته چه توقعی داشت؟
اما حداقلش اون تنها کسی بود که بدون حرف زدن می تونست به حافظ دلداری بده.
با رسیدن به واحد بالا، درب رو باز کرد و بی توجه به خونه ای که مرتب شده بود، فقط روی مبل خودش رو پرت کرد که صدای مرسده از پشت سرش اکو شد.
– دیر اومدی، خیلی وقته منتظرتم.
فقط همین😟😟💔چرا انقد کمه پارتاش😟🤕این دو خطم نبود تموم شد اویل خیلی خوب بود مث اینکه نویسنده خستع شده😕
اره پارتا کوتاه تر شدن دست منم نیست بیشتر از این نویسنده پارت نمیده😥
امیدوارم با این وضع پارتگذاری وسط رمان پشیمون نشه و دیگه ادامهاش نده…
نه ادامه میده فقط پارتاش کوتاهن که نمیشه هر روز گذاشت