نمی خواست اونجا منتظر بمونه تا مرسده صداش رو بشنوه و از اتاق بیرون رفت.
– الان مشکل چیه؟ نصف شبی کی گاوش زاییده که من باید جوابگو باشم؟
اخلاق پدرش دستش بود.
اون در حالت عادی باهاش حرفی نمی زد مگر این که کار واجبی باهاش داشته باشه.
– الحمد الله تو خودت یه پا مشکلی …دیگه نگاه نمی کنم ننهت زیر گوشم چی می خونه، دور اون دختره رو خط بکش.
این دیگه خط قرمز حافظ بود.
اون دختره اسم داشت.
مادر بچهش بود.
زن مورد علاقهش به حساب می اومد.
بدون هیچ حرف تلفن رو قطع کرد.
کی انقدر جرعت پیدا کرده بود؟!
مرسده از اتاق بیرون اومد، شاید پیش خودش فکر کرد که حافظ نیاز داره یکی کنارش باشه.
– چیزی شده؟
حافظ طرفش برگشت.
– فال گوش ایستاده بودی؟
موهای بلندش رو پشت گوشش زد و سرش رو پایین انداختم.
– نه …ناخوداگاه به گوشم خورد؛ ولی بیچاره راست میگه دیگه، ببین نیکی چه اتیشی توی زندگیت انداخت! به هر حال بود و نبودش دردسر سازه.
اگر دختر مختاری ها نبود و هزار پشت دم و دستگاه نداشت همین حالا مشتی توی صورتش فرود می اومد.
– بهت آوانس دادم قراد نیست پرو بشی و دخالت کنی.
زیر لب “هوم” زمزمه کرد و رو بهش گفت:
– باشه، اصلا فراموشش کن بیا بریم بخوابیم.
نمی خواست حرفش دوتا بشه.
بالاخره گفته بود امشب روی تخت می خوابه و ناچار پشت سرش حرکت کرد و سر راه نگاهی به اتاق خالی آوا انداخت.
عجیب جای خالیش رو تخت کوچولوش احساس می شد.
دوتا منبع آرامشش پیش هم بودن و ازش دور …
– دلت براش تنگ شد؟ اشکال نداره ما می تونیم بچه خودمون رو بسازیم مگه نه؟
مگه آوا بچه خودش نبود؟
چقدر حرف های مرسده می تونست مسخره باشه که حتی قابل ندونست جوابش رو بده.
داخل اتاق رفت و مرسده زود تر اون رفت طرفی که همیشه حافظ روش می خوابید.
کاش متکا و پتو هم بوی عطر نیکی رو می دادند …
سرش رو روی بالشت نیکی گذاشت و عمیق بو کشید.
آخ که هنوز می تونست طعم بوسه دیشب رو به خاطر بیاره و حتی یا عطرش هم وسوسه بشه.
گوشی موبایلش رو قبل از سایلنت کردن برداشت و با پیامی که روی صفحه دید به وجد اومد.
این شماره نیکی نبود قطعا اما از محتواش می شد فهمید که از طرف اونه.
” مرسی که امروز اومدی …هرچند وظیفهت بود”
توی ذهنش کلمه “دیوونه” اکو شد.
نیکی در حالت عادی همیشه حق به جانب بود.
– به چی نگاه کردی که خندیدی؟ منم ببینم؟
عکس آوا بک گراند گوشیش بود تنها به نشون دادن همون اکتفا کرد.
– تو چرا نمی خوابی؟
مرسده نزدیک تر رفت تا جایی که سرش رو روی بازوی حافظ قرار داد.
– چون فاصلمون به قدر کافی کم نبود خوابم نمی برد.
فاصلهش رو با مرسده بیشتر کرد.
دلش نمی خواست عطر نیکی رو با کسی شریک بشه.
– قرار نبود پرو بشی، برو اون طرف …
مرسده که بر خوردن بهش توی قوانینش نبود، یکم عقب تر رفت.
– پس چرا شلوارتو در نیوردی؟ مگه همیشه لخت نمی خوابیدی؟
حافظ که دیگه واقعا کشش نداشت جواب مرسده رو بده، گفت:
– قصدت چیه؟ باهات راحت نیستم که درش بیارم؛ بگیر بخواب سر جدت من فردا کار و زندگی دارم.
پشتش رو بهش کرد.
دیگه واقعا تصمیم گرفت اونو نادیده بگیره.
گاهی به خریت و حماقت خودش می خندید و شاکی میشد.
حتی خودش هم به نیکی حق میداد تا دوباره هوس زندگی با حافظ رو نکنه.
از نظر خودش هم تحمل رفتار هاش سخت بود اما می تونست کوتاه بیاد.
حداقلش حالا فهمیده بود بدون نیکی حتی آب خوش هم از گلوش پایین نمیره و همیشه انگار همه جا یه چیزی کمه …
***
#نیکی
به زور از جام بلند شدم.
خستگی و کوفتگی بدنم حتی بیشتر از وقتی بود که از سفر برمیگشتم.
آوا کنارم نبود و مطمعنا مامان برده بودش بیرون از اتاق.
قدم های کوتاه برداشتم و توی سالن رفتم.
– ساعت خواب …می ذاشتی افتاب غروب کنه بعد بیدار بشی!
به ساعت نگاه کردم.
حتی از دوازده ظهر هم گذشته بود.
– درد داشتم؛ می خوابیدم کمتر میشد.
آوا که داشت با ذوق و شوق به تلویزیون و برنامه های رنگیش نگاه می کرد رو بغلم گرفتم و با خودم روی مبل نشوندمش.
– غذا چی داریم؟ خیلی گشنمهم شده …شیر ندارم آوا رو سیر کنم.
مامان که انگار حسابی کبکش خروس می خوند گفت:
– حافظ زنگ زد، گفت چیزی درست نکنم.
ادمین جان فک کنم نویسنده کانالش رو خصوصی کرده و این رمان رو میفروشه واسع همینه که انقدر دیر پارت میده یه جایی آگهی رو دیدم😒😐💔حالا باید هفته ها منتظر باشیم تا یه پارت تو کانال عمومی بزاره💔