این دیگه چه مدلش بود؟
واسه چی نباید ما غذا می خوردیم.
– حالا دیگه اون برامون تعیین و تکلیف میکنه که درست کنیم یا نه؟!
مامان که سعی داشت خندهش رو مهار کنه جواب داد:
– خب حالا جوش نیار، منظورش این بود که قراره بیاد اینجا خودش هم غذا میگیره.
اخم هام توی هم نرفت.
جدی ناراحت نشدم.
حتی عصبی هم نبودم.
– چرا قبول کردی؟ بیاد که چی بشه؟ مگه خودش خونه زندگی نداره که بیاد اینجا؟
آوا که داشت یا گردنبندم ور می رفت، تا اسم باباش رو شنید نیشش باز شد …
– دیدم از تو آبی گرم نمیشه، تو هم دلت پیش همونه بزار بیاد بلکه یه چیزی بشه.
دستی لای موهام کشیدم.
رسما وضعیتم برای دیدن حافظ خوب نبود.
باید می رفتم حموم.
اما مگه مهم بود اون منو چطوری ببینه؟!
از حرکات ضد نقیضم کلافه شدم.
مهم نبود اون چی می خواد اما به خاطر خودم باید می رفتم حموم.
آوا دست مامان سپردم.
– مراقب باش آب به بخیهت نخوره! لیف نکشی اونجا.
انگار که من یچه دو ساله بودم اینجوری نصیحتم می کرد.
زیر لب همینطور که غر می زدم داخل حموم رفتم.
بی دلیل داشتم با کارم سرعت می بخشیدم که قبل از اومدن حافظ بیرون بیام و همینطور هم شد.
لباس های همیشه همرنگم رو تنم کردم و قبل از خشک شدن موهام، صدای زنگ آیفون توی خونه پیچید.
مامان حتی فرصت نداد که من شال بپوشم و چون خودش حاضر و آماده بود، زود درب رو براش باز کرد.
من هنوزم توی اتاق فرصت داشتم تا موهام رو ببافم و روسری سرم کنم اما صدای سلام و علیککردنش با مامان تمرکزم رو بهم می ریخت.
حتی ذوقی که توی صدای آوا بعد از دیدن باباش هم بود رو می تونستم بشنوم.
دیگه بیشتر از این حوصلهم نمی کشید با موهام ور برم و با انداختن شالی روی سرم بیرون رفتم و همزمان با حافظ چشم تو چشم شدم.
اینبار من منتظر موندم تا بهم سلام بکنه و در حالی که پشت گردن آوا رو نوازش می کرد رو بهم کرد.
– علیک سلام؛ تو چرا بلند شدی از جات؟
روی مبل اولی نشستم و خودش هم رو به روم جا گرفت.
– تا همین نیم ساعت پیش خواب بودم؛ نگفته بودی میای!
مامان آول جلوی حافظ فنجون چایی رو گذاشت و رو بهم کرد.
– به من گفته بود، مهم صاحب خونهس که اجازه داده، تو چرا سوال و پرسش می کنی؟
چینی به بینیم دادم و دست به سینه نشستم.
اصولا مامان هر وقت که حافظ می اومد براش سنگ تموم می ذاشت و هرچی که توی خونه داشتیم رو روی میز میچید.
واقعا برام سخت بود طولانی مدت بشینم و بی خجالت رفتم روی مبل سه نفره که دراز بکشم.
لعنتی بوی کبابی که حافظ گرفته بود کل خونه رو احاطه کرد و داشت دل و رودهم رو به هم پیچ می داد.