رمان سایه پرستو پارت 107

4.6
(18)

 

 

من هم دیدن این صحنه غیرقابل تصور
هست…
دکتر: آرنگ تو حتی غیرقابل تحمل نمیگی، پس
این دختر توی تمام تو رسوخ کرده از طرفی هم
اون کل عید برنامهی با تو بودن و میچیده من جای
تو بودم ساکم و میبیستم میومدم سوپرایزش میکردم
خیلی سریع همه چیز و تعریف میکردم
پوزخند زدم
– به همین راحتی
دکتر: یه بار بدون برنامه و راحت جلو برو به
حرفم گوش بده دیشب گوش دادی االن متوجه شدیم
پناه دلتنگت هست بهت فکر میکنه
– نمیدونم حس عروسک خیمه شب بازی و
دارم
دکتر: من عروسک گردان نیستم، یه همراه هستم،
فعال تو باید این سنگ و برداری و نشونه بگیری
پس زودتر عمل کن
– بزرگترین دوراهی زندگیم همین موضوعه..

دکتر: چون تا حاال خیلی دقیق بودی برای
هرکاری حساب و کتاب خودتو داشتی
– تا حاال درصدی شناخت از شرایط پیش رو
داشتم…
دکتر:زندگی همینه، غیرقابل پیش بینی… غیر از
این بود بی مزه میشد درسته فکر کن از فردا یا
حتی ماه و سال بعدمون خبر داشتیم
– آره اینم هست
اینو گفتم اما پیش خودم تصور کردم اگه ما چند
بار در مواقع حساس اجازه داشتیم از آینده خبر
داشته باشیم شاید جذاب میشد، مثال من االن یه
عینک داشتم و روی چشمم میذاشتم و از جواب
پناه آگاه میشدم…
دکتر: آرنگ هستی ؟
– بله
دکتر:چیکار میکنی؟
نمیشد… با خودم کنار اومدم من نمیتونستم پناه و
فراموش کنم حداقل باید جوابشو میشنیدم اگه نه

بود اونوقت بخاطره خودش کنار میکشیدم اما االن

بود اونوقت بخاطره خودش کنار میکشیدم اما االن
که تمام وجودم صداش میزنه میخوام خودخواه
باشم… میخوام بهش بگم! تمام، آرنگ تصمیمت و
گرفتی و تو آدمی نیستی که تصمیم خودتو زیر
سوال ببری!
– میام
صدای دکتر غرق شادی شد
دکتر: عالیه، پس برو که زودتر برسی…
– خدانگهدار
دکتر:خدا به همراهت…
۹۲۲
گوشی و قطع کردم و آنالین بلیط اولین پرواز و
که ساعت ۶ بود اوکی کردم

 

 

نگاهی به ساعت توی دستم انداختم وقت زیادی

نداشتم ساک و توی دستم گرفتم و راهی فرودگاه
شدم…
تنها کسی که خبر داشت کجا اومدم پناه بود، چون
عجله داشتم باید به سوغاتی گرفتن از همین مغازه
های فرودگاه راضی میشدم…
نگاه کردم به مغازهای که دست سازه های خاک
هرمز و داشت، سریع وارد مغازه شدم، نگاهم به
قلب زردی افتاد درسته باید رنگ قرمز و
میخریدم اما رنگ زردش عجیب زیبا بود…
بعد از اینکه دیدم نمیتونم خودمو قانع کنم دوتاشو
خریدم و یه بطری هم از قفسه برداشتم و حساب
کردم…
بعد از انجام کارهای پرواز االن توی هواپیما
نشسته بودم و داشتم به حرفایی که میخواستم بگم
فکر میکردم… و دلشوره عجیبی که به جونم افتاده
بود حالمو بد میکرد و در کل پرواز خوبی نبود
ولی باالخره قبل از اذان پرواز توی تهران نشست

از فروشگاه یه شیر خریدم، بهترین کار این بود
برم سمت تهران سر بعد هم هرجا پناه دوست
داشت بریم االن اگه بخوام برم خونه ماشین بردارم
ساعت ۲ شب میرسم به پناه و با این حالم قدرت
پشت فرمون نشستن هم ندارم، پس ماشین در
اختیار گرفتم تو اتوبان بودیم که اذان شد، افطار
کردم اما شیر حالمو بهم زد
– آقا نگه دار
راننده: االن؟
– هرجا تونستی…
راننده متوجه شد حال خوبی ندارم ماشین و نگه
داشت و ده برابر اون یه جرعه شیری که خورده
بودم باال آوردم…
راننده سریع پیاده شد و آب جلوم گرفت
راننده: داداش صورتت و بشور…
بطری آب و گرفتم معذب بودم و گفتم
– شما بفرمایید االن میام

راننده: تمیزه یکم بخور بهتر شی
– چشم
راننده با فاصله ایستاد صورتمو شستم یکم حالم جا
اومد سوار ماشین شدم
راننده یه ظرف کوچیک گرفت سمتم
راننده: داداش روزه بودی نباید شیر سرد
میخوردی، بیا چند تا خرما بخور حالت بهتر شه
– نه نیاز نیست بهترم…
راننده: حاجی نمک نداره
۹۲۳
به اجبار تعارفات راننده یه دونه خرما برداشتم و
چشمامو بستم تا دیگه حرفی نزنه و تا داخل
شهرک که شدیم آدرس دادم
– جناب همینجا منتظر بمونید…
پیاده شدم و با پناه تماس گرفتم بعد از چند باری که
بوق تکرار شد باالخره جواب داد

 

پناه: بله
– سلام
پناه: سلام
– بی حالی!؟
پناه: اگه اجازه بدی میخوام استراحت کنم شما هم
برو به ادامهی سفر رویاییت برس…
لبخند زدم
– لباس بپوش بیا پایین…
متعجب گفت
پناه: بیام پایین؟ کدوم پایین؟
– بیا داخل کوچه تون…
پناه: آرنگ من حوصله مسخره بازی ندارم توهم
بهت سرکار گذاشتن و بچه بازی نمیاد، االن از
بس خستم که بگن پست برات الماس کوه نور
آورده نمیام تحویل بگیرم…
– اتاقت پنجره روبه کوچه داشت؟
پناه: آره

– پرده رو کنار بزن…
کالفه شد انگار داشت از روی تخت بلند میشد که
غر زد
پناه: تهرانم نیستی اذیت کردن و دوست داری، آقا
آسمون و دیدم میدونم ستاره توش نیست، تهران
ابری ابری اونجا که تو هستی ستاره بارونه…
ادامه حرفش با جیغ بلندی همراه شد، چشم تو چشم
شدم باهاش
پناه: بسم هللا…
متوجه شدم که شکه شده
پناه: یا حضرت محمد، آرنگ خودتی؟ نکنه
تصادف کردی مردی روحت اومده اینجا…
– مردی چیه؟ حالت خوبه؟ خودمم دیگه البته اگه
تو اجازه حیات بدی…
پناه: تو که کیش بودی…
– الماس کوه نور نیاوردم برات اما اگه افتخار
میدی لباس بپوش بیا پایین تاکسی منتظره…

 

 

هنوز گنگ بود پس فقط کوتاه باشه گفت
۹۲4
یه ربعی معطل شدم تا پناه پایین بیاد البته با ماشین
از پارکینگ بیرون اومد رفتم کنارش…
– چرا ماشین آوردی؟
پناه: با االغ مشتی ممدعلی که نمیتونیم بریم…
– تاکسی هست
پناه: ردش من راحت نیستم…
– نه با ماشین بریم نصف شب باید برگردیم
با تعجب شونه باال انداخت
پناه: خو برگردیم…
– باشه پس به شرطی که باهم برگردیم من از
اینجا تاکسی بگیرم برم…
پناه:آرنگ…

 

میدونستم میخواد اعتراض کنه پس سریع گفتم

– پس با تاکسی بریم
پناه: گفتم رفتی کیش اومدی، شاید آب به آب شدی
یکم از لجبازیت کم شده… باشه اوکیه تاکسی و رد
کن…
تاکسی و رد کردم و کرایه رو حساب کردم و
چمدون و روی صندلی عقب گذاشتم پناه از ماشین
پیاده شد و سوئیچ و سمتم گرفت
– پس خودت بشین…
درسته خستهم اما قرار نیست پناه اذیت بشه، همین
که استارت زدم پناه شروع کرد
پناه: خب حاال توضیح بده
– چی رو
پناه: این چند روز عجیب رو… مخصوصا از
ظهر به بعد تو که گفتی نمیام…
– تهدید کردی کالس برگزار نمیشه
پوزخند زد

پناه: آرنگ من احمقم؟
– دور از جون
پناه: پس بگو چی شده
– کجا بریم؟
پناه یکم فکر کرد
پناه: پریشب باممون نصفه موند همون بریم بام
راستی تو غذا خوردی؟
– نه
پناه: منم نخوردم اعصابم خورد بود
– چرا؟
کالفه گفت
پناه: از دست این زندگی و آدمای توش…
– ای وای پس برم، منم احتماال یکی از دالیل
خورد شدن اعصابتم…
پناه: تو که تا جواب ندی مغزم آروم نمیگیره…
تازه بدستت آوردم…

– پس وای به حال من…
پناه: تو از پسش برمیای نگران نباش… حاال
توضیح بده
– ایشاال که بربیام… تمام توضیحات من توی یه
جمله خالصه میشه اونم بام میگم…
صدای پناه یکم باال رفت
پناه: اوووو کو تا بام، االن چی بگیم؟ از صحبت
های کلیشهای شروع کنیم…
۹۲5
لبخندی زدم و با لودگی که از من بعید بود گفتم
– در نبود من تهران چقدر تغییر کرده…
پناه مشتی حوالهام کرد
پناه :بی مزه، آرنگ همین جا غذا بگیریم که رفتیم
باال معطل نشیم
– تو شام نخوردی؟

پناه: نه
– پس واجب شد تو گرسنه باشی اصال نمیشه
باهات رو به رو شد…
خواسته پناه برام معلوم بود قطعا فست فود
میخواست اما االن من با فست فود داغون میشدم
پس پرسیدم
– چی بگیرم؟
پناه: معلومه حلیم و آش رشته
– جدا؟ گفتم االن میگی بندری دوبل
پناه: نه ماه رمضون فقط آش و حلیم
بعد از خرید آش رشته و حلیم سمت بام حرکت
کردم، یه باد سردی میومد و پناه مشغول اش
ریختن بود که من به بهانه برداشتن پالتو سمت
ماشین رفتم و جعبه سوغاتی پناه و از چمدون
درآوردم…
دکمه پالتو رو بستم و زیر لب بسم هللا گفتم، و با
خودم قسم خوردم که اگه امشب حتی به اندازه یک
درصد پناه بهم امید بده و با دلم راه بیاد حداقل از

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x