رمان سایه پرستو پارت 109

3.7
(19)

 

بخوای برای من کله کنی من بدتر میکنم باید منو
شناخته باشی پس اول ببین چه فرقی هایی بینمون
هست… میزان تحملت و بسنج بعد درخواست
کن…
– االن ناراحت شدی؟
پناه: از چه لحاظ؟
– از درخواستم
پناه: نه یه صحبت دوستانه بود
اخم کردم
-دوستانه؟ پناه نمیشه با کلمات بازی نکنی؟ اصال
اول رک نظرت و راجع به من بگو…
پناه: نه نه عصبی میشی
– عصبی نیستم!
تمام تنم میلرزید…
– میتونم نظرت و راجع به خودم بدونم؟
پناه: تا االن متوجه نشدی؟
– از زبون خودت بشنوم مطمئن بشم…

پناه: با تمام تفاوت های که با من داری از بس
خوبی نمیتونم نادیده بگیرمت، حتی توی الیههای
زیرین زندگیم هستی…
– بازم من جوابمو نگرفتم… رک و بی حاشیه
ً
بگو لطفا
نگاه ازم گرفت و به روبهرو خیره شد
– یه کلیپی دیدم یکی میگفت مخالف اونچه همه
میگن خوش بهحال آیدا چه مردعاشق پیشهای
داره و چه زیبا که شاملو آیداش و فریاد میزد
و جهانی و از این عشق با خبر کرد و
هیچکس نمیتونه منکر عاشقانههای شاملو بشه
اما این کلیپ میگفت مخالف همه اینا
بزرگترین شانس زندگی شاملو، آیدا بوده و اگه
توی زندگی صادق هدایت هم یه آیدا وجود
داشت شاید هیچوقت خودکشی نمیکرد…
l
آرنگ شاملو میگه آیدا فسخ عزیمت جاودانهس
انگاری اونم قصد خودکشی داشته… شاید تو یا
بقیه بگن آرنگ چه مرد خوش شانسی هست
اما هیچکس شاید ندونه حاال جدای بحث
خودکشی تو برای من حکم آیدا رو برای
شاملو داری…
خیلی زیبا توصیف کرده بود و وجودم غرق شادی
بود، اما نمیخواستم بیشتر از این ادامه بده اون در
قالب یه دختر خیلی بیشتر از غرورش حرف زدن
بود
خواستم دوباره بغلش کنم که اجازه نداد
پناه: آرنگ همه اینارو گفتم که بدونی تو خوبی…
ولی
این ولی منو میکشت شک ندارم
– ولی چی؟
پناه: ولی من از زندگی مشترک، از تمام تفاوت
های که باهم داریم میترسم… میتونیم کنار بیایم یا
نه؟

خواستم حرفی بزنم اما اجازه نداد و بلند شد رفت
لبهی بام و با فاصله زیاد از من ایستاد…
خود کرده راه تدبیر نیست، خوب میدونستم که
بزرگترین اشتباه و چند روز پیش مرتکب شده
بودم و پناه با دعوای که داشتیم از زندگی مشترک
با من واهمه داشت…
از حرفاش مشخص بود دلش باهام راه اومده اما
امان از دست عقل دوتامون که همیشه ساز ناکوک
میزنه و با اتفاقات اخیر عجیب به عقل پناه حق
میدادم…
ولی حاال که قلبش باهام همراه بود یعنی چند پله
جلو بودم…
یه ربع بعد برگشت کنارم به احترامش بلند شدم
پناه: آرنگ بریم؟
کالفه بود نخواستم اذیتش کنم
– بریم…
توی کل مسیر هیچ صحبتی نکردیم، وقتی رسیدیم
جلوی درشون گفت
سایه پرستو

پناه: ماشین و داخل نبر اسنپ بگیر اومد بعد من
خودم میرم داخل
– باشه…
من االن باید تالش میکردم درسته حرف دلمو زدم
ولی این کافی نیست
– پناه
پناه: جانم
– با خودت دو دوتا چهار تا کن اگه نظرت مثبت
بود بریم با دکتر رستمی صحبت کنیم…
پناه: برای فردا هماهنگ کن
لبخند روی لبم نشست جواب بدون درنگ پناه برام
خیلی خوشایند و عزیز بود…
خودش برم اسنپ گرفت، کالفه بود اما تا وقتی که
راهیم کنه از کنارم تکون نخورد…
پناه نه مثل بقیه خوشحال بود نه ناراحت بیشتر
انگار دوست داشت بره ترجیح منم این بود که
بیشتر اذیت نشه با توجه به شناختی که نسبت بهش
3
داشتم امشب و فکر میکرد ولی تا فردا با خودش
کنار میاد…. پناه همیشه خودش برای خوب بودنش
تالش میکنه
البته منکر این نمیشم امشب دوست داشتم پناه مثل
همیشه باشه، حتی داد و فریاد راه بندازه، اما
ساکت نباشه من دلم ضعف میره برای حرف زدن
این دختر اما امشب به خوبی تونست ادبم کنه با
وجود اینکه نشون داد بهم عالقه داره اما عواقب
کارمم جلوی چشمم آورد…

“پناه”
تا صبح روی تخت نشستم، از قبل اینکه آرنگ
بگه حدس میزدم ولی از وقتی که آرنگ عالقهشو
گفت استرس خاصی سراغم اومد نه میدونم میخوام
نه اون آدمی هستم که بگم بدون آرنگ میتونم
l
زندگی کنم وقتی آرنگ گفت بریم پیش مشاور تا
حدودی دلگرم شدم
ساعت ۷ صبح بود که به آرنگ پیام دادم “بین
ساعت یک تا پنج قرار نذار ”
چند لحظه بعد جواب آرنگ برام ارسال شد
دوست
ً
آرنگ: حواسم هست راستی دقت کن فعال
ندارم کسی از این ماجرا بویی ببره…
این خوده واقعی آرنگ بود در هر شرایطی حد و
حدود خودش و طرف مقابلشون حفظ میکرد بلد
نبود و نمیخواست به حریم کسی تجاوز کنه شاید
اگه جای آرنگ هر پسر دیگه ای بود از دیشب
کلی پیام عاشقانه و شعرهایی که تو گوگل سرچ
شده بود به سمت گوشی من سرازیر میشد…
منم توقع عاشقانه های عجیب و غریب و از آرنگ
نداشتم چون این مرد به وقتش زیبا تر از هر
شعری میتونست به من انرژی بده همیشه از مرد
و آیندهام مرد بودن شو میخواستم….
l
اونقدر غرق افکار خودم بود که متوجه شدم جواب
آرنگ و ندادم سریع تایپ کردم
– باشه حتما، فقط من خوابیدم کار داشتی چند بار
زنگ بزن تا بیدار شم
سریع جواب داد: میشناسمت…
واقعا همین بود آرنگ میشناخت منو…
ساعت 1 بیدار شدم آرنگ پیام داده بود
آرنگ: دکتر رستمی وقت خالی نداشت ساعت
۳۵:۸ نوبت داد… خوبه؟ اوکی کنم؟
نوشتم: آره فرقی نداره
هنوز بخاطره بحث خواستگاری با مامان
سرسنگین بودم لباس پوشیدم و راه افتادم
– شب دیر میام
مامان: کجا میری ضبط که نداری
– کار دارم بعد از ظهرم میرم خونه پگاه منتظر
نباش…

مامان: همه میگن تو که یه دخترت خونهس تنها
نیستی خبر ندارن من همیشه تنهام…
حرصم دراومد پوزخند زدم
– شمام که تنها نیستی تمام بقعه ها و حرمهای
ایران و خارج و یه دور زیارت کردی، واال
به اندازهای که شما تو سفر هستی مارکوپلو
نبوده… به خیالت اگه صبح میرفتم ظهر
میومدم اینجوری میتونستی سفر و عشق و
حال داشته باشی؟
مامان: دیگه االن وقت مراقبت من نیست االن باید
تو سر زندگیت باشی من نمیتونم تا آخر عمر
خودمو فدای نگه داری تو کنم
– مامان نگو بخدا خندم میگیره نه که کال دست و
پای شما بسته بوده، شما که هرجا خواستی
بری راحت بودی هردفعه هم خواستی مهمونی
بدی من دیر اومدم…
مامان: همین دیگه من هرجا رفتم دلم پیش تو بوده،
سرزندگیت باشی اون سفر هم به من میچسبه…
l
– فکر کن من نیستم، دلتو صابون نزن من
شوهر نمیکنم!
اینو گفتم که اگه برنامهم با آرنگ اوکی شد مامان
از سر ناچاری قبول کنه…
مامان نالید
مامان: من چقدر بدبختم اون از بابات که
سرجوونی منو با دوتا بچه ول کرد، از داماد هم
که شانس نیاوردم اینم از تو، الاقل تو یه شوهر
خوب کن هم خیالم راحت باشه هم جای خالی
بابات و پسر نداشته مو برام پر کنه…
– بهش فکر میکنم بای بای…
۹۳۵
بیشتر منتظر نموندم، من این روزا حتی دلم
نمیخواست با کسی بحث کنم عجیب توی هرلحظه
زندگیم حضور آرنگ و میخواستم…

به ولگا زنگ زدم بیشعور با اون قرارداد گند زد
به خودشو روزگار ما… میدونستم اتفاقی بیوفته
احتمال داره آرنگ از من دلخور بشه…
– سالم کجایی ؟
ولگا:اوه چه طلبکار… دانشگاه…
کالفه گفتم: بعدش کجا؟
ولگا: بهمنی گفته برن خونه کهنهچی فیلم نامه رو
بگیرم..
ولگا: نه گفت یسری توضیحات باید بدم￾بری خونه؟ چرا مثال؟ بگو برات بفرستن
– کافه قرار بذار
ولگا: گفت کسالت دارم نمیتونم بیرون بیام…
– خب دیگه گند زدی دختر، لعنت به تو با اون
قرارداد بستنت ۳ میلیارد هم که سفته امضاء
کردی…
ولگا: گفت اصول کار هست چند نفر هم گفتن ماهم
امضا کردیم…

عصبی غریدم
– چند نفر دیگه هر پیشنهادی هم بده قبول
میکنن… درسته اصول کاره ولی نه با این
بشر که تمام عوامل یه عده آدم هوس بازن که
فقط کمر به پایین براشون مهمه… اینا فقط
میخوان دختر گیر بیارن بزنن زمین!
ولگا: من جلسه اول چیز بدی ندیدم، پناه خدایی با
این بازی بار خودمو بستم نقش اول بازیگر مقابل
هم که سیمرغ داره… پناه از دیشب نتونستم
بخوابم…
پوزخند زدم
– ولگا هیچوقت فکر نمیکردم که تو همچنین
اشتباهی کنی!
ولگا: سخت میگیری بابا من خودم عقل دارم هرجا
دیدم به ضررم هستم پا پس میکشم…
– سفتههاتو چی میکنی؟ حاال حواست باشه واسه
سفته خودتو به باد ندی…

ولگا: نگران من نباش راستی گیلدا امروز با آرش
قرار گذاشتن…
– بسالمتی
ولگا: مامان هم میدونه دیگه قرار شده جدی تر
صحبت کنن بعد از جلسه امروز هم مامان بره
آرش و ببینه…
– چه سریع دارن پیش میرن، شاد باشن تو فقط
مراقب خودت باش ولگا به
خواهشا این ملت ً
نباید رو داد میفهمی که اینا فقط یاد گرفتن
اطرافیان دو شن…
ِ
شون و ب
ولگا: منو دست کم گرفتیا…
– واال با این قرارداد که نوشتی اونم بدون
مشورت آرنگ و مامانت کال ازت ناامید
شدم…
ولگا: خودتم میدونی آرنگ محافظه کار هست
این روند امضاء سفته حتی توی قرارداد متین هم
بود، خب من که دیگه نمیتونم با متین کار کنم
l
نمیتونستم توی خونه بشینم که االنم بهترین موقعیت
و یه جورایی سکوی پرتاب بهم پیشنهاد شده چرا
پس بزنم
– ولگا این ریسکی که تو کردی من جرات
انجامشو ندارم، به قول ارنگ جسارت با
حماقت فرق داره میگم من دستیارش بودم
داشت منو قورت میدادم راه داشته باشه نامرئی
میشه نصف دخترا و زنای شهر و حامله
میکنه…
ولگا: من از اون گنده ترم نگران نباش
دیدم متوجه نمیشه پس گفتم ولگا من رسیدم
سازمان دیرم شده و تماس و بدون اینکه منتظر
خداحافظی از سمتش باشم قطع کردم

االن که آرنگ اداره بود پس بنظرم با متین
مشورت کنم بهتر باشه، باهاش تماس گرفتم و به
طور کامل که صدای فریادش توی گوشم پیچید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

دانلود رمان سونامی 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش وفا، با خشمی که فروکش نمی…

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x