رمان سایه پرستو پارت 115

6.1
(8)

پناه: چی؟
– شیرهای که مالیدی به سرم
پناه: آرنگ یه استاد داشتیم میگفت این شیره،
شیرهی انگور نیست شیرهی مواده که به سر
طرف بمالی گیج و منگ و خمار میشه…
پوزخندی زدم
– چه استاد داغونی داشتید…
پناه: داغون نه پایه، گروه هنری با اون سختی کار
باید شاد باشن
۹۷4
دستی توی موهام کشیدم
-الان نمیتونم نظر واقعیمو بگم پس بهتره بحث
و عوض کنیم…
پناه: صداقتتو… از نظر تو گروه هنر عالفن
– با عرض معذرت بله
l
پناه: چرا این فکر و میکنی…
رک گفتم
– چون بیشتر از اینکه تمرکزشون به کارشون یا
حرفهشون باشه انرژیشون و صرف طراحی
و ساخت یه استایل عجیب و غریب میکنن،
خیلی از هنرمندای برتر جهان یه استایل
معمولی دارن اما خب دانشکدههای هنر ما یه
دنیای دیگهس…
پناه: شاید تا حدی موافق باشم اما توی ایران هم
داریم افرادی که توی دنیای هنر نخبه هستن…
– قطعا… پناه میشه ده دقیقه دیگه باهات تماس
بگیرم؟
پناه:حتما…
بعد از قطع کردن تماس مسواک زدم و لباس
عوض کردم،ترجیح میدادم با صدای پناه به خواب
برم… روی تخت دراز کشیدم و مجدد زنگ زدم
پناه: دوباره سالم…
l
– سالم، پناه چه بده جفتمون تهرانیم اما کنار هم
نیستیم…
صدای پناه هم ناراحت شد
پناه: آره واقعا
از فکر حضور پناه توی این خونه هم سرمست
میشدم…
– خودتو آماده کن که یه مدت دیگه باید اینجا
باشی…
پناه: من چرا تو باید خودتو آماده کنی که قراره
خونهت کنفیکون بشه…
– برای چی؟
پناه: بنظرت روحیات من با اون دکور فیلی مشکی
و خونه سلطنتی تو میخونه؟
مکث کوتاهی کردم، قطعا نه
– خب نه، میخوای چی کنی؟
صدای ذوق زده پناه و شنیدم
پناه: عوض میکنم…

– همه وسایل نو هستن…
پناه:خونه باید به سلیقهی بانوی خونه چیده بشه…
۹۷5
خب قطعا پناه باید توی این خونه احساس آرامش
میکرد..
– اینم هست ولی اسراف رو هم در نظر بگیر…
پناه: آرنگ از هرچی بگذرم از ست فیلی مشکی با
اون فرش طوسی مشکی وسط نشیمن نمیگذرم…
ابروهام باال پرید
– چی بگم یه طرف خونه رو پرنده گذاشتی بقیه
جاهارو هم که با گل و گلدون پرکردی، اینکار
هم انجام بده تو که بانوی خونه نشده تغییراتت
و شروع کرده بودی…
پناه قهقهه کوتاهی سر داد

پناه: وای آرنگ کی من اینهمه پرو شدم که
راجعبه دکور خونه مردم نظر میدم؟
– مردم؟
پناه: نه میگم چطور رسمی نشده تا اینجا پیش
رفتم…
با جدیت گفتم
– بایدم بری، این خونه مال توعه آدم برای
خونهی خودش تصمیم نگیره چی کنه؟
پناه: آرنگ بخدا من انقدر هم راحت نیستم با تو
کال یه حال دیگهام، انگار از خودمی… اصال
کثافت کی اینهمه باهات راحت شدم…
خندم گرفت جوری که انگار داره نگاهم میکنه
دستی به پیشونیم زدم و گفتم
– از کثافت شروع شد…
صدای خندهش بهم انرژی میداد و لبخند روی لبم
میمیکاشت….
پناه: خدایی این دیگه فحش نیست…

– نیست؟
با شیطنت گفت
پناه: برای آدم تمیز و اتو کشیدهای مثل تو آره
میشه گفت فحش محسوب میشه…
مکثی کردم، نمیدونم چرا اما حس کردم حرفی
میخواد بزنه یا سوالی توی ذهنش هست
– پناه چیشدی؟
پناه: هستم
– خوابت میاد؟
پناه: نه،آرنگ یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟
ناخداگاه چشمام بسته شد، امیدوار بودم از صدف
نپرسه که به هیچ وجه حوصله این کابوس و
نداشتم…
– بگو تی تی جان…

پناه بعد از مکث کوتاهی گفت
پناه: اینجوری که تو حرف زدی کال یادم رفت چی
میخواستم بگم، االن پروانههای دور قلبم دارن
میرقصن…
لبخند تلخی زدم، ساعدم و روی چشمم گذاشتم و
چشم بسته گفتم
– دور پروانههای قلبت بگردم، بگو… اون
سوالی که ذهنت و مشغول کرده بپرس…
پناه: آرنگ این همه سال که تنها بودی هیچکس
نظرت و جلب نکرد؟ خب باالخره تو کلی دانشجو
دختر داشتی…
خندم گرفت، ساعدم و از روی چشمام برداشتم
– پناه احتمال میدم تو از فضا اومدی، یا نمیدونم
شایدم ذهن خوانی بلد بودی که تونستی منو
اینجوری به خودت وابسته کنی وگرنه من از
دخترا حالم بهم میخوره در حدی که یه تماس
کوتاه دست میتونست منجر به این بشه یک
ساعت دوش بگیرم تا اون حس نجاست و از

خودم دور کنم، پناه تو فرق داری انقدر تو
ذهنم پاک هستی که وقتی توی آغوش
میگیرمت حس میکنم تیکه به تیکه روح
زخمیم داره ترمیم میشه… گاهی آدما میگن
نمیدونم فالن اتفاق نتیجه کدوم کار خوبمه االن
منم هرروز و هر شب میگم پناه نتیجه کدوم
کار خوبمه و یجورایی بابت تمام شبهایی که
از خدا گله کردم شرمندم چون اگه میدونستم
اون سختی به این آرامش منجر میشه قطعا
اون عذاب هم با فکر رسیدن به تو شیرین
میشد…
پناه: انقدر قشنگ صحبت میکنی که دربرابرت کم
میارم آرنگ…
لبخند زدم و بحث قبلی و ادامه دادم
– خب بانو نیک پندار خیالتون راحت شد؟
با شیطنت گفت
پناه: آره اصال یه نفس عمیقی کشیدم که نگـــو…
راستشو بخوای منم توی گذشته م کسی نبوده شاید

دلیلش هم محمد و ازدواج اشتباه پگاه بود که باعث
شد از هر نوع رابطهای بیزار بشم…
نمیخواستم با فکر کردن به پگاه ناراحت بشه پس
گفتم
– کاپ قهرمانی و باال ببرم یا زوده؟
پناه مغرور گفت
پناه: ببر…
– پس بدم بسازن
پناه: بگو یکی هم برای من بسازن، فقط واسه من
بزرگتر باشه چون قطعا من قهرمانترم
۹۷۷
پناه همین بود، هیچوقت کم نمیذاشت و بی انصافی
نمیکرد… چشمم به ساعت روی دیوار افتاد…
– پناه میدونی ساعت چنده؟
پناه: آره ۰۲:1 فردا تا خوِد ظهر خوابم…

بعد یهو کوبید توی صورتش
پناه: ای وای تو فردا میخوای بری سرکار برو
برو بخواب، بوس بوس، شبت خوش
– شب بخیر، ببخشید خیلی خستهام واقعا
نمیتونستم ادامه بدم فردا ساعت 1۲ تعطیل
میشم اگه وقت داری باهم میریم بیرون…
پناه: عالیه اتفاقا من پنجشنبه، جمعه ضبط ندارم…
حاال کجا بریم؟
– خودت تعیین کن…
سریع گفت
پناه: دربند، حاالم واقعا برو بخواب ، بایبای
– شب بخیر، خداحافظ
گوشی و کنار گذاشتم ک چشمامو بستم و چند ثانیه
بعد غرق در خواب شیرینی بودم…
صبح ساعت ۶ بعد از یه خواب لذت بخش که با
صدای پناه به خواب رفتی بیدار بشی و گوشیتو بر
میداری و بایه پیام از طرف محمد اونم با این

مضمون ) بـه باجناق جان، دوستی که به فامیلی
ختم بشه رو باید قدرشو دونست، رفتم اومدم تا
فامیل شیم حاال ببین زرنگ کیه( روبه رو بشی،
میشه به اون روز امیدوار بود…
دیگه چی کنم طال هم ناخالصی داره، هدیه خانم و
محمد و باید بخاطره پناه تحمل کرد…
توی مترو بودم که معدم تیر میکشید این سیستم
غذایی امسال و ورزش نکردن کار دستم میده از
امشب باید نرمش کنم جمعه هم کوه برم عالی میشه
میتونم ساعت ۴ برم تا ۹ برگردم این برنامه خوبی
هست…
البته االن تنها نیستم نظر پناه هم باید بپرسم، یعنی
من میتونم یکی دیگه رو توی زندگیم قبول کنم؟
بعد برای خودمم
ُ
میدونم خودم خواستم ولی این
عجیب بنظر میرسه…
سرکار مسعود خیلی سعی کرد سر از کارم
دربیاره که خب موفق نشد…
الان مثل قبل کار لذت بخش نیست برنامه های تایم
بیکاریم لذت بخشتره، اما تمام دقتم و گذاشتم تا
کارم و مثل همیشه درست انجام بدم…
مسعود: آرنگ شنیدی کارگزارهای قرارداد مدت
معین و میخوان استخدام کنن؟
– نه.
مسعود: آره اول مرداد آزمون گذاشتن
– شرایطش چیه؟
مسعود: ۴۵درصد آزمون، ۲۵درصد سابقه کاری،
۲۵ تا ۳۵ درصد مدرک بقیهش هم که مصاحبه و
تست اعصاب…
– تست اعصاب؟

مسعود: آره گفتن کارگزار خوب باید اعصاب
سالمی داشته باشه اکثرا نمی خوان شرکت کنن
آرنگ تو که مشکل نداری همون دانشگاه استخدام

شو اینا فقط می خوان رتبه ی بچه ها رو پایین
بیارت تازه گفتن اگه دو نفر توی آزمون نمره ی
برابر بگیرن اونی که متاهل هست قراردادش بر
می گرده مسخره نیست؟
– اکثریت هم که متاهلن…
مسعود: آره… قبول شدیم بریم یه عقد سوری
کنیم…
– تا مرداد وقت هست
مسعود: من که حوصله ی اینجا رو ندارم همش
جنگ اعصاب روانی شدیم به موال از استرس پیر
شدیم امروز رفت باال فردا اومد پایین وضع
اقتصاد ما هم که به فوت بند شده پیگریم وزارت
خونه خودمو جا بزنم
– کدوم ؟
مسعود: الویت اولم اقتصاد هست نشد صنعت…
– خوبه

مسعود: قول مساعد از صنعت گرفتم اما بابا میگه
صبر کن اقتصاد جور شه اعالم نیاز تو بزنم بیا
اصفهان یه مسئولیت دهن پر کن بگیری
– اینم خوبه
مسعود: تو چی نمی خوای جا تو عوض کنی
– نه هستم
مسعود: آرنگ من که می دونم خبری هست نکنه
اداره مالیات می خوای جذب بشی؟
– نه
مسعود: چه خبره هللا و علم ولی باالخره فاش می
شه
– سرت به کار خودت باشه اگه خراب کاری
داری بگو بابات ماله دست بگیره که استخدام
وزارت خونه استعالم امنیتی مکتبی سفت و
سخت داره
مسعود: دست کم گرفتی … آینده نگری کردم
هوارتا زمان دانشجویی محمدجواد خسروی و یادته

 

 

خب که چی
مسعود: اون برام یه خط سفید آورد پول دو تا
آیفون و ازم گرفت ولی خط سفیده سفید هست به
نام یه آدم مجهول ثبت شده
– نادان شکایت نداشته باشه ردتو بزنن…
مسعود: اگه اتفاقی بود تا االن میوفتاد
۹۷۸
پوزخندی زدم
– دشمن نداری دخترا یه وقتا بد موی دماغ می
شن
مسعود خندید و گفت
مسعود: حاجیت همه رو راضی می کنه
– آقای استاددد توی ماشین وسایل خونه کیف
کفشت یه دستگاه سیگنال زن تست کن یه موقع
کسی شنود نذاشته باشه…
0

مسعود: اینو نپاییده بودم
– تا ۶ ماه بعد از استخدامت هم سفید شو
مسعود: تو فکرش بودم اما نه اینقدر طوالنی یهو
بگو خواجه شم
– هر جا رفتی سفید شو تهران و شمال و مالزی
و اصفهان نداره همه جا رو میگم…
مسعود: ای داد بر من بدبخت شدم نخبهی دست و
پا بسته به من میگن … باشه مخصوصا که بابا
برای این استخدام خیلی ریخت و پاش کرده…
بازم پوزخند زدم
بله چرا نکنه صد برابرشو از روابط پسرش در
میاره این مدل فراگیر شده یه نفر رو توی یه اداره
ی حیاتی داشته باش همه جوره کارت راه
میوفته…
همینه که خیلی ها با گرفتن برگه ترک خاک و
پاس دنیا رو بهشون میدن چون حق شون و بدتر
از مسعودها خوردن

۰ دقیقه مونده به پایان ساعت کاری پناه زنگ زد
لب تاپ و خاموش کردم بلند شدم کت مو برداشتم
گوشی قطع شد
– مسعود خدافظ
مسعود : دکتر ۳ دقیقه مونده
با اخم گفتم
– خدافظ

بیرون که اومدم با پناه تماس گرفتم
– جانم
پناه: جناب راستگو شما به یک خیابون پایین تر از
محل کارتون احضار شدید
– به چه جرمی؟
پناه: چند روز قبل مسافری داشتید قلب دختر
خانمی توی ماشین تون مونده و با خودتون بردید
– تنهایی؟

پناه: نه کل شهر و برای محاکمه جمع کردم
– صبر کن اومدم…
سریع کارت زدم و تند خودمو به پناه رسوندم با یه
فاصله ی معقولی از اداره وایستاده بود حتی اگه
پشتش هم بهم باشه توی اون لباس سنتی راحت
میشد پیداش کرد
از پشت سر کنار شونه رفتم و گفتم
– سالم
البته این یه سالم معمولی نبود یه سالاااااام
پرانرژی و شاد مثل خودش بود…
پناه برگشت و با تعجب نگام کرد
– جانم مشکل چیه؟
پناه: ماشینت کو؟
– آهان دیدم اون طرف و نگاه میکنی معموال
ماشین نمیارم…

پناه با دهن کجی گفت
پناه: ماشین و نمیارم که شهر آلوده بشه، تو هم
سعی کن نیار ماشین تک سر نشین برای شهر
سمه، تو هم یاد بگیر نیاری پسر جان حداقل می
گفتی من میاوردم یه وری بریم االن چی کنیم؟
لبخند روی لبم هامو با صحبت های پناه کاریش
نمی شد کرد
– من خبر داشتم تو داری میای
پناه جدی و اخمو گفت
پناه: از این به بعد صبح پیام می دی با چی سر
کار رفتی چی خوردی با کی حرف زدی دیگه مثل
قبل یکه و تنها نیستی من باس)باید( خبر داشته
باشم…
– چشم
پناه همچنان با همون صدای جدی که حاال کلفت
ش کرده بود گفت
پناه: آفرین
l
بعد سریع از اون حالت در اومد و گفت
پناه: خب حاال از امروز با اخالق و روحیات من
آشنا می شی میریم پیاده روی تا پاهات باز شه…

به کیف دوشی کوچولو که ضربدری انداخته بود
اشاره کرد و گفت
پناه: به من چه که تو یه کیف به اون بزرگی
همراهته و روزه ای موظفی با من هم قدم بشی…
سر تکون دادم
دست گذاشت روی چونه و اخمو گفت
پناه: سر تکون می دی کارت سخت تر شد.
– به چه دلیل
پناه : منظورت این بود خب دیگه چی کنم چاره
ندارم گیر افتادم آرنگ با این سرتکون دادن بی

موقع باید تا شب راه بری از نامزدی هم که بدت
میاد بعد از عروسی هم که دهن من قراره آسفالت
بشه سرعت اسب چاپار رو هم داشته باشم خونه
ت جمع و جور نمی شه…
خندیدم
– بریم؟
راه که افتادیم پناه از دستم آویزون شد و گفت
پناه: آرنگ یه چیزی بگم گوش می کنی
-بگو جانم
پناه : آرنگ خونه تو بفروش…
از سرم گذشت چون با مارینا خانم همسایه ام میگه
سوالی و با تعجب نگاهش کردم که گفت
پناه: بفروش یه خونه ۶۵ متری یک خواب بگیر
حساب کردم در هفته دو تا صبح تا ظهر وقت
بذارم خونه مثل دسته گل شده…
به حالت مسخره گفتم
-پناه !؟

پناه لوس گفت
پناه: خو چیه خانه داری ا خ و بد است… االن بیام
مثل همه کالس بذارم و دروغکی بگم من کوفته
برات می ندازم قد توپ فوتبال نه وا میره نه خام
می شه… خونه داریم هم که نگو اجازه نمی دم
لک به وسیله ها بیوفته
آقا جان گفتن ازدواج بر پایه ی دروغ حرامه االن
هم بنده در سالمت جسم و عقل بهت میگم نهایت
توقعت از من یه وعده غذا در روز اونم وعده ی
صبحانه که از شب قبل روی میز بچینم خودت
پاشی نوش جان کنی هفته ای یکبار تمیز کاری
ظرف ها رو هم که ماشین می شوره حاال چون
تویی چیدنش با من تازشم توانایی تمیز کردن خونه
۲۰ متری و دارم…
خندیدم
۹۹۲تا االن که ۶۵ متر بود!

پناه: حاجی چرتکه ننداز برای ۳۰ متر دیگه روی
تو حساب باز کرده بودم همچین آدم دقیقی هستم…
با شنیدن جواب پناه از شدت خنده ترجیح دادم
روی یه نیمکت کنار خیابون بشینم…
پناه: اگه هنوز منصرف نشدی قطعا تو یه عاشقی
که نه تنها کور بلکه کر و الل هم شدی…
نگاهش کردم
– من یه عاشقم…
پناه: اونش به من ربطی نداره آرنگ خداروشاکرم
برای بچه دار شدن به جمع بندی خوبی رسیدیم
چون من یکی و الزم دارم خودم و جمع کنه…
– پناه مخالف اون چه فکر می کنی خونه ی
کوچیک و هر دقیقه هم تمیز کنی جمع و جور
نمیشه اما خونه ی بزرگی که کمد دیوار و
کابینت فراوون داشته باشه کمتر ریخت و پاش
میشه هر چیزی سر جای خودش قرار می

گیره خودت دیدی وقتی همه بودیم من هفته ای
دو بار خونه تمیز می کردم…
پناه: نظرت راجع به کارگر؟
– توی ۸۵ درصد اون کاری که تو انتظار داری
و انجام نمی دن کیفیت کارشون پایینه از قدیم
گفتن کار دل را دست کند نه آنکه هر کس
کند…
پناه : ولی آرنگ توجه داشته باش من زن خانه دار
نیستم جدای تنبلی از شلوغی هم بیزارم، هر ماهی
یک بار یه نفر بیاد تمیز کاری کلی خونه رو مثل
اون آقاهه که خونه ی مارینا جون تمیز می کنه ،
البته قصد دارم پگاه و راضی کنم هفته ای یه بار
هم خونه پگاه بره…
جدی گفتم
– کار آقا احد رو من انجام میدم…
نالید

پناه: نه نشد اومدی نسازی در اون حالت من عذاب
وجدان می گیرم تازشم ما که همیشه خوب نیستیم
قطعا دعوا و قهر و جر و بحث داریم خیلی ببخشید
آدمی هم عقل و دل داره از فکرت بگذره که همه
ی کار ها رو دارم من انجام میدم این چه زندگیه
خواهرشو نگا اینو نگاه باالخره حرفا اول توی
ذهن شکل میگیره بعد یه بار که خیلی عصبی
بودی اون وسطا برگردی بگی من کلفت و نوکر
خانم شدم اون موقع س که پناه لباس رزم می
پوشه… اصال وقتی من نیستم بگو بیاد…
۹۹۳من از دستور دادن به آدما متنفرم!
پناه سریع گفت
پناه: اتفاقا جانم برات بگه مارینا جون گفت از بس
حرفه ای و زرنگه خودش میاد در عرض پنج
شش ساعت تمام درز و دورز های خونه رو تمیز
می کنه تازه میگه شما تو دست و پای من نباشید…

– باشه حاال شاید به اون مرحله نرسیدیم، پناه منم
دست کم نگیر چه تو بخوای چه دلت نخواد
آدمی نیستم روی مبل لم بدم من باید کار کنم
تنبلی تو خون من نیست تا اون روزا خدا
بزرگه…
تو همین حین که داشتیم راه میرفتیم و قدم می زدیم
پناه گفت
پناه: عـــه آرنگ مزون عروس اینا میدونستن
قراره یه زوج جوان از این مسیر رد بشن…
بعد شروع کرد به نشون دادن مدال
پناه: آرنگ لباسا رو ببین این یکی چه شیکه منم
عاشق این سبکم یقه قایقی اونم روی ساتن ساده با
یه تور سفید قاصدکی..
احتماال منظورش از این اسم سفید همون خیلی
روشن و شفاف بود…
پناه: چیه این لباسای شلوغ و پر زرق و برق تازه
دختر موهاشو باز بذاره ساده ی ساده یه عروس
اروپایی شیک…

خونسرد پرسیدم
– تو کجا زندگی می کنی ؟
پناه گنگ نگاهم کرد
-بستگی به هدفت داره اگه قراره روز عروسیت
همه از تو سر تر باشن اشکالی نداره همین و
بپوش منم از این لباس خوش دوخت خوشم اومد…
اما بنظرم اما آستین بلند شو سر عقد محضری
بپوش که به دلت نمونه اما برای عروسی یه لباس
با سبک ایران بپوش نمیگم خیلی شلوغ با ۶ متر
دنباله اما درخور…
پناه تو فکر فرو رفت بعد گفت
پناه: آره تو این مورد حق با توعه اینجا همه در
حد عروس آرایش میکنن یه لباس با دانتل پر کار
هم می پوشن که نگو… اصال جلوی همه رو
بگیرم خواهر تجمالتی خودمو کجا بذارم…

پناه از ویترین مغازه دل کند و راه افتادیم
پناه: آرنگ من خود خواهانه عمل کردم یه سوالی
و نپرسیدم تو از ته قلبت موافق عروسی هستی؟
– چرا نباشم؟
پناه نگفت چون ازدواج دومت هست گفت
پناه: چون حوصله ی شلوغی و نداری!
– نه تجربه ی بدی هم نیست باالخره منم دوست
دارم یه بار داماد باشم مراسمی که تو
عروسش باشی و باید دید، زندگی کرد توی
حافظهت ثبت کرد اما با مراسم شلوغ مخالفم
مهمونای من شاید ۰۵ نفر هم نباشم…
با ذوق گفت
پناه: ایول شلوغی بی خود بدرد نمی خونه بیان
بخورن پشت سر حرف بزنن آدم باید عروسی
مهمونایی دعوت کنه که از ازدواجش خوشحالن نه
یه عده تماشاچی دو بهم زن فوضول…

به پناه نگفتم حتی یه جشن ساده هم از حوصله ی
من خارجه ولی قصد ندارم چیزی تو دل پناه
بمونه…
پناه: آرنگ من گشنمه
– بریم ناهار بخور
پناه: نه حال نمی ده آهان یه فکری نزدیک خونه
ت هستیم بریم من ناهار می خورم تو هم استراحت
کن ماشینم برداریم و بزنیم به دل کوه و دشت…
– نه
پناه: چرا مثال؟
– االن شرایط فرق کرده همه از عالقه ی من به
تو مطلع شدن عقد هم که نکردیم نیا تا کسی
فکر بدی نکنه، قرار نیست تو شخصیتت پایین
بیاد…
پناه ابروهاش باال پرید
پناه: با این تعاریف همون بریم ماشین برداریم
-پیاده روی کنیم پاها باز بشه…

پناه: روزه ای نارحتم من از صبح تا شب هم پیاده
روی کردم اما هر نیم ساعت یه چیزی خوردم
الان حال نمیده…
– ناهار و چی میکنی؟
پناه : توی مسیر یه چیزی می گیرم…
اعتراضی نکردم، اسنپ گرفتم و باهم سمت خونه
رفتیم…

همراه پناه سمت خونه رفتیم ، وقتی که با ماشین
داشتم از پیلوت بیرون میومدم نگاهم به پنجره های
ساختمون افتاد دیدم که ولگا از پنجره داره نگاه
مون میکنه
این دید زدن و زیر نظر بودن تو کتم نمیره…
پناه متوجه نشد منم حرفی نزدم تا به دلهره
نیوفته…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 6.1 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x