رمان سایه پرستو پارت 118

4.2
(9)

 

– به من اعتماد نداری؟
اخماشو توهم کشید
پناه: یعنی چی این حرف کلیشهای مثل تو فیلما
وقتی آدم و توی مخمسه قرار میدید، چه ارتباطی
به اعتماد داره بابا میترسم…
سری تکون دادم
– حاال یبار از صبح تا غروب تجربه میکنی…
با شیطنت گفت
پناه: صبح تا غروب و هستم، به شرطی که ساک
و سبد مسافرتی و تو ببندی…
– اونم چشم
پناه: ببین چه انتخابی کردم میگم نامبروان بوده
قبول نمیکنی…
پوزخندی زدم
– زیادم مطمئن نباش من گذشته خوبی ندارم…
پناه: اوووووف توهم کشتی مارو با این گذشتت بابا
فهمیدیم، بخدا طرف خودش هزار و یکجور

خالف میکنه صدتای تو اعتماد به نفس داره…
جمع و جور کن خودتو!

همون لحظه گوشیم پیام اومد، خوندم اطالعیه
جلسه دادگاه پرونده پناه بود…
پناه: کی بود؟
ماجرا رو کامل نگفتم که اذیت نشه
– هیچی پیامک های دادگستری که میدن از
اوناست…
نگاهش داشت پرسشی میشد که خم شدم سمت جلو
– خب داشتی میگفتی من اعتماد به نفس ندارم…
پناه: بله…
تصمیم خودمو خیلی وقت بود گرفته بودم،پناه دکتر
رستمی نبود که نگم پناه قرار بود زندگیش و با من
تقسیم کنه…

– طاقت شنیدن داری؟ البته بعدشم مختاری هر
تصمیمی که میخوای بگیری چون تو االن هیچ
تعهدی نداری…
اخم کرد، جدی شد
پناه: چیه آرنگ داری نگرانم میکنی؟
دستی به صورتم کشیدم و به چشماش خیره شدم…
– میگم تا بدونی، یعنی خواستم بگم منتظر
موقیعت بودم، یادته یه روز گفتی از گذشتهت
با محمد بگو…
پناه: آره
– پناه من و محمد همو توی باشگاه دیدیم، یعنی
قبل از طالق من و زمانی که تازه اومده بودم
تهرانسر یکی از استادهای دانشگاه باشگاه
آرش و معرفی کرد دیدم فاصلهی زمانی
زیادی نداره رفتم، محمد هم معموال ساعتی که
من میرفتم میومد در حد خوش و بش میدونستم
دختر بازه پگاه رو هم چندبار دیده بودم اون
موقع هم با آرش گفتیم دست بردار که آرش
حتی بحثش با محمد باال گرفت و گفت تا این
حد هول بودی زن نمیگرفتی که محمد یه دوره
طوالنی باشگاه نیومد…
پناه با حرصی که سعی در پنهان کردنش نداشت
گفت…
پناه: همون دورهای که همه بهش میگفتن ورزش
کن کبدت چرب گرید ۴ شده میگفت هیچیم
نمیشه…
سری تکون دادم
– احتماال… چون بعدش که اومد هم من طالق
گرفته بودم و حوصلهشو نداشتم هم اون
حسابی داغون بود… میدیدم که نمیتونه ورزش
کنه اصال برام مهم نبود دیگه آرنگ قبل نبودم
و تو حال و هوای خودم بودم…
پوزخندم پررنگ تر شد… حس میکردم سرم نبض
میزنه
– آرش اون دوره جزء آدمای کمک کننده بود پا
به پام تمرین میکرد، آرش واقعا کنارم بود

پناه شیطنت کرد
پناه: کمک میکرد سر قضیه گیلدا کم مونده بود
دهنشو ببری؟
دستی به چشمام کشیدم، حالم خوب نبود خودم
خوب میدونستم قراره چه چیزی و به یاد بیارم…
– پناه صبرکن، صبرکن رشته کالمم پاره نشه
صبحتم مهمه… داشتم میگفتم.
پناه سکوت کرد اما نگرانی چشماش اذیتم میکرد
– یه روز داشت عکس صدف و نشون آرش
میداد دیدم، مثل اینکه بعد از طالق من با
صدف آشنا شده بود، محمد یه بچه پولدار
متاهل بود پس طعمه خوبی برای صدف میشد
همونطور هم شد خواست بزنه به ریشه آبرو و
زن باردار محمد که من اون دروغ و به پگاه
گفتم… من اصال مطمئن نیستم کارم درست

بود یا نه… صدسال هم بگذره عذاب وجدان
حرفی که هممون میدونیم دروغ بوده با من
هست… پناه من چی میکردم وقتی زن محمد
یه دختر بچهای که باردار هم بود؟ بعد از اون
سعی کردم محمد و کنترل کنم، قبول دارم
اولش برای عذاب وجدان دروغی بود که گفتم
اما بعدش پگاه برام شد خواهر، حمایت ازش
شد وظیفه…من خودم خیانت دیده بودم اما رو
خیانت یکی دیگه سرپوش زدم فقط چون پای
یه بچه وسط بود…
پناه دستمو توی دستش گرفت
پناه: آرنگ تو اون روز دروغ گفتی اما همه خوب
میدونیم که پگاه باور نکرد، اگه یه درصد قصد
ترک اون زندگی و داشت فقط کافی بود یکم
درباره دخترایی بجز صدف که محمد باهاشون
پریده بود تحقیق میکرد… پگاه خودش هم خوب
میدونست وقتی باردار شده چارهای جز موندن
نداره… برای دروغی که گفتی نه اما برای حمایتی
که از پگاه کردی و مطمئنم اگه تو نبودی بازم

نمیشد محمد و کنترل کرد ممنونم ازت… یه وقتایی
انتخابی میکنی چارهای جز تحمل نداری، پگاه به
تحمل کردن محکوم شده بود اما با حمایت های تو
ورق براش برگشت و اوضاع حداقل یکم بر وفق
مرادش شد…
چشمامو آروم باز و بسته کردم، پناه هیچوقت
نمیتونست این عذاب وجدان منو محو کنه اما تالش
خوشو کرده بود…
پناه: اینا که مربوط به خودت نبود…
– آره این اون قولی بود که بهت داده بودم…
پناه: خب؟ آرنگ من منتظر اصل موضوع که
انقدر داره اذیتت میکنه رو بگی…
زمزمه کردم…
– اصل موضوع میشه کابوس چند ساله… میشه
چیزی که حتی االنم میترسم بگم… میشه
آرنگی که برای اینکه دیگه بیشتر از این انگ
بی غیرتی بهش نزنن و قضاوتش نکنن سکوت
کرد…

دستم هنوز توی دستش بود آروم شروع به نوازش
کرد، قطعا این حرکتش بی تاثیر نبود…
با جدیت بیشتری نگاهش کردم
– پناه این موضوعی که تعریف میکنم و هیچکس
نمیدونه حتی دکتر رستمی که از خیلی چیزا
خبر داشته…

پناه با دقت بیشتر داشت گوش میداد، سخت بود از
درد حرف زدن… پناه قضاوتم میکنه؟ قطعا نه،
چون میدونم قضاوت نمیکنه دارم از دردی که
کشیدم براش حرف میزنم…
– همه از اون روزی که من صدف و تعقیب
کردم یه چیز گنگ میدونن… میدونن که من
متوجه خیانت صدف شدم اما از اینکه من چی
کشیدم خبر ندارن
پناه: آره هیچکس خبر دقیقی نداره…

به چشماش زل زدم
– چون من نگفتم پناه، نخواستم حرف بزنم، اون
یه ذره غروری که باقی مونده بود اجازه نداد
طبل این بی آبرویی بیشتر به صدا دربیاد…
مکث کردم…
– اون روز یه نفر اومد سر کوچهی ما و صدف
سوار شد… بعد باهم رفتن دنبال چند نفر دیگه
افتادن تو جادهای فیروز کوه، یادمه بارون هم
میومد، شاید ۰۵ کیلومتر رفتیم که وارد یه
فرعی شدن، حدس اینکه باغ خودشون بود
سخت نبود به استایلشون نمیومد برن باغ
مردم، صالح نبود من وارد جاده بشم… قطعا
لو میرفتم…
پوزخندی زدم، من نباید نگران لو رفتن باشم اون
دختری که توی اون ماشین قهقه میزد باید نگران
باشه…
پناه: خوبی آرنگ؟؟
سری تکون دادم

– ماشین و لب جاده پارک کردم با خودم گفتم
حتما میخوان پارتی بگیرن، صبر کردم اما از
دور دیدم که وارد یه کلبه چوبی شدن، چشم
چرخوندم چارهای نبود با اینکه میدونستم اگه
پارتی باشه احتماال یه نفر نگهبانی میده اما با
ترس و لرز جلو رفتم… رفتم تا با چشم خودم
ببینم زنم تو چه کثافتی غرق شده…
زیر لب زمزمه کردم
– که دیدم…
بلندتر ادامه دادم
– چشم چرخوندم متوجه شدم هیچکس بیرون
نیست، وسط باغ بودم که صدای جیغ شنیدم…
به پناه خیره شدم
– صدف بود، اما چرا فقط صدای یه زن میومد؟
یعنی کسه دیگه ای تو ویال نبود؟ نکنه میخوان
اذیتش کنن، آره صدف حتما واسه جشن یا
مهمونی یکی از دوستاش خواسته بیاد… گولش
زدن، پناه قطعا زن سابق منو گول زده
بودن…
دستم مشت شد…
پناه: آرنگ نمیخواد بگی ول کن…
سریع یه لیوان آب توی دستم گذاشت و یه قطره
اشک از چشمش چکید، نکنه پناه ازم خسته بشه؟
پناه: یکم آب بخور، گور بابای صدف…
۸۵1
لیوان آب و به لبم نزدیک کردم و یه جرعه از آب
و نوشیدم…
– گریه نکن دورت بگردم، خوبم… بذار ادامهشو
بگم تموم شه این کابوس…
بازم دستم مهمون نوازشش شد… آرومم میکرد…
8

– به کلبه رسیدم گوش تیز کردم نه این صداهای
از سر ناراحتی نبود این جیغ و فریادها و
خندههای از روی شهوت بود…
نگاهم و از پناه گرفتم و به دستامون که توی هم
قفل بود خیره شدم و ادامه دادم…
– جیغهای از روی لذت صدف نشون میداد قرار
نیست تصویر خوبی ببینم اما این فاجعه دور
از باور بود… روی زمین نشستم و مثل مار
خزیدم تا صدای کفشم به گوش کسی نرسه…
نزدیک تر شده بودم حاال صدای خوردن
لیوانها به هم و شنیدم خودمو به پنجره
رسوندم و دیدم آنچه نباید میدیدم…
سرعت دادم به حرفم که تموم شه زودتر
– یه نفر اونجا نبود، صدف با چهارتا مرد
همزمان رابطه داشت… ۴ نفر پناه، مثل
حیوون باهاش برخورد میکردن… بدترین
کابوس زندگیم و دیدم زن من بین ۴ تا مرد
برهنه بود و پول به بدنش میمالیدن…

حس کردم نفس کشیدن برام سخت بود
– اوایل میگفتم حتما من یه چیزی کم گذاشتم اما
بعدها گفتم آرنگ تو چه سادهای کسی که ۴
نفر تامینش میکردن یه نفر براش هیچه…
توی اون دادگاه شاید برنده نمیشدم که صدف
پرستو نبود، برای اینکه مهره سوخته نشه
دادگاهی و زیاد ادامه نداد و مهر و بخشید و
خونه رو برگردوند…
خیره شدم به صورت رنگ پریده پناه، وجودم
خاکستر شد وقتی رنگ چشمای پناه و دیدم، خیلی
بیحال داشت نگاهم میکرد… باید حرف آخر و
میزدم
– پناه صدف یه پرستو بود و هست… سایهی این
پرستو شاید همیشه روی زندگی من باشه…
اگه…
پناه: بسه آرنگ
خیلی بی حس این جمله رو زمزمه کرد باعث شد
ترس همه وجودم و فرا بگیره…

بلند شد و با قدم های بلند که بی شباهت به دویدن
نبود رفت سریع به خودم اومدم…
پشت ماشین ایستاده بود و سرشو با دستاش گرفته
بود
چند قدم مونده بود کنارش برسم که خم شد و
شروع کرد به عق زدن سریع یه دبه آب از ماشین
برداشتم بیرون آوردم کمک کردم دست و
صورتش و بشوره… رنگ پریدهش ترسم و بیشتر
میکرد کمک کردم توی ماشین بشینه
پناه: بریم
– اول میبرمت دکتر بعد هرجا بخوای میبرمت…
پناه: دکتر نمیخوام، بریم خونه… زودتر بریم فقط
اینجا نباشیم…
ٔه جنسی یا دام شیرین یا پرستو عملیاتی
پ.ن: تل
است که در آن یک سازمان مخفی تالش دارد تا با
تهدید به برمال کردن روابط نامشروع جنسی یا

عاطفی و رسواسازی »هدف« تله، او را به عنوان
عامل به خدمت خود درآورد.
پ. ن۲ :البته همیشه زیر نظر سازمان خاصی
نیست و گاهی مستقل هست …

به روحیه لطیف پناه فشار اومده بود اما فکر
نمیکردم انقدر اذیت بشه، شاید من نباید تعریف
میکردم نباید عذابش میدادم لعنت به من…
تا نزدیک های تجریش توی سکوت عجیبی به
بیرون خیره شده بود سکوتی که به نظرم ترسناک
بود…
یکدفعه انگار از شک خارج شده باشه شروع کرد
به جیغ کشیدن و بلند گریه کردن، خدایی شد که
ماشین و کنترل کردم کنار خیابون پارک کردم و
سریع پناه و کشیدم تو آغوشم و تکون دادم
– پناه، پناه چرا اینجوری میکنی؟

پناه داشت هق هق می کرد سریع پیاده شدم و
بطری آب و آوردم و خودمو به پناه رسوندم و
مجبورش کردم از آب بخوره به صورتش آب
ر گرفته بود …
پاشیدم تمام تنم از این حال پناه گُ
آروم تر نشده بود تنها تفاوتی که توی حالمون
ایجاد شده بود این بود که پناه منو بغل کرد توی
آغوشم شروع کرد به گریه کردم هرلحظه این
گریه ها شدت میگرفت… آروم کمر شو نوازش
کردن…
– پناه جان میشه بگی چیشده؟ واال اگه به ماورا
اعتقاد داشتم میگفتم جنی شده، چیزی دیدی که
حالت بد شد؟
پناه با مشت محکم زد روی شونهام…
پناه: تو رو دیدم، توی سرم همش دارم اون کلبه و
حال تو رو تصور میکنم، همش صدای خنده اون
عوضی توی گوشم میپیچه… اصال چرا تعریف
کردی من نمیخواستم بشنوم نمیخواستم بدونم چه
عذابی کشیدی…

ازم فاصله گرفت صورتش خیس بود
پناه: آرنگ من تمام وجودم درد میکنه، قلبم داره
آتیش میگیره که تو بیشتر از ۰ ساله تو عذاب اون
لحظه هستی…
با دستاش صورتشو پوشوند همون جوری که گریه
میکرد گفت
پناه: آرنگ از خودم بدم میاد، از زن بودنم…
چطور تونست با تو اینکار و کنه؟ من خیلی شنیدم
از اینجور چیزا ولی االن وجودم داره آتیش میگیره
چون یه طرف قضیه تویی… حالم بهم میخوره از
همه چی… یادته دست بهت میزدم حالت بد میشد؟
حق داشتی بخدا حق داشتی من حالم داره از جسمم
بهم میخوره…
کالفه شدم سرشو گذاشتم روی قفسه سینهام
– دورت بگردم آروم باش، تو چرا باید ناراحت
باشی اینهمه مرد خیانت میکنن مگه من خودمو
مقصر میدونم؟ چرا حالت باید از جسمت بهم
بخوره، تو و جنست پاک تر و باارزش تر از

این حرفاس با وجود یه آدم مثل صدف همه
زنها بد نمیشن… البته این حرفم برای االنه
اون ۰ سال فکر میکردم همه کثیفتن… اما تو
شدی نماینده ای از سمت جنس زنها، من
جونم و میدم برای محافظت از این جسم و
روح پس نگو حالت بهم میخوره چون انگار
داری به من توهین میکنی…
هنوز گریه میکرد اما آروم تر شده بود
پناه: چرا گفتی ؟ من که چیزی ازت نپرسیدم چون
به اندازه کافی میدونستم صدف نجسه، چرا ذهنم و
خراب کردی؟ تو که میدونی من تحمل ندارم، بابا
بخدا نمیکشم…
– تا آروم نشی نمیگم تازه من اصال فکر
نمیکردم اینجوری بشی…
۸۵۳
پناه شاکی گفت

پناه: دلم میخواد عق بزنم، چرا هرچی جلوتر میرم
باید بهم ثابت بشه که صدف یه گرگ صفت بوده
بابا بخدا گرگ هم این شکلی نیست، آرنگ از
خودم ناراحتم که اون اوایل کلی قضاوتت کردم،
االن دارم میبینم توچه مرد صبوری بودی که ۶
ماه با یه گرگ زندگی کردی…
سریع از بغلم بیرون اومد و با حرص گفت
پناه: اصال چرا زودتر نفهمیدی؟ چرا پدرشو
درنیاوردی؟ چرا همون جا خفهش نکردی که توی
کثافت بمیره؟هان؟
لبخند تلخی زدم
– که اونوقت من بشم قاتل و اون بشه یه بی گناه
که مظلوم کشته شده؟ کی میتونست درک کنه
من چی دیدم؟ تو اینو میخواستی؟ اون االن
داره توی کثافت دست و پا میزنه، اینا مثل
پشه هستن که فقط خون بقیه رو میمکن… یه
روزی تاریخ انقضا صدف هم تموم میشه…
پناه:پشه چیه بگو زالو…

– چشم زالو، منم اگه گفتم دوتا دلیل داشت یک
اینکه باید بدونی این آدم یه پرستو هست شاید
یه روزی بخواد اذیتمون کنه که البته غلط
کرده ولی این فقط در حد یه احتمال هست که
بهتر بود بدونی… اما دومیش بیین پناه من
سالها زیر نظر دکتر رستمی بودم اما نمیشه
منکر این شد که کامل همه چیز اوکی شده من
تصویر خوبی ندیدم من گذشته کثیفی و پشت
سر گذاشتم گفتم که بدونی که اگه یه روزی
کاری کردم که نه الیق تو بود نه خودم تو
کنارم باشی نه رو به روم… من فقط میخوام
تو پیشم باشی و ترکم نکنی، توی این زندگی
تو حکم اکسیژن و برام داری پس ادامه حیاتم
به تو بستگی داره… صبوری کن منم تالش
میکنن زودتر خودمو درست کنم…
پناه: نگران نباش، من اومدم که همیشه کنارت
باشم حتی اگه به قول خودت سایهی یه پرستوی
نحس روی زندگیت باشه…
لبخند زدم

– مرسی، خب پس درحال حاضر قول بده که
دیگه گریه نکنی؟
با اینکه هنوز صورتش غمگین بود گفت
پناه: باشه فقط منو زودتر برسون خونه خیلی خستم
میخوام استراحت کنم…
راه افتادم، تمام مسیر با خودم دو دوتا چهار تا اگه
پناه این شکلی خونه بره مادرش چه فکری میکنه،
درسته پناه مختاره هرکاری دوست داره انجام بده
ولی خب منطق میگه االن پناه و ببینه با خودش
میگه اینا ازدواج نکرده حالشون اینه، رسمی بشن
حتما آرنگ هرروز یه دور هم میخواد دخترمو
کتک بزنه…

– پناه یه درخواست دارم
پناه نگاهشو از خیابون گرفت

پناه: جانم
– االن نرو خونه
پناه: چرا؟
– با این حال ببی ننت بد میشه
پناه: آرنگ هرچی بیرون بمونم بدتر میشم، مامان
خونه نیست امروز افطار دعوت بود قراره از
عصر بره…
– پس بریم غذا بخور…
پناه جدی گفت
پناه: نه آرنگ حوصله ندارم
در داشبورد و باز کردم
– کاکائو که دوست داری، بخور حالت بد نشه…
پناه یه دونه کاکائو برداشت، عصبی بودم خیلی بد
بود که نمیتونستم توی این شرایط خنده به روش
بیارم…
دستم و روی فرمون فشردم، چرا کاری از دستم
بر نمیاد!

– بریم خونهی پگاه؟
پناه پوف کالفهای گفت
– نه آرنگ، اون ببینه اعصابم خورد شده بدتر
استرس میگیره…
حق میگفت، کاش حداقل نامزد بودیم اونوقت
میومد پیش خودم میموند اما حاال به هیچ عنوانی
نمیتونم تا خونهم ببرمش!
– پناه این یه موضوع بوده که تموم شده برای
چی تو االن به خودت فشار میاری؟
پناه: کشش شنیدن این کثافت کاریا رو ندارم…
عصبی روی فرمون کوبیدم
– عجب غلطی کردم…
پناه: به خودت فحش نده، من از حرفای متین هم
ناراحت بودم االن همه جمع شده عذابم میده…
جدی گفتم
– میخوای بری خونه گریه کنی…
پناه: میخوام ریلکس کنم

پناه عجیب شده بود، دوست نداشت صحبت کنه
– پناه صندلی و میخوابونم استراحت کن
پناه:باشه خوبه
صندلی و خوابوندم و یه موزیک بی کالم هم پخش
کردم تا جلوی درخونهشون هیچی نگفتم، رسیدیم
آروم پناه و صدا زدم که گفت بیدارم…
– پناه رسیدیم بیا و لجبازی نکن بریم یه جا غذا
بخوری از صبح هیچی نخوردی…
پناه: اشتها ندارم…
پناه خودشو جمع و جور کرد و با یه خداحافظ پیاده
شد…
اینم از آخر هفتهی مزخرف ما…

یه چرخ باطل توی محلهی قدیمی زدم…
سایه پرست

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان ارتیاب 4 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می شوند هم‌ خانه‌ی دکتر سهند نریمان…

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

عاااالی بود 👍 👍

دلارام آرشام
1 سال قبل

سلام قاصدک جان خوبی ،میخواستم بپرسم رمان افسونگر رو چرا پارت گذاری نمیکی ،فقط از پارت اول گذاشتی دیگه باقیشو نه ؟! ممنون میشم اگه جوابم کنی 😘

دلارام آرشام
پاسخ به  قاصدک .
1 سال قبل

بروی ماهت عزیزم ،پس همون صبر کنم خوبه 🥰
چون تلگرام ندارم 🥲

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x