رمان سایه پرستو پارت 119

4.3
(10)

 

نه نمیشه، پناه گشنه بمونه منم اون آ دِمش نیستم که
با خیال راحت بگردم خونه،پس به سمت بهترین
فست فودی منطقه روندم…
پناه آدم سالم خوری نبود االن اگه قرار بود واسهی
خودم غذایی سفارش بدم سوپ و نهایتا استیک
بود اما برای پناه یه پیتزای ژامبون و پاستای ویژه
با سوخاری سفارش دادم بوی غذا خودمم گرسنه
کرد از رستوران خارج شدم کنارش یه فروشگاه
بود یه سبد خرید برداشتم اگه میل پناه به غذا نکشه
هله هوله خوره خوبیه پس شیرکاکائو،دنت ،
کاکائو، پفک، چیپس، ماست موسیر،پاستیل و چند
مدل دیگه بیستکوییت با روکش کاکائو برداشتم بین
خریدهام خبری از لواشک یا خوراکی های ترش
نبود چون احتمال داشت فشار بچهرو بندازه…
تایم خوبی و صرف کردم چون غذا هم آماده شده
بود، نمیخواستم مثل بقیه این خریدارو تو چشم پناه
کنم و برم بدم باکس درست کنن با همون پالستیک
تو ساده ترین حالت ممکن رفتم جلوی درشون،
تماس گرفتم باهاش پناه زود جواب داد

پناه: سالم جانم
– خوبی؟
حس کردم توی صداش خنده موج میزد
پناه: اجازه بده نیم ساعت بگذره آدم خودشو پیدا
کنه…
– زیادی نگرد یه وقتایی با پیدا کردن بدتر از
چرخه هستی محو میشی، االنم بپر پایین که
کارت دارم…
پناه: تو کجایی؟
– قطعا توهم نزدم عالقهای هم به سرکار گذاشتن
ندارم ، جلوی درتونم بپر دختر خوب…
پناه انگار داشت لباس میپوشید چون صداش
ضعیف به گوشم رسید
پناه: خدا پولدارت کنه
– االن مثال خواستی نفرین کنی؟
پناه:عقل تورو بده من که رفتی دوباره برگشتی…

– بپر پایین کم غر بزن از قیافه میوفتی دختر
خوب…
پناه: اومدم پسر جذاب… با لحن خاصی میگی
دختر خوب حس میکنم داری بهم میگی بچه…
خودشم پسر جذاب و متلک وار تلفظ کرده بود…
تماس و قطع کرد ومنتظر جواب من نموند…
منتظرش شدم تا بیاد…
همین که درشون باز شد با وسایل پیاده شدم…
چهرهش نشون میداد بازم گریه کرده
– سالم به روی پر گریهت،مگه قول نداده بودی؟

پناه متعجب به وسایل نگاه کرد
پناه: اینا چیه؟
– وقتی میگم بیا بریم رستوران نمیای، منو به
زور متوسل میکنی…

پناه چشماش برق زد و لباش به لبخند زیبایی باز
شد
پناه: بخدا که تو جذاب ترین دیکتاتور دنیایی…
لبخندی زدم و وسایل و دادم دستش
– میخوریا…
پناه چشمکی زد
پناه: درصدی ازش…
به شوخی گفتم
–  همهشو! تازه فیلم هم میگیری برام
میفرستی…
ابروهاش و باال پروند و با لحن خاص گفت
پناه: دیکتاتورها هم بروز شدن…
با غرور گفتم
– بله…
پناه: با این اوضاع نت تا فیلم کامل ارسال بشه من
و تو عروسی همگرفتیم…

چقدر که منتظر اون روز بودم
– فیریز کن بفرست…
پناه: ا ه
لبخند زدم
– شوخی کردم …
مکث کوتاهی کردم که سرشو جلو آورد
پناه: چیشده؟
– پناه منو ببخش بابت امروز…
لبخند تلخی زد
پناه: تو رو میبخشم اما صدف و نه که باعث شده
عزیز ترین دارایی من ناراحت باشه و عذاب
بکشه و با صحنههای بدی مواجه بشه…
عزیزترین دارایی پناه بودن قطعا بهترین حس دنیا
بود…
جعبه پیتزا که هنوز توی دستم بود و دادم بهش
خواستم خداحافظی کنم که یهو گفت…
پناه: آرنگ؟
– جانم
پناه: من از صدف متنفرم اما یه چیزی از ذهنم
میگذره که اگه اون بد نبود هنوز زنت بود،
اونوقت من بدون داشتنت چطوری زندگی
میکردم…
بعد اخم کرد
پناه: آی نامرد اگه اون بد نبود نمیخواستی منو
بگیری؟

نمیدونم پناه چی تو صورتم دید که گفت
پناه: خاب کم واسه من صورتت و کج و کول کن
بچه بودی و کج سلیقه، بنازم به سلیقه االنت چی
صید کردی
– نه من اشتباه کردم ، االن تو حالت بد بود؟

پناه: خدایی داغون بودم دوباره دیدمت شارژ
شدم…
االن وقتشه بگم من یا خوراکی هارو دیدی شارژ
شدی؟ البته قطعا تصور اینکه یک نفر همه جوره
به فکرت هست انرژی بخشه…
– برو تو سرد شد بچه…
کوچه خیلی خلوت بود ساعت ۰ این خلوتی
غیرمعمول بود اما بخت با من یار شده که هیچکس
مارو نبینه و پناه اذیت نشه…
همون حالت که پناه جعبه پیتزا و گرفته بود موقع
خداحافظی خم شدم و دستشو بوسیدم،دیدم که اشک
توی چشماش حلقه زد اما سریع وارد خونه شد…
منم سوار ماشین شدم که گوشیم زنگ خورد…
– جانم مامان
مامان: سالم خوبی پسر؟
– آره خوبم…
مامان: عروسم خوبه؟
l
جان؟ عروست؟ درسته که این کلمه قند تو دلم آب
کرد اما قرار نبود مامان انقدر امیدوار بشه هنوز
مشکل بزرگی به اسم هدیه خانم وجود داشت
– احتماال خوبه دیگه…
مامان با دلخوری گفت
مامان: آرنگ تو از پناه خبر نداری؟
در حدی که االن جلوی خونهشون بودم و خبر
دارم اما جواب دیگه دادم
– مامان چرا جدی گرفتی،جوری گفتی عروسم
انگار پناه االن ز ِن منه…
مامان حرفمو قطع کرد
مامان: یعنی چی آرنگ تا ناز نکشی، دل به دلش
ندی که اون صد سال نمیاد با تو ازدواج کنه…
چرب زبونی کن پسر نذار از دست بره مال خوب
و آدم دو دستی سفت میچسبه و نگه میداره…
عصبی گفتم

– مامان قرار نیست پناه گول بخوره، قراره منو
بخواد و زنم بشه…
مامان غم زده تر از قبل گفت
مامان: با این اخالق بدتر میپرونیش زن مرغ
محبته تا توی پرت نگیری که مال تو نمیشه
میمیپره حیاط همسایه…
بشدت از این حرف مامان عصبی شدم، یعنی چی
میپره حیاط همسایه؟ من بدون پناه چطوری زندگی
میکردم؟ اما چون اصال حرف مامان به مذاقم
خوش نیومد عصبی غریدم
– بپره مامان من آدم فیلم بازی کردن نیستم، االن
با نقش بازی کردن اومد بعدا چی…
داشتم حرف میزدم که یکی به شیشه ماشین ضربه
آرومی زد…

… لعنت به این زندگی یعنی
ِ
برگشتم دیدم هدیه خانم
از بیرون اومده منو دیده؟ چون چادر سرش بود
حدس زدم همین اتفاق افتاده باشه…
سریع با مامان خداحافظی کردم و از ماشین پیاده
شدم با این زن نمیتونم خیلی صمیمی بشم
– سالم
منتظر موندم حرفش و بزنه که جدی گفت
هدیه خانم: سالم آقا آرنگ شما چه نسبتی با دختر
من دارید که براش غذا میارید؟ مگه ما گشنهایم؟
شما یچیزی شنیدی اونی که نصف شب تو کیسه
غذا میبرد به بچه یتیم ها میداد مرامش و مسلکش
با شما خیلی فرق داشت… درسته پناه بابا نداره اما
ما نیاز به هیچکس نداریم، منظور دیگهای اگه
هست بفرمایید تا منم بدونم وگرنه باید بگم پناه
یکی و داره مثل شیر پشتش باشه…
االن کی و گفت شیر؟ از راستین بیشتر میشه
کمک خواست تا این زن!
سعی کردم خودمو کنترل کنم من به اجازه این زن
برای بدست آوردن پناه نیاز داشتم
– من جسارت نکردم، شما هم حق ندارید پناه
وکوچیک کنید اون اندازه ده تا مرد قدرت و
غیرت داره… نسبت منم با پناه شما بهتر
میدونید پس نیاز نیست این همه فلسفه ببافید…
صورت سرخ شدش نشون میداد خیلی خوب
نتونسته بودم خودم و کنترل کنم، خب چی کنم من
رو پناه حساسم نمیخواست دهنش و باز کنه اصال
قرار بود ۶ ماه برم بیام تا قبول کنه یکسال میرم و
میام…
وای با تصور اینکه یکسال بخواد عذابم بده قلبم
تیر کشید…
هدیه خانم: نسبت چی؟ شما هیچ نسبتی با دختر من
ندارید، کجای دنیا خواستگار اینهمه نزدیک میشه؟
یه نیتی داشتید که نشد یعنی نذاشتیم که بشه…

خب الانم بنظرت من میگم خداحافظ؟ دست
خودتون نیست باید بذارید من بدون پناه زندگی
برام با زهر فرقی نداره…
– من مشکلی تو خودم نمیبینم که نشه، ولی به
جایگاه شما هم احترام میذارم…
قطعا اگه پناه اینجا بود به اعتماد به نفسم
میخندید…
هدیه خانم تند گفت
هدیه خانم: برم بگم این پناه بیاد بشنوه که تو چی
میگی،اینقدر خودتو از پناه باالتر میبینی،بدبخت
دختر من که پاکه تو چی؟ زن طالقی بودی…
اخم کردم، عقب گرد کرد تا بره سمت خونه، اگه
االن با این اوضاع روی مغز پناه راه میرفت
چی؟
سریع چادرشو گرفتم که ایستاد جدی گفتم
– شما هیچ جا نمیرید، پناه االن هم خستهس هم
گرسنه پس چیزی بهش نمیگید که اذیت شه،
مشکلی دارید با من حل کنید، درضمن بله من
زن طالق دادم انکار که نکردم…

هدیه خانم برگشت سمتم و شاکی گفت
هدیه خانم: عذر بدتر از گناه، مثال چون انکار
نکردی همه چیز درست شد؟ چی تو خودت دیدی
که اصال این کلمه رو به زبون آوردی؟
– کدوم کلمه؟
هدیه خانم: همین خواستگاری
نفس عمیقی کشیدم
– من نمیگم بهتر از من برای پناه نیست ولی
خب کنار من پناه خوشبخت تر میشه…
هدیه خانم: آره یکی هم ۷ سال پیش گفت پگاه و
خوشبخت ترین آدم روی زمین میکنم، شد؟؟
کالفه شدم
– بقیه بی عقلن موقع راه رفتن چشماشون و
میبندن میوفتن تو چاه من مقصرم؟ شده روایت
گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدند گردن
مسگری…
هدیه خانم: تو اگه گناهکار بلخ نباشی قطعا بی گناه
شوشتر هم نیستی، مگه تو نبودی از محمد دفاع
کردی؟ فکر میکنی خبر ندارم تو وقتی پگاه باردار
بود رفتی پیشش هزارتا دروغ ریز و درشت
ردیف کردی؟
دنیا برام ایستاد… تو این مورد حق داشت، عذاب
وجدانی که پناه سعی کرده بود کم کنه مادرش به
اوج رسوند…
سکوتم شد دلیل برای جوالن بیشتر هدیه خانم
هدیه خانم: من اصال تو رو نمیتونم کنار پناه ببینم،
من آرزوها برای این بچه دارم…
سعی کردم بیشتر از این بازنده میدون نشم، من
بیشتر از محمد داشتم برای این اتفاق مجازات

میشدم… حقم این نبود که بخاطره این دروغ پناه و
از من دریغ کنن…
– من قول میدم پناه بهترین زندگی و داشته
باشه…
انگار هدیه خانم هم متوجه شده بود حال خوبی
ندارم که بیرحمانه غرید…
هدیه خانم: من االن که دارم باهات صحبت میکنم
عصبی شدم چه برسه به اینکه دامادم بشی…
ناجوانمردانه داشت به غرورم حمله میکرد، عجیب
دلم میخواست بگم خیلی دامادهای دور و برتون
خوب بودن، خیلی خودت مادر همراهی بودی و
زحمت کشیدی که االن طلبکاری؟
اما بازم یه اسم مانع شد از اینکه بخوام همه چی و
خراب تر از این کنم، باز هم بخاطره پناه خودمو
کنترل کردم…
– من احساس میکنم این بحث ما داره به جاهای
بدی میره، بهتره بیشتر ادامه ندیم، باألخره شما

مادر دو بانویی هستید که خیلی برای من قابل
احترام هستن…
از این حرف من حرصش دراومد و بدون
خداحافظی راهشو کشید و رفت…
۸1۵
خیره به در بسته خونه سعی کردم ذهنم و آروم کنم
اما مگه فایده ای داشت؟ نگاهی به پنجره اتاق پناه
انداختم و زیر لب زمزمه کردم
– این روزا تنها دلیل ادامه دادن و لبخند زدنم
خودتی…
برگشتم توی ماشین نشستم که دیدم گوشیم زنگ
میخوره، خدایا خودت ختم به خیر کن امروز دیگه
تحمل اتفاق جدید و نداشتم…
با دیدن اسم پناه یه لحظه استرس به جونم افتاد،
نکنه مارو دیده باشه؟
l
– جانم؟
پناه: سالم، شنیدم که یه نفر دروغ گفته…
– کی؟
پناه: آرنگ راستگو البته از امروز باید بگیم آرنگ
درو…
به صورت نمایشی سکوت کرد بعد ادامه داد
پناه: دلم نمیاد ادامهشو بگم برو خودتو اصالح کن
متوجه نشدم منظورش چیه؟
– از چی صحبت میکنی؟
پناه: به مادرت چی گفتی؟
انقدر ذهنم تحت تاثیر حرفای هدیه خانم بود که
بازم متوجه نشدم…
– ِکی؟
پناه: ای وای چرا حاشا میکنی؟ همین االن مگه به
نازبانو نگفتی من از پناه خبر ندارم؟
تازه متوجه شدم قضیه از چه قراره

– خب تو از کجا متوجه شدی؟
پناه: به من زنگ زد منم پته تورو کامل ریختم
روی آب…
از اینجا به بعد توی صدای پناه اون خندهی
موزیانه موج میزد…
پناه: گفتم وا مگه بچهها توی الیومون نبودن ما که
باهم بودیم رفتیم دربند، ناز بانو ذوق کرد گفت آخ
قربون قدت راست میگی؟ منم گفتم آره دروغم چیه
گفت پس آرنگ چی میگه منم گفتم شما به اون
توجه نکنید اخالقشو میشناسید که کال نمیخواد
چیزی و لو بده من هرلحظه از آرنگ خبر دارم و
رصدش میکنم ولش کنم که چی بشه از االن باید
بدونه با کی داره زندگی میکنه من آدم بیخیالی
نیستم نازبانو هم یه جوری ذوق کرده بود که نگو
کلی قربون صدقهام رفت… آرنگ قشنگ معلومه
مامانت به هر چنگ و دندونی هم که شده عروسی
به خوبی منو نمیخواد از دست بده…
شیطنت پناه باعث شد لبخندی بزنم

ماشاَّاله چه تحویل هم میگیری…
پناه: چون تعریفی هستم…
– زبون منکرش الل، حاال بگو ببینم ناهار
خوردی؟
پناه: آره بابا بوی فست فود بیاد و من نخورم!
– نوش جان، پناه کار نداری من هنوز جلوی
درتونم برم که تا افطار برسم…
پناه: اونجا چیکار میکنی؟
۸11
سوتی دادم چشمامو با حرص بستم، دلمم
نمیخواست به پناه دروغ بگم
– با مامان صحبت میکردم…
پناه: نازبانو که االن یک ربع با من حرف میزد…
– تا حرکت کنم طول کشید…

پناه با شیطنت گفت
پناه: دوری از من اینقدر سخته نشسته به پنجرهی
خونه یار نگاه میکنی؟
سخت بود، به حدی زندگی برام سخت شده بود که
تحمل اون خونه رو بدون حضور پناه نداشتم… با
شیطنتی که کامال مصنوعی بود جواب دادم
– بله اگه یار دلبر غذاشو نخورد بیام دعواش کنم
حاال که خوردی دیگه میرم…
پناه: برو دست علی همراهت خداحافظ
– خدافظ…
پناه هر لحظه میتونست با صداش جادو کنه و
آرامش خیال بده…
سرم و روی فرمون کوبیدم، اگه هدیه خانم کوتاه
نمیومد چی؟
مشت کوبیدم روی فرمون
– لعنت بهت، لعنت بهت محمد من چرا باید
جواب گند زدن تورو بدم؟؟
بی توجه به اینکه تا افطار زمان زیادی نمونده
سمت مغازه محمد روندم، امروز این عصبانیتم و
سرش خالی نمیکردم خیالم راحت نمیشد… محمد با
وجود اینکه توی چشم هدیه خانم منفور هست ولی
باز زبون چرب و نرمی داره باید بهش فشار
میاوردم باید پگاه هم خودشو جلو مینداخت جدی
تر با مادرش صحبت میکرد…
توی لحظه ای از زندگی ایستادم که تنها چیزی که
میخوام حضور پناه کنارمه…
رسیدنم به مغازهش همراه شد به صدای اذان که
توی خیابون پیچید، آب توی ماشین داشتم که بخوام
روزهمو باز کنم اما به تنها چیزی که اهمیت ندادم
همین بود و سریع از ماشین پیاده شدم..
وارد شدنم تو مغازه با لبخند شیطنت آمیزی که
روی لب محمد نشست همزمان شد
محمد: بـــه احوال باجناق…

به هرحال محیط کارش بود نمیخواستم اینجا
باهاش جر و بحث کنم اما اخم هم از صورتم پاک
نمیشد
– بیا تو ماشین باهات کارت دارم…
سریع از مغازه خارج شدم و داخل ماشین نشستم
دو سه دقیقه بعد محمد تو ماشین نشست
محمد: جونم داداش؟ راستی تو روزهت و باز
کردی؟ بیا مغازه یچیزی
بیشتر از این اجازه ندادم حرف بزنه
– محمد کم حرف بزن…
۸1۲
محمد انگار تازه متوجه شده بود شرایط اصال
عادی نیست
محمد: چیشده؟

همین کلمه برای منفجر شدنم کافی بود، پوزخند
مسخره ای زدم
– من نمیدونم تو ۰ سال پیش یه غلطی کردی
چرا االن باید من تاوانشو پس بدم؟ ببین محمد
تا تولد پناه ۲۸ام بهت وقت میدم مثل بچه آدم
هدیه خانم و راضی کنی اجازه بده برای
خواستگاری وگرنه در غیر این صورت جور
دیگه برخورد میکنم…
محمد کالفه غرید
محمد: میگی چته ؟
اینبار صدام باال رفت
– چمه؟ هدیه خانم اجازه خواستگاری نمیده
میفهمی؟ اصال میگه تو ۰ سال پیش باعث
شدی همه ما باز به محمد اعتماد کنیم، میگه به
کسی که ۰ ساله پیش به ما دروغ گفته چرا
دختر بدم؟ آخه محمِد نفهم ۰ سال پیش یه
گوهی خورد به آرنگ چه؟ منه بدبخت بخاطره
پگاه و راستین دروغ گفتم بپا که دیگه کنترل

اعصاب و همه چی کنس ِل اون روم و اگه توی
این ۰ سال هر کسی ندیده تو یه نفر میبینی،
پس همین امشب دست پگاه و بگیر با یه جعبه
شیرینی یا چه میدونم هرچی که میتونی هدیه
خانم و راضی کنی برو خونهشون و با اوکی
برگرد که دیگه تحمل ندارم ..
محمد: برادر من داری تند میری همهمون حدس
میزدیم که هدیه خانم اذیت کنه…
جدی غریدم
– آره ولی حدس نمیزدیماز ۰ سال پیش خبر
داشته باشه و بخواد نبش قبر کنه…
محمد: منم نمیدونم ازکجا فهمیده شاید پناه…
پریدم وسط حرفش
– پناه نگفته، اصال مگه نیاز هست کسی بگه؟
همه میدونستن قضیه اونی نبود که ما گفتیم…
محمد درد من االن گند ۰ سال پیش تو
نیست… سر حرفم هستم، هرچی تا االن شل
گرفتی بسه برو راضیش کن هم من هم تو
خوب میدونیم لِم هدیه خانم دستت هست…
محمد سری تکون داد
محمد: راضیش میکنم نگران نباش…
کالفه دستی به صورتم کشیدم
– از این موضوع هم حرفی به پناه نمیزنی به
مقدار کافی فشار روش هست… پیاده شو
محمد میخوام برم خونه
محمد نگران گفت
محمد: بیا مغازه یه چیزی بخور…
پوزخند زدم
– از تو زیاد بهم رسیده، پیاده شو…
پوف کالفهای کشید و خداحافظی گفت که بی
جواب موند و در نهایت از ماشین پیاده شد..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x