رمان سایه پرستو پارت 120

4.1
(17)

 

اعصاب و همه چی کنسل اون روم و اگه توی
این5سال هر کسی ندیده تو یه نفر میبینی،
پس همین امشب دست پگاه و بگیر با یه جعبه
شیرینی یا چه میدونم هرچی که میتونی هدیه
خانم و راضی کنی برو خونهشون و با اوکی
برگرد که دیگه تحمل ندارم ..
محمد: برادر من داری تند میری همهمون حدس
میزدیم که هدیه خانم اذیت کنه…
جدی غریدم
– آره ولی حدس نمیزدیماز ۰ سال پیش خبر
داشته باشه و بخواد نبش قبر کنه…
محمد: منم نمیدونم ازکجا فهمیده شاید پناه…
پریدم وسط حرفش
– پناه نگفته، اصال مگه نیاز هست کسی بگه؟
همه میدونستن قضیه اونی نبود که ما گفتیم…
محمد درد من االن گند ۰ سال پیش تو
نیست… سر حرفم هستم، هرچی تا االن شل

گرفتی بسه برو راضیش کن هم من هم تو
خوب میدونیم لِم هدیه خانم دستت هست…
محمد سری تکون داد
محمد: راضیش میکنم نگران نباش…
کالفه دستی به صورتم کشیدم
– از این موضوع هم حرفی به پناه نمیزنی به
مقدار کافی فشار روش هست… پیاده شو
محمد میخوام برم خونه
محمد نگران گفت
محمد: بیا مغازه یه چیزی بخور…
پوزخند زدم
– از تو زیاد بهم رسیده، پیاده شو…
پوف کالفهای کشید و خداحافظی گفت که بی
جواب موند و در نهایت از ماشین پیاده شد.

“پناه”
متین: آرنگ فهمیده؟
کالفه با دستم پیشونیم و ماساژ دادم
– نه فعال ولگا گفت نگو خودمم دوست نداشتم
بدونه…
متین: مادرش میدونه؟
– آره
متین نگران پرسید
متین: حاال چی کنیم؟ پناه مطمئنی تعرضی نبوده؟
– نه فقط مدیر برنامهش گفته آخر ماه یه هفته
بریم دبی االن فصلشه، ولگا هم گفته توی فیلم
نامه نبوده، اونم گفته جزء برنامهی کاری
نیست آنتراکت قبل از کاره نگران نباش بهت
خوش میگذره ، که خب ولگا میگیره قضیه از
چه قراره، گفته نمیام پروژه رو هم کنسل
کنید…
متین: چقدر ضرر و زیان نوشتن؟

– ۴ تومن
متین با حرص غرید
متین: دخترهی احمق…
ناراحت گفتم
– حاال ببین کی هم این اتفاق افتاده، درست
زمانی که ما باید توی شادترین حالت خودمون
باشیم…
صدای متین به گوشم رسید که از فرصت استفاده
کرد
متین: همین دیگه دقت کن آرنگ آدم شلوغیه…
میدونستم اگه جلوی روم بود میتونستم بهتر جدیتم
و نشون بدم اما باز سعی کردم با صدام این حس و
انتقال بدم
– متین اگه یه هدف درست داشته باشم همینه
مطمئن باش…
متین: حیف تو… فکر نمیکردم هدیه خانم کوتاه
بیاد…

– محمد و پگاه چند بار باهاش صحبت کردن،
حاال ولگا رو چیکار کنیم متین؟
متین: فعال که صبر کنید تا دادگاه آخر سر هم
خسارت بدین… حاال حاالها طول میکشه…
– راه دیگهای نیست؟
متین: نه دیگه قرارداد داره…
– دهن ولگا متبرک به جلبک کف دریا…
متین: بیش باد دخترهی خ ِل سرخود…
ناامید پرسیدم
– فردا میای؟
متین اما بیرحمانه جواب داد
متین: نه پناه من جایی که از خوشبختی تو مطمئن
نیستم نمیتونم بیام…
پوزخندی زدم، مهم این بود که کنارم باشی، من
همیشه روز خواستگاریم تورو به عنوان برادر
عروس کنارم تصور میکردم… حرف زیاد داشتم
برای زدن اما کوتاه گفتم

– باشه خداحافظ…
تماس و قطع کردم، اینم از متین که کامال مشخص
بود سرسنگین شده…

به ولگا پیام دادم
هم امروز میگی به
ً
– خودت به آرنگ بگو، حتما
فردا نکشه!
چند دقیقه بعد جواب ولگا برام اومد
ولگا: سخته ولی چارهای نیست، بنظرت راه
دیگهای جز جریمه ندارم؟
تایپ کردم
– نه به متین هم گفتم راهی نیست فعال باید
منتظر بود دید شکایت میکنن یا نه، قبل از
مردن که نمیشه تابوت و روی دوشمون
بذاریم ولی به آرنگ بگو…

ولگا یه ایموجی اوکی فرستاد…
اینم از ولگا که همیشه کلهش هوا رو میدید…
چیشد اونهمه ادعا؟
من که میدونستم این اتفاق پیش میاد،ولی االن از
این دلخورم که چرا امشب که تمام موانع برطرف
شده بود؟
قرار شد این مسئله بین خودمون بمونه یعنی فردا
که خانواده آرنگ هم میان خبردار نشن و خیلی
عادی رفتار کنیم به قول مارینا خانم هر چه قدر
حرف نپیچه بهتره شاید پسره خودش منصرف
شد…
گیلدا ویدئو کال گرفت با اینکه حوصله نداشتم ام

گیلدا ویدئو کال گرفت با اینکه حوصله نداشتم اما
جواب دادم
گیلدا: سالم چطوری؟
بیحال زمزمه کردم
– بد

گیلدا: عروس خانم چرا باید بد باشه تو االن باید
شادترین آدم این شهر باشی، مثل آرنگ که رو پا
بند نیست صددفعه از صبح رفته بیرون اومده…
– اون از ماجرای ولگا خبر نداره…
دلم آتیش گرفت برای آرنگ، کاش حداقل این چند
روز و اجازه شاد بودن داشتیم..
گیلدا: ولش کن نهایت خونه رو میفروشیم با پولی
که از متین گرفته و طالهای مامان به خونهی نقلی
میخریم به قول مامان من از این اتفاق خوشحالم
چون حداقل بچهمو گوشه بیمارستان و خدای
نکرده سردخونه پیدا نکردم،وایستا سرش بخوره به
سنگ…
– ولگا در چه حاله؟
گیلدا: دوبار تا االن رفته زیر سرم تا مامان اخطار
نهایی و داد که این مدت گریه زاری نداریم، این
روزا باید تو فکر عروسی آرنگ باشیم…
– سکته نکنه؟

گیلدا: دکتر آرامبخش داده از دیروز رنگش
پریده…
کالفه موهام و که اومد جلوی چشمم و به عقب
هدایت کردم
– چقدر من و متین گفتیم مگه گوش کرد، من به
آرنگ گفته بودم فکر کردم اون صحبت کرده
قرارداد و کنسل کنه منم دیگه سرگرم شدم…
گیلدا: فعال که کاری نمیشه کرد امیدمون به
دادگاههای ایرانه تا حکم بخوره بعد اعتراض بزنی
بره تجدیدنظر کلی زمان میبره…
– آره اینم هست، حاال صدایی چیزی از این
پسره داره؟
گیلدا: نه
– پس عمال هیچ سندی ندارید!
گیلدا: دقیقا، پناه تو کاراتو کردی؟ راستی شنیدی
عمه عادله گیر داده میخواد بیاد؟
– نه

گیلدا:آرنگ به مامان گفته
– به من چیزی نگفته!
گیلدا: چون امید داره کنسل بشه، پناه آرش پیام داده
کارم داره بهت زنگ میزنم…
– برو منم شلوغم…
اینو گفتم که دیگه زنگ نزنه و تماس و قطع کردم
۸15
با مزون تماس گرفتم که گفتن لباست آمادهست،
آماده شدم از اتاق بیرون اومدم مامان و در حال
گرد گیری خونه دیدم
– مامان من میرم لباسمو بگیرم…
مامان: االن ؟!ساعت هشته تا بری برگردی نصف
شب شده بمونه فردا..
– فردا کلی کار دارم، سالن نوبت گرفتم، باید
ناخنهامو اوکی کنم بعدشم اصالح و میکاپ…

مامان: حاال واجب بود اینهمه هزینه کنی، اون کع
یه دفعه عروسی گرفته توروهم که دیده از خداش
هم باشه…
حوصله بحث کردن با مامان و نداشتم ولی اگه
حرف نزنم میشه بغض…
– کاش یاد بگیری موقعی که ما شادیم همراهمون
باشی نه مثل عمههای سن باال تو ذوقمون
بزنی…
مامان حق به جانب گفت
مامان: وا من که حرفی نزدم گفتم، خودتو تو
زحمت ننداز اون پسره هم سنی ازش گذشته این
کارا واسه دامادهای جوونه…
قلبم از کنایه هاش تیر میکشید، با این حرفای
مامان یادم میوفتاد آرنگ تمام این ۰ سال این سبک
قضاوتهارو شنیده و دم نزنه…
– کاش یه نگاه به سن منم بندازی منو آرنگ
زیاد هم اختالف سنی نداریم مامان به نظرم
ادامه نده بدتر عصبیم میکنی…

از خونه بیرون زدم مهم اینه که من از آرنگ
مطمئن هستم بعدا همهشون متوجه میشن البته خب
این وسط فقط متین و مامان مخالفن بقیه همه
موافق انتخابم هستن…
وسط راه بودم با پگاه تماس گرفتم ازش خواستم
میتونه تا مزون بیاد که درباره لباسم نظر
بده،خوشبختانه گفت میاد و اینبار با خیال راحت

تری سمت مزون روندم…
ترافیک نیمه سنگین بود اگه قفل میشد به قول
مامان مامان تا صبح میرسیدم خونه، نزدیک های
مزون بودم که آرنگ زنگ زد
– سالم
آرنگ: صدات بد میاد…
– پشت فرمونم دارم میرم مزون لباس فردا شب
و بگیرم…
آرنگ: مبارکه… پس زیاد دور نیستی!
– از کجا؟

آرنگ: پناه لباس و گرفتی یه سر بیا اینجا راجع به
ولگا میخوام صحبت کنیم…
شک داشتم هنوز ولگا همه چیز و گفته یا نه، با
احتیاط پرسیدم
– چیزی شده؟
آرنگ: ولگا همه چیز و گفت یه سر بیا باهم با
وکیل صحبت کنیم، زودتر آماده باشیم بهتره…
کوتاه گفتم
– باشه میام…
آرنگ خیلی هم ناراحت و عصبی نبود بیشتر جدی
حرف میزد…
آرنگ: مرسی،برو به کارات برس… خداحافظ!
۸16
حس کردم آرنگ رسمی اما پر استرس صحبت
میکرد، خب باالخره کاری نمیشه کرد با این

موضوع باید مواجه میشدم خانوادهی آرنگ که راه
دور هستن، مارینا خانم و دختراش نزدیک ترین
افراد به آرنگ هستن حق داره ناراحت باشه…
درسته خودخواهانه دوست نداشتم این روزها
آرنگ ناراحت باشه اما خب کاری هم از دستم
برنمیومد…
و االن نعمت مخفی نکردن و درک میکنم، چه
خوب که اون روز به آرنگ گفتم و چه عجیب که
آرنگ فراموش کرد جدی برخورد کنه و جلوی
ولگا رو بگیره…
داخل مزون شدم پگاه روی نشیمن نشسته بود و با
دیدن من بلند شد یه کت و شلوار آبی روشن
سفارش داده بودم که روی کت با منجوق و ملیله
برام یک ققنوس سفید طراحی کنن، سردوشیهای
کت و بتهجقه سفارش دادم و خیلی تاکید کردم
سردوشیها کوچیک باشه تا توی ذوق نزنه کال
قصدم این بود کار ملیله خیلی ظریف باشه تا خیلی
هم به چشم نیاد…

اما به قول آرنگ بی اندازه هم ساده نباشه، کتم
کوتاه بود، مزون دار صندلهای نقرهای بهم داد
لباس و که دیدم دقیقا همونی بود که میخواستم
همراه صندل پوشیدم…
خداروشکر با عجلهای که من داشتم لباس ایرادی
نداشت، صندلها بدون پاشنه بود این بهترین گزینه
برای من که قد بلندی دارم میتونه باشه…
خودمو توی آینه دیدم نه جدا دست هنرمند خیاط
دردنکنه که توی این زمان کم تونست طبق سلیقهی
من کار و پیش ببره،دوست داشتم فردا شب موهام
باز باشه نمیخواستم شال سر کنم اما فردا
برادرهای آرنگ هم هستن من تا حاال پیش اونا
بدون شال نبودم پس بهتره یه شال الکی روی سرم
باشه…
در اتاق پرو و باز کردم تا پگاه هم ببینه…
پگاه با چشمای که برق میزد گفت
پگاه: وای پناه معرکه شدی…
بعد اومد بغلم کرد، صداش بغض داشت…

پگاه: خوشحالم توی این لباس میبینمت…
– مرسی خواهری، حاال خوب شده؟ باز تو
خیاطیت خوبه اگه ایرادی داره بگو…
پگاه ازم جدا شد
پگاه: عالیه…
با لبخند از راستین پرسیدم
– خاله چطور شدم؟
راستین اخم کرده بود
راستین: زشت، افتضاح… آرنگ دزِد کثیف…
اینو گفت و فرار کرد سمت صندلیهای مزون…
من و پگاه یه کم همو نگاه کردیم و بعد شروع
کردیم به خندیدن…
۸1۷
پگاه سعی کرد خندهشو کنترل کنه و به راستین
گفت

پگاه: راستین حرفت خیلی زشت بود، زود از خاله
عذر خواهی کن…
هنوز آثار خنده روی لبهام بود که با نگاه عصبی
راستین بیشتر شد
– ولش کن…
خانم تیموری که خنده مارو دید پرسید
تیموری: آرنگ کی هست؟
سؤالش همزمان شد با صدای عصبی راستین
راستین:راست میگم دیگه فوری اومد آرنگ و
قاپید…
پگاه روبه خانم تیموری جواب داد
پگاه: آرنگ اسم داماِد… پسر من خیلی باهاش
صمیمی بود به همین دلیل ناراحته…
تیموری: پسر جون اتفاقا خوشحال باش از این به
بعد یکسره باهاشونی…

این جمله باعث شد راستین توی فکر فرو بره و
من داشتم خدا خدا میکردم که آرنگ قصد نداشته
باشه این وجه راستین و فعال کنه…
تیموری: خب عزیزم نظرت چیه؟
خودم نگاهی به لباس انداختم و با لبخند گفتم
– واال چی بگم شما از رو به رو بهتر میبینید…
تیموری: به نظر من که خیلی خوبه…
پگاه: نظر منم همینه…
بک نقرهای هم لطف
ُ
– میشه یه شال حریر س
کنید،خیلی هم عریض نباشه…
تیموری: ساده گلم؟
-آره
خانم تیموری رفت و برگشت یه شال خیلی سبک
آورد، سر کردم بهم میومد…
بیشتر قصدم از خرید این شال این بود که نگن
نیست، هزینه رو حساب کردم و از مزون خارج
شدیم…

پگاه: بریم خونه ما؟
– نه عجله دارم با آرنگ قرار دارم بریم شمارو
برسونم…
پگاه: نه خودمون میریم، از مامان چه خبر؟
پوف کالفه کشیدم
– هنوز راضی نیست
پگاه: یه مدت آرنگ رفت و آمد کنه باهاش جور
میشه محمد به زور مامان و راضی کرد…
– میدونم دستتون درد نکنه… پگاه من برم
ببخشید مزاحم توهم شدم
پگاه: نه بابا بیکار بودم راستی منو محمد دیروز
رفتیم لباس خریدیم عکساشو برات میفرستم…
– آره آره حتما بفرست..

 

خیلی با عجله از پگاه جدا شدم،راستین که اجازه
نمیداد حتی نزدیکش بشم…
مزون تا خونهی پگاه مسافت زیادی نداشت، اما یه
ربع تا خونه آرنگ راه داشتم،لباسهارو توی
صندوق گذاشتم و سوار شدم و با سرعت نسبتا
باالیی سمت خونه آرنگ روندم …
آرنگ گفته بود ترجیح میده تا بعد از محرمیت
وقتی دوتامون تنها هستیم خونهش نرم پس از همین
مورد میشه به این نتیجه رسید آرنگ خیلی ناراحته
که قوانینشو زیر پا گذاشته، شایدم دوست داره من
برای همدردی کنارش باشم…
زنگ واحد و زدم صدای آرنگ بازهم جدی بود و
به یه کلمه بفرمایید اکتفا کرد…
توی آسانسور چشمامو بستم، امیدوار بودم امشب
بینمون بحثی پیش نیاد یعنی فقط همین کم بود که
شب قبل از خواستگاری بینمون دعوای جانانه
رخ بده. خدایا خودت ختم به خیر کن، به خودت
قسم که دوتامون الیق شادی هستیم…

در واحد باز بود کفشام درآوردم و در و یه
کوچولو باز کردم، نوری بیرون نیومد مشخص
بود فضای داخل تاریکه…
منم آروم وارد شدم احساس کردم آرنگ االن نیاز
به سکوت داشته باشه،آروم تر در و بستم و
برگشتنم همانا و خو دن حجم زیادی از برف شادی
توی صورتم همانا…
توی شوک بودم اما صدای آرنگ و خوب می
شینیدم که گفت
آرنگ: تولدت مبارک تیتی من…
یکم از برف شادیهای رو از صورتم پاک کردم
پلک زدم تا با فضا آشنا بشم…
توی آغوش آرنگ فرو رفتم و سفت منو به خودش
فشرد، هنوز شوکه بودم، حتی یک درصد هم توقع
چنین چیزی و نداشتم…
میدونستم فردا تولدمه اما یه جورایی از قبل به
خانواده اعالم کرده بودم که حوصله جشن ندارم و
فقط میخوام تمرکزم و روی خواستگاری بذارم…

آرنگ: تولدت مبارک پناِه من…
منو از آغوشش بیرون کشید و به صورت متعجبم
خیره شد
آرنگ: خوبی؟ خوشحال نشدی؟
مگه میشه خوشحال نشم؟ اونم وقتی منتظر دعوا یا
آرنگ عصبی بودم… قطره اشکی که از چشمم
چکید باعث شد اخمهای آرنگ یکم توی هم فرو
بره…
– حس میکنم بابا تو رو شخصا برام فرستاده تا
بی کسیم بیشتر از این نابودم نکنه…
اینبار خودم توی آغوشش فرو رفتم
-مگه میشه خوشحال نشم؟ اصال توقع نداشتم…
آرنگ روی زمین نیستم!
آروم شروع کرد به نوازش کردن کمرم و زیر
گوشم زمزمه کرد
آرنگ: از این تاریخ خیلی راضیم، حس میکنم
روی ۲۸ فروردین تعصب خاصی دارم، تو قطعا
زیباترین خلقت خدایی و همین که خدا لیاقت

کنارت بودن و بهم داده خودش نیاز به سالها
شکرگذاری داره…
۸1۸
با لبخند از آغوشش بیرون اومدم، حاال بهتر روی
احساساتم تسلط داشتم با شیطنت گفتم
– داری پروم میکنیا…
آرنگ: پروت هم دوست دارم…
قلبم غرق شادی شد و خودمو باال کشیدم و محکم
گونهش و بوسیدم
– منم همهچیت و دوست دارم…
حس کردم آرنگ خودشو کنترل میکرد تا نخنده،
اخم کردم
– چرا میخندی، حرف احساسی زدم، خنده داره؟

دستشو گذاشت روی کمرم و اشاره کرد از بین
شمعهای که حالت یه مسیر درست شده بود حرکت
کنم، از آرنگ اینکارها واقعا بعید بود
آرنگ: لبخند شادی بود، بهش فکر نکن…
با حرص بهش نگاه کردم
– آره، مشخصه تو همین االنم داری خودتو
کنترل میکنی قهقه نزنی…
یکم خودشو کنترل کرد،انگار کالفه شده بود
آرنگ: عزیزم فقط لحن گفتنت منو یاد موضوعی
انداخت… همین…
چند ثانیه فکر کردنم کافی بود برای فهمیدن
موضوع، مشت محکمی به بازوش زدم
– حقا که پسری، امروز فهمیدم حتی اگه بی
نهایت جنتلمن باشی و آرنگ باشی بازم
منحرفی…
این حرفم باعث شد لبخند روی لب آرنگ بیشتر
کش بیاد، بحث و بیشتر کش نداد البته توقعی غیر
از این هم از آرنگ نمیرفت…

نگاهم خشک شد روی صحنهی رو به روم، واقعی
بود؟
چرخیدم سمت آرنگ
– نــــــه؟
لبخندی زد
آرنگ: ناقابله البته خیلی تحقیق کردم تا یه دستگاه
کار درست بگیرم اما باز استاد باید امتحان کنه اگه
کوک بود تایید بده…
با چشمایی که برق میزد خواستم سمت پیانو پرواز
کنم که آرنگ با شیطنت دستمو گرفت
آرنگ: بنظرم قانون تولد اینه که اول شمع فوت
کنن، بعد عکس بگیرن در آخر برن سراغ کادو
درسته؟
– درسته اما نه قانون تولدی که کادوش پیانو
باشه و از همه مهم تر عزیز ترین فرد
زندگیت برات تدارک دیده باشه…
بعد چشمامو مظلوم کردم

– توروخدا طبق قانون من پیش بریم…
لبخند مهربونی زد
آرنگ: باشه االن امر، امر توعه… امشب برای تو
هستش پس هرکاری میخوای انجام بده…
۸۲۵
با ذوق پشت پیانو نشستم با دیدن مارک آلمانی
پیانو متوجه شدم آرنگ حسابی هزینه کرده… پیانو
رو آماده کردم اولش با کیبورد بازی کردم تا دستم
بیاد، همیشه دوست داشتم با پیانوی خودم آهنگ
“یه دل میگه برم برم” و بنوازم االنم همین کار و
کردم…
آرنگ هم یه صندلی کشید نشست همزمان که
نواختن شروع به خوندن کردم اولش تنها صدای
من بود اما کمکم دوصدا شدیم و آرنگ هم اضافه
شد و همخوانی کرد…
– آرنگ یه عکس میگیری؟
آرنگ: گوشیم تا االن روی ضبط بود االن میارم..

فکر اینکه تمام این لحظات ثبت شده باشه لبخند
روی لبم آورد
-واقعا؟
آرنگ همزمان که میرفت سمت گوشی گفت
آرنگ: آره اول تنظیم کردم برای ورود وقتی هم
پشت پیانو نشستی تغییرش دادم… میشه گفت تمام
اتفاقات امشب و ثبت کرده…
هلدر گذاشته بود..
ُ
گوشی و وسط میز کارش روی
آرنگ: ببخشید دیگه ته خالقیت من همین بود… نه
زیاد تولد رفتم نه عالقه چندانی به تولد دارم اما تو
فرق داری سعی کردم تمام خالقیتمو بذارم…
با انرژی که هنوزم توی وجودم بود گفتن
– خدایی خیلی باحال بود، هنوزم تو شوکم، فکر
کنم این هیجان و سوپرایز شدنم تا فردا تو
وجودم بمونه از بس خوشحالم یادم رفت تشکر

کنم، با کلی استرس اومدم باال از اون طرف
خونهی تاریک و دیدم دیگه غش کردم اصال
انتظارشو نداشتم… راستی آرنگ اگه ولگا
نبود چی میخواستی بگی؟
آرنگ دوربین و آماده کرد و در کمال خونسردی
گفت
– میگفتم بیا کت و شلوارمو ببین…
لبخندی زدم انگار کامل آماده بود و برنامه ریزی
کرده بود، نگاهی به دیوار عایق صدایی که آرنگ
توی این هفته کاراشو انجام داده بود انداختم،
امروز میتونستم بهش حق بدم چقدر خوب بود که
صدامون و کسی نمیشنید…
آرنگ گوشی و تنظیم کرد باهم چندتا عکس
عاشقانه با ژست های مختلف گرفتیم بعد آرنگ
بلند شو کیک بدست اومد، یه کیک سفید استوانهای
که روش کلی شکوفه گیالس بود…
آرنگ: من بهت تیتی میگم اما االن ثابت کردی
که واقعا تیتی هستی دختر بهار…
آرنگ کیک و گذاشت روی کابین پیانو بعد شمع
گذاشت و روشن کرد

– عمر گران میگذرد…
آرنگ: تازه اول کاری، از این به بعد سبک
جدیدی از زندگی و قرار هست تجربه کنی، من
خودم توی بخشی از زندگیم هستم که به آینده خیلی
امیدوارم…
شنیدن این حرف از آرنگ قشنگ بود…
۸۲1
قبل از فوت کردن شمع آرنگ چندتا عکس گرفت
و یه آهنگ مالیم پلی کرد بعد خودش برام از ده
شمرد تا شمع و فوت کنم، معموال تولدهام توی
کافه با دوستام خیلی شلوغ و پر سر و صدا
برگزار میشد منم اون سبک و بیشتر دوست داشتم
اما امشب فهمیدم مهم نیست چند نفر کنارت باشه
مهم اینه که همون یه نفر همه کار کنه تا خوشحال
شی… خب این کارا از آرنگ بعید بود اما الان

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x