رمان سایه پرستو پارت 121

5
(9)

 

حس میکردم تمام توانش و گذاشته بود تا به من
خوشبگذره…
بعد از اینکه شمع و فوت کردم آرنگ که باالی
سرم ایستاده بود فرق سرم و بوسید و گفت
آرنگ: تا سالهای سال شمع تولد فوت کنی و
بخندی نفسم…
– مرسی البته کنار هم شمع فوت کنیم…
آرنگ: حتما منم همین آرزو رو دارم
به کیک خیره شدم و زیر لب اسمشو صدا زدم…
آرنگ: جانم
– یعنی فردا همه چیز اونجوری که ما میخوایم
پیش میره؟ آرنگ من خیلی نگرانم…
کنارم نشست و سرم و روی سینهش گذاشتم…
آرنگ: فردا همه چیز جوری پیش میره که تو تا
ابد کنار من باشی…
– ایشاَّلل…
آرنگ کیک و برداشت دست منم گرفت
سایه پرست

آرنگ: پاشو بریم آشپزخونه اول شام بخوریم بعد
کیک و برش بزنی…
– اول کیک و برش بزنیم بخوریم،رسمه…
آرنگ: باشه البته اگه با دیدن شام تونستی خودتو
کنترل کنی…
– شام هرچی باشه من االن دهنم آب افتاده برای
خامهی کیک…
آرنگ: خامه؟
– وای آره دیگه من بیشتر از کیک خامهشو
دوست دارم هرسال دوستام تولد میگرفتن متین
یه کیک یک کیلویی جدا سفارش میداد که
دروغ نگم نصفش خامه بود…
آرنگ متعجب پرسید
آرنگ: میخوردی؟
– یکم میخوردم یکم میبردم… من از خامهی
کیک نمیگذرم…

پشت صندلی آشپزخونه نشستم آرنگ رفت سمت
ماکروفر یهو یه ظرف پر از شامی رودباری روی
میز گذاشت و اشاره کرد
آرنگ: حاال کدوم؟
بعد رفت سر وقت یخچال یه ظرف ترشی

که از
چندتا کاسهی کوچیک شکل گل و متصل بهم بود
آورد میتونم بگم این ظرف همه رنگهای جذاب و
گرسنه کننده دنیارو داشت، زیتون پروده، هفت
بیجار، بندری، ترشی کلم بنفش، ترشی آلو،ترشی
لوبیا سبز، خیارشور…
یعنی من اگه االن یه گاو کامل هم خورده بودم با
این رنگ و لعاب قطعا دوباره ضعف میکردم،
آرنگ همزمان که نون و گوجه و سس و روی
میز میذاشت گفت
بری بخوری؟
ُ
آرنگ: کیک بیارم ب
کم نیاوردم
– کیک و بیار…
خودم شروع کردم به خوندن…

Happy birthday to me –

کیک و بریدم، آرنگ زل زده بود بهم اما من توی
یه حرکت انگشتم و به دور کیک کشیدم و یکم
خامه برداشتم و گذاشتم توی دهنم بعد چشمامو
بستم
– اووووم چه خوشمزه ولی حیف که میز آرنگ
جذاب تره، تو بمون بعد از شام…
آرنگ با لبخند کیک و گذاشت تو یخچال
آرنگ: نه سیخ سوخت نه کباب…
– شیوهی خوردن و چطور خوردن و از یه
شکمو یاد بگیر… حاال صبر کن جوری
درستت کنم روزی 1۷۵۵ کالری هم بسوزونی
باز کم باشه…
آرنگ: برای این استایلم خیلی زحمت کشیدم

– میدونم ولی با این سیستم غذا خوردن تو
اشتهای منم کور میشه…
آرنگ: نه قول میدم کاری کنم الغر نشی، هرشب
یه غذای خوشمزه میپزم…
خندیدم
– آرنگ کامال مشخص بعد خوردن پاستا از
آشپزی من ناامید شدی…
آرنگ:نه عزیزم اون خوشمزه ترین پاستایی بود
که خوردم…
با یاد آوری دو روز پیش که پاستا درست کردم و

گفتم باهم بریم بام لبخندی روی لبم نشست، واقعا
خودمم مزه اون پاستا رو دوست داشتم…
شروع کردم به غذا خوردن
– آفرین پناه ایول داری دختر
آرنگ داشت منو نگاه میکرد خب حق داشت اونو
باید تشویق میکردم… رو بهش گفتم
– هوووم؟

آرنگ: هیچی داشتم به خودستاییهات گوش
میکردم
قاشق و گذاشتم زمین یه قری به گردنم انداختم و به
صندلی تکیه دادم و گفتم
– چی ؟ توقع داشتی تعریف نکنم؟
آرنگ با شیطنت سرشو جلو آورد
آرنگ: نه بر منکرش لعنت، فقط بانوی زیبا میشه
دلیل تعریف و بفرمایید من هم مستفیض بشم؟
ابرو باال انداختم
– بله که میشه، آفرین به خودم که کیک
وسوسهام نکرد تا سیر سرسفرهی دستپخت
جنابتون نشینم، این یعتی هوش کاربردی،
میدونی کجا و چطور از امکانات موجود
استفاده کنی
لبخندی زد
آرنگ: عزیزم هوش کاربردی از تعریفی که تو
کردی به هوش عملی خودشو تغییر داد تروخدا
میخوای با کلمات بازی کنی لِهشون نکن…

بعد زیر لب زمزمه کرد
آرنگ: هه جنابتون…
۸۲۳
چنگال و برداشتم خودمو جلو کشیدم بعد جدی
طوری که چنگال و سمت آرنگ گرفته بودم گفتم
– وقتی تو برمیگردی واسه من کالس میذاری و
میگی “مستفیض بشم” منم این کلمه رو میگم
یادت باشه واسه هرکی رسمی صحبت میکنی
برای من همون آرنگ گوگولی خودمی…
آرنگ همزمان که از خنده شونههاش میلرزید و
اشک توی چشماش جمع شده بود گفت
آرنگ: تورو به مقدساتت قسم اینکار و با من
نکن،گوگولی و برای موش و خرگوش به کار
ته پار نکن
میبرن،ابهت منو ل
با خندش انرژی گرفتم

– خب حاال چون گوگولی و نمیپسندید بهت

میگم فورفوری…
آرنگ:یه بند انگشت موهای من حالت دار هست
فر هم نیست حاال شدم فورفوری؟
چشمکی زدم
– گوگولی میپسندی؟
آرنگ:باألخره ازدواج با گوینده و مجری کودک
همین دردسرهارو هم داره…
کارد و روی میز کشیدم یه چرخی باهاش روی
هوا زدم و آروم گرفتم روی گردنش گذاشتم و
صدامو مثل گالدیاتور تغییر داد)صدامو کلفت
کردم(
– ۳۵ ثانیه فرصت داری تا اعتراف کنی و به
اشتباهت پی ببری بگو که من بهترین زن
دنیام…
آرنگ با خنده گفت
l
ارنگ: بدون هیچ گونه تالشی بحث بنداز یه گوشه
بشین نگاه کن… آفرین آرنگ سحری فردات هم
موند… به همین ترتیب پناه غذا نمیخوره…
شیطنت آرنگ خیلی برام ناب بود،چاقو رو یکم
نزدیک تر بردم
– خیلی نامردی همینجوری میخواستی من الغر
نشم؟ باید از مسعود جدات کنم خسیس شدی
پسر…
چاقو رو گذاشتم رو میز..

آرنگ: این که محض شوخی بود ولی خیلی درگیر
کلمات نشو، پر انرژی بودن و هیجان داشتن خوبه
اما حرص یه موضوع نزن…
در نهایت به غدا اشاره کرد، اول برای آرنگ
کشیدم لقمهی قبلی خودم در حد ناخنک بود بعد
برای خودم کشیدم خواستم شروع کنم که آرنگ از
جاش بلند شد اومد پشت صندلیم و خم شد سمتم
– جانم؟
آرنگ آروم شونهام و بوسید

آرنگ: هیچوقت فکرشم نمیکردم یه غذا کشیدن
ساده انقدر دلچسب باشه…
سرمو چرخوندم و سریع گونهش و بوسیدم
– خواهش میکنم اگه بدونم با این چیزای کوچیک
خوشحال میشی خیلی کارها میکنم…

آرنگ درحالی که میرفت بشینه گفت
آرنگ: مثال
– شهر و به آتیش میکشم…
آرنگ:آتیش بازی دوست ندارم
صدامو نازک کردم
– پس شهر و چراغونی میکنم…
آرنگ: پناه دیشب فکر میکردم احتمال داره از این
به بعد بیام خونه صدات کنم بعد جای صدای

خودت، با صدای یه پیشی ملوس یا یه شکارچی
خشمگین مواجه بشم…
– به این قسمت توجه نکرده بودم، آره اصال
امکان داره بیای من پشت راحتیها برات
نمایش عروسکی اجرا کنم فقط این بستگی
داره به میزان حوصلهای که داشته باشم، یه
دفعه دیدی از خستگی زیاد کارهای خونه
پرستار رچد) فیلم دیوانه از قفس پرید( شدم…
آرنگ غش غش شروع کرد به خندیدن جوری که
نتونستم ساکتش کنم اشک از چشمش جاری شد…
اینجوی قهقه زدن و تا االن ازش ندیده بودم یعنی
دلیلش فقط حرف من بود؟ بعید میدونم آرنگ دلش
شاد بود برای همین خندیدن براش راحت تر شده
بود…
– آرنگ… اوووف بسه… غذا میپره گلوت… یه
دوره نمیتونستیم بخدونیمت حاال ساکت
نمیشی…
آرنگ بریده بردید گفت

آرنگ: نه… چیزه… یار یه خاطره افـــ…تادم
– چی؟ بگو بدو بدو… یه ذره آب بخور نفس
بگیر بعد بگو…
لیوان آب و دادم دست آرنگ اونم یه جرعه نوشید
و نفس گرفت بعد گفت
آرنگ: پناه عمه عادله از بیجار یا زمین چای که
میاد خستهس، کافیه شوهرش یه حرف بزنه اینو
میشوره، کفن میکنه،روشو بتن هم میریزه… وقتی
با داد و عصبانیت میگه “هووووی شاپور ِشل
م)خاک تو سرت(” یا میگه” آی
ُ
ِمالت تی سر فِشان
ه فترکاِنم)میترکونمت(”
ِ
شاپور تر
از لحن بیان آرنگ مخصوصا که با لهجه غلیظ
بیان میکرد شروع به خندیدن کردم…
صدای خنده بلندم توی خونه پیچید،چه شب تولدی
شد امشب… خندهمون با صدای تلفن قطع شد، بلند
شدم گوشی و از جلوی در پیدا کردم مامان بود
– جانم
مامان: سالم کجایی

– سالم آرنگ برام تولد گرفته بیرونم..

مامان: کی میای
– تو بخواب مامان آرنگ منو میرسونه
مامان: خوشم باشه، خوشت باشه!
– مامان!!!
مامان: واال دیگه چیبگم برو خوش باش تولدت هم
مبارک، هرچند ما میخواستیم جشن بگیریم برات
تو همه رو ردیف کردی گفتی حوصله نداری،
انگار فقط حوصله مارو نداری…
– باشه مامان جان، خدافظ…
باالخره هرچی آرنگ از دعوای من و مامان خبر
نداشته باشه بهتره، اشکال هم نداره این بحث
مربوط به خانوادهی ماست بیشتر بدونه بد بین
میشه، بی هیچ حرف اضافهی تماس و قطع
کردم…

آرنگ نگاهم کرد، نگاهش خالی از هر حس بدی
بود قطعا متوجه تنش من و مامان شده بود
آرنگ: غذارو دوباره گرم کنم؟
دوباره روی صندلی مشستم
– نه آرنگ خیلی داغ بود االن تازه قابل تحمل
شده…
آرنگ آدم فضولی نبود که بخواد سوالی بپرسه یا
اشارهای کنه…
در آرامش غذا خوردیم دیگه جفتمون نا نداشتیم
آرنگ اصرار کرد که دست به میز نزنم اما کوتاه
نیومدم من قرار بود خانم این خونه باشم پس تا
لحظه آخر همراه با آرنگ میز و جمع کردم…
– حاال برو کت شلوارت و بیار ببینم

 

میپسندم…
آرنگ: تیپ ما مردا زیاد پیچیده نیست مخصوصا
من که همیشه کتشلوار می پوشم…

– بازم من باید ببینم…
آرنگ همزمان که سمن اتاق میرفت گفت
آرنگ: من که حرفت و گوش میدم ولی تو حتی
رنگ لباستو نگفتی…
چشمک زدم
– باشه عشقم رو دیوار مینویسم یادم نره…
آرنگ بلندتر گفت
آرنگ: پرویی عزیزدلم کاریت نمیشه کرد…
عزیزدلمش دقیقا مثل عشقم من پر از شیطنت
بود…
میدونستم کارش طول میکشه، چند وقتی بود که
توی این خونه زندگی نمیکردم دلم نمیخواست
بدون اجازه در یخچالش و باز کنم حتی زمانی که
همخونه هم بودیم وقتی خودش نبود و مجبور بودم
در یخچال و باز میکردم… بلند گفتم
– آرنگ بیا…
آرنگ راه رفته رو برگشت و متعجب گفت

آرنگ: جانم
مظلوم گفتم
– کیک بده تا تو بری بیای من حوصلهام سر
میره…
آرنگ نگاه تیز و عصبی بهم انداخت
آرنگ: اینجا خونهی خودته، کیک و خودت
برمیداری…
– آرنگ من نمیتونم، خوشم نمیاد برم در یخچال
خونت کس…
جدی تر گفت
آرنگ:من هرکی نیستم، اینجا هم خونه هرکسی
نیست… حداقل تا االن اگه شک داشتی فردا شب
مطمئن میشی… برای منم بکش لطفا…
و بی توجه به من سمت اتاق رفت

نگاه پر حرصم و به در اتاق انداختم، درسته حق
داشت… چون حق داشت بیشتر از این باهاش
بحث نکردم…
در یخچال و باز کردم داشت می ترکید معلومه
برای مهموناش خرید کرده چون یکسری از وسایل
به مزاج آرنگ نمیخورد، کیک و بیرون کشیدم
کتری رو هم روشن کردم…
روی مبل نشستم و درحالی که کیک و مزه مزه
می کردم، آرنگ با استایل فشن شویی اومد منم
مثل این داورهای سخت گیر جلو رفتم اخم کردم یه
دست زیر چونهام گذاشتم گفتم چرخ بزن اونم
کاری که گفتم و انجام داد قیافهام و ناراحت کردم
و باحالتی که انگار اصال خوشم نیومده نگاه کردم
آرنگ ناامیدانه بهم زل زد توی همون حالت خودم
البته االن دست به کمر موندم…
آرنگ: خوب نیست؟
پقی زدم زیر خنده بل شیطنت لپش و ازدو طرف
کشیدم

– عالیه پسر تو چرا انقدر خوشتیپی؟
اعتراض کرد و سرشو عقب کشید
آرنگ: پناه!
دستی به صورتش کشید که با خنده روی پاهام بلند
شدم ک تند دو طرفه لپشو بوسیدم
– عشق خودمی دیگه…
لبخندی رو لبش نشست که گفتم
– وای آرنگ تیپ ت محشره، خدایی بعضی از
مدلینگ ها باید زمین و لیس بزنن…
مخصوصا سیست که داشتی میومدی حس فشن
شو بهم دست داد…
آرنگ سرشو با تاسف تکون داد
آرنگ: چه میشه کرد همه جور مسخره بازی دارم
درمیارم که شاد بشی…
از این حرفش خیلی ذوق کردم ولی با شوخی به
بازوش زدم

– نامرد میخوای بگی من با مسخره بازی شاد
میشم؟
آرنگ: جدی و دست به سینه باشی میشه خندید؟
باید مسخره بازی دربیاری تا زندگی رنگ و بو
بگیره… حاال رنگ لباس چطوره؟
با شیفتگی به تیپش نگاه کرد و انگشت شصت و
اشارهام و به معنی بینظیر به هم چسبوندم…
– عالی… حاال چرا پالتو روش پوشیدی ؟
آرنگ: بهاره هوا سرده، بیام خونهتون درمیارم…
نگفتی رنگش؟
– خیلی خوبه، حاال چیشد طوسی برداشتی؟
آرنگ:معموال دخترا لباس صورتی انتخاب میکنن،
کتشلوار طوسی برداشتم که به صورتی بیاد پالتو
و کفش و کراوات هم مشکیش قشنگه…
دلم میخواست حواس آرنگ پرت بشه یه بشکن رو
هوا زدم
– آفرین پسر…

آرنگ: پناه به طوسی پیراهن آبی روشن هم
میاد… آبی روشن بپوشم؟
اصال دوست نداشتم یک درصد هن حدس بزنه
لباسم چه رنگیه پس گفتم
– نه همین خوبه روی تنت نشسته برو عوض
کن بیا کیک بخوریم که منم کم کم برم…
آرنگ: االن من کیک بخورم برام از شکنجه
بدتره…
پا کوبیدم
– نمیشه از این به بعد بگی اینو نمیخوام اونو
نمیخوام…
آرنگ: باشه صبر کن لباس عوض کنم..

با آرنگ کیک و خوردیم و هرچی از کیک باقی
مونده و آرنگ توی ظرف ریخت و طبق عادت

این چند وقت همراهم اومد منم رانندگی و به
خودش سپردم تا بتونم راحت باهاش حرف بزنم…
به در ماشین تکیه دادم و همون جور که بهش
خیره شدم گفتم
– آرنگ تو عجیب شدی، شاید بشه گفت نمی
شناسمت… من اون آرنگ جدی و خشک و
مو به مو بلد بودم ولی االن باید بگم نه بلدت
نیستم…
آرنگ: چطور به این مهم رسیدی؟ من کنار همه
همونم کنار تو یه کم فرق کردم…
– یکم پسر؟ اون آرنگ جدی کجا و این آرنگ
کجا؟ خدایی اگه قبال بود با این اتفاق ولگا
حداقل یک هفته حکومت نظامی بود، ولگا رو
که به چوب میبستی مخصوصا که همه گفتن
قرارداد نبند و گوش نداد، اصال تو چرا یادت
رفت ولگا رو منصرف کنی؟
آرنگ درحالی که حواسش به جاده بود نگاه
کوتاهی بهم انداخت

آرنگ: خودت جواب خودت و دادی، وقتی من
دارم متاهل میشم یعنی همه چیز فرق کرده همون
طور که به قول تو مشغلهی فکریم زیاد شده و یادم
میره با ولگا صحبت کنم، پناه من باید حواسم به
همه ابعاد زندگی باشه دیگه تنها نیستم امروز روز
تو بود ربطی هم نداره من داغونم فکرم مشغوله
همون جور که تو یه روزایی که حالم خرابه
درمونم میکنی منم االن موظف بودم اتفاقات
خانوادگی خودمو با تو قاطی نکنم… از طرفی
مشکلی رو که با پول بشه حل کرد و خداروشکر
اتفاق حادی هم که پیش نیومده پس باید بیخیالش
شد… البته مجبوریم بی خیال بشیم شاید چون االن
تو موقیعتی نیستم که بخوام حرص پول و بزنم در
این شرایط نیاز دارم از همه لذت های این دوران
استفاده کنم… این حق من نیست ؟
– چرا خب…
اینو گفت اما حواسم به کلمهی خانواده بود که برای
ولگا بکار برد…

آرنگ: راستی خیالت راحت باشه سه چهار روز
پیش کلیدها رو هم گرفتم کامال هم منطقی صحبت
کردم ناراحت هم نشدن، گفتم من عالقه ندارم کلید
داشتن شما رو فامیل شوهر بچهها بهانه کنن تا
توی زندگی دخترا سرک بکشن چون من از شما
مطمئنم که به زندگی ما سرک نمیکشید اما از اونا
مطمئن نیستم کلید هم دست شما باشه دیر یا زود
میفهمن، به گیلدا هم گفتم بعدها اگه خواستی در
لفافه به آرش هم بگو قبل از خواستگار ِی آرنگ،
مامان کلیدهای خونهشو که دست ما بوده بر
گردونده…
ابروهام باال پرید.
– اعوذ باَّلل…
آرنگ خندید
آرنگ:دستت دردنکنه حاال شیطان هم شدیم…
– شیطان سجده کرد به هوش تو… حاال یه نکته؟
آرنگ: دختر من موندم تو چرا انقدر سوال داری،
فکر کنم تا خونه میخوای بپرسی؟ جانم بگو…

خندیدم
-درسته آفرین، گفتم تو رانندگی کنی تا با فراغ بال
به سواالتم برسم… آرنگ به ولگا چی گفتی؟
آرنگ: کامال با جزئیات توضیح بدم؟
– آره…
۸۲۹
آرنگ نگاه کوتاهی بهم انداخت
آرنگ: اول یه نچ نچ کردم و سری با تاسف تکون
دادم و گفتم تو بزرگ نمیشی هیچ وقت هم مرز

جسارت با حماقت و نمیتونی تفکیک کنی،بعد
مارینا خانم گفت خونه رو میفروشم خسارتشو
میدم…
– خب
آرنگ: منم گفتم الزم نکرده ۸۵۵ از متین گرفته
سهام و دفترچه حسابهاشم ببندید 11۵۵ میشه
بقیهشم از همین ماه که درسش تموم شد به مسعود

میگم یه شرکت پیدا کنه بره مترجم بشه باالی 1۵
حقوقشه میذاره کنار پس انداز میکنه تا آخرین
جلسه دادگاه هرچی کم آورد من هستم تا یادبگیره
نادونی تاوان داره…
– ولگا چی گفت؟
ارنگ: دو شیفت کار میکنم خودم پول درمیارم تا
زیر بار منت هم نباشم… منم گفتم نمیفهمی راحتی،
۳ میلیارد یه قرون دو هزار نیست بفهم همه بهت
گفته بودن خستهمون کردی من دوتا زمین بفروشم
همین االن میتونم پول و بدم ولی اینکار و انجام
نمیدم تا پول زحمت کشیدهی خودتو بدی قشنگ که
سوختی اون وقت میفهمی دنیا بی رحم شده…
– مارینا خانم ناراحت بود؟
آرنگ: خیلی زیاد، ولی به خاطره مراسم
خواستگاری مون سعی میکنه جلوی من زیاد
نشون نده…
– ولگا گفت دیگه بازیگری نمیکنه…
پوزخندی زد

آرنگ: رو میاره سمت مدلی این بشر پول زحمت
کشیده نمیتونه دربیاره منم الکی گفتم پشتش و خالی
نمیکنم ولی میخوام چند روز درد بکشه…
– البته مدلینگی هم سختی خودشو داره…
کوتاه نگاهم کرد و حرفی نزدم منم جواب ادامه
حرفش و دادم
– و اینکه خوب میشناسمت میدونم تنها اجازه
نمیدی ولی جدای این خیلی برای ولگا ناراحتم
و دوست ندارم حرص بخوره اما خدایی
لجبازی کرد قطعا هم دلیل این لجبازی متین
بود اما خب من نمیفهمم مادر متین یه حرفی
زد قبول دارم حرفش خیلی چرت و بد بود اما
ولگا برای چی به تکاپو افتاد و خواست
خودشو اثبات کنه…
آرنگ: من ولگا رو بزرگ کردم اون خواست بگه
بدون متین هم میتونه ستاره بشه که تیرش به سنگ
خورد…

– اهان پس باید بگم چه سخت… این ضربه از
هر لحاظ ضربهی خیلی بدی بود..
آرنگ: هم متاسفانه هم خوشبختانه…
– میفهمم…
آرنگ منو وقتی رسوند خودش اسنپ گرفت و
رفت خونه…
۸۲۸
وقتی وارد خونه شدم مامان هنوز بیدار بود
– سالم مامان آرنگ کیک و کامل داد، بکشم
برات؟
مامان: فقط کیک؟
– ها؟
مامان: فقط کیک گرفت؟ کادو چی؟
دستم مشت شد…

– اهان فکر نمیکردم برات مهم باشه، هرچند
همین که آرنگ برای من تولد گرفته خودش
کلیه، اما کادو هم پیانو بود…
با لحن تمسخرآمیز گفت
مامان: من خرم؟ پیانو ساز دهنی هستش که تو
کیفت جا بشه؟
اخمام و توی هم کشیدم
خونه خودشه باألخره که دیر یا زود باید برم همون￾وا مامان بهم برخورد چرا باید دروغ بگم تو
جا برای چی الکی بیارم با خودم حمل کنم گفتم
همون ببره خونهی خودش…
مامان پوزخند زد
مامان: پس عجله هم داری..
– دیگه با ۲۸سال سن نمیتونم ۶ سال هم توی
عقد بمونم تا حکم رشد برام بگیری که… این
یه واقیعته درضمن االن برای من سخته
خودمو آماده کنم شما که عادت داری به نبودن
من…

مامان: چیبگم واال… خوش باشید ماچی
میخوایم…
نمیدونم همه مادرهای دنیا همین هستن یا فقط مادر
من تا دندون مسلح میشه و کلی تیکه بارم میکنه
بعد هم با یه آرزوی خوشبختی خودش و آدم خوب
جلوه میده…
– مرسی شب خوش مامانی…
یه بوس مصلحتی هم براش فرستادم و رفتم اتاقم
که دیدم آرنگ پیام داده
آرنگ: خانم خانما منو به حرف گرفتی یادم رفت
بگم فردا عمه عادله هم هست… شبت آروم…
خوابم میومد حوصلهی پیامک بازی نداشتم نوشتم
– باشه قدمشون سر چشم، رسیدی پیام بده شاید
من خواب ببره اما شب چندبار بیدار میشم
میبینم…
پیام و ارسال و حرفی از این نزدم که گیلدا بهم
گفته به نظرم نیازی به گفتن نبود چون گیلدا هم
مطمئن نبود…

نفهمیدم کی خوابم برد، صبح با ۰۵ تا تماس بی
پاسخ از متین مواجه شدم…
با ترس سریع شمارهش و گرفتم

– الو
متین: کجایی توو؟
– ها… خواب تو رخت خواب… چیشده؟
متین: چرا انقدر هولی؟

کالفه غریدم
– صبح بیدار بشی ببینی ۰۵ تا تماس بی پاسخ
از یه نفر داری چی میکنی؟
متین غش غش شروع کرد به خندیدن
شک برات واجب بود… بابا کثافت
ُ
متین: این
هرسال استوری هارو جواب میدادی، کجایی
امسال؟ تولدت مبارک شکموی الغر…
روی لبام لبخند نشست

– مرسی عزیزم، خیالم راحت شد نگرانت شدم
دیوونه… دیشب آرنگ برام تولد گرفته بود
اونجا بودم ساعت از یک گذشته بود که
خوابیدم…
متین: منم تا دو تو جاده بودم آنتن نداشتم…
– کجا بودی؟
متین: سمت جنگل ابر رفته بودیم سفر یه روزه
بود باالخره سر این بچه رو باید گرم کنم…
– کی رسیدی؟
متین: تا دو که کال آنتن نداشتم تا برسم خونه شد
چهار… االنم که تو زنگ زدی بیدار شدم…
متین: فکر این دختره اعصابمو بهم ریخته، از ۹نوش جانت… صدات خوابالو نیست…
بیدارم…
-کدوم؟
متین:ولگا دیگه چرا گیج میزنی، کنار آرنگ باید
گرگ باشی شیش و هشت نزن..
– نه هنوز منگ خوابم، آرنگ حلش میکنه جور
میکنن پولشو میدن…
متین: مشکل منم همینه هر بی سر و پایی بیاد
جریمه بگیره که دیگه این نمیتونه کارکنه،تهیه
کننده الکی بهانه میاره آال بیا درستش کن…
– خیالت راحت دیگه بازی نمیکنه، آرنگ براش
کار میگیره بره مترجم شه…
متین: کجا؟
– شرکت، نمیدونم کجا شاید اصال اداره…
متین: پس هدفش چی؟
کالفه دستی به صورتم کشیدم
– متین نمیدونم بحث خربزه و لرز هست دیگه…
متین: هرچند به من چه ولی این بچه دق میکنه…
– خودتو مقصر میدونی؟
متین: نه اون نادونی کرده به من چه، ولی خب
خیلی بده تو اولین قرارداد آدم پرپر بشه…
– اهوم…

متین: خب میای یه ناهار دوستانه قبل از ازدواج
بزنیم و تولدت و جشن بگیریم؟
میگفتم نه قطعا به متین برمیخورد منم که ساعت
۴ سالن نوبت داشتم پس گفتم
– اره ولی تا ۴ باید سالن توی تهران پارس
باشم…
متین:پس لفت و لیس نده پاشو زود بیا…
– باشه االن آماده میشم، خدافظ

سریع دست و صورتم و شستم مسواک زدم یه
آرایش جزئی کردم لباس پوشیدم از زیر بارونی یه
تاپ یقه گشاد پوشیدم که توی آرایشگاه راحت
باشم، محض اطمینان لباسامو برداشتم راه افتادم…

توی راه پگاه زنگ زد گفت کمک نمیخوای منم
گفتم نه بیا کنار مامان باش من خودم میرم
آرایشگاه…
امشب قرارمون برای ساعت 1۵ بود، قطعا ۴ برم
آرایشگاه باز کلی وقت دارم یه ساعت اصالح
خیس، یک ساعت ترمیم و طراحی ناخن دوساعت
هم میکاپ و شینیون، خب تا ساعت ۸ میرسم
خونه بازم تا 1۵ یک ساعت وقت هست به
برنامههام میرسم…
رستوران که رسیدیم دیدم متین قبل از من اومده
داره با دوستش صحبت میکنه از پشت سرش رفتم
عالمت هیس هم به دوستش نشون دادم اما حرکت
چشم دوستش لوم داد و متین متوجه شد داشت
برمیگشت که سریع خودمو رسوندم و یه پخ
گفتم… متین با خنده بلند شد و دستاشو جلو آورد و
منو کشید توی بغلش
متین: به باالخره رسیدی زهرتو ریختی…
محکم تر توی آغوشش فشرده شدم
متین: تولدت مبارک خوشگل خانم…
از آغوشش بیرون اومدم
– ممنون دوست خوبم با وجود آدمایی مثل شما
تو زندگیم قطعا تولدم زیبا و مبارک میشه…
توی این رستوران ما راحت بودیم چون بخش Vip
بود و میدونستیم کسی مارو نمیبینه و مشکلی پیش
نمیاد…
دوست متین جمع مارو ترک کرد روی صندلی
نشستیم و تا من و متین رفع دلتنگی کنیم گارسون
با یه کیک و فشفشهی بلند با شمع ۲۸ که روش
بود و آورد…
چشمام برق میزد،کال شمع تولد و کیک دوست
داشتم اما خب بدیهی بود که ذوق و هیجان دیشب
با امروز زمین تا آسمون فرق میکرد…
منتظر موندم فشفشه خاموش بشه و بعد شمع و
فوت کردم
متین: بازم تولدت مبارک عزیزم…

لبخندی زدم
– مرسی متین جان…
متین از گارسون تشکر کرد و بعد گفت
متین: خواهش میکنم، امسال تدارک خاصی ندیدم،
بچهها هم گفتن باهم برات جشن بگیریم قبول
نکردم گفتم شاید سبک زندگیت عوض شده باشه یا
آرنگ دلش نخواد باالخره توهم عوض شدی
طعنه پنهان در حرفش و نادیده گرفتم متین االن
احساس خطر میکرد و این حرفا طبیعی بود…
– نه آرنگ این شکلی نیست، ولی خودم یه سری
از بچههارو میخوام حذف کنم
متین خندید
متین: منم از لیست خط خوردم؟

فکر نمیکردم انقدر ترسیده باشه، حرفش در قالب
طنز بیان شد اما تلخی کالمش تمام جونم و فرا
گرفت… اخم کردم
– لوس، گمشو… تو دوست من نیستی در اصل
برادر منی، فراموش کردی؟
لبخند آرومی زد
متین: نه… امشب میان؟
– آره
متین: مطمئنی؟
چشمامو بستم و باز کردم
– خیلی زیاد
متین: خوشبخت بشید، میدونی که هروقتی نیاز به
کمک داشتی من هستم، اما یه سری درخواست ها
ازش داشته باش…
– مثال؟
متین: یه سری شرایط براش بذار…

– تقریبا راجع به خیلی از شرایط باهم صحبت کردیم

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x