رمان سایه پرستو پارت 122

5.2
(6)

 

متین دستاشو توی هم قفل کرد
متین: نه دختر چرا گیج میزنی، شرایط ضمن
عقد…
– مهریه و اینا؟
متین: نه حق طالق، حق خروج از کشور، حق
ضمانت، حق کار…
– که چی بشه؟ کسی نخواد اجازه بده یا باید دعوا
کنی یا اینکه کار به جدایی میکشه…
متین: نه پناه خل بازی درنیار تو یه زن شاغلی
شاید یه فستیوال یا جشنواره توی داشتیم یه کشور
دیگه دقیقا خدای نکرده همون موقع هم شما مشکل
داشتید، کارهای دادگاهی توی ایران هم که میبینی
چند سال طول میکشه… آرنگ راحت میتونه تورو
زیر منگنه بذاره اصال نه فقط آرنگ با هرکسی
ازدواج میکردی باید این حق هارو میگرفتی…

– حق طالق و حضانت که حرفشم نزن چون
قطعا آرنگ شک میکنه و بدبین میشه اما روی
اون دوتای دیگه فکر میکنم…
متین جدی گفت
متین: اونا هم واجبه…
کالفه شدم
– آرنگ زیر بار نمیره…
متین دستاشو روی میز گذاشت
متین: پس عقد مکانی کنید یهو نره شمال زندگی
کنه اون وقت زندگی کاری تو ضربه میخوره…
– آرنگ شمال زندگی نمیکنه،ولی متین از روز
اول برای زندگی مشترک نمیشه شمشیر و از
رو بست من خودمم زندگی توی شمال و
دوست دارم…

متین اخماشو توی هم کشید
متین: تو همه کس و کارت این جا هستن،االن و
نگاه نکن یکم بگذره اونا میشن فامیل شوهرت و
خرشون از پل بگذره هزارتا ایراد ازت میگیرن و
موش میدونن…
– متین، آرنگ اگه پشت من نباشه هزار و یک
رقم قرار داد و حق و حقوق برای خودم تعیین
کنم بی فایدهس…
متین: اگه پشتت نبود و عوض شد چی؟
– منم عوض میشم…
متین کالفه گفت
متین: حق حضانت و طالق روهم بگیر…
– متین یه لحظه فکر کن االن به نظرت من
صحبت از حق طالق و پیش بکشم آرنگ بهم
بد بین نمیشه؟ میگه خب اینم مثل زن قبلیم
اومده اموالم و باال بکشه، حضانت هم که تا
مطمئن نشم باهم تفاهم داریم بچه دار نمیشم…

متین: خود دانی همین که همون ۲ تا حق و حقوق
و بگیری خیلی جلو میوفتی…
سریع تکون دادم و دیگه بحث و ادامه ندادم…
یه ناهار دوستانه کنار متین خوردیم و متین
هدیهشو بهم داد و از هم جدا شدیم اما حرفای متین
ذهنم و درگیر کرده بود من باید راجع به این
مسائل با آرنگ صحبت میکردم اگه این موضوع
رو بعد از خواستگاری مطرح میکردم درست نبود
چون من قبل از توافقات امشب قصد داشتم حقوقی
و بگیرم و اینکه شاید برای آرنگ هم سخت باشه
بعدا راجعبه این موارد با خانوادهاش صحبت
کنه…
اگه امروز متوجه میشد من و متین باهم بودیم قطعا
کینهش از متین بیشتر میشد شاید به چشم یه آدم
فضول به متین نگاه کنه، گوشی و برداشتم و
ریسک کردم شاید یه ریسک هوشمندانه…
آرنگ: جان
– سالم کجاهای از صبح خبری ازت نیست
سایه پرستو
l
آرنگ:مثل اینکه قرار بود بیدار شدی بهم خبر بدی
هیچی نگفتی منم گفتم خوابی آنالین هم نشدی…
– آهان نه شلوغ بودم االنم دارم میرم سالن…
آرنگ:که اینطور….
– تو چیکار میکنی؟
آرنگ: تازه رسیدم خونه رو تمیز کنم تا دو سه
ساعت دیگه بچهها میرسن…
– آرنگ میشه یه لحظه بشینی گو ِشت و به من
بدی…
آرنگ: چشم آهان نشستم…
-آرنگ امشب خانوادهی دایی منم هستن، خیلی
خودشون و باال میدونن احتمال بهتون بی احترامی
بشه دیگه ببخشید…
آرنگ خندید
آرنگ:نگران نباش عزیزم، اشکالی نداره منم یه
عمه عادله دارم…

– آره ولی میخوای توهم به عمه عادله رو
سفارش کن…
آرنگ: نیاز نیست، اون بی سیاست نیست
۸۳4
نفس عمیقی کشیدم
– خب حاال بریم سر صحبت اصلی…
آرنگ:ای داد بیداد خانم با این همه صالبت گفتی
مشخصه میخوای گردن مارو بزنی..

– نه بابا این چه حرفیه، امشب به جز شناخت
بیشتر خانوادهها از هم و درخواست تو یه
سری صحبت ها مثل مهریه و و رسم و رسوم
هم مطرح میشه…
آرنگ: طبیعیه…
– آرنگ من توقع خیلی غیر معقولی از عروسی
و عقد ندارم همه هم میدونن یعنی میخوام بگم
راجع به این موضوع نگرانی نداشته
باش،میمونه مهریه که خیلی سخت بگیرن
برای پگاه 11۴ تا سکه نوشتن برای من یه
چندتا دونهای بیشتر بشه اگه خیلی هم سخت
بگیرن یه فکری میکنیم هرچند من نمیخوام
همه پلهای پشت سرم و خراب کنم میفهمی
که…
آرنگ: آره اون میمونه برای بزرگترا…
– دقیقا اما یه درخواستی و خودم دارم میخوام
انجام بدم…
آرنگ: میشنوم…
– من یه سری شرایط ضمن عقد دارم
آرنگ:مثل چی؟
– آرنگ من همیشه یاد گرفتم هر قراردادی که
بستم حتی اگه یه سرش متین بود اونو سفت و
محکم کنم، پس این به معنی عدم اعتماد به تو
یا چیز دیگهای نیست، حله؟
آرنگ: شروط و بگو

 

آرنگ توی فکر فرو رفته بود و ترجیح میداد ادامه

بدم…
– آرنگ من مثل همه حق طالق و حق حضانت
نمیخوام، که خب از کسایی هم که این شروط
و میذارن خرده نمیگیرم اما من بنا به شغلم
حق خروج از کشور و حق کار و یه حق
دیگهای هم که میخوام این هست که توی شهر
دیگه ای به جز تهران اگه خواستیم زندگی کنیم
با رضایت کامل من باشه…
آرنگ مکث کوتاهی کرد و گفت
آرنگ: بهم فرصت بده تا فکر کنم،ولی کاش یه
وقتی مطرح میکردی که رو در رو بودیم بهتر
صحبت میکردیم
– نه آرنگ خواستم کنار هم نباشیم تا بی
رودربایستی من صحبت کنم و تو تصمیم
بگیری، آرنگ من االن میرم سالن توهم توی
خیال راحتی فکر کن…
آرنگ: باشه برو به سالمت…

حس میکردم هیجان صدای آرنگ کم شده
– زنده باشی، آخیش یه بار سنگین از شونههام
برداشته شد، من برم دیگه
آرنگ: امشب منتظر جواب نباش شاید روند فکر
کردن من طول بکشه…
– آرنگ بی انصاف نباش من یسری حقوق برای
تو باقی گذاشتم ولی این موارد نیاز منه…
آرنگ: میدونم
آرنگ بدجوری توی فکر فرو رفته بود از
سرسنگین صحبت کردن و حالت صداش مشخص
بود برای تلطیف فضا با صدای پر هیجانی گفتم
– باشه پس بای بای من برم تیشان فیشان کنم،
شب میبینمت…
آرنگ: میبینمت عزیزدلم…

“عزیزدلم” آخرش و که گفت از بس توی فکر بود
اصال بهم نچسبید ولی خب اینا همه از باال و
پایینهای زندگیه،پناه کم کم وارد مرحلهی جدی و
دو نفرهی زندگی شدی…
از حاال به بعد یه جاهایی مجبوری صبوری کنی
شاید یه وقتایی از بس بهت خوش بگذره فکر کنی
تو بهشتی یه روزها شاید از خستگی تصور کنی
مردی و هیچ حسی نداری ولی درد بدن و کارهای
فردا مجبورت میکنه واقع گرا باشی آره تو
زندهای و باید تحمل کنی،البته نه تحمل کردن
قشنگ نیست کاش پناه انقدر زرنگ بشی که از هر
ثانیهت لذت ببری هر ماه هم اگه یه قدم برای رشد
برداری تا 1۵ سال دیگه تو به عنوان یه زن موفق
میتونی از خودت یاد کنی…
آره من میتونم شاید تجربهی مشابهی نداشته باشم
اما میدونم موفق میشم چون قصدم هم از زندگی
سوءاستفادهگری و گول زدن و رفتارهای موزیانه
نیست پس خدا هم کمکم میکنه…

“آرنگ”
به من بود یه دسته گل پر رز و آفتاب گردون
میگرفتم که پناه هم دوست داره اما نظر گلفروش
این بود که دسته گل خواستگاری ارکید و زنبق رز
و چیپسوفیلیا باشه شکیل تر هست میخواست جام
طراحی کنه که خودم اجازه ندادم یه سبد حصیری
دادمگفتم توی اون گل بزنه و چه خوب که تونستم
سبد شیری پیدا کنم، حدس میزدم پناه لباس
صورتی بپوشه پس گلهام ترکیبی از صورتی و
سفید و یکی دوتا دونه قرمز بود درکل سبد ملیحی
شد به دل خودم نشست…
ولی چندتا آفتاب گردون هم گرفتم روی جعبهی
شیرینی زدم، خیلی تجمالتی پیش نرفتم که بگن
بر بزنه بره تو سر کسی
ُ
اهان اومد دختر مارو
نمیخوام بزنم ولی خودم که میدونم کم کسی
نیستم…
یه لیوان شیر و کاپوچینو خوردم که خسته نباشم به
بابا و سردار توضیحات و دادم که سکه رو باال
گرفتن قبول نکنم نهایت تا ۲۵۵ تا ولی ترجیحا
l
زمین یا خونهی شمال یا چیز دیگه به نام پناه
میکنم اگه قبول نکردن سه دونگ خونهی تهران و

به نامش میزنم ولی سکه دوست ندارم و مهریه
در حد توان من همینه…
رد ناشتا
مهریه سکهای برای مردایی هست که اُ
میدن آخرش هم تا طالق نگیرن یه دونه سکه
دست زنرو نمیگیره چه فایده داره؟ اگه خانواده
پناه عاقل باشن با نظر من پیش میرن البته من
امشب صحبتی ندارم چون امشب و بزرگترها
تصمیم بگیرن بهتره ولی اگه تصمیمشون غیر
معقول بود قبول نمیکنم…
۸۳6
با صدای مامان به سمتش چرخیدم
مامان: آرنگ فکری شدی؟
– نه خوبم…

بابا: نازبانو، آرنگ االن دل تو دلش نیست دل
قراره به دلدار برسه…
حرفی نزدم، امشب دلم آروم نمیگرفت وقتی که
اسم پناه توی شناسنامهام ثبت بشه دلم آروم
میگرفت…
توی ماشین من فقط مامان و بابا و مارینا خانم
بودن، خودم اجازه ندادم بچهها بیان گفتم همه
بمونید خونه،مگه خونهی هدیه خانم چند متره؟ فقط
میخوایم ۴ تا بزرگ تر بریم صحبت کنیم سیاهه
بنویسیم و بیایم صیغه هم که گفتم نمیکنم عقد هم
بمونه واسه عید فطر یه ماهه هم عروسی میگیریم
و تمام… کاش همه چی اونجوری که فکر میکنم
پیش بره.
امشب حتی موقعیت بردن زن داداشها هم نبود
شاید حرفای خوبی زده نشه قرار نیست بعدا نقل
دهن مردم بشم برای همین همه خونه موندن از
اول هم نباید میومدن بهشون گفته بودم اما کو
گوش شنوا؟

مستانه هم ازم قول گرفت اگه امشب همهچیز اوکی
شد فردا بریم بیرون که قبول کردم، سردار پشت
به پشتم میومد حق داره تهران یه رمپ)دور
برگردان( اشتباه بری تمومه…
جلوی در خونه جا نبود با فاصله پارک کردم پیاده
شدیم تاکید کردم هر حرفی شنیدید همین جا دفن
میکنید و حتی به زن و بچههاتونم نمیگید، و
ازشون خواستم زیاد هم دهن به دهن فامیالی پناه
نذارن…
از ماشین پالتو و برداشتم پوشیدم مارینا خانم سبد
گل و دستم داد
– ممنون
ماریناخانم: خواهش میکنم پسرم، امیدوارم
خوشبخت بشید…
– زنده باشید…
نازبانو: ایشاهللا قسمت دخترات باشه خواهر…
همه درحال تعارف تیکه پاره کردن بودن و
خودشون و شاد نشون میدادن ولی استرس تو نگاه

همهشون موج میزد سردار و بابا ولی جنس
نگرانیشون فرق داشت اونا ناراحت از آینده
نامعلوم بودن…
کنار هم حرکت کردیم زنگ واحد و زدم محمد
آیفون و برداشت و مارو دعوت کرد، یهو یادم
اومد که برای راستین چیزی نگرفتم با اون
لجبازی که پناه تعریف کرد سر لباسش درآورده
قطعا امشب اذیت میکنه سبد گل و دادم دست
سردار رفتم از داشبورد یه بسته شکالت آوردم و
توی جیب پالتوم گذاشتم و برگشتم کنارشون و سبد
گل و از دست سردار گرفتم
– بریم..
مامان: چیکار داشتی؟
– رفتم برای راستین شکالت بیارم…
۸۳۷
مامان با چشمای که برق میزد گفت

 

مامان: آخ آخ ایشاهللا سر سال برای بچهی خودت
بخری، یعنی من اون روز و میبینم…
مارینا خانم: ایشاهللا حتما میبینید…
عمه عادله: طمع کار تا االن به فکر زن گرفتنش
بودی حاال شروع کردی بچه بیاره؟ اونم چی تا
پاره برداشتی
ِ
سر سال بچه ش شکالت بخور، تور
ماهی سفید هم میخوای؟
ستار: تور پاره چیه؟ ورزشکار تحویلشون میدم

ِ
تورش نخ ابریشم
عمه عادله:خاب خاب کم تعریف کنید اوناهم دختر
کج نمیخوان بدن که… هرچی هم کمر داداشتون
سفت باشه سرسال بچه به شکالت بخور نمیشه ،
نهایت تا سرسال زنش بزاد)زایمان کنه(
مامان: خدا جان، منبه دور اون عروس میگردم
اگه تا سرسال بچه بذاره بغل آرنگ…
اخم و توی هم کشیدم
– بریم…
همه حساب کار دستشون اومد، این حرفا چه معنی
میده؟کم مونده تا اتاق خواب منو نقل محفل کنن…
باال که رفتیم اخمام و باز کردم تا آتو دستشون ندم،
راستین اولین نفر پرید جلوی در و سبد و که دست
من دید ازم گرفت….
راستین:سالم عمو از کجا میدونستی ارکیده
دوست دارم، دستت دردنکنه خیلی جذابه شب
میبرم خونه…
بله، اول بسم هللا شروع کرد…
محمد: برای تو نیست واسه خالهس تو باید مثل
عمو گل ببری، عمو و خاله دیگه دارن یکی
میشن…
محمد جوری خوشحال بود که انگار خواستگاری
خودشه…
راستین چرخید سمت من و شاکی گفت
راستین: برای کی هست؟ بگووو….
-گل و بده به بابات بیا بغلم تا بگم برای کی
هست…
محمد: بفرمایید داخل…
من کنار رفتم همه رفتن داخل منم وارد شدم
راستین گل و داده بود دست محمد پس خم شدم و
بغلش کردم…
راستین: بگو دیگه،برای کی هست؟
۸۳۹اجازه بده…
شروع کردم با خانودهی چهار نفری دایی پناه که
به قول خودش حسابی هم از دماغ فیل افتاده بودن
سالم و احوالپرسی کردم بعدش راستین و زمین
گذاشتم پالتومو درآوردم از جیبش بستههای
شکالت اسکینرز و کیندر کیت بیرون آوردم،
راستین حواسش پرت شلوغی شد اومدم پالتو روی
دسته راحتی بذارم که پگاه جلو اومد
پگاه: داداش نذار ، بده به من…

– ممنون پگاه جان.
راستین کتمو کشید وتخس گفت
راستین: نگفتی گل برای کیه؟
خانوادهی پناه زل زده بودن به ما راستین و بغل
کردم و نشوندم روی پام شکالتهارو دادم
دستش…
راستین لپمو بوسید
راستین: مررسی عموجون…
از بغلم پایین اومد و دوید رفت در اتاق پناه و باز
کرد و با صدای بلند گفت
راستین: ببین عموم واسم چی آورده، برو حال کن
تو همچین عموهایی داری؟
پگاه: ما اصال عمو نداریم، خدا حفظ کنه داداش
آرنگ و هم عموت هست هم دایی، ماشاَّالله نازبانو

جون مرد تربیت کرده…
دایی پناه مغرور گفت
دایی پناه: پگاه هرچی تو تعریف کنی ما مراحل
خودمون و داریم…
عمه عادله:اصلش هم همینه، ولی ما سر )کله( و
شناختیم که واسش تاج کوه نور و آوردیم روش
بذاره
روی اینا سفارش بی فایدهس، خیلی زیرپوستی من
و برد روی قله…
دایی پناه: سری)دفعه( قبل سر و نشناخته بودید!
چقدر زبون آدم ها تیز و برنده بود، سایهی نحس
صدف روز خواستگاری هم دست از سرم
برنمیداشت…
عمه عادله: سری قبل توی اون کله جای مغز
گوگرد بود که تاج و ندید ماشاهللا برادر زادم روز
به روز باالتر رفته، حاج آقا ما بیجار زمین داریم
برنج و که میچینیم تا اون کاهش هم میفروشیم،
ساقهی برنج هم میفروشیم ولی ته زمین ۰ سانت
ساقه میمونه که نمیشم چید، به زحمت نمیارزه تا

جایی که بتونیم گاو میفرستیم گاوها بخورن…
حاال یسری آدمها دوست دارن گاوخور بشن.
زنی که احتمال میدادم زن دایی پناه باشه گفت
زندایی پناه: ماشاهللا حاج خانم عجب
خواهرشوهری هستید، از دستتون مادر آقا داماد
چی کشیدن

مامان:آخی نگو عادله خواهر منه جان منه…
دایی پناه سعی کرد بحث و عوض کنه
دایی پناه: ما تا توافقات کامل نشه اجازه نمیدیم
عروس بیاد.
بابا:بفرمایید میشنویم ماهم اومدیم اینجا گردنمون
هم از مو باریکتر هست تا شما هرکاری خواستید
بکنید…
1

دایی پناه: ما جالد نیستیم گردن شما هم راست
کارمون نیست…
عمه عادله که از حرف دایی پناه خوشش نیومده
بود گفت
عمه عادله: داداش جان خدا سرتون و سالمت نگه
داره…
راستین زل زده بود به اره و تیشه دادنها که
اشاره کردم بیاد بغلم…
دایی پناه: خب شروع کنیم، شما گفتید شالی دارید
بچه شمالید؟
بابا: بله حاج آقا ما اصالتا بچهی اشکوراتیم ولی
پرشکوه لنگرود زندگی میکنیم، البته پسرم تهران
ساکن هست…
بابا خیلی شیک و با کالس صحبت کرد به وقتش
یه مرد روستایی نبود
دایی پناه: دوتا آقا پسراتون هستن؟
بابا اشاره کرد به ستار

بابا: پسر بزرگم ستار
بعد به سردار اشاره کرد
بابا: سردار هم پسر وسطیم آرنگ هم که بچهی
آخرم هست.
دایی پناه: صحیح حاج آقا اسم پسرارو گفتی اما
اسم خودتو نمیدونم
بابا:من اسماعیلم شما اسم کوچیکت چیه حاجی
جان
دایی پناه: من اکبرم، آقا اسماعیل پسرات و خودت
چیکاره هستید؟
بابا: من و پسر بزرگم که کشاورز و دام داریم
ماهم شالی کاریم هم باغ پرتقال داریم هم زمین
چای، ستار گاو هم داره سردار ولی اداره پست
لنگرود کار میکنه، کار زمین و سپرده به
پسراش…

اکبر اقا به من اشاره کرد
اکبر اقا: تهتغاریت چیکارست؟
بابا: دکترای آمار داره، توی اداره بورس کارمنده،
استاد دانشگاه هم هست البته آرنگ هم کلی زمین و
باغ داره خونهی جدا هم توی لنگرود داره میاد و
میره، جوانن دیگه مثل ما نیستن هم تفریح هم
کار…
اکبر اقا روبه من پرسید
اکبر آقا: کجا میشینی؟
-گیشا
اکبر اقا: مستاجری؟
– نه مالکم
اکبر آقا: پس از خونه از خودت داری، چند متری
هست؟
– سیصد و خوردهای…
اکبر آقا: آپارتمان هست؟
بله
اکبر آقا: کجا درس خوندی؟
– دانشگاه تهران
اکبر آقا:کال؟
– بله تا دکترا…
زندایی پناه: حاج آقا بپرس آقا داماد قصد مهاجرت
نداشته باشن ما به دخترمون وابستهایم…
مشخص بود سالی یه بار هم پناه و پگاه و نمیدید،
از اول برخوردش مشخص بود چندان خودی
نیست و اگه دستش باز باشه خوب دنبال بحث و
جدل میگرده
اکبر آقا: نه اون که عقد مکانی میکنیم خواهر من
از دار دنیا همین دوتا دختر و داره، مشهدی
اسماعیل هم گفت شمال هم خونه داره االن اثاث
بذاره رو کولش بره شمال ما چیکنیم؟
اینا چقدر نگران پناه بودن، چقدر این چند ماه وقتی
پگاه مریض بود جانفشانی کرده بودن، حتی ذرهای
پناه و نمیشناختن که بدونن من نمیتونم بهش زور

بگم،مثال اگه بگم پناه جان پاشو بریم شمال زندگی
کنیم اونم میگه ای به چشم منتظر امر تو بودم؟
خب پناه خونه شمال و سر من و خاندانم خراب
میکنه اگه نسبت به شرایط راضی نباشه!
عمه عادله: نیاز به کول گذاشتن نداره، داداش گفت
آرنگ خونهی مستقل داره تازه به جز اون داداش
یادش رفت بگه توی اشکور هم کلبه چوبی
داره،بری توش با اروپا فرق نداره از عقد مکانی
هم حرف نزنید برای شخصیت خودتون زشته
اونجایی که دل خوشه همونجا وطنه مثل تهران که
1۶ ساله شده وطن پسرم… دارم میگم بچه بورس
تهران استخدام شده ادارهشو دیدی؟ اوووو ۲۵
طبقه ساختمان هست، برادرزادم کلی مقام داره ول
کنه بیاد خشک بیجار که چی؟کارشو اینجا داره
آخر هفته میان به سرشون باد میخوره به
مایملکشون سر میزنن جمعه برمیگردن…

اکبر آقا اخماشو توی هم کشید
اکبر آقا: خیلی راحت صحبت میکنی کار
خواهرزادهی من دراومد دیگه هرهفته ساک ببنده
واسه شمال خواهر بدبخت منم یه پنجشنبه جمعه
میخواد با بچهش خلوت کنه اونم آقا زادهی شما
ازش بگیره؟
بهونهی الکی میاوردن و اینجوری داشتن نشون
میدادن راضی به این ازدواج نیستن وتمام امید من
برای طاقت آوردن و سکوت کردن داخل اتاق
نشسته بود و احتماال مثل من از شنیدن این حرفا
کالفه و ناراحت بود…
عمه یه خنده تمسخرآمیز کرد و گفت
عمه عادله: حاجی داداش چرا بچه مچه حرف
میزنی واال ما از چهارشنبه ماشین پالک شمال
توی شهرمون نمیبینیم کال همه تهرانی و کرجی
هستن، حاال این آقا خونه داره شما میگی نیاد؟
اکبر آقا: نه بحث من تفریح نیست بره بچه رو
بذاره خودشم به قول شما به مایملکش سر بزنه
بچهی ما خونه شهر غریب تنها بمونه؟
هدیه خانم: آره عمه خانم بچهی من شاد بوده طاقت
تنهایی و نداره من آرنگ خان و چندساله میشناسم
ما نمیگیم مرد بدی هست اما این دوتا بدرد هم
نمیخورن بچهی من شاد بود آرنگ جدی هستش…
باالخره رسما اعالم مخالفت کرد، دروغ بود اگه
بگم خونسردم، یعنی اگه همش میخندیدم ولی مثل
محمد هزارتا غلط دیگه انجام میدادم همه چی
اوکی بود؟
عمه عادله: نگو خانم من پناه هم دیدم سرد و گرم
چشیدم، آدم شناسم، پناه خیلی دختر خوبیه ولی
همچنین ساکت هم نیست دست و پا داره اتفاقا
آرنگ باید آب باشه روی آتیش پناه بعد شما گفتی
محل غریبه اون دیگه به عقل زن و مرد هست
نخواستن بفروشن به ما چه، خواست هم کار کنه
اصال دوست نداشت بده اجاره آرنگ کم نداره که بخواد

 

بخواد طمع کنه دوتا ماشین داره، دوتا خونه و
چقدر زمین وسایل خونهش هم که از همه فامیل
بهتره چیمیخواد که نداره
اکبر آقا: میگن مردهای حساب کتابی توی یه
قرون دوهزار هستن به گفته خودتون کم نداره…
مارینا خانم توی سکوت تماشا میکرد و از
چهرهش متوجه شدم که اونم از حرفای خانواده پناه
خوشش نیومده
عمه عادله: توی یه قرون دوهزار بود همین امسال
از شمال تا جنوب و برای تفریح سیر نمیکرد، این
بچه از همه ماها بهتر زندگی میکنه کم کسی
نیست، شما سرباال داری صحبت میکنی!
اکبر آقا سر چرخوند و به حالت بدی گفت
اکبر آقا: حاج خانم من متوجه نمیشم یا ایشون
نمیخواد قبول کنه؟
زن دایی پناه: حاجی شما از داماد بپرسید شاید
ایشون مشکلی نداشته باشن، باألخره آقا آرنگ
قرار هست پای عقدنامه رو امضاء کنن…
۸4۲اکبر آقا سر تکون داد
اکبر آقا: اینم حرفیه، آقا شما هم یه نظر بدید ما
نیتمون بر عقد مکانی و 1۸۸۴ تا سکه هست…
– بله!؟ من اصال متوجه نمیشم ما قصد خرید
کسی و نداریم پس بنظرم هم برای خودتون
احترام قائل باشید هم پناه چون ارزش پناه
برای من خیلی بیشتر از این حرفاست اما به
قول گفته خودتون من حسابگرم پای برگهای و
امضاء نمیکنم که نتونم بهش عمل کنم اونوقت
شما از من میخواید پای برگهی ۲۵ میلیاردی
و امضاء کنم و متعهد به پرداخت بشم؟ نه
جناب شما شاید برای آقا پسرتون برگهی ۰۵۵
میلیاردی امضاء کنید اما من آدم دروغ نیستم،
ندارم تایید هم نمیکنم… فعال تهران زندگی
میکنم قصدی برای خروج دائم از این شهر و
ندارم اما اگه یه روزی بخوام از این شهر برم
قطعا با نظر مثبت همسرم هست شما میتونید
عقد مکانی کنید اما احیانا اگه من آدم کثیفی
باشم میتونم هزار و یک جور اذیت داشته باشم

اکبر آقا: مهریه میزان مهر و محبت شمارو نشون
میده االن پسر منم مهریهش باال بود…
اشاره کردم به خانمی که روی مبل نشسته بود و
حدس زدم دخترش باشه اما پرسیدم
– عروستون هستن؟
اکبر آقا : نه دخترم هست…
– عروستون تشریف نیاوردن؟؟
فقط خودم میدونستم از این سوال قرار بود به چی
برسم
اکبر آقا: نه عروس من تبریز زندگی میکنه پسرم
اینجا دفتر کار داره…
سری تکون داد
-اهان، پس عروس شما پابنِد الکترونیک نتونست
ببنده منم آدم این سبک زندگی نیستم عقد مکانی هم
بیفایدهس اگه فایده داشت نباید پسرتون تهران کار
میکرد
اکبر آقا جدی و تند گفت
اکبر آقا: پسر من عقد مکانی نیست
– پس توقع کاری که خودتون انجام ندادید و ازم
نداشته باشید چون بدون شک عروستون
علاقهمند به زندگی در تهران نیست که اگه بود
االن میومد… شماهم داماد میخواید منم یه
انسان سالم،عاقل و بالغم آلزایمر هم ندارم که
برام تعیین کنن کجا زندگی کن،کجا برو
ببخشید یه جیپیاس بهم وصل باشه… من
دنبال یه زندگی آروم و منطقی هستم کل شمال
فدای یه تار موی همسرم دوست نداشت
میفروشم مسئلهای نیست، جناب انسان زیادی
هم نباید روی یک موضوع پافشاری کنه…
محمد باالخره زبون باز کرد
محمد: آره دایی عقد مکانی و این مهریه انگاری
که دور از جون آرنگ یه طناب برداری بخوای
بذاری گردن طرف، دایی جان گفتم که ما آرنگ و
چندساله میشناسیم، خونه یکی بودیم..
راستین کنار گوشم گفت
راستین: خونه یکی یعنی چی؟
– یعنی دوست های صمیمی که خیلی رفت و آمد
دارن…
راستین: چرا اینا همه قاطی دارن؟
– عه زشته راستین، میخوای برو پیش خاله
پناه…
۸4۳
محمد: خان دایی من به اشکان گفتم برگه تفاهم
نامه ی بله برونش و بیاره، ماهم آوردیم یه چیزی
بین اینارو در نظر بگیرید…
اخم های اکبر آقا توی هم رفت، میدونم که محمد با
پسردایی های پناه حسابی هم پیاله بوده چه اونی که
رفت چه این که زن گرفته
برید چرا مارو دعوت
ُ
ِ
اکبر آقا: شما که میخواستید ب
کردی،آبجی ما اینجا عروسکیم؟
هدیه خانم: نه داداش من خبر ندارم،محمد از
خودش گفته من که گفتم اختیار این دختر من با
شما…
بابا: حاج اکبر شما برای پسر و عروس خودت که
بد نخواستی درسته اونجا طرف پسر بودی
خواستی به نفع خودت تموم شه ولی این طرف که
پگاه از خودتون بوده
اکبر آقا: بیارید بخونم
انگاری کامل درجریان نبود که برای پگاه چی
نوشته شده
اکبر آقا: برای پسرم که مارو چزوندن هرچی
مهریه کم گفتن ده برابرشو توی نامزدی طال
بردیم،اشکان خان شما که دفتر میاری میگفتی
مادرت هم سیاهه فاکتور خریدهای زنتو بیاره…
هر عید سکه و طال طلب کردن تمام اعیاد میالدی
و شمسی و قمری هدیههای سنگین خواستن!
اشکان: آره خانوادهی خانومم از پشت خنجر زدن
تا قبل از عقد خوب بودن بعد از عقد عوض
شدن،شما باید خداروشکر کنید عمه من زیر و
روش یکیه…
عمه عادله: خوب نبودن که فراری شدی وگرنه
تبریز و تهران زیاد تفاوتی هم ندارن دوتا کالن
شهر هستن، آدم زرنگ اونه که با محبت عروس و
داماد و دست خودش نگه داره… هدیه خانم
عروس و داماد و نگه نداری اوالد خودت از دست
رفته…
طعنه عمه عادله با اینکه احتمال داشت عواقب بدی
داشته باشه ولی باعث شد یکم حالم بهتر بشه
هدیه خانم: بله درست میگید…
اکبر آقا: از بحث دور نشیم مهریه عروسم 1۴ تا
هست برای پگاه هم 11۴ تا،برای پگاه حاج عباس
جشن عقد و بله برون و عروسی هم گرفت ۰ تا
کاالی سنگین هم خریدن برای پسر من ۰ تا کاال
نوشتیم اما روز آخر سرویس چوبی زدن به گردن
ما…
سردار: تا االن میگفتن خدا به داد دختر دارها
برسه االن باید گفت خدا به داد پسردارها برسه…
حاج آقا مشخصه خیلی بیرحمانه اذیت شدید
اکبر آقا: خیلی… حاال عروس من دیپلم هم نداره
هنرش هم تو خونه نشستن و خوردن و پاساژگردی
هستش، جلوی پسرم میگم برای من فرقی نمیکنه
همونطور که با شما برخورد میکنم با بقیه هستم
بابا: شما لطف داری انشاهللا خدا همه رو به راه
راست هدایت کنه، ولی از قدیم گفتن مار بد بهتر
از یار بد…
این ضرب المثل و من زندگی کرده بودم، کاش
کنار مار میخوابیدم اما هیچوقت صدف و به این
زندگی راه نمیدادم…
اشکان خندید و گفت
اشکان: افعی… شما بگو مار کبری…
۸44
تو دلم برای میزان شعور اکبر آقا و پسرش تاسف
خوردم،عروسش بدترین آدم هم باشه این طوری
نباید جلوی ما ازش میگفت اما خدایی همون بوده
که اشکان جرات تکون خوردن نداره…
اکبر آقا: آقای داماد شما نظرت راجعبه مهریه
چیه؟
توی جام تکون ریزی خوردم
– هرچی بزرگترها بگن…
اکبر آقا:نه نشد ، ما گفتیم که دوستت و بقیه قلع و
قمع مون کردن،مثل اینکه خیلی نفوذ داری از قبل
هم حسابی صحبتهاتو کردی…
– باز هم هرچی شما تصمیم بگیرید فقط اگر در
توان من نبود مخالفت میکنم…
اکبر آقا : ۳1۳ تا سکه…
بابا: چرا سکه؟ ملک بندازیم پشت قباله…
اکبر آقا: مثال چی؟همون خونهای که نشسته؟این که
نشد مهریه، آقا توی خونه نشسته اجاره هم نمیده
بعد یه چیزه الکی خورده به نام پناه…
محمد: دایی مهریهای که واسه نرگس نوشتید و
پرداخت کردید؟ اونم یه چیز الکیه تا زمانی که
اشکان بخواد بده یا نرگس شکایت کنه… عمو
اسماعیل شما نظرت چه ملکی هست؟
بابا: شالی، خونه شمال، چی بگم اگه آرنگ بخواد
دو دونگ خونهای تهران…
اکبر آقا پوزخندی زد
اکبر آقا: هه دو دونگ چه فایده داره؟
بابا: شالی خوبه؟
اکبر آقا: اونم بی فایدهست
بابا:پس یه عدد معقول برای سکه بگید
اکبر آقا:شما نظرت چندتاست؟چون من هرچی
میگم شما قبول نمیکنید!
بابا: واال زمانی که همه مهریه زیاد مینوشتن برای

پگاه 11۴تا بوده االن که همه کم مینویسن بنظرم
همون 11۴ تا باشه
اکبر آقا فوری پرید و گفت
اکبر آقا: حاال آقا داماد توان پرداخت این مهریه رو
دارن؟ االن ایشون میگه این عدد میشه چند میلیارد
و خوردهای…
خونسرد گفتم
– آره دارم…
اکبر آقا: آبجی 11۴ تا خوبه؟
هدیه خانم: داداش کاش زمینی،ملکی هم پشت
قبالهش بندازن…
پوزخند ریزی زدم، تا االن نمیدونست زمین و با
کدوم “ز” مینویسن االن واسه من زبون باز
کرده…
l
بابا: من به هرکدوم از پسرام یه باغ فندون توی
اشکور دادم باغ آرنگ و میدیم پناه…
بابا خوب زرنگی کرد درسته من هرچی دارم
واسه زندگی مشترکمون هست ولی این خانواده
سرگردنه موندن و انگاری دارن چوب میزنن…
اکبر آقا: خوبه ابجی؟
هدیه خانم خندید
هدیه خانم: حاج آقا بچهمو بکشونید تا کله کوه
برای ۴ تا دونه فندوق؟ یه باغ بدید که بیارزه…
هـــه االن وقتش بود بگم شرمنده در حد زمین چند
هکتاری لواسانتون نیست…
۸45
بابا: دست شما درد نکنه حاال هرکی کلهی کوه بود
میشه بی ارزش؟حاج خانم شما برای دختر بزرگت
هم 11۴ تا نوشتی همون باغ سالی ۰۵-۶۵ تومن
عایدی)پول فروش محصول( داره کمه؟ آرنگ
اونجا کلبه داره همه سر و دست میشکنن برن
تفریح…
ِی
محمد: صلوات بفرستید مامان مهم خوشبخت
هرچی آرنگ داره واسه پناهه…
اکبر آقا: صلوات چی؟ هنوز خرج تعیین نکردیم
کاال و خرج عروسی؟
دیگه خسته شدم، چرا بس نمیکنن؟ بدتر از همه
این قانون مسخره بود که اجازه نمیدادن پناه از
اتاق بیرون بیاد…اینبار خودم جدی گفتم
– کاالیی نمیخواد تازه کل وسایل خونه رو
عوض کردیم عروسی هم که هرجا شما باشید
میگیریم از سمت ما ۰۵ تا مهمون دعوت
هستن جشن عقد و این داستانهارو هم نداریم
یه عقد سادهنهایت هم یه ماه نامزد میمونیم…
زندایی پناه: هدیه جان هرچی داماد اولت شوخ بود
این داماد جدی هست، ماشاَّلل با یهمن عسل هم
شیرین نمیشن آقاجان شما وسیله خریدی برای
خودت دختر که باید جهاز بیاره، چیه میترسی
چهارتا تیکه کاال بخری؟
زنیکهی آتیش بیار به اندازه ظرف یخدان کمک
نمیکنن اونوقت االن برای من داره ادعا میزنه
آخه بیشرف جهاز و که باید پناه داغون بشه تا
جور کنه من مگه دیوانهم از پناه بکنم واسه وسایل
زندگیم…
جدی گفتم
– چندتا کاال باید بگیرم؟
اکبر آقا: نصف جهار
– به سلیقهی پناه یا نه هرچی خودم خریدم؟
اکبر آقا : سلیقهی دختر…
– باشه قبوله…
نگاهی به در اتاق انداختم، دلم میخواست سخت
توی آغوشم فشارش بدم… این چه رسم بیخودیه؟
چرا من نباید قبل توافق عروسم و ببینم؟ لعنت به
هر نوع رسمی که منو از دیدن پناه منع میکنه…
اکبر آقا: ما عروسی پگاه ۴۵۵تا مهمون داشتیم
میدونستم که پناه موافق عروسی جمع و جور
هست ولی بازم الان تصمیم سخت بود…
بابا: ۴۵۵ تا مهمون اونم خانوادهی عروس ما
دیگه گم میشیم مهمون طرف دختر 1۰۵ تا ۲۵۵
اونم توی محل نه توی شهر با این هزینههای االن
عروسی هارو جمع و جور میگیرن به جاش دختر
و پسر با پولش میرن سفر…
اکبر آقا: حاال اینارو تا اون روز باز کم و زیاد
میکنیم ولی ما پر فامیلیم ۴۵۵ تا مهمون کم هم
هست نشد یه جشن عقد مفصل تهران یا تبریز
بگیرید تبریز باشه بهتره چون همه فامیلهای ما
تبریز زندگی میکنن اینجا هم ما ظرفیت پذیرایی
از این همه مهمون و نداریم باالخره مهمون که از
راه دور بیاد شب باید یه جا بخوابه یا اینکه هتل

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x