رمان سایه پرستو پارت 123

4.3
(12)

 

بالاخره مهمون که از
راه دور بیاد شب باید یه جا بخوابه یا اینکه هتل
بگیرید شب هتل بخوابن…
برای ۴۵۵ نفر هتل بگیریم؟ با چه منطقی این
حرفارو به زبون میاورد؟
۸46
عمه عادله: همیشه گفتن عروسی محل زندگی
پسره…
اکبر آقا: حاج خانم گفتم جشن عقد
مشخص بود عمه عادله هم کلافه شده
عمه عادله: میگه یه ماهه میخوام زنمو ببرم،
جشن عقد چی؟ مگه پول اضافی دارن بریزن شکم
مردم، همون خرج بیخود و طال بگیره دست
عروس کنه…
زندایی پناه خندید و گفت: حاج خانم شماهم خوب
زرنگید معموال جشن عقد میگیرن یه هدیه جمع
میشه عروس با اون هدیه ۴تا تیکه وسایل جهاز و
میخره وگرنه که ماهم میدونین توی یه ماه دوتا
جشن نمیگیرن هرچند حداقل یه سال نامزد باشن
همو بشناسن…
یکسال نامزدی؟محال بود…به من بود باید پناه و
میدادن همین امشب میبردمش، یکسال چه کوفتیه
دیگه؟
یعنی ۳۶۰ روز دیگه تحمل اون خونه بدون وجود
پناه؟ خب محاله من طاقت نمیارم…
عمه عادله زرنگی کرد و گفت
عمه عادله: خب نصف دیگهی جهاز هم آرنگ
بخره، تازه خانم جان جفتشون ماشاهللا بزرگن 1۶
ساله نیستن که بگیم نامزد باشن تا بزرگ شن،
هرچی نامزدی کوتاه تر اختالف بین خانوادهها
کمتر و احترامات بیشتر، توی یه ماه نامزدی
سرشون فقط به سور و سات عروسی گرمه…
اکبر آقا: یه شناخت کم باید پیدا کنن اومدیم و فردا
روز به مشکل خوردن نمیگن چرا شما بزرگترا
نگفتید بیشتر نامزد باشید؟

بابا:واال دختر پسرای االن تا همو نشناسن به این
مرحله رضایت نمیدن، از بس هزینهها باال رفته
مشکالت زیاد شده جوونا از ازدواج میترسن حتما
همو خوب شناختن… همین خود شما گفتی چقدر
پسرت نامزد بود؟
اکبر آقا: یکسال…
بابا: خب بنده خدا یه سال نامزد بود با اینکه همو
شناختید کلی اذیت شدید و کاری از پیش نبردید…
اکبر آقا: خواهر چی کنم ؟ یه ماه نامزد باشن؟
هدیه خانم: حاال اول آقا آرنگ با پناه صحبت کنن
بعد شما این شرایط و بهشون بگو آخر سر تصمیم
بگیریم…
بابا: اول عروس چای میاره بعد میرن صحبت
حاال ما توقع چای نداریم یه شیرینی هم بگردونه
کفایت میکنه…
اکبر آقا: شیرینی واسه بعد از توافقاته…
بابا: آقا جان اصال پناه بیاد ما عروسمون و
ببینیم…
اکبر آقا: پناه دخترم… بیا بیرون
پناه با یه کت شلوار آبی روشن بیرون اومد و
موهاش و فرق کج زده بود از یه طرفم انگاری
بافته بود… حس کردم نفس کشیدن و فراموش
کردم، نامحسوس نفس عمیقی کشیدم االن فقط دلم
میخواست توی آغوشم فشارش بدم…
۸4۷
همون اول یه سالم کلی داد بعد که عمه عادله رو
دید با روی گشاده توی آغوشش رفت و باهم
روبوسی کردن، اینکار و با مامانم تکرار کرد و
رنگ نگاه اکبر آقا متعجب شد…
پناه بدون اینکه حرفی بزنه با ورودش و برخورد
گرمش خانواده منو باال برده بود اما این اتفاق
وقتی به اوج رسید که روبهرو پدرم برای احوال
پرسی قرار گرفت و بابا انگار بیشتر از همه بیتاب
دیدن عروسش بود و بدون توجه به اینکه نامحرم
هستن و خانواده پناه مذهبی هستن پناه و به آغوش
کشید…
پناه هم با لبخند گرمی استقبال کرد و چند ثانیه توی
آغوش بابا موند، حق داشتم حسادت کنم؟ قطعا حق
داشتم
پناه: عمو اسماعیل خوش اومدید، قدم روی چشم ما
گذاشتید شرمنده اگه مثل شما مهماننواز خوبی
نبودیم…
این حرف خیلی ضربه کاری بود و نشون میداد از
حرفهای خانوادش دلخور شده…
چشمای ما برق زد و ممنون بودم ازش بعد از
اینهمه تحقیر شدن مثل آب زالل همه اتفاقات بد
این خواستگاری و شست…
بابا همچنان دستای پناه توی دستش با لبخندی که
نشون میداد بی نهایت ذوق کرده گفت
بابا: دخترم مهمان تو بودن در هر شرایطی خوش
یمن هست… این حرف و نزن تو برای من حکم
راحتی خیال و داری، با وجودت خیالم از پسر راه
دورم راحت میشه
پناه: شما پسرتون و خوب تربیت کردید پس
هیچوقت نگرانش نباشید…
بابا: سالمت باشی دخترم…
پناه جلوی چشم های متعجب جمع یه صندلی آورد
و نشست تا چند ثانیه همه توی شک بودن و
خانواده من بعد یک ساعت طاقت فرسا غرق
شادی شده بودن و پناه بار دیگه بهم ثابت کرد که
انتخاب درستی داشتم…
راستین: عمو خاله رو چه خوشگل شده، عروس
بشه چی میشه، تو که همیشه دامادی…
همه زدن زیر خنده، بچهس خب کاری نمیشه کرد
ولی حق داشت پناه زیادی خوشگل شده بود اون
شال روی سرش عجیب قشنگ بود ولی ایکاش
وقتی میدونست خانواده داییش هستن یه کت بلند
تر میپوشید
اکبر آقا: خب دخترم با مهریه و اینا موافقی؟ این
جور که معلومه داماد قصد برگزاری مراسم مجلل
ندارن…
پناه: هرچی بزرگترها تصمیم بگیرن ولی در مورد
عروسی خودمم موافق شلوغی نیستم چند نفری که
هم من براشون ارزش قائل باشم هم خودم برای
اونا مهم باشم بیان خیلی بهتره من عمههامو درست
نمیشناسم حاال چه برسه به فامیل خیلی دور
مخصوصا که خیلی زوم شدن روی ممنوع الکار
کردن، اگه آرنگ هم بخواد شلوغ کنه من مخالفم
چون آینده کاریم به خطر میوفته فکر نمیکنم
هیچکدوم چه شما چه مامان بخواید من از کار بی
کار شم…
حدس میزدم کارشو بهونه کرد تا مامانش بیشتر
از این سر مراسم پر جمیعت اصرار نکنه، پناه
دقیقا مثل یه نسیم خنک وسط گرمای مرداد اومد و
خیالم و راحت کرد، تازه فهمیدم چرا بیتاب بودم

از اتاق بیاد بیرون چون به سطح شعورش اعتماد
داشتم و میدونستم شرمندم نمیکنه…
اکبر آقا: نه خب آرزوی ما شادی توعه پس بنظرم
برید سنگهاتون و وا بکنید…
۸4۹
پناه “چشم” گفت و بلند شد منم بلند شدم و
“بااجازه” گفتم و داخل اتاق شدیم پناه با شیطنت
برگشت سمتم و شروع کرد به شکلک درآوردن
منم به در اتاق تکیه دادم و زل زدم بهش که با
آواز اما آروم گفت
پناه: گول خوردی، آی گول خوردی، گول
خوردی خوشتیپ…
بعد به لباسش اشاره کرد و ادامه داد
پناه: این مثل چشم آهوعه توی تابستون یه رنگه
زمستون تغییر رنگ میده، از اونجا که موقعی که
من لباس و دادم دست خیاط هوا سرد بود رنگش
صورتی بود ولی یهو گرم شد رنگش برگشت…
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم
– آره حتما همینه…
پناه چشمکی زد
پناه: آقا میزان مهر و محبتتون به من کم بود…
میدونستم داره شیطنت میکنه چون با حرفای که
بیرون از اتاق زد مشخص بود با حرفای
خانوادهش مخالف بوده…
– توان مالیم همین قدر بود،قول میدم احساسی
جبران کنم…
پناه لوس سرشو برگردوند و گفت
پناه:نوچ مشخصه دوستم نداری
– االن چه کاری از دستم برمیاد؟
پناه چرخید و چشماشو مظلوم کرد
پناه: هیچی تخس وایستا منو نگاه کن
بیتابیم بیشتر شد، دستامو باز کردم
– بپر بغلم دختر کوچولو…
پناه: نووووچ آقا ناز بکش، من بیام که چی
بشه؟شما باید یادبگیری خودت به سمت من قدم

برداری…
جلو رفتم
– پرواز کنم قبوله؟ آخه من زمانی که میام سمتت
اختیارم دست پاهام نیست…
پناه: دایی اگه از این حجم از زبون بازی تو خبر
داشت سر مهریه بحث نمیکرد چون تو با یه
اشاره میتونی من و راضی کنی که ببخشم…
– من هیچوقت اینکار و نمیکنم، تو با مردی
داری ازدواج میکنی که حرف بزنه پاش
وایمیسته برای همینم اون عدد نجومی قبول
نکردم…
خواستم بغلش کنم که خنده بلندش متوقفم کرد
متعجب نگاهش کردم
پناه: وای آرنگ لحظه ای که گفت مهریه اشکان
1۴ تا سکه بوده مرده بودم از خنده، چون دقیقا نیم
پز داد مهریه پسر من زیاد بوده…
ساعت قبلش ُ
وای خدا دم محمد گرم حقا که کاسبه فکر همه
جارو کرده بود…
لبخندی به ذوقش زدم خب حق داشت دروغ
داییش خیلی بد افشا شده بود
۸4۸
سری تکون دادم و چیزی نگفتم
پناه: اتاقم قشنگه؟
خیره بهش با صداقت گفتم
– درست ندیدم
متعجب ابرو باال انداخت
پناه: مگه میشه؟ تو هرجا بری مثل عقاب آنالیزش
میکنی…
یه نگاه کلی به اتاق انداختم و دوباره بهش زل
زدم…
– االن دیدم، قشنگه از هر هنر یه تیکه توی
اتاقت بکار بردی…
پناه خندید
پناه: از یه مدت دیگه خونهی توهم همین شکلی
میشه…
حرفشو اصالح کردم
– خونهمون… نه پناه من این حجم از زلم زینبو
رو نمیتونم تحمل کنم
پناه شونه باال انداخت
پناه: منم اون حجم از یکنواختی و نمیتونم ببینم…
با اینکه جواب سوالمو میدونستم چشم ریز کردم و
گفتم
– یعنی تو قصد داری وسایل و عوض کنی؟
پناه: قطعا، توقع نداری که روی اون مبالی فیلی
مشکی بشینم برات شاهنامه بخونم؟
– نه شاهنامه نخون، از خیام و یار و می و
مستی بخون…
پناه با ذوق بشکنی زد
پناه: عه واقعا؟ پس منم هم پیالهت ولی روی اون
مبال نه…
بحث مبل و کش ندادم
– چی میگی به خیالت من جلوی تو پیک میرم
باال؟
پناه با مظلومیت ساختی گفت
پناه: خودت گفتی تازشم اون همه وودکا و عرق
روسی و جلوی من نخوری کجا میخوری؟
مسکرات پیدا کردی
ُ
– اومدی خونه اگه یه قطره
اونوقت حرف میزنیم
پناه متفکر گفت
پناه: چطوره اسمتو توی گوشیم ستاد امر به
معروف سیو کنم؟ شایدم گروه ضربتی گذاشتم البته
گشت ارشاد هم عجیب برازندهت هست…
کم طاقت چند قدم جلو رفتم
– آفرین آدم شوهر آیندهشو مسخره میکنه؟
چشمکی زد
پناه: مسخره نبود خدایی عین واقعیته ولی چی کنم
که گشت ارشاد بودنت هم به دل میشینه…
۸5۵
فاصله رو به صفر رسوندم و توی آغوشم
کشیدمش… حتی توی این حالت نفس کشیدن هم
لذت بخش بود…
– پناه لحظه شماری میکنم برای زمانی که
همیشه کنارم داشته باشمت…
پناه: منم…
کمرشو نوازش کردم حس کردم صداش غم داره،
قبل از اینکه حرفی بزنم خودش پرسید
پناه: امشب یه جا خیلی قلبم شکست، اون لحظه که
عمه عادله گفت سر و شناختیم که براش تاج
آوردیم و بعدش دایی گفت سری قبل سر و نشناخته
بودید دلم خیلی شکست… آرنگ قلبم برای حرفای
که حقت نیست ولی داری میشنوی و تحمل میکنی
تیر میکشه… میدونم توهم ناراحت شدی اصال
مگه میشه آدم این حرفارو بشنوه و ناراحت نشه؟
– من دارم برای بدست آوردن تنها دلیل زندگیم
میجنگم، تنها سر پناه زندگیم تویی، پس هرکی
هر حرفی بزنه اهمیت نداره وقتی نتیجهش
قراره زندگی کنار تو باشه.
خودشو توی آغوشم فشرد
پناه: من اما به اندازه دوتامون ناراحت شدم…
یکم از خودم جداش کردم تا بتونم توی چشمای
ناراحتش خیره بشم
– قطعا بیشترین چیزی که امروز میتونه ناراحتم
کنه اینه که روز خواستگاریمون مصنوعی
بخندی، نمیخوام خاطره بد از امروز توی
ذهنت بمونه، فقط به خوبیاش فکر کن…
سری تکون داد و لبخند ملیحی زد… نگاهم روی
تار موهاش که زیبا بافته شده بود نشست
– قسمبه تار به تار موهات که خدای روی زمینم
شدی، عاشقانه میپرستمت…
برق اشک توی چشماش نشست…
پناه:چطوری دلشون میاد به تو بگن جدی و بد
اخالق؟
پیشونیم و به پیشونیش چسبوندم
– مهمه مگه؟
دستشو دور گردنم گذاشت
پناه: آره وقتی بعدا بخاطره امشب دعواشون کردم
متوجه میشن به عشق من نباید توهین کنن…
لبخند شیطونش بهم انگیزه داد که مثل خودش
شیطنت کنم،امشب پناه نباید ناراحت باشه…
– مگه از عشق پناه نیکپندار بودن چیز بهتری
هم توی دنیا هست؟
چشمک شیطونی زد
لبم و به گردنش چسبوندم و بوسهای روی گردنش
نشوندم و سرمو تا کنار گوشش باال آوردم و زیر
گوشش زمزمه کردم
– روی صبرم زیادی حساب کردی دلبر، من
جلوی تو کم طاقت تر از این حرفام…
صدای خندهشیطونش همراه شد با صدا محمد
محمد: آرنگ، داداش صحبتهاتون تموم نشد؟
بی طاقت پوف کالفهای کشیدم که باز باعث خنده
پناه شد…
پناه: چرا اومدیم…
۸51
بیرون که رفتیم اکبر آقا پرسید به توافق رسیدید؟
پناه: بله دایی جان…
بابا لبخند شادی زد مشخص این عروس زیادی به
دلش نشسته بود

هردومون نشستیم که بابا گفت
بابا: توافقات و کتبی کنیم؟
اکبر آقا: تاریخ عقد مشخص نشد؟
بابا: بعد از ماه رمضون باشه بهتره حداقل بتونیم
دهنمون و شیرین کنیم خشک و خالی که نمیشه
درسته ؟
اکبر آقا: پس همون عیدفطر باشه که تعطیل هم
هست مزاحم کار و زندگی کسی نشیم عقد تهران
هست درسته؟
بابا: شمال هم باشه قدمتون روی چشم ما
اکبر آقا: یه مراسم تهران باشه
بابا: ای به چشم…
محمد رفت اتاق و با دفتر بله برون برگشت
گذاشت جلوی اکبر آقا
محمد: خان دایی بفرمایید
اکبر آقا: خودت بنویس
محمد روبه خانوادهی من یه با اجازه گفت و
شروع کرد به نوشتن، تموم که شد از روی
توافقات خوند..
محمد: حله امضاء کنیم
بلند شدم از جیب کتم یه برگه بیرون آوردم و
گذاشتم جلوش و گفتم
– اینارو هم امضاء کن
محمد: چی هست؟
– بخون
اکبر آقا: آقای داماد شما امشب خوب داری اسبت
و میدونی یه لحظه مارو هم ببین، ما شلغمیم؟
محمد: صبر کن دایی چیزی نیست، حق کار، حق
خروج از کشور با حق انتخاب محل زندگی با
توافق طرفین به پناه داده…
بعد روبه من ادامه داد

محمد: مرد حسابی اینجا نشستی بحث میکنی که
آخر سر حق مکان زندگی و به زنت بدی؟ خیلی
باحالی پسر
– بین عقد مکانی و با توافق طرفین زمین تا
آسمون فرق هست…
پناه با لبخند بهم نگاه میکرد همین لبخند برای من
کافی بود…
بابا: پس مبارکه، خان دایی دهنمون و شیرین
کنیم؟
بابا حق داره آدم شمالی باشه ۳ ساعت خشک و
خالی یه جا بشینه خیلی حرفه
دایی:پناه جات شیرینی و بگردون…
۸5۲
همزمان که پناه شیرینی و آورد بقیه هم پذیرایی
کردن…
گوشیم شروع کرد به لرزیدن با دیدن اسم متین
مجد تعجب کردم، دلیلی برای تماس وجود داشت؟
اونم دقیقا تایمی که میدونه توی مراسم
خواستگاری هستم!
یه مسئله ای برام مشهود بود اونم اینکه قرار نیست
دوستانه تبریک بگه، پس ترجیح دادم توی جمع
اونم جلوی این جمیعت که دنبال بهونه بودن باهاش
صحبت نکنم…
– پناه جان
سر همه به سمتم چرخید اما مخاطب من فقط پناه
بود
پناه: جانم؟ چیزی شده؟
– یه تماس دارم، میشه برم اتاقت ؟
پناه سریع گفت
پناه: آره حتما
با اجازهای گفتم و درحالی که سمت اتاق میرفتم
تماس و وصل کردم که قطع نشه
– الو
صدای جدی متین به گوشم رسید
متین: سالم، خونه پناهی؟
اخمام توی هم رفت
– سالم آره
متین: خب پس یک راست میرم سر اصل مطلب…
درست حدس زده بودم، از صداش مشخص بود
قصدش تبریک نیست
متین: تو قانون کاری ما دو روش وجود داره،
یکی سیاست رفتاری دومی تهدید…
نفس عمیقی کشید
متین: توی این اوضاع نه حوصله دارم با سیاست
حرف بزنم نه اینکه پناه برام آدم بی اهمیتی هست
که بخوام وقتمو با سیاست تلف کنم…
سکوت کردم تا حرفشو بزنه
متین: توی اون جمعی که هستی جای یه نفر
خالیه…
بروم از تعجب باال پرید
متین: جای برادر پناه خالیه، فکر کن متین مجد
برادر پناه مسافرته و نتونسته بیاد اصال مهم نیست
هرفکری هم میخوای بکن برام اهمیت نداره ولی
بدون من همیشه برادر پناه هستم و باقی میمونم…
آرنگ امشب زنگ زدم باهات اتمام حجت کنم،
زنگ زدم تهدید کنم اگه سکوت کردم و مخالفتم و
جدی تر بهت نشون ندادم فقط و فقط بخاطره پناه
بود من آدمی نیستم که باعث بشم پناه اشکش دربیاد
و متاسفانه یا خوشبختانه پناه دل به دلت داده…
این حرف و از زبون بقیه شنیدن بهم انرژی میداد
و حس غرور میکردم…
متین: اما آرنگ من نه پناهم نه آدمهای اون خونه،
پز میدم من از لحاظ مالی اونی
واسه بار اول ُ
نیستم که کنار پناه میبینی با یه سرچ ساده متوجه
میشی یکی از پولدارترین کارگردانهای این
کشورم، تمام سرمایهمو میدم حتی شده میرم تو یه
خونه ۳۵ متری زندگی میکنم و اگه اشک به چشم
پناه بیاد همه سرمایه زندگیم و میدم ولی نمیذارم
کنارت بمونه و طلاقش و توی چند روز ازت
میگیرم و کاری میکنم تا آخر عمرت رنگ پناه
هم نبینی… پس زندگی قبلیت و دوز شکاک بودنت
ذرهای به پناه ربطی نداره، درست زندگی کن که
خدای نکرده پناِه ناراحت و نبینم چون طاقت
نمیارم… حاالم مبارکه…
و صدای بوق توی گوشم پیچید و بهم فهموند که
تماس و قطع کرده…
درست گفت زنگ زده بود تهدید کنه حتی منتظر

جوابی از سمت من نموند…
با گوشیم چند ضربه آروم به پیشونیم زدم، باید
اعتراف کنم که ترسیدم صادقانه از این روی متین
احساس ترس کردم اما چارهای نداشتم متین واقعا
برای پناه حکم برادر و داشت و اگه زیاد روی
متین مانور میدادم قطعا پناههم روی گیلدا و ولگا
مانور میداد…
آرنگ دلیل خاصی برای ترس وجود نداره چون
تو قرار نیست سیاه زندگی کنی اونی میترسه که
قصدش سیاهیه…
۸5۳
سعی کردم خودمو جمع کنم و قبل از اینکه کسی
سراغم و بگیره خودم از اتاق خارج شدم و با
معذرت خواهی کوتاهی روی مبل نشستم…
اکبر آقا: خب بچه ها قراره تا عید فطر نامحرم
باشن؟ این درست نیست… بنظرم بگیم یه نفر
صیغه بخونه…
خانواده من همه شروع کردن به هم نگاه کردن،
من مخالف صیغه بودم ولی اگه صیغه خونده
نمیشد تصمیم داشتن منو از بیرون رفتن و کنار
پناه بودن محروم کنن؟
پگاه: دایی آرنگ صیغه رو دوست نداره
هدیه خانم چشم درشت کرد و سریع گفت
هدیه خانم: نمیشه پگاه ما خدا پیغمبر سرمون میشه
۲۵ روز نامحرم باشن حرامه، معصیت داره…
این حرف هدیه خانم جواب سوالم بود، اگه صیغه
رو قبول نمیکردم این ۲۵ روز دیدن پناه تقریبا
کنسل بود پس از موضع خودم پایین اومدم
– من مشکلی ندارم…
محمد: میگم حاجی غالمی فردا تلفنی صیغه کنه
اینم که حل شد…
سردار: پس صلوات بفرستید.
همه بلند یه صلوات ختم کردن انگاری امشب با
همه سختیهاش داشت خوب به پایان میرسید…
پگاه: چندتا عکس بگیریم یادگاری بمونه…
طبق گفته پگاه عمل کردیم و راستین توی همه
عکس ها بود تا یه دونه عکس که کنار گل گرفتیم
اونم مارینا جان راستین و سرگرم کرد…
دیر وقت بود خداحافظی کردیم ولی به پناه پیام
دادم فردا غروب بیاد خونهی ما تا همو ببینیم
عالاقه ای نداشتم خانوادهی داییش رو هم دعوت
کنم مهمونی فردا خالصه به خانوادههای خودمون
شد…
“پناه”
– سالم چطوری ؟
آرنگ: سالم، االن عالی
– میتونم تصور کنم االن همکارات چه حالی
دارن، همه چشم شدن تو رو نگاه میکنن
درسته؟
آرنگ: چطور مگه؟
– چون تا االن کسی زمانی که اداره بودی جرات
زنگ زدن بهت و نداشت ولی من االن دارم
الکی وقتتو هدر میدم…
در همین حین صدای مسعود اومد که گفت
مسعود: عـــه دوباره که تلفن دستته، آقا شما اگه
استرالیا بودی میتونستی گوشی دست بگیری با
عشقت حرف بزنی؟ اداره حقوق حرف زدن تو با
موبایلت و که نباید بده، اونوقت میگن بودجه یه
کشور چطور به خرابات میره، واقعا که کارمندایی
مثل تو توی جامعه باشن انتظاری از پیشرفت اون
مملکت نباید داشت…
متعجب پرسیدم
– این کجا وایستاده حرف میزنه؟ گوشی دستشه؟
آرنگ: نخیر کنار گوش منه…
۸54
– حرفای تورو برگردوند؟
آرنگ: من فضول نیستم سرمو توی کار مردم بکنم
اینا حرفایی بود که داشت به خودش میگفت
-اهان پس چون همکارات از اونی که فکر میکردم
بیشتر روی تو زوم شدن خیلی زود صحبت کنم،
آرنگ امشب با متین قرار بذارم؟
آرنگ: بذار اختیارت دست خودته…
– اون که بله، اما زندگی مشورتی خوبه ولی
االن منظورم قرار مشترک بود…
آرنگ: درست بگو متوجه نشدم…
– یعنی توهم باشی
آرنگ:چرا؟
مسعود: اونی که پشت خطی منم مثال نمیدونم کی
هستی خودتو جمع کن قیافهش جدی شده…
کالفه غریدم
– ا ه این بشر و خاموش کن تمرکزم بهم
میریزه…
آرنگ: توجه نکن خودش قطع میشه، تو بگو…
– باالخره نامزد کردیم همو ببینیم معاشرت کنیم،
متین هم میخواد تبریک بگه چند روز دیگه

عقدمونه کمکم باید رابطهتون درست بشه…
آرنگ: نه…
اخمام توی هم رفت
– چرا؟
آرنگ: وایستا همین شکل بمونه تا حدشو بدونه…
عصبی شدم
– آرنگ این چه وضعشه یعنی چی حدشو بدونه؟
باز صدای مسعود بلند شد
مسعود: من حدمو میدونم شما مقصری که توی
اداره کار شخصی انجام میدی
توجهای نکردم و ادامه دادم
– آرنگ حرفتو نمیفهمم اون دوست منه…
آرنگ: منم دقیقا توی همین جایگاه قبولش دارم!
داشت میگفت فقط دوستته و اینکه همون دوست تو
باقی میمونه و ربطی به من نداره!
– پس باید بیای ببینیش چون اون نزدیک ترین
آدم به منه و باید رابطهی شما درست بشه!
آرنگ: صحبت میکنیم…
سریع گفتم
– کی؟ متین فردا پرواز داره بره ترکیه لوکیشن
فیلم جدیدشو ببینه من میخوام تا عقدم خوب
بشید اونم باشه، متوجه میشی؟
آرنگ: سرکارم…
این یعنی بحث و به زمان دیگه موکول کن…
– تا شب سرکاری
آرنگ: نهاالن سرکارم پس نمیتونم صحبت کنم
بمونه بعدا دربارهش تصمیم میگیریم…
۸55
واقعا عصبی شده بودم
– آقا میگم متین نیست متوجه میشی؟ پس
خودخواه نباش من کسی و ندارم تنها فرد غیر
مشترک ما سر عقد همین متین هست…
آرنگ: به عواقبش فکر کردی؟ ولگا هم هست
ینو که گفت آتیش گرفتم نمیشد که هرجایی از این
به بعد ولگا باشه متین نباشه قربونش برم ولگا هم
که همه جا هست…
– یک ساعت دیگه تایم استراحت و نماز هست
بیا کافهی نزدیک اداره منم میام…
آرنگ: نمیتونم
– ساعتی میگیری آرنگ میای…
آرنگ: بمونه ۴…
– آرنگ تا ۴ دیره من باید زودتر به متین خبر
بدم…
آرنگ: بریدی دوختی خب شبم بریم دیگه تو اول
اون طرف و اوکی کردی…
پریدم وسط حرفش
– چی میگی؟ شب قرار بود یه گروه فیلمنامه
نویس و ببینه گفته تا ۰ خبر میدم خودش گفت
امشب حوصلهی بیروت رفتن و ندارم اما من
بگم میاد، اوکی؟ پس یه ساعت دیگه کافه
میبینمت…
تماس و زودتر تموم کردم و سریع آماده شدم و از
اتاق بیرون اومدم
مامان: کجا؟
– باید بریم با آرنگ لباس ببینیم، حلقههارو هم
نخریدیم…
مامان: برو به سالمت ولی موضوع این نبود چرا
صدات بلند شد؟
مثل اینکه مامان گوش وایستاده بود
– مامان جان شما توی 1۵ سال زندگی با بابا
همیشه توی ِدسیبل زیر 1۵ صحبت کردی؟
صدای همه یه وقتایی باال میره من که دیگه
خدایی صدام باال هست
مامان: دختر کی میخوای از سادگی دربیای؟ این
مرد باید تو هرچی گفتی بگه چشم نه اینکه هنوز
عقد نکرده باهات یکه به دو کنه، رو نده به این آدم
از االن براش ناز داشته باش از قدیم گفتن تا ناز
کش داری ناز کن نداشتی دور از جون پاهاتو
دراز کن،پناه ناز داشته باش تا نازکش پیدا بشه
ِ ژله هست تو هر ظرفی
االن این مرد مثل مایع
بریزی همون شکل و میگیره دست و پاهاشو ببند
یادت نیست پگاه میگفت ناز زن قبلیشو میکشیده؟
دخترم این االن زرنگ و حرفهای شده دیگه
نمیخواد به تو رو بده خرش کن وایستا افسار
زندگی دست تو باشه…
۸56
پوزخندی زدم
– اهان دقیقا به نکتهی خوبی اشاره کردی اتفاقا
توی خیلی از موارد یه زن میتونه با خر خری
مرد و راه ببره ولی به این دقت کن وقتی تو
ب خ بینی مردتو میریزی تو قال ریت پیش
جفتک پراکنیش رو هم باید داشته باشی…
مامان: از بس غدی راهنمایی هم قبول نمیکنی…
– مامان تو از کجا میدونی من غدم و الکی از
روی کله دارم حرف میزنم؟ من مشاوره رفتم
شناخت کامل روی آرنگ دارم هر رفتارشو
بعدا به مشاورم میگم ازش راهنمایی میخوام
من برای دعوا کردنم هم اصول دارم…
مامان ناراحت گفت
مامان: همون دیگه ما غریبهایم از هیچی خبر
نداریم…
– نیازی نیست، راه خالف نمیرم که دارم برای
زندگیم برنامه میچینم اگه کار نداری من برم…
مامان:برو به سالمت ولی از همون مشاورت هم
بپرسی میگه به مرد جماعت نباید رو داد..
– باشه مامان خدافظ…
حق داره مامان حسابی حق داره چون خودش کامل
سوار زندگی بود بابا هم بنا به شغلش و زندگی راه
دور باهاش مدارا میکرد بابا مرد زرنگی بود
همیشه میگفت چشم اما افسار زندگی از دستش
بیرون نرفته بود مامان فکر میکنه یادمه که بابا ده
تا پوئن میداد اما یه دونه پوئن تپل میگرفت.
آدم باید توی زندگی بدونه چه چیزهای و فدای چی
میکنه
وقت رانندگی نبود با مترو رفتم، توی کافه چند
دقیقهای معطل آرنگ شدم، وقتی که اومد قیافهی
جدی به خودش گرفته که منم جدی شدم صندلی و
کشید وگفت
آرنگ: سالم
– سالم
در همین حد…
آرنگ جدی و توی صورتم خیره شد
آرنگ: پناه یه چیزی و بدون کار من بسته به
دقیقهس من تایم اداری نمیتونم مرخصی بگیرم
چون احتمال داره زیر شاخههام ضرر بدن…
– تو که االن کارگزار نیستی پس میتونی به
مسعود محول کنی پس یه نکتهای و بدون من
با متین دوست چندین و چند سالهام و تو باید به

من احترام بذاری هرجایی هم که متین هست
بیای و هرجایی هم که الزم بود متین باشه
حتی کنار ولگا…
آرنگ: پناه من حرف زدم این دوتا کنار هم
ممنوع، حاال خودم حرفمو زیر پا له کنم؟
دستم و روی میز گذاشتم، گارسون سمت میز اومد
پس بحث و متوقف کردم و بعد از سفارش سمت
آرنگ چرخیدم ادامه دادم
– آرنگ اونوقع که حرف زدی من و تو نامزد
نبودیم قصدی هم نداشتیم ولی امروز اوضاع
فرق کرده درک شرایط داشته باش
۸5۷
آرنگ: پناه من آدمی نیستم که حرفم دو تا بشه
متین و ولگا کنار هم جایی ندارن تمام.
– آرنگ ما یه قول و قراری داشتیم در عجبم تو
چطور جلوی دکتر رستمی می گفتی پناه
آزادانه می تونه رفتار کنه با دوستاش بره
بیاد…
سریع پرید وسط حرفم و شاکی گفت
آرنگ: مگه االن جلوتو گرفتم؟
– آرنگ حرف مو قطع نکن … سوال برام پیش
اومده تو هیچ به این فکر نکردی که متین روز
عروسی ما هست ؟ اگه این تصمیم و داری که
متین نباشه پس باید بگم ولگا هم توی هیچ
کدوم از مراسمات حق شرکت کردن نداره.
آرنگ: چرا از این رو به اون رو شدی پناه اونا
خانواده هستن…
– چون تو خواستی آرنگ، خانوادن خانوادن راه
ننداز باید به عرضت برسونم متین به تنهایی
حکم یه لشکر و داره…
آرنگ: پس بهش میگی حق نزدیک شدن به ولگا
رو نداره.
– من برای مهمونم تعیین تکلیف نمی کنم تازهشم
حاجی خیلی دخترتون و دست باال گرفتی
ایستاده باید براش دست زد. تو حق داری متین
نباشه که خانم بره با عیوضی و شادکام
قرارداد ببنده طرف تست گریم نگرفته گفته
لن…
مکث کردم می دونستم آرنگ رو جمالت حساسه
– آرنگ بدون متاهل و متعهد شدی کامال جنتلمن
میای شام می خوری گپ می زنی و میری
رفتار امشبت خیلی مهمه ازت توقع بیشتری
داشتم شما مردها نباید سر این مسائل کوچیک
بحث کنید که خانم ها سر موارد بزرگ تر
اذیتتون می کنن.
کالفه گفت
آرنگ: پناه من گفتم تو مختاری اما منو در گیر
رفت و آمد نکن.
– آرنگ چرا نمیگیری ماجرا چیه؟ آقا جان متین
با من که اوکیه رابطهی ما به همین شکل هم
خواهد ماند اما ارتباط باید بین شما شکل بگیره
زمانی که متین حتی یک بار تو رو بعد از
نامزدی ما ندیده قطعا روز عروسی احساس
صمیمیت نمیکنه، بعد از عروسی شاید من
بخوام متین و به خونه دعوت کنم که با این
مدل رفتاری تو عمرا غرورش قبول کنه بیاد
شاید بگی خب نیاد اما آگاه باش که من دوستی
مثل متین و هیچ وقت از دست نمیدم.
آرنگ: درست نیست که یک نفر و مجبور به
کاری کنی االنم بدون این کار علی رغم میل
باطنیم هست…
-نه دیگه سعی کن اگه خونه دشمن هم هست
خودتو خوب نشون بدی و باید به عرضت برسونم
با، معرفت متین آشنا نشدی پس کاری نکن که بعدا
پشیمونی به بار بیاد من رستوران . . . . ساعت
۳۵:۸ میز رزرو می کنم خوبه؟
کوتاه گفت
آرنگ: خوبه
– پس ۹ بیا دنبالم که تا قبل از ۳۵:۸ برسیم
باالخره هر چی نباشه ما میزبانیم…
۸5۹
چشمشو ماساژ داد
آرنگ: زود جمعش کن خیلی کش نده.
– آرنگ سر ناسازگاری نداشته باش راستی آقای
محترم از همین حاال که از در بیرون رفتی
بورس تکون خورد دالر رفت باال محاسباتم
بهم خورد نداریم آرنگ خان شنیدی نداریم؟
من هر ساعتی زنگ زدم جواب میدی پسر
خوب نه دیوانهم نه بیشعور زمانی تماس می
گیرم که کار دارم نمیشه که من یه کار واجبی
داشته باشم اما تن و بدنم بلرزه آیا آرنگ
جواب میده یا نه تو مخیلهی من نمیگنجه مثال
من از درد دارم بال بال میزنم آقا ساعتی نمی
گیره و باید منتظر بمونم تا حاجیمون از سر
کار برسه، رویه ی زندگی تو عوض کن…
یکم خودشو جلو کشید
آرنگ: خانم پس تو هم آگاه باش همیشه نمیشه از
زیر کار در رفت
– مرد خوب منم دختر مطبخی نبودم پس روند
کاری و میدونم حاالم بیشتر از این مزاحمت
نمیشم…
آرنگ بلند شد دو تا تراول روی میز گذاشت
– هزینه رو حساب کردم
آرنگ: برات ماشین بگیرم؟
– نه با مترو راحترم
آرنگ: هر جور صالحت هست.
نارضایتی از سر رو روی آرنگ می بارید ولی
این مرد باید می دونست روال زندگی قبلیش نمی
مرد…
ُ
تونه ثابت و بدون تغییر بمونه اون زندگی
اول میز و اوکی کردم بعد به متین زنگ زدم
سالم علیکم
متین: وعلیکم السالم
– تماس گرفتم شب دعوتت کنم
صداش شیطون شد
متین: کجا به سالمتی؟
– رستوران یه نشست دوستانه داشته باشیم

متین: داشته باشیم؟ منو تو هر جا باشیم به خرابات
تبدیل میشه نشست دوستانهای باقی نمی مونه…
– بچه جان خودم تنها باشم میگم گمشو بیا فالن
جا میخوام ناخن هامو فرو کنم توی کله ت
بلکه مغزت با ضربه درست شد اما حاال
دعوت آرنگی…
متین: دعوت آرنگ ؟ مسخره ترین شوخی ممکن
اون سایه ی منو باتیر میزنه…
چون شرایط فرق کرده تو مرد سیاه داستان
نیستی امشب در نقش دوست من دعوتی.
متین: پناه بگو متین عذر خواهی کرد پرواز
داشت، چه میدونم یه دروغی بگو این نامزدت میاد
منو می چزونه، میخواد قیافه بگیره منم سیمای
مغزم جرقه میزنه حاال بیا و درستش کن..
به تحکم گفتم
– امشب دعوتی.
۸5۸
متین کالفه گفت
متین : پناه ، آرنگ هنوزم سر ماجرای ولگا کینه
داره…
– تو حرفی نزنی اون صحبت نمی کنه لوکیشین
و برات می فرستم ساعت ۳۵:۸ اونجا باش.
متین: از فرشته های نگهبانم میخوام امشب بیش از
پیش مراقبم باشن دو تا لیوان شربت زعفران و گل
گاو زبون هم می خورم تا حسابی روی اعصابم
تسلط داشته باشم.
با اینکه خندم گرفته بود اما همچنان جدی گفتم
-مزه نریز منتظرتم.
و بعدش تماس و قطع کردم…
بعد از چند جلسه رفت و آمد میشد فهمید که آرنگ
و متین میتونن همو تحمل کنن یا ن امشب هم
برای رو به رو شدن بدک نیست،
حداقل راه برای من باز میشه تا هم بیرون بتونم
برم هم اینکه متین خونه مون بیاد اگه از االن
پیگیری نمی کردم احتمال داشت آرنگ بگه چون
خونه مون با خونهی مارینا خانم چسبیده به هم
هست متین حق رفت و آمد نداره…
از اینکه زن و شوهرا همین نامزد میشن ست می
پوشن خوشم نمیاد مخصوصا که من سنتی و
اسپرت پوشم اما آرنگ کامال رسمی میگرده لباس
اسپرت پوشیدنش هم توی طبیعت خالصه میشه
برای خیلی دور نشدن از آرنگ مانتوهامو ورق
زدم یه مانتو کاربنی آستین پفی دارم که تو سادگی
عجیب به دل میشه و شال هنرمندی گزینه ی
خوبی بود..
موهامو از دو طرف رو به باال بافتم کل آرایش من
توی یه رژ جیغ خالصه میشه رژ و از من بگیری
آرایش کردن بلد نیستم.
می دونستم آرنگ شاید زودتر بیاد اما دیر به
قرارش نمی رسه.
ده دقیقه به هشت زنگ زد از خونه براش یه
بطری شیر و چند تا دونه خرما برداشتم
مامان خونه نبود معموال قبل از افطار مسجد میره
نماز میخونه برمیگرده.
کیف مو برداشتم بیرون زدم…
آرنگ مثل همیشه خوشتیپ پشت فرمون نشسته
بود آدمی نبود که به خاطر متین رنگ و لعاب به
استایلش بده و خودشو عوض کنه اون حتی مثل
خیلی از ماها نبود که آیفون دست بگیره اون اعتقاد
داشت گوشی من باید کارمو راه بندازه اما همیشه
لپ تاپ های خیلی به روز می گرفت..
از پشت شیشه تنها پیراهن یشمی شو دیدم این
رنگ بهش میومد یه بار هم تیشرت شو پوشیده
بود.
سوار ماشین شدم
– سالم چطوری ؟
نگاه کوتاهی بهم انداخت
آرنگ: سالم خوبم تو چطوری؟
هنوزم نارضایتی از سر و روش می بارید
به روی خودم نیاوردم خیلی هم خودمو شاد نشو

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x