رمان سایه پرستو پارت ۱

4.4
(17)

 

 

 

 

خلاصه: آرنگ راستگو مردی ۳۳ ساله استاد آمار و کارمند اداره بورس کسی که تو ازدواج اولش خیانت میبینه و جدا میشه تاثیرات این زندگی شوم از او مردی شکاک ،مغرور، تندخو، منظم، جدی و وسواسی ساخته آرنگ بطور کل عشق و زنها ، حتی نیاز جنسی و توی خودش کشته.

 

دست سرنوشت اونو با پناه دختری هنرمند ، شیطون و پرانرژی آشنا میکنه …

 

 

 

 

 

دانشجو: استــــــاااد

 

برگشتم سمت دانشجوی دخترم که از همون جلسه اول فهمیدم سر و گوشش می جنبه ! همراه با شنیدن صداش فامیلیش توی سرم زنگ زد خانم احمدی…

 

اخم کردم و سرمو به معنای بگو تکون دادم

 

احمدی: چرا شما از اول تا آخر کلاس درس میدید؟؟

 

– درس ندم چی بدم؟؟ سر در اینجایی که اومدی نوشته دانشگاه

 

صدامو یکم بالا بردم و گفتم: یعنی محل کسب علم

 

صدای یکی دیگه از دانشجو‌ها به گوشم رسید که گفت: استاد ما ک ندیده ی استاد نیستیم بقیه مثل شما سختگیر نیستن، آنتراک میدن اما سرکلاس شما کسی نمیتونه نفس بکشه

 

این دانشجوم یه دختر چادری بود که زیادی لوس صحبت میکرد و ۵۰ درصد کلمات هم میزد یا بهتر بگم‌ میکشید

 

– بفرمایید بیرون درس بنده رو حذف کنید با همون استادا انتخاب واحد کنید

 

اینبار یکی از دانشجوی ها پسر گفت: استاد شل کن…

 

جدی جواب دادم: سیب زمینی شل کنم اتفاقات ناگواری میوفته اونی شل میکنه که زده باشه بالا…

کلاس رفت رو دور بیصدا خندیدن

 

و بی توجه بهشون برگشتم سمت تخته تا شروع کنم و اهمیتی به صدای یکی از دانشجوها که با لحن زاری گفت وای باز شروع کرد ندادم.

 

بعد از ۱۵ دقیقه نوشتن سوالات احتمال و توضیح دادن کنار رفتم تا بچه ها یادداشت کنن.

 

کافیه داشجو ازت آتو داشته باشه، قانون برای همه یکیه پس موبایلمو برداشتم بیرون اومدم به پگاه پیام دادم امشب نمی‌رسم راستین و ببرم باشگاه بمونه برای فردا…

 

کتم‌ مرتب و‌‌ کردم برگشتم سرکلاس، هنوز درحال نوشتن بودن یکم صبر کردم این شک براشون سنگین بود باید بفهمن پشت هر کلمه حرفم کلی برنامه خوابیده

 

مثلا به روی خودشون نمیاوردن اما من که یادم نرفته هفته پیش چی گفتم! این درس برای بچه های حسابداری خیلی مهمه، این ترم هم از شانس اینا ۴ واحدی شد.

 

یه نگاه اجمالی بهشون انداختم و توی دلم گفتم خوبه شماها بلبل زبونی کنید خودکار که دستِ منه!

 

تخته رو پاک کردم و ۵ تا سوال ۲ معمولی ۳ تا سخت نوشتم.

 

 

– نفری یه برگه دربیارید این سوالاتو جواب بدید.

 

صدای همهمه از گوشه و کنار کلاس شنیده میشد یکی می‌گفت برای چی یکی با لحن اعتراضی اسمم و صدا میزد

 

– هفته قبل اعلام کردم امتحان دارید

 

همون دانشجوی دختر مجدد با عشوه شروع به صحبت کرد: استاد ما گفتیم شاید یادتون رفته!

 

– اونی یادش میره که حواسش پرت حواشی باشه… ۱۵ دقیقه زمان دارید

 

میدونستن سر ۱۵ دقیقه برگه‌هارو جمع میکنم، روشم این بود هر چند هفته یه امتحان می‌گرفتم میانگین همه‌شون میشد ۵۰ درصد امتحان پایانترم و ۱۰۰ درصد میانترم…خوب درس میدم خوب کار می‌خوام، سر یه ربع برگه هارو جمع کردم و از کلاس خارج شدم.

 

گوشیم و درآوردم و با دیدن تماس های بی پاسخ شماره پگاه رو گرفتم

 

– سلام راستین بله!

 

راستین: باهات قهرم خیلی بدقولی تازه گوشی منم جواب ندادی!

 

– اول اینکه سلام، و اما دوم تو حق داری من بد قولی کردم اما جبران میکنم، سوم اینکه سر کلاس بودم!

 

با شنیدن صدای که گفت: استاد راستگو

 

برگشتم سمت آقایی که اسمم و صدا زده بود، لب زد یه لحظه…

 

– راستین جان با من کار دارن

 

راستین: بد قول، دوستت ندارم، خداحافظ!

 

با این قطع تماس معلوم نیست چقدر باید باج بدم، مزاحم بد موقع!

 

اخم کردم

 

– بفرمایید!؟

 

مرد دستشو جلو آورد و همزمان گفت: سلام من همسر خانم عباسی دانشجوی شما هستم.

 

زنی که کنارش بود و شناختم، با مردم باید کوتاه حرف زد برای همین فقط گفتم

 

– امرتون!؟

 

مرد: یه خواهشی داشتم

 

با دست به همسرش اشاره کرد و ادامه داد: همسر من باردارن، با شماهم درس دارن خواستم بگم…

 

اجازه ادامه حرف زدن بهش ندادم

 

– همسرتون خودش زبون نداره!؟

 

 

از این حرفم که خیلی هم رک بیان شده بود تعجب کرد اما سعی کرد نشون نده چندان هم موفق نبود!

 

مرد: چرا ولی خب از شما میترسه!

 

– می‌ترسه درسو حذف کنه، خداحافظ

 

اومدم رد شم خود دختره به حرف اومد

 

خانم عباسی: استاد نه توروخدا یه لحظه صبر کنید

 

برگشتم سمتش و با اخم های توهم به حرفش گوش دادم

 

عباسی: استاد من باردارم، الانم ترم آخرم ترم قبلم‌‌‌ آمار رو با شما افتادم

 

خب میخواستی بخونی نیوفتی!

 

عباسی: حالا هم آمار که پیش‌نیاز میانه هست و باهم برداشتم اگه آمار رو بیوفتم میانه هم…استاد توروخدا

 

– توقع نداری که الکی پاس‌ت کنم!؟

 

مرد: استاد شرایط همسر من فرق داره

 

– هیچ ارتباطی به من نداره، من استادم تدریس میکنم خروجی‌شو از طریق امتحان و نمره به دانشجوهام‌‌ ارائه میدم!

 

مرد: همسر من نمیتونه سر کلاس بشینه…

 

– بره حذف کنه، مرخصی تحصیلی برای همین وقتاست، از دست من کاری ساخته نیست!

 

مرد: آقا شما رحم نداری همه استاداش قبول کردن، حق داشت زن من ازت میترسید!

 

– اسم من که توی سایت میاد یعنی استادی که نه نمره میده نه شوخی داره، خداحافظ

 

حرکت کردم سمت ماشین وقتی سوار شدم به پگاه زنگ زدم ۱۰ تا بوق خورد اما…

 

راستین: بله گوشی قطع می‌کنی، بد قول هم که هستی حالا زنگ زدی چی بگی؟

 

– بازم سلامتو خوردی، سلام گوشی و یهو قطع نکردم خداحافظی کردم کاری پیش اومده بود، بد قولی هم عمدی نبود از نمایندگی زنگ زدن برم صحبت کنم ماشین و تحویل بگیرم.

 

راستین: توهم رفتی یه ماشین بخری یه ماهه میگی امروز میاد فردا میاد!

 

– بله، حالا اجازه هست برم؟

 

راستین: آره برو زودتر مارو از دست اون ماشین قراضه ت راحت کن!

 

 

با راستین خداحافظی کردم، سری از دستش تکون دادم به ماشین ریو مدل ۸۹ که آخرین سری از این ماشین تو ایران هست میگه قراضه و این تفاوت نسل ما و این بچه هاست منی که محتاطانه و با دقت خرج میکنم و راستینی که هیچ چیز براش ارزش نداره به خزانه بانک مرکزی هم دسترسی داشته باشن بازم کفاف شون و نمیده!

 

مجدد گوشیم زنگ خورد اینبار شماره کمپانی افتاده بود.

 

– بله بفرمایید

 

منشی: سلام جناب راستگو تماس گرفتم اطلاع بدم برنامه بهم خورده شما فردا عصر تشریف بیارید تا ظهر قراره‌‌‌ مشخص شه خودروها چه زمانی از گمرک ترخیص میشه

 

– ساعت ۵ اونجام، خدانگهدار

 

بیرون یه طرف فاصله دانشگاه و بورس تا خونه یه طرف وقتی خونه هم میرسی از همه بدتر غذا درست کردنه!

 

یه بسته گوجه از فریزر بیرون آوردم بمونه روی گاز تا یخش‌‌ باز شه‌ سه تا تخم مرغ توش بشکنم، امشبم طبق معمول روزهای پُرکار غذای ساده میخورم!

 

از پنج تا کلاسام طی دو روز امتحان گرفتم در مجموع ۱۷۰ برگه رو دستم مونده که سریعا باید تصحیح بشه!

 

شروع به تصحیح برگه‌ی آخرین کلاسی که امتحان گرفته بودم کردم…

 

چشمم به اسم لیلا عباسی خورد از ۵ تا سوال همون دوتا راحت‌هارو اونم نصف و نیمه جواب داده اونوقت توقع داره قبولم بشه، بی سواد!

 

تا گوجه ها نسوخته سریع تخم مرغ و شکوندم که صدای زنگ در بلند شد!

 

خب کسی به جز ولگا نمیتونه باشه، در رو باز کردم، بله خودشه!

 

ولگا: سلام

 

سر تکون دادم

 

ولگا: رد شو بیام تو، کل عرض در و محاصره کردی!

 

– خونه نداری؟

 

ولگا: با مامان دعوام شده

 

به چشم به در اشاره کردم و گفتم

 

– روی این در نوشته محل استراحت بی‌خانمانان!؟

 

با حرص گفت: لوس، تخس ، رد شو ببینم

 

– دوساعت

 

 

ولگا: من تا دوساعت دیگه آشتی نمیکنم زمان تعیین نکن

 

– دوساعت

 

ولگا: میرم تو کوچه ها!!

 

با لباس خونگی بود مطمئن بودم توی کوچه نمیره برای همین بی توجه بهش در رو بستم!

 

به این دختر راحت بگیری هر لوس بازی ازش برمیاد، پرتوقع هم که هست وامصیبتا…

 

کوبید به در، صداش بغض داشت! در رو باز کردم

 

– دوساعت

 

ولگا: خب بابا نوبرشو آورده مردک تنهای تخس!

 

اومدم آشپزخونه ماهیتابه و نون و گذاشتم روی کانتر شروع کردم به خوردن!

 

ولگا : ادب مهمون نوازی هم نداری به تعارف بزن!

 

– دعوتت نکرده بودم!

 

ولگا اومد جلو

 

ولگا: اَه اَ املت!!؟؟

 

– هتل وایرال اومدی!؟

 

ولگا رفت سمت یخچال، هنوز خرید نکردم میشه گفت خالی بود به راستین قول دادم باهم بریم فروشگاه امشب چه نشد بمونه فردا میریم!

 

ولگا: تو یخچال مردم عادی به رب هست توی یخچال تو اونم نیست!

 

در فریزر و باز کرد یهو یه سوت کشید!

 

ولگا: بازارچه‌ای هست برای خودش بَه‌بَه ناگت، میگو، کوکتل، ژامبون، همبرگر، توکه فست فود نمیخوری پس برای چی میخری!؟

 

تو دلم گفتم برای تو، راستین و برادرزاده های همیشه گرسنه‌م که وقتی میان تهران راست روده میشن، ده تا ماینر همزمان ۲۴ ساعته باید کار کنه تا خرج شمارو تامین کنه!

 

جوابی از سمت من دریافت نکرد، غذاشو توی ماکروفر آماده کرد اومد جلوم نشست… میخواست حرف بزنه اما اخلاقمو می‌دونه و سکوت می‌کنه!

 

ولگا: من میشورم

 

خودم جمع کردم رفتم سمت سینک…

 

ولگا: بشور تا پوست دستات‌‌‌ از بین بره، شده نخودی فیتیله اون حداقل کله تکون میداد این همون زحمتم به خودش نمی‌ده! چندش ترین آدم روی زمینی…

 

 

 

دلم میخواست بگم اگه چندشم نیا وقت منم نگیر ۷ روز هفته رو دعوا می‌کنی خونه منی!

 

چای ریختم برای خودمو بردم روی میز مطالعه برای ولگا هم روی کانتر گذاشتم بخواد خودش برمیداره میخوره…

 

مشغول تصحیح برگه ها بودم همزمان هم گفت‌وگوی خبری و گوش میکردم

 

راجع به یکی از شرکت هایی که میشناختم بود، تعریف و تمجید الکی از افزایش فروشش کرد معلوم بود حرفاش تو خالیه چون هیچ تحلیلی پشتش نبود!

 

گوشی و برداشتم شماره گرفتم

 

– سلام خانم سراج

 

خانم سراج: سلام آقای راستگو خیر باشه

 

– فردا کل سهام شرکت . . . . رو بفروشید!

 

خانم سراج: آخه اخبار…

 

چند ثانیه سکوت کرد و بعد ادامه داد: باشه آقای راستگو چند بذارم که زودتر بره؟

 

– ۱۲۰۰ تا هفته بعد میاد زیر ۸۰۰

 

خانم سراج: چشم ما قبولت داریم کی ضرر کردیم! فردا میخواستم بیام پیشت سهام شرکت . . . . بخرم میگن چندماه دیگه به سود دهی میوفته!

 

– نه چند ماه دیگه میخواد اعلام ورشکستگی کنه یه کله گنده سهامشو خرید شرکت و ورشکست کنه وام ورشکستگی بگیره…

 

خانم سراج: عههه خدا ازش نگذره! دستت درد نکنه خبر دادی…

 

ازش خداحافظی کردم خانم سراج سرمایه سنگینی توی بورس داره سودم کرده کل خانواده و دوستاشم آورده توی بازار سرمایه من اطلاعات خوب میدم پول خوب میگیرم…

 

از طرفی هم تعداد افراد زیر مجموعه‌ام برای کارشناسی زیادن با سرمایه هنگفت همین یعنی امتیاز مثبت!

 

الانه که ولگا به حرف بیاد برگه‌های دوتا کلاس تموم شد…

 

ولگا: تو مازوخیسم داری، یکسره درحال عذاب دادن خودتی! آخه برای چی این همه امتحان میگیری که هر شب بخوای برگه صحیح کنی!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x