رمان سایه پرستو پارت ۱۰۰

4.4
(11)

 

l

ولگا: من آستارا نمیام، ۶صبح متین میاد دنبالم

تازه شب عید برم ریخت فامیلای نحس بابا رو

ببینم؟

گیلدا: آره آرنگ نیاز نیست

پگاه: پس همه باهم بریم شهربازی…

آرنگ: مارجان سبزی پلو ماهی پخته شام بخوریم

بعد راه بیوفتیم که یکم هم ترافیک سبک بشه!

– به نظرم اصلا نیاز نیست بریم شهربازی با

این همه دوندگی قبل از عید بنظرم لحظات

اول سال آدم باید به آرامش برسه آجیل و

شیرینی بخوره…

راستین با تموم شدن حرفم شروع کرد به جیغ و

گریه که آرنگ جدی گفت

آرنگ: خاب خاب فعلا تصمیم نگرفته تو عزا

گرفتی، حالا بریم شام بخوریم…

ولگا: گیلدا گوشیت زنگ میخوره، مامانه؟

گیلدا تند گفت

 

 

l

گیلدا: نه مامان نیست، زنگ بزن ببین میتونه

صحبت کنه!

توی مسیر خواستیم بریم خونه نازبانو، مارینا خانم

گوشی و جواب داد اما کل تایم تماس ۳۵ثانیه هم

نشد روی آخرین پله بودیم که یکی یا الله کنان وارد

حیاط شد و آرنگ مثل یوز ایرانی سمتش یورش

برد!

ولگا وقتی نگاه متعجب منو دید کنار گوشم زمزمه

کرد

ولگا: پدر مستانهست!

۷41

پدر مستانه شروع کرد به بوسیدن روی آرنگ،

نمیدونم توی گوشش چی گفت که آرنگ اشاره

کرد ما بریم داخل…

محمد مارو جمع کرد و گفت

 

 

– بچهها رفتیم داخل کسی نگه ستار اومده…

همه چشم گفتیم و محمد در زد وارد خونه شدیم،

ناز بانو برای پگاه اسپند دود کرد و صدقه داد و

صلوات فرستاد، پدر آرنگ عمو اسماعیل هم گفت

شب حیون سر زدن خوب نیست فردا برات

خروس قربونی میکنیم.

همه تشکر کردیم پگاه و محمد هم گفتن نیازی

نیست، منو ولگا و گیلدا اجازه ندادیم نازبانو و

عمو اسماعیل پذیرایی کنن چندبار نازبانو پرسید

آرنگ کجاست که ما جواب دادیم رفته جایی کار

داره میاد، نازبانو خیلی اصرار داشت شام بکشه

اما ما دل تو دلمون نبود… محمد زیر لب گفت

محمد: دعوا نگرفته باشن، میترسم ستار حالت

طبیعی نداشته باشه چاقو بکشه…

پر استرس گفتم

– وای نه… مگه چجور آدمیه؟؟

نگاه محمد رو اصلا دوست نداشتم، خب طبیعی

بود نگران حال آرنگ باشم…

 

 

l

ولگا: بابا دیوانه نیست که، محمد جو نده تو دل

بقیه رو خالی نکن!

نگران بودم، حتی حرف ولگا هم خیالم و راحت

نکرد…

عمواسماعیل از راستین میخواست که جای آب

توی دایناسورش گلاب بریزه که هم بوی خوبی

توی خونه پخش بشه هم رسوب نکنه، خیره به

توضیحش از سرم گذشت احتمالا آرنگ جدیتشو

از پدرش به ارث برده البته عمو اسماعیل خیلی

آروم بود…

در خونه به ضربی باز شد و به نفر اومد داخل

همه ترسیدیم نازبانو رفت داخل راهرو و گفت

نازبانو: پسر تویی… یاحسین این چه سر و

ِکلی

ش

همین حرفش برای بیشتر نگران کردنمون کافی

بود سریع بلند شدیم…

آرنگ وقتی کامل اومد داخل دیدیدم که سر تا پا

ِیس

خ

 

 

 

l

چند قدم جلو رفتم

– چرا خیسی؟

نمیدونم خیلی سوالم بد بود یا نگرانی توی

صدام باعث شد که آرنگ لبخند کمرنگی روی

لباش بشینه و با همون لبخند گفت

آرنگ: بیکار بودم، گرمم بود شلنگ آب و باز

کردم روی خودم…

بقیه از لبخند آرنگ تعجب کرده بودن و فقط هاج

و واج به هم نگاه میکردن

عمو اسماعیل زودتر از بهت خارج شد

عمو اسماعیل: کجا بودی؟

آرنگ که خودشو جمع و جور کرده بود گفت

آرنگ: رفتم با ستار صحبت کنم… من برم لباس

عوض کنم…

 

l

آرنگ که رفت ولگا نگاهشو کشوند سمت من و

گنگ گفت

ولگا: پوزخند بود نه!؟

چیزی نگفتم

گیلدا: لبخند بودا…

ولگا سریع سرشو به نشونه مخالفت تکون داد

ولگا: نه بابا حواسم بود پوزخند بود من دقیق نگاه

کردم، مگه نه پناه؟

چی میگفتم خب اون لبخند بود خیلی هم مهربون

بود…

شونه بالا انداختم که مثلا منم متعجبم…

محمد: آرنگ عجیب شده!

حتی بهش نگاه نکردم که باز بخوام اذیت شم…

راستین ریز ریز نق میزد

راستین: کی بریم شهربازی؟ پاشید بریم دیگه…

انقدر گفت که محمد از کوره در رفت

 

 

محمد: نمیبینی عمو خیس شده ؟الان شهربازی

بستهس توی این بارون وسایلشون و روشن

نمیذارن که…

اینو که گفت گریه راستین رفت رو هوا آرنگ از

اتاقی که داشت لباس عوض میکرد گفت

آرنگ: باز چیشد؟

محمد: توقع غیر معقول داره، وایستا گریه کنه…

عمواسماعیل چشم غرهای رفت که یه لحظه حس

کردم آرنگ جلوم نشسته، بعد با جدیت گفت

عمواسماعیل: شب عید گریه کنه؟ عقل شما جوونا

همینه دیگه!

راستین و بغل کرد، راستینم کمنمیاورد توی بغلش

جیغ و داد میکرد و دست و پا میزد… محمد و

پگاه بلند شدن که با دست اشاره کرد شما بشینید…

محمد که خسته بود راستینم امشب هر ۰دقیقه

بهانه میگرفت… یهو محمد منفجر شد عصبی

گفت

محمد: بخدا الان کسی بچه بیاره الاغه…

 

 

l

ولگا: خیلی علاقه داشتم مادر بشم اما دیگه آقا

محمد فحش روی زمین گذاشتن!

آرنگ با تیشرت شلوار اومد، موهاش هنوز خیس

بود اما با کراور جمع کرده بود…

– موهاتو خشک کن سرما میخوری…

جواب حرفم نگاه مهربون آرنگ بود و پوزخند

های اعصاب خورد کن محمد…

۷4۳

نازبانو کفگیر و سمت آرنگ گرفت و جدی گفت

نازبانو: خا بگو ببینم با ستار چیکار داشتی؟

آرنگ پوزخندی زد و با دست به مامانش اشاره

کرد و رو به من گفت

آرنگ: ایشون در زمینه بازیگری و اجرا استادی

هستن برای خودشون…

بعد به مامانش نگاه کرد و با لحن مطمئن گفت

 

 

l

آرنگ: تو خودت ستار و فرستادی که همه چیز و

بگه حالا داری نقش بازی میکنی؟

نازبانو: من؟ حالت خوبه؟

آرنگ: من که حالم خوبه، توهم که نگفتی ولی خدا

ابرو و عزت بده به اون کسی که ستار و

فرستاده…

نازبانو جدی گفت

نازبانو: مگه ستار چی گفته؟ تازه ستار بچه

شیرخواره نیست که من دستشو بگیرم با خودم

ببرم آهان راستین یه وجب قد داره محمد و به

رقص آورده…

همین لحظه عمواسماعیل و راستین با غبای

چوپانی به تن اومدن داخل و همه ناخداگاه دست

زدیم

آرنگ به عمو اسماعیل اشاره کرد و رو به من

گفت

آرنگ: بدون جنگ و خونریزی یه عمر با همین

شولا(غبا) مارو ساکت کرد و گولمون زد…

 

 

نازبانو به طرفداری از شوهرش گفت

نازبانو: میتونستی خودت ساکت میکردی…

عمو اسماعیل آروم زد پشت راستین و گفت

عمواسماعیل: اومدیم گالشی(چوپانی) بخونیم

آرنگ: شمایی که من دیدم تا مارو به گالشی

نفرستید دست بر نمی دارید…

عمو اسماعیل: چه خبر از ستار؟

آرنگ انگاری تازه یادش اومده باشه گفت

آرنگ: مامان ستار که راست میگه این دفعه انسیه

مقصر بوده!

عمواسماعیل: قضیه چیه؟

آرنگ: خبر نداری ؟

عمواسماعیل: انسیه اومد گفت میخواد گاوای منم

بفروشه بخوره…

آرنگ: گفته تو که دستت درد میکنه گاوا رو

بفروشیم دوتا نگه داریم برای مصرف خودمون با

پولش من دستگاه بلال تنوری بخرم لب ساحل بلال

 

 

و سیب زمینی مکزیکی و آلوچه و پشمک و این

چیزا بفروشم…

عمو اسماعیل: الان رفتی پیش انسیه؟

آرنگ: آره قبول نکرد بفروشه منم گفتم باغ چایی

خودمو میفروشم پولشو میدم، ۶۵درصد برای تو

۴۵درصد هم برای من ولی بچسب به کار تا سال

بعد لب ساحل مغازه بخری…

نازبانو: چی گفت؟

آرنگ: هیچی از فردا برم چند نفر و ببینم لب

ساحل فعلا همینجوری بساط کنه تا من رفتم یا

تهران شایدم جنوب دستگاههارو بخرم بفرستم…

نازبانو از ذوق دست زد جلو رفت و پیشونی

آرنگ و بوسید آرنگ هم مادرشو بغل کرد…

محمد: چطوری برای انسیه جبران میکنی؟

آرنگ: مال داره اختیار داره داداش من یه عمر

نادانی کردی اون مقصر نیست که… هست؟

این بود فرق بقیه با آرنگ… من دلایل زیادی

داشتم برای عاشق شدن، من میدونستم کسی که

 

 

l

بهش دلبستم هیچوقت همراهشو آزار نمیده… آره

محمد تو توی چنین لحظهای دنبال جبران و تلافی

هستی اما آرنگ واقعیتهارو میبینه!

۷44

راستین: عمو قرار بود گالشی بخونی!

همه نشستیم پدر آرنگ شروع کرد به نی زدن،

واقعیت این بود که عمواسماعیل آموزش تخصصی

ندیده بود اما خب از صدای نی میزان تبحرش قابل

تشخیص بود!

عمو اسماعیل شروع کرد با صدای بلند روبه

نازبانو خوندن

عمو اسماعیل: می گیل دختر تو باران درگیر

جیری تو بادام چری چون مغز بادام یواشی گاز

گیرم بشکست می دندان…

بلند شد و روبهروی نازبانو دستشو حالت اشاره

سمتش گرفت و ادامه داد

عمواسماعیل:هوا را چه خوشه سیکا بگرده

 

 

زمین چه خوشه تی جا برگرده

خداوندا مره رنگ سیکا کن

دستشو انداخت دور گردن نازبانو

عمواسماعیل: دوبال در گردن قشنگی جا کن

تا آخر عمو اسماعیل پر انرژی آهنگ و روبه ناز

بانو خوند و یه جاهایی از آهنگ باهم رقصیدن،

بعضی قسمت هاش همو بغل کردن و آخر سرم به

بوسه عمو اسماعیل روی پیشونی نازبانو ختم شد

و من با تمام وجود خیره شده بودم به این عشق

ناب و ازش لذت میبردم…

تقریبا وسط خوندن عمو اسماعیل بود که شهاب و

کاوه رقص کنان وارد خونه شده بودن وقتی تموم

شد انگار آرنگ زمان پیدا کرد برای بیست سوالی

کردن

آرنگ: شما دوتا کجا بودید مگه الان نباید خونه

باشید ؟

شهاب: رفتیم عیددیدنی خونه خان بابا سرراه به

بابا گفتم مارو اینجا پیاده کنه!

 

 

آرنگ: بشینید شام بیاریم عیش شب عید که کامل

شد…

روبه عمو اسماعیل گفتم

– دستتون درد نکنه خیلی عالی بود، سواد

موسیقی فلک لرتون عالیه… جدا لذت بردیم

عمواسماعیل: خواهش میکنم کیجا!

گیلدا: شور و احساسشون هم عالیه آدم ناز بانو و

عمو رو میبینه کیف میکنه کاش این عاشقانهها

توی جوونای الانم بود..

پگاه: کاش ببینم یه روزی آرنگ هم با زنش بیاد

محل شما بخونه، برقصه، عشق بده و بخنده…

محمد با لحن موذی گفت

محمد: آرنگم میخنده، اونم میبوسه.. البته شاید

نرقصه اما خب بغل میکنه شاید خودش نخونه اما

هست کسی که براش بخونه…

اگه بگم رنگم پرید دروغ نگفتم، یعنی از این آدم

بی جنبهتر و دهن لق تر توی دنیا نیست خدانکنه

یه آتو از آدم بگیره…

 

 

l

نگاهم چرخید سمت آرنگ دیدم بدون هیچ واکنشی

بهم نگاه میکنه انقدر سرد و عادی بود که حتی

خودمم شک کردم محمد با ماست!

۷45

عمواسماعیل با چشم های پر از اشک گفت

عمواسماعیل: ایشاللَّ…

ولگا بلند شد کنار عمو نشست و بغلش کرد

ولگا: عمو جونم برای چی نگرانی، نبینم اشکتو

کور بشم نبینم عموی من دلواپس پسرش باشه

آرنگ خوب و خو ِش شما نیستید ولی ما شاهدیم…

عمو اسماعیل: نگو لاکو، آرنگ مشکل راه دوره

چشم و دل ما باهاش میره هربار که میاد موقع

رفتن میشینم لب همین پله میگم ای ساربان آهسته

ران کآرام جانم میرود…. هربار میام تهران موقع

برگشت میگم تهران مراقب پسر بیتقصیر آزار

دیدهی من باش!

 

 

از حرفای عمو چشم هممون پر شده بود، واقعا

آرنگ پسر بیتقصیر آزار دیده بود… با چشمای

پر خیره شدم به آرنگی که بازم نگاهش سمتم

بود… نگاه کوتاهی به دور و اطرافش انداخت

نمیدونم چرا اما حس کردم به ارزیابی کرد که

نگاه کسی یه ما نباشه بعد آروم لب زد

آرنگ: گریه نکن…

ولی من که گریه نمیکردم، فقط چشمام پر بود…

سری تکون دادم دستی که به چشمام کشیدم…

محمد: عمو اذیت شدن و چندسال سختی به ازدواج

با یه زن بهتر میچربه…

کاش زبون این آدمو قطع کنم بلکه دلم خنک شه،

حتی اگه حسی هم باشه ترجیح میدم روند طبیعی

خودشو طی کنه نه این محمد با هر حرفش بخواد

مارو به سمتش هول بده و از همه بدتر منو معذب

کنه.

 

 

کاوه: آقا محمد چرا در لفافه حرف میزنید؟ اگه

خبری هست بگید ماهم لذتشو ببریم این پدر و مادر

هم اولین خبر خو ِب سال نو رو بشنون…

شهاب: شاید بندهی خدا شک کرده، عمو آرنگ

خودتو لو بده یه چیزی بوده که آقا محمد تا این حد

دل و جرات پیدا کرده!

محمد با لبخند موذیانه به من خیره بود که آرنگ

در کمال خونسردی گفت

آرنگ: ضعف کردید… برید شام کسی حوصله

بردنتون تا بیمارستان امینی رو نداره!

ختم جلسه رو اعلام کرد و خودشم با بلند شدن

بحث و جمع کرد، همه رفتیم شام تا جمع و جور

کنیم ساعت 11شد از نازبانو و عمو خداحافظی

کردیم، شهاب و کاوه هم رفتن و گفتن که صبح

میان مارو ببرن برگردیم چون آرنگ نمیتونه بیاد

مثل اینکه کارگر داره میاد میخواد برای کل حیاط

و باغ لامپ بذاره…

 

 

l

آرنگ: شما برید بخوابید من حیاط کار دارم

میخوام تیر چراغهارو چک کنم…

– عه پس منم میمونم هوا باحال شده یه خنکی

خاصی داره…

همه شب بخیر گفتن و رفتن روی پلهها بودم که

پگاه گفت

پگاه: عه عه چمدونا یادمون رفت!

محمد برگشت

محمد: برو بخواب من الان میارم…

۷46

محمد مشکوک نگاه میکرد میدونستم که الاناست

که تیکه بارمون کنه قشنگ داشت با نگاهش

قورتمون میداد…

 

 

آرنگ زیاد بهش توجه نمیکرد و بیشتر با گوشی

به جانمایی و طرحهای که براش ارسال کرده

بودن توجه داشت و با باغ تطبیق میداد…

محمد چمدونارو پایین آورد و یه شب بخیر گفت

ماهم جوابشو دادیم، یعنی واقعا داشت بدون طعنه

زدن میرفت؟ این از محمد خیلی بعید بود…

محمد تا روی اولین پلههم رفت اما یهو برگشت…

محمد: بچهها…

برگشتیم سمتش و منتظر شدیم تا صحبت کنه مثل

روز برام روشن بود که میخواد متلک بندازه…

محمد: اینجا چرا موندین؟ تراس حاجت میده

فکرکنم یکی آجیل مشکل گشا گذاشته دو نفر هم

ازش خوردن…

آرنگ بدون اینکه توی چهرهش تغییری ایجاد بشه

گفت

آرنگ: بیا…

محمد جوری با هیجان جلو اومد که انگاری

میخواد کارت دعوت عروسیمون و از آرنگ

 

 

بگیره اما من توی دلم گفتم الان قراره فاتحه محمد

و خیلی تمیز بخونه…

محمد: جون داداش

آرنگ به دست به قفسه سینه محمد زد و جدی گفت

آرنگ: بستن دهن یکی مثل تو جلوی یه عده آدم

برای من کاری نداره پس خودت ببند تا یه جوری

لباتو بهم ندوختم که تا سال بعد عید نای حرف زدن

نداشته باشی…

محمد رنگ باخت سریع اومد توجیح کنه

محمد: آرنــ….

ولی آرنگ ول کن ماجرا نبود و غرید

آرنگ: هیـــــس… اصلا فکر نکن بخاطر تو

سکوت میکنم یا این حرفات برام پشیزی اهمیت

داره، فقط نمیخوام با این چرندیاتت باعث بشی پناه

توی این خونه معذب بشه…بیشعور غیرت داشته

باش، حالام نبینمت…

کاملا جدی دستشو به حالت گم شو تکون داد محمد

چند ثانیه مکث کرد اما فکر کنم ارزیابی کرد

 

 

اینبار ببنده دهنشو و حرفی نزنه بهتره پس بی

حرف سمت خونه حرکت کرد…

الان باید بگم از اینکه دامادمون، مثلا تنها مرد

خانواده ضایع شد ناراحتم؟ خب نه اتفاقا برعکس

توی وجودم عروسی به پا بود تا محمد باشه حد

خودشو بدونه مردک خاله زنک، حالا خوبه

زندگی خودش پورن گرافیه…

۷4۷

با تصور قیافه محمد شروع کردم ریز ریز خندیدن

که آرنگ چرخید سمتم…

آرنگ: میبینم که خوشت اومده!

سعی کردم جدی باشم…

– نه بابا من الان میترسم تو دعوام نکنی…

جلو خم شدم و با لحن خودش گفتم

– مثلا یوقت لبامو بهم ندوزی…

 

 

دوباره شروع کردم به خندیدن!

آرنگ: که اینطور… من فقط از یه فاجعه

جلوگیری کردم!

اخمام توی هم فرو رفت، یعنی چی فاجعه؟

– چرا فاجعه؟

آرنگ: چون اگه من الان دهنشو نمیبستم تو بیشتر

از ۲۴ساعت این طعنههارو تحمل نمیکردی و

کاری میکردی که محمد بر اثر سکته ی مغزی و

قلبی جان به جان آفرین تسلیم بگه…

حالت عجیبی داشتم هم میخواستم اخم کنم هم لحنش

اجازه نمیداد

– نامرد این بار چندمه داری به من میگی که

عصبیما… تلافیشو سرت درمیارما!

آرنگ: با آغوش باز منتظرم ببینم خانم نیک پندار

چه کاری از دستش برمیاد… بریم بالا…

کلافه گفتم

 

 

l

– اه لعنت بهت محمد، بابا من میخواستم امشب

دیر بخوابم از این هوا لذت ببرم…

آروم به پشتم زد

آرنگ: عجول، برو بالا توی تراس بشینیم سرپا

وایستیم که چی بشه…

با ذوق دستامو به هم کوبیدم

– آفرین این شد یه پیشنهاد جذاب از سمت یه

پسر جنتلمن!

آرنگ: تو بشین من برای شکمو خانم خوراکی

بیارم…

– وای آرنگ تو کی اینقدر خوب شدی!

آرنگ لبخند زد

آرنگ: گفتم خوراکی میارم دیگه، نگفتم زبون

بریز تا بیارم که…

چشمک زدم

– خب پس شیرینی برنجی و نارگیلی لطفاً…

 

 

همون جوری که میخندید چشمی گفت و من خیره

شدم به باغ جوری که لبخند از روی لبم پاک

نمیشد…

آرنگ با خوراکی و البته یه قوری بزرگ چای

برگشت، دوتا لیوان چای ریخت و کنارم روی

صندلی نشست…

۷4۹

خیره شدم به حیاط و گفتم

– آرنگ امشب چقدر از دیدن عمو و ناز بانو

کیف کردم و حسرت خوردم!

آرنگ: چرا حسرت؟

بهش زل زدم

– احساس میکنم هیچکدوم از شما پسرا ازشون

ارث نبردید و چنین عاشقانهی نابی با

همسراتون نداشتید…

 

 

آرنگ سکوت کرد اما رنگ نگاهش غمگین شد

ومنو به این یقین رسوند که گند زدم

– آقا ستار و که ندیدم،آقا سردار هم آرومه توهم

که همین الان زن بگیری یه مرد جدی و منظم

و شور و شوق داره از

ِل

میشی اما عمو باحا

خدا میخوام یا کلا ازدواج نکنم یا اگه ازدواج

کردم تا این سن مثل جوونا باشیم…

آرنگ: فقط من نیستم که از ازدواج فرار میکنم؟

توی چشماش خیره شدم و صادقانه لب زدم

– من توی این مورد ترسوترین آدم کره خاکیم…

من بخاطره ترسم فرار میکنم!

آرنگ: چی بگم که کار خودمو زیر سوال نبرم؟

داشت میگفت چجوری آرومت کنم وقتی خودمم

فوبیا دارم و از تو بدترم…

– آرنگ شاید بشه یسری چیزارو درست کرد،

شاید تلاش کنی بتونی؟

 

 

آرنگ: من همیشه میجنگم پناه، هیچوقت یاد

نگرفتم تسلیم باشم توی این مورد ما دوتا خیلی

شبیه هم هستیم…

– موافقم!

آرنگ: حالا حرص نخور تجربه نشون داده خدا به

دخترای خنگ کمک میکنه به شوهر خوب

نصیبشون میشه…

لبخندی زدم، آرنگ داشت جو غم انگیز بهوجود

اومده رو عوض میکرد پس باهاش همکاری کردم

و پر سوز و گداز آه کشیدم و با لودگی گفتم

– ای وای پس باید نگران بود حق داری خدا به

زرنگا شوهر خوب نمیده، ول کن اصلا

ازدواج نمیکنم تا یکی مثل عمو بیاد…

آرنگ شیرینی رو تعارف کرد

آرنگ: بخور دستم سبکه زود برات شوهر پیدا

میشه یه پیشنهادی هم بهت میدم از قدیم یعنی خیلی

قدیما قبل از ظهور اسلام در ایران رسم بوده

دخترا ۲تا سهشنبه آش بیبی نور و بیبی نور

 

 

میپختن… توهم نذر کن شاید فرجی شد سر دیگ

مارو هم از یاد نبر…

آرنگ به شوخی و برای تلطیف فضا این حرفارو

گفت اما من جدا نیت کردم اگه به عشقم برسم

چنین هدفی و دنبال کنم!

۷4۸

– آرنگ کاش فردا بودی، نیستی انگار یه چیزی

گم کردیم

آرنگ: لامپ برای حیاط و باغ لازمه…

– حیف نیست برق اصراف میکنید، زمین گرم

میشه، یخهای قطبی آب میشن…

آرنگ با حالتی داشت نگام میکرد که منظورش

این بود آره تو الان نگران یخهای قطبی شدی؟

– اعتراف کنم تیرم به سنگ خورد و برای اینکه

فردا با ما بیای الکی تحلیل و بررسی کردم؟

خو لامصب دو دقیقه تحمل میکردی نمیگفتی

فهمیدی!

 

 

آرنگ شروع کرد به خندیدن

آرنگ:تو چطور بازیگری هستی؟

شونه بالا انداختم و با مظلومیت گفتم

– جلوی همه خوبما، نمیدونم چرا تو زود

متوجه میشی…

با نگاه مهربونی بهم خیره شد

آرنگ: طبیعیه همونجوری که دست من پیش تو

رو شده… پناه ما دیگه نمیتونیم همو گول بزنیم

دوتا تخس، نچسب، جسور و زبوندراز که

خوشبختانه همو فهمیدن…

اگه این حرفا نخ نبود پس میتونم اعتراف کنم که

طناب!

– قبول دارم… آرنگ من فردا تا 1۲خوابم تو

زودتر برو بخواب که خسته نباشی…

آرنگ: به خستگی فردا نمیارزه؟

– چی؟

آرنگ: همصحبتی توی تراس با بانو نیکپندار…

 

 

ابرو بالا انداختم

– نه جناب هیچی به اذیت شدن شما نمیارزه

پاشو پاشو گولم نزن فردا اذیت میشی…

لبخندی زد و بلند شد که وسایل و جمع کنه

– من رفتم

آرنگ همینجوری که سرش پایین بود گفت

آرنگ: به دلبر دیوانه بگویید بیاید، دلبر چو من

دیوانه ببیند خوشش آید…

هیچ چیز واقعا هیچ چیزی نمیتونست اثر این

حرف آرنگ و از روی قلبم پاک کنه، تا نفس

میکشم این بیت توی قلب و مغزم حک میشه…

یاد حرف محمد افتادم، آدم جلوی مردی مثل آرنگ

لازم بود به وقتایی پرو باشه پس گفتم

– چه تراس پر برکتی، دورشو حصار میکشم

همه انرژی مثبتش مال خودمون باشه…

و صبر نکردم و قدم تند کردم خودمو به اتاق

رسوندم و چشمامو برای چند ثانیه بستم…

 

 

 

اومدم بخوابم ولی مخالف همیشه که سرم به بالشت

نمیرسید بیهوش بودم حالا چشمام کاملا باز بود…

اگه این رابطه به سرانجام هم نرسه من به خودم

میبالم چون اولین نفرم که آرنگ باهام خندیده و

گریه کرده، بغلم کرده و منو بوسیده و موهام

نوازش کرده و دلبری کرده… چقدر خوبه که یه

نفر به جای نخ دادن به هرجنس مخالف تنها برای

توئه و من تازه حرف شاملو رو درک میکنم که

گفت ( و من تورا برای خاطر دوست داشتن

دوست میدارم)

حس کردم یه چیزی توی گوشم رفت ترسیدم خیس

بود دست زدم و تازه به رخنه کردن آرنگ توی

بند بند وجودم پی بردم… آرنگ بیچارهام

کردی که الان از درد عشق صورتم خیس شده…

 

 

آرنگ: چطور بود؟

بهش نگاه کردم

– بخدا که صفای جمع و اینجا گذاشتیم، اصلا

خوب نبود راستین اصرار نمیکرد نمیرفتم،

کارت تموم شد فردا رو باهم باشیم؟

آرنگ: آره نهایتاً تا فردا ساعت 1۵یا 11

تمومه… بعدش میریم بیرون!

– چه عالی آرنگ خستهای تراس هم سرده، این

عید بهت نیاز داری بیا بگیر بخواب…

دستشو نامحسوس بالا آورد و معدهشو با دستش

فشار داد

– چیشده؟

سریع دستشو پایین آورد

آرنگ: هیچی عضلاتمو ماساژ میدادم…

کار چرخیدم سمتش و چشمامو ریز کردم

– تو میگرنت گرفته…

آرنگ: نـ…

 

 

اجازه ندادم یه تکذیب کردنش ادامه بده بازوشو

گرفتم

– پاشو پاشو اگه الان نخوابی فردا داغون میشی

امروز که همش کار کردی حداقل فردا کیف

کنی…

وارد خونه شدم ولگا که روی مبل نشسته بود بدون

توجه به ما گفت

ولگا: شمام تعادل ندارید تا یه مدت پیش میترسیدیم

هر لحظه همو پاره کنید حالا که دیگه کلا جیجی

باجی شدین!

آرنگ: ولگا تا الان که یه دانشجو عادی بودی ولی

حالا داری مثلا هنرمند میشی، نوک سوزن فکر

کن فرهنگ و شخصیتت و بالا ببر، الان فرقی بین

تو با خانمای دههی ۷۵که وسط کوچه پهن میشن

سبزی پاک میکردن نمیبینم!

محمد: مراقب باشید آرنگ سر سفره هفت سین

نیت کرده همه رو بپوکونه…

 

 

l

نه این آدم واقعا درس عبرت نمیگرفت، آرنگ هم

قطعا بخاطر پگاه چیزی به محمد نگفت و مستقیم

رفت سمت اتاق تا بخوابه و در اصل محمد و آدم

حساب نکرد…

۷51

حوصله محمد و نداشتم در نتیجه منم رفتم توی

اتاق و بیرون نیومدم که پگاه اومد کنارم

پگاه: پناه یه سوال بپرسم؟

– جان؟

خب بی تردید میدونستم ماجرا از چه قراره و این

تعلل برای پرسیدن چه سوالی هست…

پگاه: با آرنگ خیلی صمیمی نشدید ؟

-نه من با همه خوبم به حرفای اون ولگا توجه

نکن!

 

 

پگاه: فقط هم ولگا نه، انگاری این مدت که من

حالم خوب نبوده یه اتفاقاتی افتاده…

– پگاه الکی اعصابتو خورد نکن تو به منو

آرنگ اعتماد نداری؟

پگاه: چرا

– پس دیگه حرفی باقی نمیمونه!

کاش روزی برسه که بفهمید این زندگی منه حتی

اگه بخوام با آرنگ هم رابطهای داشته باشم به

کسی مربوط نیست!

پگاه: امیدوارم به حق کمکهای که به من کردی

خدا کمکت کنه، ازدواج تو با مردی مثل آرنگ

آرزوی منه اما نمیخوام درگیر رابطهی احساسی

بی پایه و اساس بشی…

بی پایه و اساس؟ کاش میدونست این دو کلمهای که

بیان کرد باعث شد قلبم تیر بکشه، اما سعی کردم

محکم باشم

 

 

l

– خیالت راحت خواهری من از آرنگ مثل به

بردار کمک میگیرم مثل تو، ولگا،گیلدا… دلت

میاد من از این نعمت بی بهره باشم؟

پگاه: نه… ببخشید اعصاب تو رو هم بهم زدم،

شبت خوش!

تعجبم و نمیتونستم از این رفتارها پنهان کنم؛ من

بغل متین هم میرفتم چرا همه روی رفتارم با

آرنگ حساس شدن؟

پناه چرا خودتو گول میزنی، اینا بخاطر رفتار تو

نیست دلیلش رفتار آرنگِ که همرو متعجب کرده،

آرنگ حتی برای بغل کردن ولگا و گیلدا هم پیش

قدم نمیشه وقتی اونا هم نزدیکش میشن نهایت یه

دستشو روی کمرشون میذاره و این آغوش حتی

دو سه ثانیه بیشتر هم طول نمیشه اما منو خودش

به آغوش کشید و ۳۵ثانیه توی بغل هم بودیم و

اون حتی منو بوسید!!

 

 

کور سوی امید توی دلم روشن شد، پرده پنجرهی

اتاق کشیدم تا آسمون و ببینم، پناه خوشحال باش

حتی آسمون هم از همیشه زیبا تره…

یعنی آسمون هم داره میگه پیش دلم شرمنده نمیشم؟

۷5۲

– آرنگ… آرنگ…

آرنگ از توی حیاط مثل خودم بلند گفت

آرنگ : بله ؟

اشاره کردم بیاد که وارد خونه شد و من گفتم

– متین زنگ زده میگه بیاید ویلا همو ببینیم شبم

اونجا باشیم… اوکی هستی؟

آرنگ: به چه مناسبت؟

ولگا: اه تا الان که باهم بودیم الانم بریم اونجا…

من که نمیام!

 

 

اخمام توی هم رفت… هرجور فکر میکنم ولگا

واقعا نمک نشناس بود، روبه آرنگ گفتم…

– میگه بعد از سال تحویل همو ندیدیم… بابا بریم

دیگه خوش میگذره… اصلا اگه نمیاید خودم

تنها برم!

کلافه بود مشخص بود راضی به اومدن نیست!

آرنگ: بگو بیاد تله کابین رامسر ماهم میریم

اونجا…

محمد: حاجی خیلی سوسکی به متین رو نداد و

خودشو کوچیک نکرد، حاجی نوکرتیم!

پگاه: بی نون و نمک نباش رابطه آرنگ و متین با

ما فرق داره، این همه کنارمون بوده بازم تو بهش

حسودی میکنی…

محمد غرید

محمد: چه حسودی!؟

آرنگ بحث و جمع کرد

آرنگ: برید حاضر شید کار اوستا تموم شده!

 

 

سریع رفتم توی اتاق، خودی شلوار آبی پوشیدم

موهامم که از قبل فر کرده بودم کلاه گپی که

آرنگ برام عیدی گرفته بود و روی سرم گذاشتم و

چون موهام باز بود کامل از زیر کلاه بیرون

بود…

پلههارو دوتا یکی مردم و پایین پریدم، دیدم که

کارگرا رفتن توی حیاط حالت لیلی بالا پایین

پریدم که آرنگ صدام زد رفتم نزدیکش

– جانم

آرنگ:آماده شو بریم دیگه، شب میشه!

یه نگاه به خودم انداختم

– آمادهم که…

۷5۳

اخم کرد و نگاهی به سر تا پام انداخت

آرنگ: آمادهای؟؟ با این سر و شکل قراره بیای؟

 

 

l

سری تکون دادم که صداش عصبی شد

آرنگ: خونه نازبانو قرار نیست بری که، داریم

میریم رامسر… اصلا وایستا ببینم تو دیدی کارگر

توی حیاط بود ؟

– آره روی پله بودم که رفتن…

کلافه دستی به صورتش کشید

آرنگ: واقعا جای تأسف داره، بعد خیلی ریلکس

پریدی حیاط؟

پوزخندی زد

آرنگ: هرچند تو با همین اوضاع میخوای بری

کل شهر و بگردی…

دیگه تحمل نکردم

– آرنگ خستهای، بی حوصلهگیت و سر من

خالی نکن… ولگا و گیلدا هم با هودی شلوار

بیرون میرن…

چند قدم جلو اومد و توی صورتم غرید

 

 

l

آرنگ: پناه تو ولگایی؟ نه تو ولگایی؟؟ به اون

شناسنامهت یه نگاه بنداز ببین دینت و چی

نوشته…

نفس عمیقی کشید و سعی کردم خودشو آروم کنه

آرنگ: پناه من سخت گیر نیستم ولی تو دیگه خیلی

بی خیالی، یه ذره خودتو جمع کن مثلا ۰سانت

هودیت بلند تر باشه یه شال هم بندازی سرت نفس

و میگیرن؟

نگاهش خیره کلاهم شد!

پناه: اه آرنگ باز قفلی زدی، من خواستم استوری

بگیرم!

آرنگ چشم غره تیزی بهم رفت و به کلاهم اشاره

کرد

آرنگ: یعنی میخوای وادارم کنی بگم خودم کردم

که لعنت بر خودم باد؟

فهمیدم منظورش کادوشه… خب مقاومت فایده

نداشت، بهتر بود برای اینکه امروز به دوتامون

کوفت نشه کوتاه بیام!

 

 

دلم نمیخواست بچهبازی دربیارم مخصوصا که

دیشب ازم جلوی محمد دفاع کرده بود البته که می

دونستم این بهونه بود و داشتم خودمو گول میزدم

فقط دلم نمیخواست ازم دلخور باشه!

رفتم بالا و لباسمو با یه بارونی شلوار ارتشی

لجنی بالای زانو عوض کردم دوباره برگشتم

ولگا: چرا رنگ به رنگ شدی؟ طبقه پایین تائید

نکرد؟

– ترسیدم بالا سرد باشه دهنم صاف شه!

آره جون عمم…

ولگا زیر زبون انداخت و گفت

ولگا: بالا هم سرد نباشه یکی نگاهش بد سرد میشه

توهم که کم طاقت…

سر به نشنیدن زدم، آرنگ نتونست اینو آدم کنه

پس منم تلاشی نمیکنم!

۷54

 

 

کنار ماشین آرنگ بودم که نگاهی به لباسم انداخت

و چند قدم فاطمه بینمون و پر کردم آروم کنار

گوشم گفت

آرنگ: چه آرایش نظامی هم گرفتی، آماده به

حمله…

میدونستم به رنگ و مدل لباسم که ارتشی بود تیکه

انداخته پس گفتم

– سر توپ خونهت و بچرخون اون طرف، فعلا

آتش بسه ولی قول نمیدم دفعه بعدی ساکت

باشم!

لبخند ریزی زد و سرتکون داد همه سوار ماشین

شدیم با متین بالای تله کابین قرار گذاشتیم تا آرنگ

ماشین و پارک کنه محمد سریع پیاده شد و بلیط

گرفت، اونا سه نفر توی یه کابین ما چهار نفر هم

توی یه کابین نشستیم…

هوا عجیب داشت همکاری میکرد نه خیلی سرد

بود نه گرم، یه هوای مطبوع و دلپذیری بود

 

 

با متین جلوی کافه قرار گذاشتم، با دیدن مادر متین

استپ کردم خدا امروز و بخیر کنه نمیدونم چرا

یه حسی بهم میگفت که قطعا اومده ولگا رو

بچزونه…

– بچهها شما برید بچرخید من برم یه سلام کنم

برگردم…

محمد: خوش آشام هم که آورده بریم تا زامبی مارو

نخورده!

پگاه: بدویید تا زنکیه از دماغ فیل افتاده ندیده…

نگاهی بهش انداختم که داشت بهم چشم غره

میرفت

– متاسفانه دیده مثل سگ بو میکشه، مثل جغد

نگاه میکنه ولی برید به اعصاب خوردی

بعدش نمیارزه تهش چهار تا حرف میزنه

پیش من گاردش بستهس میدونه با من توی یه

رینگ بمونه کارش تمومه!

آرنگ: بیام؟

– نه تنها حریف میطلبم!

 

 

ابروی آرنگ یه لحظه بالا پرید

ولگا: کی هست اصلا؟ قیافهش مثل جادوگراست…

– مادر متی ِن یه آدم بیشعور اصلا نفهم تر ازش

توی دنیا نیست!

ولگا به شوخی گفت

ولگا: پس بگو متین به کی رفته.

– نه ولگا شانس آوردیم متین و آرتین به پدرشون

رفتن وگرنه با این شرایط مالی به مادرشون

میرفتن من که یه ۳۵ثانیه هم کنارشون

نمیموندم!

۷55

من تنها جلو رفتم بچهها هم پیچیدن سمت پشت

کافه، مادر متین که دید دارم میرم سمتشون از

متین جدا شد گفتم حتما نمیخواد منو ببینه و احتمالا

 

 

l

به دلایل نامعلوم باهام تو قیافهس، خداروشکر

کردم که باهاش همکلام نمیشم و قدمامو تند کردم

متین: سلام عیدت مبارک

– سلام و لاالهالله واسه چی نگفتی مادرت

همراهته؟ من حس میکنم این اومده ولگا رو

بچزونه مگه نمیشناسیش؟ حداقل میگفتی ما

نیایم…

متین کلافه گفت

متین: من آوردم ؟ تماس مارو شنید خودش پاشده

اومده، دیدم اوضاع خرابه زنگ زدم بابا و آرتینم

دارن میان…

– الان کجا رفت؟

متین: نمـ…

– وای متین نره سمت ولگا؟

من و متین با شک به این موضوع دویدیم پشت

کافه که دیدم، مادر متین بالاسر اکیپ مون

وایستاده محمد هم سینه سپر کرده اومده جلو از

 

 

 

l

حرفاشون مشخص بود مادر متین تازه رسیده

بهشون

محمد: سلام رسیدن بخیر

آرنگ و راستین و نمیدیدم احتمال دادم رفتم

چیزی بخرن و این رسیدن بخیری که محمد گفت

از صدتا کاش هواپیمات سقوط میکرد بدتر بود…

مادر متین، محمد و با دست کنار زد و گفت

دوهزاری…

ِر

مادر متین: برو بابا پسره مفت خو

محمد: نشون دادی واقعا سن یه عدد تازه پی بردم

بچهم راستین چه باکمالاته…

پگاه: محمد جان راستین با پدر و مادر بزرگ شده

پیش چهار تا آدم عاقل نشسته

مادر متین: آدم عاقلتون الان همون خالهی

هرزهشه؟؟

متین غرید

متین: مامان بفهم چی میگی!

پگاه روبه مامان متین گفت

 

 

پگاه:از توی دهن دریده که چنین حرفایی بعید

نیست… چرا اینجا وایستادی؟کسی تورو دعوت

کرده؟ ما اگه علاقه داشتیم میومدیم بهت خوش آمد

میگفتیم…

گیلدا: آقا متین لطفاً بیاید اوضاع رو درست کنید

این حرفا در حد شعور خانوادگی ما نیست!

متین دستاش از حرص مشت شده بود رو به

مادرش گفت

متین: مامان بیا برو…ای خدا عجب غلطی کردم با

پناه قرار گذاشتم بیا برو آبرو منو نبر یه فیلم پخش

بشه میلیاردی ضرر میکنم… پول که دوست

داری؟ بیا برو پول از دست میدم آبرو که با وجود

تو چیز زیادی ازش نمونده!

 

مادر متین بی توجه به متین روبه گیلدا گفت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x