رمان سایه پرستو پارت ۱۰۵

3.5
(12)

 

 

l

گیلدا: روحیات و طرز رفتارتون هر چی هست به

من ارتباطی نداره مودب صحبت میکنم جواب

مودبانه از طرف مقابلم می خوام

این چهار کلمه دعوا برای من محرز شد گیلدا دل

داده، امشب هم من بی چاره به این زودیا خلاص

نمیشم

گیلدا: شما که با سی و شش سال سن ِتم تون و نمی

تونید کنترل کنید با چه اعتماد به نفسی می خواید

با من ازدواج کنید که هیچ رقمه شبیه تون نیستم

آرش: گیلدا دنبال بهانه نباش و دقت کن یه بارم

گفتم من فکر همه جاشو کردم اصلا تو فقط به

خاطر تفاوت دین با من مشکل داری؟

گیلدا: من بهترین مردی که دیدم آرنگ هست که

از قضا با شما هم کیش هست پس نخواه با این

حرفا وقت و فرصت بخری و منی هم که اینجا

تمام خودمو زمین گذاشتم اونم به دو دلیل اول به

احترام درخواست آرنگ دوم به احترام

خواهرتون، وگرنه باید فهمیده باشی من حوصلهی

 

 

l

صحبت کردن با خانم ها رو ندارم چه برسه با یه

آقا اونم تحت این عنوان

شاید هم شکست گیلدا رو بزرگ کرده؟

آرش : پس الان مشکلت چی هست منو آرنگ

میتونه تایید کنه

با خونسردی تمام گفتم

– من هیچ پسری و توی این کره خاکی تایید

نمیکنم

آرش: میخوای بگی دخترا پاک و منزه ان ؟

جدی سر تکون دادم

– آره دخترای دور و بر من فرشتهن خودتم

میدونی گیلدا سرشون هست

آرش یه خنده ی مسخره کرد چونه شد خاروند

آرش: پس واجب شد خودم دست بکار بشم من از

سلامت عقلی روحی اخلاقی خودم دفاع میکنم پیش

هر دکتری هم که بخواید میام

یه کم مکث کرد

 

 

l

آرش: آقا پیش هر روانشناسی هم که بخواید میام

اصلا کل تهران سر و تهران پارس و هم میتونید

تحقیق کنید

۹۵۸

گیلدا مسخره وار سر تکون داد

گیلدا: پس خبر نداری روانشناس همون اول این

سبک ازدواج و رد می کنه آقای سید آرش صالح

کجای ایران میخوای این ازدواج و ثبت کنی؟

آرش: خیلی راحت مسلمون زبانی می شی عقد می

کنیم بعد مثل قبل زندگی می کنی…

گیلدا: یخ نکنی

پوزخندی که میرفت روی لبم بشینه رو کنترل

کردم

آرش: وا چرا این جوری صحبت می کنی؟ اگه به

من باشه تو رو بیشتر از بقیه مسلمون میبینم

 

 

گیلدا تکیه داد پا رو هم انداخت

گیلدا: مشکل منم همین جاست که به تو نیست یه

نگاه به خاندان تون بنداز، من میشناسم شون از

روحیات شون خبر دارم

آرش: متوجه نمی شم میگم من هستم تو به من

اعتماد نداری؟

گیلدا: اجازه بده راحتتر حرفمو بگم آقا آرش من

اون آدمی نیستم که از همه طرف حرف بشنوم و

بی تفاوت باشم تا یه جایی تحمل میکنم نگاه به

ساکت بودنم نکن از یه حدی بگذره به هیچ عنوان

نمی تونم خودمو قانع کنم می فهمی؟ آقا آرش من

گردنم نمی خوابه تن به اسارت و خفت بدم

آرش یه نگاه به من یه نگاه به گیلدا انداخت

آرش : وا مگه ما اسیر خواستین

گیلدا عصبی بلند شد

گیلدا: اه خستم کردی تو در دهن همه رو که نمی

تونی ببندی چه قدر یک دنده و لجبازی من باهات

ازدواج کنم راه برم بگن زنه نجسه بچه دار بشیم

 

 

بگن حرام زاده س به اینا هم فکر کردی؟ پس هی

نگو من سی شیش سالمه مرد شدم عاقلم تک بعدی

نگاه نکن…

آرش: صد رحمت به خانواده ی من تا معرفیت

کردم خیلی راحتتر قبول کردن تو که مرغت یه

پا داره

غریدم

– بچه ها کافیه

آرش: چی کافیه بالاخره باید به یه نتیجه ای برسیم

-نمی خواد، زوریه ؟

آرش بلند شد

آرش: گیلدا من 1۲سا ِل سخت و پشت سر نذاشتم

که الان رو به روم بشینی بگی ما تفاوت ساختاری

داریم من م مونم چون یقین دارم تو درست ترین

آدم برای زندگی مشترکی

آرش خواست ادامه بده که گفتم

 

 

l

– نه پسر تا همین حدم خیلی راحت بودی نبینم

مزاحم گیلدا بشی این برنامه رد شد با خودت

کنار بیا…

آرش شکسته تر از اونچه فکر میکردم بیرون

رفت

رو به گیلدا با لبخند کمرنگی گفتم

– شجاع شدی؟

گیلدا: از پشت پنجره ماشین شو دیدم به پناه زنگ

زدم گفت قوی باش اگه این در خواست از ریشه

قطع نشه یا با محبت جاشو توی قلبت محکم می

کنه یا هم با مزاحمت روزگار تو سیاه کنه

– خوشم باشه منبع شیطنت مشخص شد برو

بخواب فردا چرت نزنی…

گفته های گیلدا ترس به دلم انداخت که نکنه پناه

بخواد با منم همچین کاری کنه…

به سایت ها برای پیدا کردن بلیط سر زدم اولین

پرواز پنج صبح بود که مجبور بودم رزرو کنم بعد

 

 

l

از عید هتل خالی هم زیاد بود خیلی سریع یه اتاق

خوب با چهل در صد تخفیف رزرو کردم

و چمدون سبکی و بستم

ساعت ۳خسته تر از همیشه از خونه بیرون زدم

یادم رفت به گیلدا بگم پس به مارینا جان پیام دادم

چند روزی نیستم میرم سفر نگران نشید

راننده هم خسته و بی حرف تا خود فرودگاه روند

۹1۵

دوست داشتم پناه در جریان باشه برای همین براش

تایپ کردم

– من میرم کیش شاید ده روزی نباشم، مراقب

خودت باش…

طلوع آفتاب امروز و یه جایی شاید وسط آسمون

کویر مرکزی ایران هستم و دارم به عجیب بودن

انسان فکر میکنم به دعواهای روز اولمون و الان

که میخوام با خودم کنار بیام تا پناه و کنار

 

 

l

بذارم… از پسش برمیام وقتی الان به تنها کسی که

اطلاع دادم کجام پناه هست ؟

بی تردید و فاش میکنم که این حس و نسبت به

صدف هم نداشتم حتی اون همراه اسمش بوی تعفن

و نجسی میاره…

پرواز که نشست خیلی زود خودمو به هتل و اتاقم

رسوندم انتظار میرفت خیلی خلوت تر باشه

هرچند که به سری مشاغل هستن که بعد از

تعطیلات تازه میتونن مرخصی بگیرن…

وارد اتاق شدم به یه استراحت آروم نیاز داشتم با

خودم روکش و پتو و رو بالشتی آورده بودم اومدم

عوض کنم که یاد حرف پناه افتاد که همیشه میگفت

معمولی باش…

آره من باید معمولی باشم این جا یه هتل معمولی

نیست قطعا بعد از هربار استفاده تمام رو تختی ها

شسته و ضدعفونی میشه من اگه بخوام با پناه

زندگی کنم باید خیلی تلاش کنم تا خودمو به ایده

آلش نزدیک کنم…

 

 

l

روی تخت دراز کشیدم، من اومدم اینجا تا پناه و

فراموش کنم پس دلیلی نداره تا به حرفاش گوش

بدم مجدد بلند شدم و روکش تخت و عوض کردم

تماس گرفتم و خواستم موادشوینده و ضدعفونی

کننده برام بیارن…

تا ظهر مشغول تمیزکاری، و در نهایت سوزش

شدید گلم و چشم سراغم اومد و تنگی نفس مجبورم

کرد خودمو به تراس اتاق برسونم شرجی بودن

هوا در لحظهی اول اذیتم کرد حس خفگیم بیشتر

شد اما کم کم به دادم رسید و تنفسم عادی تر شد…

داشتم آروم میشدم که صدای گوشی از اتاق اومد

برگشتم سمت اتاق که اسم پناه و دیدم…

مگه نمیخوای فراموش کنی؟ پس جوابشو نده از

همین الان شروع کن…

یه خفه شو غلیظ به این نوع فکر مزخرف دادم من

قرار نبود تحت هیچ شرایطی پناه و اذیت یا نگران

کنم فقط من باید عذاب بکشم نه پناه… تماس و

 

 

وصل کردم که قبل از اینکه حرفی بزنم صدای

پناه توی گوشم پیچید

پناه: یه پیام میدی رفتم کیش و تمام؟ آخه تو برای

چی یهو تصمیم گرفتی؟ آرنگ چرا ما نباید تورو

بشناسیم اصلا تو مگه امروز با من کلاس نداشتی؟

از جلسه اول بی نظمی معنا نداره که اون وقت

اسم خودتو هم گذاشتی مرد با برنامه… اینا به کنار

دیشب چرا سرخود گیلدا رو با آرش رو به رو

کردی؟ که چی بشه؟ حالا خوبه از قبل پخته

بودمش خوشم اومد مثل اینکه خوب دوستتو کباب

کرده… حالا زود تند سریع بگو چرا رفتی؟ اصلا

کلاس امروزت و چی کنیم؟

۹11

لبخندی روی لبم نشست، بعد از این حجم از

خستگی یکم تفریح بد نبود… سکوت کردم

 

 

پناه: وا قطع شده؟؟ یعنی من الان دوساعته دارم

واسه خودم حرف میزنم؟

سکوت کرد و بعد از چند ثانیه گفت

پناه: وا قطع نشده که… آرنگ صدامو داری؟ نکنه

خط رو خط شده؟ ای وای یعنی من تا الان با کی

حرف میزدم؟ الو… آرنگ… آلو صدامو داری؟

کافی نبود؟ بنظرم دیگه کافیه اما خب به سبک

دیگه ای این شیطنت و ادامه دادم

– الو الو…خانم… فکر کنم خط رو خط شده

پناه: آهان آهان آرنگ خودتی؟

– آره چرا رفتی بعد یکی عربی صحبت میکرد

پناه: خاک به سرم، این همه واسه کی حرف

زدم… یعنی هیچی نشنیدی؟

اخم کردم

– خدانکنه… مگه چی گفتی؟

پناه: همه چی…تنها صحبتی که نکردم رمز کارت

عابرم و شماره ملیم بود…

 

 

l

سعی کردم نخندم

– خسته نباشید… الو نگفته بدون اینکه بفهمی کی

پشت خطه شروع میکنی به حرف زدن؟

پناه: وای خدا آبروم رفت الان میگن دختره خل

بود… ای لعنت بهت آرنگ معلوم نیست امام زاده

ای چیزی هستی که آدم بهت حرف میزنه گناهت

دامنمون و میگیره…

خندیدم

– نه خانم هیچی نیستم فقط شاید یه آدم عوضی

بودم که داشتم سرکارت میذاشتم

پناه غلیظ گفت

پناه: زهــــــــرمــــــــار

لبخند عمیقی زدم

– یه لحظه از بیکاری به سرم زد اذیتت کنم

توهم تا بود بارم کردی…

 

 

پناه: هرچند علاقهای به ادامه صحبت باهات ندارم

ولی خب حس انسان دوستانهم میگه بهتره

سرگرمت کنم… حالا بگو ببینم چرا رفتی کیش؟

– بی دلیل نبوده

پناه: میدونم بی دلیل نبوده بالاخره دیوانه نیستی

که اول سال خودتو سرگرم سفر کنی اونم وقتی

تازه از سفر برگشتی

– استراحت… خودیابی…

پناه: وای آرنگ مثل آدم حرف بزن… خودیابی؟

یه جلسه رفتی مشاوره برای من ادای آدم

باشعورهارو درنیار

– خیلی ممنون من بیشعورم…

 

بدون اینکه کم بیاره سریع گفت

 

 

پناه: ما همه بیشعوریم… آلا حرف بزن الان باید

برم سر ضبط

– شاید چند روز دیگه متوجه دلیلش بشی شایدم

برای همیشه موجهای خلیج با خودش به دور

دست ها ببره…

پناه نالید

پناه: وای فاز شاعرانه گرفت

خندیدم… تنها کسی که میتونست لبخند به لبم بیاره

و من برای فراموش کردن دلیل شادیم داشتم با

خودم میجنگیدم…

پناه: آرنگ کوشی؟

– هستم

زمزمه کرد

پناه: کاش الان اینجا بودی…

– چیزی شده؟

 

 

l

پناه: حس میکنم وقتی هستی خیلی راحت تر از

پس مشکلات برمیام، میدونم یکی هست که همه

جوره پشتم باشه…

نگران شدم… عجب غلطی کردم شبونه راه افتادم

نکنه اتفاقی افتاده؟

– پناه درست حرف بزن ببینم چی شده؟

پناه: آرنگ تو باید توی این شهر باشی، پگاه رفته

دل تو دلم نیست کاش بودی باهم اوضاع رو کنترل

میکردیم… صبح رفتم پیشش بعد از ظهر هم گفتم

با راستین بیاد کلاس موندم چطوری رفتار کنم…

– اول اینکه پناه خوب میدونی که استرس اصلا

برات خوب نیست، قرار نیست سر پگاه کاری

کنیم تو حالت بد بشه درسته؟

پناه: نمیدونم

– بدون، نمیدونم برای من جواب نشد… مهم

ترین موضوع اینه که تو حواست همه جوره

به خودت باشه… اما درباره پگاه بهش بگو یه

 

 

مدت دورم شلوغ بوده تنها میشم دلم میگیره

بعد بگو هنوز با مامان سرسنگینم…

پناه: گزینه اول و هستم ولی دومی نه بهش دلیل

میده تا الکی فکر و خیال کنه …

نمیدونم چرا نگران بودم، نکنه اومدنم اشتباه بود؟

بعد حجم استرس این چند روز خیلی نگران

وضیعت جسمی و روحی پناه بودم

– اوضاع چطوره؟

پناه صداشو تغییر داد و گفت

با

پناه: در نبود سرورم همه چیز تخت کنترله،

گیلدا هم صحبت کردم مثل اینکه آرش چند باری

تماس گرفته… الان تنها مشکل دوری شماست

قربان…

رفتم سمت تراس و آسمون خیره شدم

– منم دلم تنگ شده…

پناه: برای کی؟ زود تند سریع بدون دروغ بگو

 

 

خیره به خیابون و رفت و آمد ماشین ها شدم

– برای خل بازیهای یه دختر جیغ جیغو و

لجباز

۹1۳

پناه مکثی کرد و بعد با شیطنت گفت

پناه: آخی از بس با ولگا بودی دلت براش تنگ

شده…

الان می طلبید بگم تو خود شیطونی اما دلم

رضایت نداد به گفتن این حرف پس گفتم

– تو زلزلهای دختر… الان یعنی منظور منو

متوجه نشدی؟ پنا ِه ما توی کوچهی علی چپ

فسیل شد

پناه از متلکم غش غش خندید بعد انگاری چیزی

یادش اومده باشه گفت

پناه: راستی آرنگ حتما یه زنگ به گیلدا بزن

امروز از فشار عصبی افت فشار گرفته بود حسم

 

 

بهم میگه از آرش خوشش اومده اما نگران

موقعیت و شرایط هست هرچند خودش میگفت چه

سرنوشت مسخرهای دارم هرکسی که دوستم داره

به خاطره شرایط فرهنگی نمیتونه باهام ازدواج

کنه… راستی تو از قضیه مهاجرت شون چیزی

میدونی؟

– منم شک کردم… نه چیز خاصی نمیدونم فقط

همون در حد صحبت های دیشب خودش،

برگردم صحبت میکنم

یهو پناه جیغ کشید

پناه: آهان اینو یادم رفت بگم ولگا قرارداد جدید

بسته

– قرارداد چی؟

پناه: والا دیشب پیام داد یه قرار داد به یه

کارگردان خوب بستم یعنی گفت صحبت کردیم

امروز قرار داد و امضاء میکنم…

دو روز نبودم چه اتفاقاتی افتاده

 

 

پناه: آرنگ تو حاضری گیلدا ازدواج کنه موندگار

بشه یا مهاجرت کنن؟

-هیچ کدوم،زوری که نمیشه تصمیم هول هولی هم

باعث میشه بالاخره یه جای کارت لنگ بزنه…

پناه بی رودربایستی بگم توی کار آرش و گیلدا

موندم تقریبا دوتا آدم بی تکلیف هستن اون میگه تو

دینت و لفظی عوض کن اینم که آرش و به بازی

گرفته… رفتار دیشب گیلدا جسورانه بود اما

عاقلانه نه نبود… یعنی چی که با دست پس بزنی

با پا پیش بکشی اگه نمیخواد رک حرفشو بگه…

پناه: رک دوست داری؟

– کلا توی هر مسئلهای آدم اطلاع دقیق داشته

باشه راحت تره…

پناه: پس زود بگو چرا رفتی کیش؟

– دکتر گفت به مدت تنها باش به خودت و

زندگیت فکر کن از اطرافیانت دور باش…

پناه خندید

 

 

پناه: چقدر هم که من گذاشتم،تمام اطلاعات و

امپیتری تحویلت دادم آرنگ تهران بودی حداقل

ذره ذره مواجه میشدی، حالا چون میخوام کم

نداشته باشم باید بگم که شهاب هم میخواد

کافیشاپ بزنه امسال ترک تحصیل میکنه… یعنی

شهاب و مستانه با مادر مستانه و داداشت یه کافی

شاپ سنتی طور میزنن البته میخوان یه قسمتی از

ساحل و اجاره کنن صندلی بچینن دکور بزنن مثل

سواحل ترکیه از این لامپ خوشگلا روشن کنن،

شهاب و مستانه هم دورهی کافه داری و این چیزا

میخوان ثبت نام کنن یه کلاس ۴۵روزه فشرده

هست و اینکه داداشت که با همون دستگاه که تو

از بندر خریدی بلال و چیزای دیگه درست کنن

زن داداشت هم غذای سنتی و نون محلی درست

کنه

– سرمایهشو کی بده؟

پناه: مستانه گفت مامانم و مامان شهاب قرار شده

۲تا گاو بفروشن شایدم نفری ۳تا…

۹14

 

 

پوزخندی زدم

– کی این تصمیم شگفت انگیز و گرفتن؟

پناه: خوشحال نشدی؟

– کار شریکی اونم بچه های دوتا جاری

خوشحالی داره ؟ یه دو روز نبودم کم مونده

شهاب سنگ وسط زمین بخوره…

پناه: به این نکته ظریف توجه نکرده بودم خب

الان چیکار کنیم؟

– ایده واسه هرکی بود تنها اجرایی کنه

پناه: ترکیبی بوده

-جدا جدا اجرا کنن کار شراکتی بدرد نمیخوره این

انسیه خانم تا همین ده روز پیش یه دونه گاو برای

داداش من نفروخت حالا خانم کافه دار شدن…

هرکسی تنها کار خودشو پیش ببره

پناه: چه بد تنها سخته مخصوصا برای شهاب

 

 

– شهابم دوسال براش سخت میشه باباش

بازنشست بشه راحت شده

پناه: پس با کلیات طرح موافقی؟

– کار موادغذایی همیشه خوبه، توی شهر

توریستی عالیه…

پناه: آرنگ چرا با زن داداشت یهو سر لج افتادی؟

با خونسردی گفتم

– نه لج نیستم

پناه شروع کرد به ادا درآوردن

پناه: همچین میگه انگاری نمیشناسمت من وجب به

وجب تورو بلدم

لبخندی زدم

– پناه انسیه خیلی زحمت کشیده من منکر نمیشم

اما امسال خودشو زد به مظلومیت الکی باعث

دعوا شد، رک میگفت من پول نمیدم کسی هم

زورش نکرده بود منم نمردم ، حتی برادر

ناخلفم بخواد دستش جلوی کسی دراز بشه حتی

 

 

پوزخندی زدم

– کی این تصمیم شگفت انگیز و گرفتن؟

پناه: خوشحال نشدی؟

– کار شریکی اونم بچه های دوتا جاری

خوشحالی داره ؟ یه دو روز نبودم کم مونده

شهاب سنگ وسط زمین بخوره…

پناه: به این نکته ظریف توجه نکرده بودم خب

الان چیکار کنیم؟

– ایده واسه هرکی بود تنها اجرایی کنه

پناه: ترکیبی بوده

-جدا جدا اجرا کنن کار شراکتی بدرد نمیخوره این

انسیه خانم تا همین ده روز پیش یه دونه گاو برای

داداش من نفروخت حالا خانم کافه دار شدن…

هرکسی تنها کار خودشو پیش ببره

پناه: چه بد تنها سخته مخصوصا برای شهاب

 

 

 

– شهابم دوسال براش سخت میشه باباش

بازنشست بشه راحت شده

پناه: پس با کلیات طرح موافقی؟

– کار موادغذایی همیشه خوبه، توی شهر

توریستی عالیه…

پناه: آرنگ چرا با زن داداشت یهو سر لج افتادی؟

با خونسردی گفتم

– نه لج نیستم

پناه شروع کرد به ادا درآوردن

پناه: همچین میگه انگاری نمیشناسمت من وجب به

وجب تورو بلدم

لبخندی زدم

– پناه انسیه خیلی زحمت کشیده من منکر نمیشم

اما امسال خودشو زد به مظلومیت الکی باعث

دعوا شد، رک میگفت من پول نمیدم کسی هم

زورش نکرده بود منم نمردم ، حتی برادر

ناخلفم بخواد دستش جلوی کسی دراز بشه حتی

 

 

اگه اون آدم زنش باشه… رفتار انسیه خیلی

زشت بود

پناه: خیلی روی رک حرف زدن داری تاکید

میکنی یادم باشه همیشه باهات رک باشم حتی اگه

تیز و برنده بود

از این حرف پناه دلم ریخت

پناه: خب خب اطلاعات کامل جامع و مفید بی کم

و کاست به سمع و نظرتون رسید من برم که با

بخش بعدی خبر خدمتتون برسم خداحافظ پسر

جذاب

کلمه ای که استفاده کرد توی رگ و پیام نفوذ

کرد، حداقل نشنیده به بودم به متین یا کسی چنین

صفتی و نسبت بده… لبخندی از شوق زدم و گفتم

– خداحافظ قناری جان

صدای حبس شدن نفسش مشهود بود بعد هم سریع

تماس قطع شد

 

 

و منی که حتی متوجه نشده بودم بیشتر از نیم

ساعت گذشته درحالی که گاهی یک تماس پنج

دقیقهای باعث میشه انقدر کلافه بشم که تا مدتی

گوشیم و خاموش نگه دارم اما الان با پناه بیشتر

نیم ساعت صحبت کردم حتی متوجه عرق کردن

گوشم به واسطه چسبیدن موبایل نشدم حالا من ادعا

فراموش کردن پناه رو توی سرم دارم…

روی تخت دراز کشیدم این چند سال اخیر همیشه

توی تصمیمهام راسخ بودم هیچوقت حرفای دو

پهلو و با تردید نگفتم هیچ کاری و با ترید شروع

نکردم و من الان از پناه شک دارم نه اینکه به

خود پناه شک داشته باشم من از جواب پناه مطمئن

نیستم…

هر روزی که این قدرت و پیدا کردم حرف دلمو

به پناه بزنم باید کل ماجرا های گذشته رو تعریف

کنم پناه مختار هست که تصمیم بگیره این چند سال

تجربه ای نداشتم که مطمئن صحبت کنم میتونم

خودمو کنترل کنم یا تمام صحنه ها دوباره تداعی

 

 

میشه چشامو بستم تا بلکه پاک بشه و دوباره شاهد

برگشتن صحنههای بد نباشه من از صدف حتی به

عنوان خاطر هم نمیتونم یاد کنم و کم کم با همین

افکار به خواب رفتم…

فریاد زدم؛ من آدم سستیام این همه آدم توی این

شهر بهشون خیانت میشه طرف عین خیالشم نیست

دو روز دیگه با دخترا توی پارتی قرار میزاره منم

باید بزنم به بیخیالی هرچی ضربه از صدف

خوردم و جاشو با دخترای دیگه پر کنم چه چیزیم

کمتر از اون صدف آشغاله توی خونه نشسته بود و

این همه آدم دور خودش جمع کرد من که حداقل

هر روز ۶۵-۰۵تا دانشجوی دختر دارم از همین

فردا شروع میکنم تازه من که نمیخوام، اونا برای

نمره کلی دورم موس موس میکنن…

دیدم پری رستمی پشت سرم دوید اما من از در

مطبش بیرون اومدم وقتی که سوار ماشین شدم

پشت سرم اومد ولی تلاشش بی نتیجه بود و

نتونست حریفم بشه…

 

 

 

چرا صدای فریاد صدف میومد؟ نکنه داخل کلبه

زندونیش کرده باشن؟

اصلاً شاید باباش بدهی داشته صدف و گرفتن؟

نه آرنگ تو دیدی خودش سوار ماشین شد اگه

زندانیش کرده بودن کمک میخواست آرنگ

گوشاتو تیز کن اون داره میخنده، برو جلو…

پاهام سست شده بود برای دیدن واقعیت، هوا سرد

بود روی تمام درختهای اطراف کلبه شبنم نشسته

بود، پاهام توی گل میرفت هنوز تو یسری از

قسمت های زمین تپههای برف بود…

آره تو اشتباه فکر می کنی اون جلو هیچ خبری

نیست فقط تو یه مرد شکاکی که به حرف یه زنه

احمق که شاید به خاطر مردن شوهرش زده

ِنی

ارم

به سرش گوش کردی!

نکنه صدف بفهمه دنبالش اومدی بزنه زیر همه

چی؟

چی میگی آرنگ اصلا صدف غلط کرده اومده

اینجا حالا برو جلو بزن تو دهنش…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دانلود رمان ارتیاب 4 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می شوند هم‌ خانه‌ی دکتر سهند نریمان…

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x