رمان سایه پرستو پارت ۱۰۶

4.7
(11)

 

 

محوطهی چوبی اطراف کلبه رو سینه خیز رفتم تا

نکنه صدای پامو بشنون یا سایهام دیده بشه…

خودمو از گوشی پنجره بالا کشیدم آروم از گوشه

سعی کردم داخل و ببینم…

آنقدر غرق و مست بودن که اصلا براشون اهمیتی

نداشت صداشون و دنیا همه چیز هم فراهم بود…

من چی میدیدم؟ اسم مکان نجس میشه خونه

گذاشت؟ اینجا از جنهم بدتره….

۹16

بازهم این کابوس مثل بختک به جونم افتاد و بازم

با بیدار شدنم تلاشهام برای رفع تنگی نفس شروع

شد…

دستمو به سمت کنترل کولر بردم و روشنش کردم

تا باد کولر کمکم کنه نفسم عادی بشه…

 

 

 

یادمه توی یکی از جلساتی که با دکتر رستمی

داشتم از شرایطم و کابوسهای شبانه گله میکردم،

گفت روزی میرسه که تو حتی یادتم نمیاد چی بهت

گذشته اون روز زمانی هست که از خوشبختی

لبریز شدی و بهتر از صدفها سعی میکنن با تو

باشن اما تو به فکر هدف خودتی…

الان از خوشبختی لبریز شدم ولی باز هم این

کابوس ها آزارم میده…

بلند شدم روی صندلی تراس نشستم هوای ابری و

خوبی بود اصلا هم گرم نبود هودی شلوار پوشیدم

به سمت ساحل رفتم…

برای دکتر ویس گذاشتم که صبح اومدم کیش توی

هتل خواب بودم دوباره کابوسها به سراغم اومده

به نظرتون دلیلش چی میتونه

باشه با تموم شدن ویس گیلدا تماس گرفت بعد از

احوالپرسی عادی بالاخره سر اصل مطلب رفت

گیلدا: آرنگ می خوام یه تصمیم درست برای

زندگیم بگیرم

 

 

 

– هدف داشتن عالیه

گیلدا: آرش پیام داده بود هر جا مهاجرت کنی منم

میام

– تو دوست داری بیاد؟

گیلدا: نه اینو توی پرانتز گفتم، یه سوال تو با

مهاجرت موافقی؟

-نظر خاصی ندارم خیلی از دوستای منم رفتن

جواب این سوال رو خودت بهتر میتونی بدی…

گیلدا: نه آرنگ روسیه هم مثل ایران سیستم

خاصی داره من یه کشور آزادتر و می پسندم،

آرنگ به جز تو و ماهایا جون ما اینجا کسی و

نداریم که بهش تعلق خاطر داشته باشیم حالا

بنظرت چی کنم؟ از همین الان برای سازمان

هوایی دبی اقدام کنم؟

– به همین راحتیه؟

گیلدا: به جز اون چند شرکت و در نظر دارم که

نیروی مترجم میخوان…

به صدام جدیت دادم

 

 

 

-گیلدا چرا میخوای فرار کنی؟

گیلدا: معلومه نه؟ میترسم آرنگ اون از تیگران

الانم که آرش… خستم آرنگ یه وقتایی میگم نکنه

آرش گزینهی خوبی نباشه، گاهی هم میگم اتفاقا

آرش مرد جسور و قدرتمندی هست و تو نیاز به

همچین مردی داری نمیخوام هم باهاش وارد

رابطهی دوستانه بشم چون خودمم و میشناسم آدم

وابستهای هستم بنظرم سرسخت تر از آرش پیدا

نمیشه…

۹1۷

کمی مکث کردم و بعد گفتم

– گیلدا بزرگ شو تو داری دوتا زن و دختر

تنهای دیگه رو ترغیب به مهاجرت می کنی

که از آرش فرار کنی!

گیلدا با صدای مضطرب گفت

 

 

 

 

گیلدا: آرنگ میای باهم بریم؟ ما اونجا به یه مرد

مثل تو نیاز داریم…

کلافه دستی تو موهام کشیدم من میگم نره این

میگه بدوش

– نه من تا زمانی که پدر و مادرم زنده هستن

فکر خروج از این کشور و نمیکنم

گیلدا: آرنگ تو داری پشت منو خالی می کنی حتی

به من نگفتی که آرش خوب هست یا نه؟

– صد در صد نیست مثل تیگران صفر هم

نیست…

گیلدا: اگه بخوای بهش امتیاز بدی چند میگیره؟

– مگه مسابقهس تازه گیلدا من به جز باشگاه

جایی دیگه آرش و ندیدم یه دسته از آدما توی

خانواده خودشونو نشون میدن، بیرون خیلی اتو

کشیده و شیک برخورد میکنن اما داخل خونه

لجن ترین آدمن، یادت باشه آدم به همه

خواستگاراش نیاز نیست جواب مثبت بده از

طرفی هم اگه یه درصد دلت با آرش بود اون

 

 

 

 

بلایی که سر شوهر پریناز آوردن همون بلا

بر سرشون نازل کن… اصلا همین بحث

مهاجرت خوبه یه مدت با همین موضوع که

می خوام برم برای دکترا دبی آزارش بده اتفاقاً

سفارت هم برو کاراتو هم انجام بده یه وقتا

بعضی کارا باید واقعی جلوه کنه تا طرف

مقابلت بدون تو مسر و جدی هستی آرش

میدونه بهتر از تو هیچ جا پیدا نمیشه هر وقت

توهم ۷۵۷مطمئن شدی بهتر از آرش برای تو

نیست حالا شروع کن به با دست پس زدن…

گیلدا: متوجه شدم خودم واقعاً تا همین چند وقت

پیش هیچ حسی نداشتم اما ولگا خیلی دم پرم رفت

که خره آرش خیلی گزینه خوبیه بپا از دستش

ندی…

– ولگا حرف زیاد میزنه، تو بهترینی پس دنبال

خوب ترین باش… تازهشم اینو از من داشته

باشه همه که نباید ازدواج کنن خیلیها در

تجرد لذت میبرن…

گیلدا: مثل تو

 

 

 

مکث کوتاهی کردم با کمی فکر گفتم

– نه مثل من؛ منو با خودت مقایسه نکن من یه

بار ازدواج کردم شاید یه روزی دوباره خسته

بشم…

گیلدا سوت کشید و با شوق گفت

گیلدا: اووووو… نه بابا خبریه؟

پوف کلافه ای کشیدم

– لپ مطلب و بگیر من همیشه قرار نیست

مسائل و بشکافم… بعد راستی آدمایی که

تصمیمات یهویی و رو هوا می گیرن یه دفعه

هم با سر میخورن زمین شاید شکست مالی

نخورن اما روح ما خیلی ارزشمنده ما وظیفه

داریم از روحمون حفاظت کنیم تا جونمون

حفظ بشه…

گیلدا: آرنگ با تو صحبت میکنم حس میکنم خیلی

قویام قول بده هر اتفاقی افتاد این گفت و گو رو

از ما دریغ نکنی…

– حتماً من تا نفس میکشم کنارتونم

 

 

گیلدا: مرسی آرنگ مامان خیلی نگرانته از طرفی

یه بوهایی از قضیه آرش برده اگه میشه باهاش

صحبت کن هم راجع به خودت هم من…

– باشه بهش زنگ میزنم

گیلدا: خداحافظ ببخش خستهت کردم میدونم از

تماس تلفنی خوشت نمیاد…

– خواهش می کنم ایراد نداره خدافظ…

۹1۹

گوشی و پایین نیاوردم و به مارینا جان زنگ زدم

مارینا خانم: سلام ارنگ کجایی پسر نصف عمر

شدم

– سلام خوبم

مارینا خانوم: تو که هیچ وقت نمیگی بدم..

همیشهی خدا خوبی… به اطرافیانت هم در همین

 

 

 

حد اطلاعات میدی… خوبم… هستم… خونم…

سرکارم…

– نه واقعا خوبم

مارینا خانم: چقدر دور و برت شلوغه سر و صدا

زیاده…

– جای بدی نیستم

مارینا خانوم: امیدوارم

– وقت داری؟

مارینا خانم: آره خونهام

– شیفت نبودی؟

ماریناخانم: ۴اومدم

یعنی ساعت از ۴گذشته و من نصف روز توی

کیش هستم و اصلا متوجه نشدم چجوری گذشت…

مردم میان مسافرت از لحظه لحظهشون استفاده

میکنن من هنوز توی تهران گیر کردم…

– خسته نباشی… یه مطلبی و باید بهت بگم

مارینا خانم: خیر باشه میشنوم…

 

 

 

-آرش و میشناسی

مارینا خانم: کدوم؟

نگفتم مربی خودم گفتم داداش پریناز که بدونه از

کجا آشنا شدن…

– داداش پریناز

مارینا خانم: آهان یادم اومد جشن تولدت اومده

بود…

– از گیلدا خواستگاری کرده

مارینا خانم چند ثانیه سکوت کرد بعد گفت

مارینا خانم: متوجه شدم دختر سادهی منم مثل بز

سرشو انداخته پایین و دل داده

– نه اما شاید روش فکر کنه

مارینا خانم: الان تو از من میخوای دست رو دست

بذارم پس چی بود دیشب میگفت بریم دبی

– شاید فرار

مارینا خانم: پس همون میفرستمش دبی

 

 

 

– که دور از چشمت عاشق یکی مثل تیگران

بشه؟

عصبی گفت

مارینا خانم: پس چه غلطی کنم؟

-دور از جون، جلو چشم باشه راه میبریمش

مارینا خانم: حالا این مربیت چجور آدمی هست؟

از هر طرفی بگیرم این موضوع به من وصل

میشه

– من ارتباط خاصی ندارم، تا شناخت داشته باشم

در حد همون باشگاه شاید توی این مدت که من

نیستم بیاد با شما صحبت کنه بنظرم دست بالا

بگیر سرسخت باش و رو نده…

ماریناخانم یه لحظه مکث کرد بعد گفت

مارینا خانم: این پسر اصلا ارمنی نیست

– آره خب…

مارینا خانم: پس ای خاک بر سر…

 

 

 

قبل از اینکه جملهش و کامل کنه و بعدا پشیمون

بشه گفتم

– عصبی نشو

مارینا خانم: عصبی نشم؟ دلم میخواد گیلدا رو

نصف کنم…

– به روش نیاری!

مارینا خانم: سعی میکنم…

– همینو خواستم بگم کاری نداری ؟

مارینا خانم: نه برو به سلامت هرروز یه خبری

از خودت بده ماهم اینجا آدمیم از دلشوره سکته

نکنیم…

موج عصبانیت مارینا خانم از گیلدا سمت منم اومد

و داشت با منم تند صحبت میکرد

– باشه حتما خدافظ…

۹1۸

 

 

 

زندگی من همینه، شلوغ و پر از هیاهو، هرچقدر

هم از خونه دور باشم بازم نمیتونم تنها باشم پناه

اما آزاد زندگی کرده، چطور من توقع دارم به

خواستهم جواب مثبت بده وقتی حداقل هر ۲ماه

احتمال داره از شمال مهمون داشته باشم حالا پگاه

از خودشه ولی با خودم که رودربایستی ندارم

مراقب زندگی ۳تا زن و دختر هم باید باشم قطعا

هرکاری بخوان انجام بدن من باید کنارشون باشم

چطور باید آینده رو مدیریت کنم…

همه اینا یه مجموعه از شک و تردیدها برای

شروع این زندگی بود که دست به دست هم میداد

تا من نسبت به ازدواج با پناه ترس و دلهره داشته

باشم…

این فکر و خیال باعث شد بدون توجه به گرسنگی

یا تشنگی کنار ساحل شروع به دویدن کنم و در

نهایت از شدت خستگی همونجا ولو بشم و دراز

بکشم…

نفس نفس میزدم که گوشیم زنگ خورد، پناه بود

نفس زنان جواب دادم

 

 

– بـــ…لــه

پناه: سلام وا چرا نفس میکوبی؟

– تند راه رفتم

احساس کردم قفسه سینهام تیر میکشه و بریده

بریده به پناه فهمیدم باهاش تماس میگیرم و بعدش

چشمامو بستم و سعی کردم تنفسم و نرمال کنم…

چند دقیقهای حول محور اتفاقات اخیر گذشت حالا

راحت تر نفس میکشیدم اما دلم نمیخواست بلند

شم حرفای اطرافیانم توی گوشم میپیچید… چه

مغرور… چه دیسپلینی… صدای پناه که میگفت

کلاست بهم نریزه…

من نباید الان اینجا باشم باید بلند شم، خواستم

تکونی به خودم بدم اما چرا؟ مگه من آدم نیستم؟

باید یکم ریلکس زندگی کنم اگه ورزش کردن به

جز سلامتی کلاس محسوب میشه پس آرامش

داشتن هم با شخصیت بودنه و من الان دارم

ریلکس میکنم کاری به اطرافم نداشتم و آروم شده

بودم… چه زیبا بود آدمیزاد لحظاتی بی قید و بند

 

 

زندگی کنه، آرنگ تو نهایت بی قید و بند بودنت

دراز کشیدن کف ساحل هست اما بعضی انسان ها

کارهای در چارچوبشون هم برای تو عجیب و

خجالت آور محسوب میشه پس این نشون میده من

خیلی رسمی بودم، دلم به حال پناه میسوزه اون اگه

قرار باشه با من زندگی کنه وارد چه زندگی

عجیبی میشه… ولی آرنگ تو بلدی درست لذت

ببری و کیف کنی…

گوشیم زنگ خوردم، پناه بود پس جواب دادم

پناه: الــــو کجایی تو… مثلا گفتی زنگ میزنم!

چـــطـــوری؟

وقتی حتی صدای عصبیش برام آرامش بخش بود

چرا داشتم با خودم میجنگیدم؟

– خوبم

پناه: دهنت سرویس… کدوم نادانی دهن روزه

میدوه…

لبخندی زدم

 

 

– پناه مثل مامانا شدی که وقتی بچههاشون روزه

میگیرن هر اتفاقی بیوفته بند میکنن به روزه…

پناه: بیا وات تصویری، من تا نبینمت باور نمیکنم

خوبی…

۹۲۵

پناه اجازه نداد سریع قطع کرد نت گوشی و روشن

کردم چون مطمئن بودم پناه کم طاقت تر از این

حرفاست؛ شناختم از پناه کاملا درست بود و خیلی

زود تماس گرفت جواب دادم اولش تصویر قطع و

وصل میشد، پناه توی ماشین نشسته بود

– خودت رانندگی میکنی؟

پناه: سلام نه توی این مدت که نبودی تهران خیلی

عوض شده، ماشین خودران وارد کردن

پوزخند زدم

– بی مزه

 

 

پناه: با مزه تو کجایی؟

– کف ساحل…

پناه: درست میبینم دراز کشیدی؟

اخم کردم

– بزن کنار حرف بزن خطر داره…

چند ثانیه مکث کرد اما با دیدن صورت جدیم

ماشین و پارک کرد و دوباره سوالشو پرسید

پناه: دراز کشیدی؟

– آره

خندید

پناه: باحال تو که نمیتونی روزه بگیری چرا خودتو

عذاب میدی… بابا بدن تو ضعیفه، از بس غذای

سالم خوردی و سرساعت غذا خوردی بدنت

نمیکشه

– شروع شد

پناه: نه خواستم اذیتت کنم، آرنگ پاشو بیا تهران

رنگت پریده، برای چی اونجا موندی، جوگیر

 

 

 

میشی یه کارهای میکنی حالت بد میشه حالا بیا

درستش کن

– من جوگیرم ؟

پناه: وا همین حالا که دراز کشیدی دور از

روحیاتت هست، معلومه حالت خراب بوده آرنگ

من جدا نگرانتم پاشو بیا…

– میخوام چند روز ریلکس کنم…

عصبی دستشو کوبید روی فرمون

پناه: اه مسخره من کل عید به این فکر میکردم

حداقل بعد از عید به بهانهی کلاس پیانو همو

میبینیم پاشو بیا دیگه،چیه ریلکس کنم بسه هرچی

ریلکس کردی…

عصبی خیره شدم به دستش که داشت ماساژ میداد

– بچه ای مگه دستتو به اینور و اونور

میکوبونی؟ اینجوری میخواستی مراقب خودت

باشی؟ درضمن اجازه دادید ریلکس کنم؟ والا

از صبح همش دارم تلفن جواب میدم حداقل

چند روز بمونم هزینه بلیطم حیف نشه…

 

 

 

پناه: باشه بابا منو بگو دارم با کی از دلتنگی حرف

میزنم، اصلا بمون نهایت استفاده رو از اون سفر

و بلیط کوفتی بکن، خوش بگذره بهت خدافظ…

همین در کمال تعجب پناه تماس و قطع کرد

درحالی که من بجز اون لحظه که بخاطره دستش

عصبی شدم بقیه حرفام شوخی بود اما پناه انگار

دلش پر بود و ناراحت شد

میدونستم الان زنگ بزنم وقتی نمیخوام برگردم

کار خراب تر میشه، هرچی حس خوب و آرامش

گرفته بودم به باد رفت

۹۲1

حوصله پیاده روی نداشتم تا هتل تاکسی گرفتم، به

دکتر رستمی پیام دادم

– سلام یه مسئله مهم پیش اومده باید تلفنی

صحبت کنم…

 

 

چند دقیقه بعد درحالی که تو هتل بودم شماره دکتر

روی صفحه گوشی افتاد… میدونستم خیلی وقت

نداره پس سریع توضیح دادم

دکتر: خب تو کل برداشتت از این حرف پناه این

بود که اون دوست داشته تو کنارش باشی و الان

ناراحت شد و کار بهم خورده؟

-دقیقا…

دکتر:با خودت به چه نتیجه ای رسیدی؟

– الان موضوع بحث من چیز دیگهای بود

دکتر: آرنگ جواب بده!

خیلی جدی بود و مثل همیشه آروم حرف نزد

– بدون شک زندگیم مثل قبل رنگی و شاد نیست

شاید اصلا نتونم دیگه ایران و بدون پناه تحمل

کنم اینجا باشم باید ببینمش، راهی برای رفتن

هم ندارم مامان و بابا رو نمیشه تنها گذاشت

صددرصد باید با خودم بجنگم تا از پناه دور

باشم چون اون بالاخره ازدواج میکنه و برای

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x