رمان سایه پرستو پارت ۳

3.9
(18)

 

 

راستین: کوچولو خودتی، بی ادبِ بی فرهنگ…

 

چرخ‌و اومد از دست پسرِ بکشه

 

پسر: عه عه‌ عه‌ عرفان نگاه کن یه علف بچه چه قلدری می‌کنه!؟

 

عرفان: ولش کن این همه سبد معلوم نیست بچه کدوم بی پدر مادریه وسط خیابون ولش کردن گستاخ شده!

 

پسر: عمرا نگاه کنم یه جوجه بهم زور بگه

 

سبد و اومد بکشه که راستین زد تو پاش پسره از درد یه دور به خودش پیچید…

 

پسر: آخ آخ ای پسر نفهم، بی پدر مادر ببین چه بلایی سرم آوردی

 

راستین دوبار زد بعد حرصی گفت

 

راستین: اینم برای اینکه بهم گفتی بی پدر مادر اتفاقا هم مامان دارن هم بابا…

 

بیشتر از این ایستادن جایز نبود بدون اینکه به دوتا پسر نگاه کنم جلو رفتم

 

– راستین جان نشستی؟ اجازه بده در رو هم قفل کنم… آهان درست شد

 

چرخ و هل دادم وارد که شدیم یه نگاه اخم آلود به راستین انداختم…

 

راستین: ببخشید

 

حرفی نزدم

 

راستین: اول اون شروع کرد

 

– تو نباید ادامه میدادی…

 

راستین: نشنیدی چه حرفایی زد!؟

 

– باید میزدیش؟؟ چندبار گفتم کسی و کتک نمیزنی و همه مشکلاتو با گفت و گو حل می‌کنی؟

 

راستین: چشم تکرار نمیشه

 

سری تکون دادم، از مدل خرید کردن همدیگه شناخت کامل داشتیم هربار دوتا سبد پر از هر وسیله‌ای که خونه نیاز داریم می‌خریدیم…

 

راستین چهار تا نوتلا برداشت

 

– راستین کم کن در ماه یه نوتلا حق داری بخوری، دوتا بردار یکی مال تو یکی برای ولگا دوتای دیگه رو برگردون تو قفسه..

 

 

 

 

دست برد سمت زیتون بسته بندی

 

– خونه هست بذار سرجاش

 

برگردوند…

 

چیپس و پاستیل و پفک و بستنی هم که تا دلت بخواد برمیداره!

 

– راستین جای اینا پسته، بادوم، خرما، کشمش از این چیزا بردار که خاصیت هم داشته باشه

 

راستین: اونم برمی‌دارم

 

خندم گرفته بود از این همه بی رودربایستی بودن راستین، به خنده توی دل و ذهنم اکتفا کردم علاقه‌ای به دیدن خندم توسط دیگران نداشتم…

 

خرید تموم شد، حساب کردم اومدیم توی ماشین باید راستین و میرسوندم…

 

راستین: آرنگ من امشب بیام خونه تو!؟

 

– نه من فردا ساعت ۶ باید برم اداره شما میری پیش مادرت منتظرتم هست

 

راستین: خیلی سادس ۶ با هم بیدار میشیم منو میرسونی خونه

 

– دیگه چی ؟ از این سر شهر برم اون سر شهر! شب میری خونه پیش من روزایی میمونی که فرداش سرکار نباشم غیر از اون قرار شد کنار مامان مهربونت باشی…

 

راستین: نمیخوام مامان پگاه صبح تا ۸ میخوابه من خونه تورو دوست دارم هم شب باهم ورزش می کنیم هم صبح نرمش می کنم خیلی باحاله…

 

با لحن نسبتا جدی بدون اینکه فریاد بزنم گفتم

 

– راستین با من میای بهانه نگیر خودتم می‌دونی تحریم میشی. ..

 

راستین تخس شد دست به سینه نشست، توجهی نکردم باید یاد بگیره سر قولش بمونه…

 

رسیدیم جلوی در خونه چنان در ماشین و به هم کوبید که حتمی دو تومن از قیمت ماشین افتاد…

 

سری تکون دادم و گازشو گرفتم تا زودتر بریم خونه به دوشی بگیرم‌و نفسی تازه کنم…

 

درحال خارج کردن خریدهای خونه از آسانسور بودم که در خونه خانم مارکانیان‌‌‌‌ باز شد…

 

به امید مارینا خانم سرمو بالا گرفتم اما دیدم ولگا با یه اخم غلیظ دست به سینه به چهار چوب در تکیه داده…

 

سلام نکرد منم سلام نکردم!

 

 

به کارم ادامه دادم و سرعت بخشیدم تا زودتر برم تو چشمم به چشمش نیوفته، الان باز میخواد حرف های تکراری بزنه و من واقعا مغزم کشش رو نداره…

 

آخرین پلاستیک گذاشتم داخل حالا یه پام داخل یه پا هم توی کفش بود که ولگا به حرف اومد

 

ولگا: ساعت چنده آقای آرنگ راستگو؟

 

زیر لب با صدایی که اونم بشنوه گفتم

 

– اعوذ بالله من الانس والجن و الشیاطین

 

ولگا: برای من نزن کانال عربی، عبری بگو

 

– God forbid I am the devil of the regime

 

حرف اون نباید انجام شه پس منم لاتین گفتم

 

رفتم سمت صندوق صدقاتی که توی راه رو گذاشته بودم و یه پنج هزار تومنی درآوردم دور سر خودم چرخوندم و انداختم توی صندوق…

 

ولگا: آدم آهنی کثافت الان یعنی من بلام که برای رفعش صدقه میدی؟

 

شونه ای بالا انداختم اما اونم کم نیاورد

 

ولگا: هنوزم اعتقاد داری صدقه برای رفع بلاست؟؟ بی سواد پیامبر شما اونوقتی که می‌گفت صدقه ۷۰ بلا رو رفع می‌کنه نمیتونسته به مردم مسئله کمک به همنوع رو بفهمونه…صدقه برای کمک به همنوع هست عصر هجری!!! بی حواس از غروب منو اینجا کاشتی

 

– او مای گاد پلیز مادام ولگا داووتیان‌‌، نخست وزیر جماهیر شوروی، منو بخاطر این اشتباه بزرگ به صلیب بکشید…

 

داد زد

 

ولگا: لوده‌ی بی مصرف میگم از غروب خونه تنهام مامان شیفته!

 

شونه‌ای بالا انداختم

 

– من خبر نداشتم توهم بچه نیستی جمع کن خودتو هم سنات تو شمال برنج کارد میزنن بالا درخت افرا میرن برگ میچینن..

ولگا: الهیی میبینم بمیرم تنگی نفست بخاطر بلند کردن گونی های ذغال سنگ از اعماق ۲ هزار متری هست! وگرنه این پلاستکای خرید که برای شما تفریحه…

 

-خر چه داند قیمت نقل و نبات حرص در کنارت بودن و با تنگی نفس تشخیص نمیدی؟ محض بکار انداخت اون تن مفت خورت ما راهمون وقتی در حال خوردن پاستیل بودی به زحمت طی کردیم

 

اومدم برم داخل اما اون سریع در خونشون و قفل کرد تا من در رو ببندم خودشو انداخت داخل خونه…

 

هرچند خودمم اجازه نمی‌دادم شب تنها بمونه مخصوصا بعد از اون اتفاق که من باعث کینه اون زن نجس بر علیه مارینا خانم شدم…

 

طبق عادت همیشگی اول یه آبگیر روی کانتر پهن کردم همه خوراکی هارو شستم روش چیدم تا آبش کشیده بشه

 

 

ولگا: absessive man(مرد وسواسی) این چه کاریه هربار همه چیز و میشوری بعد توی کابینت و یخچال میچینی؟؟

 

یه نگاه عاقل اندرسفیهانه کردم به معنی اینکه آخه تو چه میفهمی!

 

بعد به کارم مشغول شدم…

 

ولگا با حالت دهن کجی گفت: الان میخواد بگه تمام انبارهای سطح شهر موش و سوسک داره، داخل فروشگاه‌ها هزار نفر دست میزنن، خاک میشینه و از اینجور چرت و پرت ها…

انقدر‌‌‌ بشور تا بمیری توی رود ولگا غرق شی یه عالمی از دست اینکارات راحت شن، نه نه ولگا حیفه توی همون ساحل چمخاله‌‌‌‌‌‌ خودتون غرق بشی هرچند همونم نجس می‌کنی تو رو باید مثل بودایی‌ها سوزوند که اثرات باقی مونده تو رو هیچ موجود زنده ای نخوره اگه اینطور نباشه که ما با نسل مورچه و سوسک های تخس، کوسه و ماهی های غد، و شیر و پلنگ های اخمو طرفیم…

نصف شب شروع نکنی به جابجا کردن اینا خش خش کنی من بد خواب بشم!!

 

یه نگاه جدی حواله ولگا کردم که باز صداش به گوشم رسید

 

ولگا: هااااان؟؟؟ بیا منو بخور!!! من زنت نیستم که یه آتو ازش گرفتی پدرشو درآوردی، دخترای دور و اطرافتم نیستم تسلیم باشم، ببین با کی طرفی بعد براش چشم و ابرو بیا، هه زهی خیال خام مستانه هم نیستم که هر حرفی از دهنت بندازی بیرون بگم چشم عمو جون…

 

پوزخندی زدم و با خونسردی تمام جوابشو دادم

 

– اونکه صد البته تو به گرد پای مستانه نمیرسی! ولی حواست باشه تو کورس با صدف ازش جلو نزنی!!

 

اخم های ولگا رفت تو هم

 

ولگا: منظورت چیه؟؟؟

 

– واضح بود

 

ولگا: منو با اون یکی می‌دونی!!؟؟

 

– گستاخ، پرو، یه دنده، سرخود

 

سری تکون دادم و ادامه داد

 

– با این خصوصیت های اخلاقی بعید نیست به آینده صدف ختم بشه!

 

ولگا دیگه رسما داد میزد… میدونستم آینده ولگا اصلا شبیه صدف نبود اما لازم بود بیدارش کنم…

 

من قبل اینکه ولگا فکر کنه می‌فهمیدم چیکار میخواد کنه، ولگا توی ذهنش رفتن بدون اجازه مارینا خانم بود و من فقط داشتم بیدارش میکردم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x