رمان سایه پرستو پارت ۵

3.9
(16)

 

 

آموزشو مجدد براش تکرار کردم که باز صداش روی مخم خط کشید…

 

خانم مرادی: وااای مــمــنــونــم اســتــاد لـطـف کـردیـد!

 

برگشتم چشم تو چشم بهش…

 

– خانم مرادی اگه فکر کردی جای مغز بنده مثل پسرای دور و برت تو شورتشونه سخت در اشتباهی پس این فکرم که من با صدا تحریک میشم و از سرت بنداز بیرون! فهمیدی!

 

دختره درجا رنگش پرید اما برای دفاع از خودشم که شده یه لحن متعجب به صداش داد و گفت

 

خانم مرادی: بلــه! اســتـاد من مـتـوجـه مـنــظورتــون نــشــدم!

 

هنوزم با همون لحن مسخره صحبت میکرد بی توجه بهش برگشتم سمت تخته و گفتم

 

– بعد از ۳۳ سال زندگی نتونم آدمای دور و برمو بشناسم که سرمو بذارم بمیرم راحت ترم…

 

صدا از کسی درنیومد هر از گاهی صدای خنده های ریز ریز از گوشه کنار کلاس به گوشم می‌رسید…

 

بعد از کلاس مجدد رفتم آموزش ناراحتی از چهره خانم سرگزی نمایان بود… ولش کن همینم مونده این برام چشم و ابرو بیاد!

 

آخرین ساعت کلاسی بود و همه دانشجوها داشتن دانشگاه و ترک میکردن…

 

با تموم شدن کلاس توی این ساعت چندین بار سلام و احوال پرسی توی پارکینگ اساتید بهم تحمیل میشد…

 

خیلی سریع سوار ماشین شدم به سمت خروجی دانشگاه سر ماشینو کج کردم!

 

امروز مار جان وسیله هارو داده برام بیارن دیر برسم بد قول میشم…

 

بوق زدم که نگهبانی راهبند رو بالا ببره، دستی روی چشمام کشیدم یهو یکی محکم زد روی کاپوت تا چشم باز کنم صدای صدف به گوشم رسید!

 

صدف: پیاده شو کلاه‌بدار، اقاااای مثلا فرهیخته برای هرکسی بتونی نقش بازی کنی واسه من نمیتونی… خیرسرم یه زمانی زنت بودم خوب می‌دونم چه کَلاشی هستی پیاااده شو ببینم مرد ناحسابی…

 

داد میزد همه هم میخ نگاه میکردن…

 

در آرامش ماشینو کشیدم کنار و پیاده شدم به در ماشین تکیه دادم و معرکه صدف و تماشا کردم!

 

 

 

صدف مثل همه روزهای پاییزی پوتین چرم تا زانو یه پالتو پوست تا روی خط باسن با یه کلاه شال سفید که اون موهای هایلات هفت رنگش همه از زیر شال زده بود بیرون پوشیده بود…

 

صدای فریاد صدف دوباره به گوشم رسید

 

صدف: یالا حرف بزن ببینم!

 

با عشوه خاصی که توی تمام حرکاتش بود به جمعیت اشاره کرد

 

صدف: چیه نکنه جلوی همکارا و دانشجو‌هات نمی‌خوای پرستیژت بیاد پایین!!؟؟

 

پوزخندی زد که حس کردم شیطان جلوم وایستاده…

 

صدف: تو که کتک کاری و به فحش کشیدن و بردن آبروی مردم و خوب بلدی!

 

صدف معرکه گرفته بود و مردم هم چشم انتظار که ببینن پایان این ماجرا چی میشه

 

روبه جمعیت فریاد زد: همه گوش بدید این آقای راستگو که همه از ترسش مو می‌ریزید حق منو خورده… انقدر نامرده که حق یه زن و بهش نمیده!

 

زل زد به چشمام

 

صدف: مگه نمیگن مهریه حق زنه؟؟ اومدم حقمو بگیررررم

 

نگاهش و دوباره معطوف دختر و پسر های جوونی که منتظر ادامه داستان بودن کرد

 

صدف: تازه اون هیچ اون مهریه لعنتی به درک این آقا با کلک ۳ دونگه خونه رو ازم گرفته و بهم برنمیگردونه!

 

یکم جلو تر اومد و وحشی توی چشمام نگاه کرد و بلند جوری که همه بشنون گفت

 

صدف: دم قاضی و وکیل و دیدی مهریه منو بالا بکشی؟؟؟ مهریه یه دختر بی پناه توی این شهر و بالا کشیدی؟؟؟ ۳ دونگ اون خونه سهم من بود آخه تو چقدر نجسی…

 

گفت دختر بی پناه ؟ لعنتی تو یه تنه پناه نصف پسرهای این شهری! با این حرفش پوزخندی روی لبام نشست…

 

صدای نگهبان بلند شد که رو به صدف گفت: خانم بفرمایید این جا مکان آموزشیه چاله میدون که نیست!

 

به نگهبان نگاه کردم و اشاره کردم که برو کنار…

 

یه لحظه از سرم گذشت که من الان حتی دوست دارم به چشمای یه خوک زل بزنم اما نگاهم دوباره سمت صدف کشیده نشه!

 

اما قرار نبود تسلیم بشم قرار نبود نگاهش نکنم پس وقتی صدای خنده پر از حرص و عشوه‌ش و شنیدم نگاهمو خونسرد برگردونم سمتش که با حرص آشکاری به حرف اومد…

 

نگاهم به صدفی بود که باز طرف صحبتش جمعیت جمع شده توی حیاط دانشگاه بود…

 

 

 

با دستش بهم اشاره کرد

 

صدف: فیلم بازی کردنشو دیدین؟؟

 

نگاهی بهم انداخت، نفرت توی چشماشو تشخیص دادم…

 

صدف: خودشون به نگهبان میگن هرکسی اومد جلوی در بزن لت و پاره‌ش کن حالا جلوی جمعیت برای من فردین بازی درمیاره

 

با لحن تمسخر آمیزی که خنده حرصیش کاملا برام قابل لمس بود ادامه داد

 

صدف: بابا فردین! جوان مرد قصاب، اصلا شما شبرو کوچه ها… مرد باش حق منو بده!

 

دستشو به حالت هشدار تکون داد، مشخص بود می‌ترسه زیادی نزدیکم شه، براش غیرقابل پیشبینی شده بودم، برای همین از همون فاصله گفت

 

صدف: ببین آقای مثلاً استاد، حق منو ندی هرروز همین بساطه…

 

نگاهم چشماشو هدف گرفته بود، نگاهی که فقط در ظاهر خونسرد بود.

 

حرفه‌ی صدف همین بود، اون ساخته شده بود برای بردن آبرو، برای سواستفاده کردن از آدم هایی که شاید هنوز ذره‌ای آبرو براشون مهم بود…

 

من اما دربند آبرو نبودم! من قرار نبود بهش نقطه ضعف نشون بدم، صدف سالهاست در به در دنبال یه نقطه ضعف برای ضربه زدن به منه اما قرار نبود چیزی دستگیرش بشه…

 

انگاری تو شوی که راه انداخته بود خیلی داشت بهش خوش می‌گذشت که باز چرخی زد و با ناراحتی و دلسوزی ساختگی رو به دخترهای که جمع شده بودن گفت

 

صدف: دخترها مراقب باشید با این آقا به بهونه نمره راه نیاید! نگاه نکنید خشک و جدیه آمار دخترهای که ازش حامله شدن و نمره‌ای هم کاسب نشدن سر به فلک میکشه… آرنگ همون امام‌زاده‌ای هست که کور می‌کنه، ناقص می‌کنه اما شفا نمیده…

 

باز دل از جمعیت چشم انتظار کند و با پوزخندی رو بهم گفت

 

صدف: ولگا خوب حال میده؟ آخه هرشب که مادرش شیفته پیشته دیگه! بالاخره جنس مخالف و پنبه و آتیش و شیطان الرجیــــم ترکیب خوبیه…

 

دیگه سکوت جایز نبود! توهین به خانواده یعنی خط قرمز پس هرچقدر ساکت بودم بسه…

 

اما قرار نبود داد بزنم، قرار نبود خودمو ببازم، من آتو دست احدی نمیدادم صدف که عددی نیست!

 

سرمو کمی آوردم پایین و به اندازه چند سانت از ماشین فاصله گرفتم… دیگه نه دست به سینه بودم نه به ماشین تکیه داده بودم

 

نگاه جدیم حواله صدفی شد که حتی با یکی دو سانت فاصله گرفتنم از ماشین لال شده بود…

 

 

– کاسبی کسات شده؟ بهت خوب پول نمیدن که بعد از پنج سال ادعای ارث پدر نداشتت و کردی؟

 

حالت نمایشی به ساعتم نگاه کردم

 

– از خونت آماده بشی تا بیای اینجا و برگردی ۴ ساعت زمان می‌بره…

 

قیافه متفکر به خودم گرفتم

 

– احتمالا هر ۴۵ دقیقه یه مشتری! اوه اوه پس ۵ نفر و از دست میدی… انگاری مشخص شد چرا آتیش گرفتی، ۵ تا مشتری توی حرفه‌ی تو کم چیزی نیست!

 

صورتش از اعصبانیت قرمز شده بود بی توجه بهش ادامه دادم

 

– شما نمیخواد از کار و کاسبی بیوفتی، من هرجلسه بچه‌هارو جمع میکنم میایم جلوی در خونه‌ت، اصلا از کجا معلوم شاید بقیه پسرها هم مشتریت شدن!

 

خشم صدف فوران کرد… چندین دقیقه هرچی دروغ تونسته بود گفته بود و من خونسرد بودم حالا تاب حقایقی که به زبون میاوردم رو نداشت!

 

صدف: خفه شو آشغال، با همین ذهن خراب و شکاک بازیات بود که زندگی منو به گند کشیدی…

 

برگشتم سوار ماشین شم، حالا پشت بهش بودم و تیر اخر رو سمش پرتاب کردم…

 

– به نظرم اینجا نیا چون به جز دانشجوها برخی از اساتید و کارمندها هم میبیننت، بالاخره شاید جزء افراد هدفت باشن!

 

بی توجه به صدای خنده و جیغ و تشویق آدم های اطرافم فوری سوار ماشین شدم و به نگهبان اشاره کردم که راهبند رو بزنه بالا، حتی توی دور شدن از اون فضا هم خونسرد عمل کردم

 

پامو تا ته روی گاز نذاشتم، من فرار نمی‌کردم تا لحظه آخر میجنگیدم…

 

قطعا چون این بازی زندگی کثیف بود برنده شدن هم برام عذاب آور میشد اما قرار نبود بازنده هم باشم…

 

نگاه پر از نفرت، صورت قرمز، دستای لرزون صدف همه نشون دهنده این بود که باز توی این بازی کثیف برنده شدم!

 

شاید باید موقع شروع بازی بیشتر دقت میکردم اما با اینکه وسط بازی چشمام باز شد تسلیم نشدم…

 

حالا از اون مکان که بخاطره حضور صدف متعفن شده بود به مقدار کافی دور شده بودم…

 

معطلی چند دقیقه ای جلوی دانشگاه منجر به بد قولی شد، وقتی رسیدم خونه راننده‌ای که قرار بود وسایل رو بیاره جلوی در منتظر من بود…

 

به سرعت از ماشین پیاده شدم و بعد از خالی کردن وسایل از صندوق ماشینش کرایه رو حساب کردم و باهاش خداحافظی کردم…

 

مامان خوب میدونست چی می‌خوام پس نیاز به تکرار نبود…

 

سوغاتی‌های هرخانواده رو جابه‌جا کردم، برای مارینا خانم هم چیدم داخل سبد حصیری گرد که اندازه سینی بزرگ میشد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x