رمان سایه پرستو پارت ۸۷

4.4
(8)

 

ین گفت و گو منو به این یقین رسوند که یه نفر دیگه هم مثل مامان توی فر دیزی می‌ذاره، اما شمال؟

 

برای رفع کنجکاوی روبه آرنگ پرسیدم

 

– اونجا هم فر داری؟

 

اما جوابی که گرفتم از سمت مارینا خانم بود

 

مارینا خانم:, آتیشی، البته برای ولگا روی اجاق گاز می‌ذاره…

 

متین: دیزی رو دست هدیه خانم نیومده…

 

مامان هدیه: لطف داری نوش جانت پسرم…

 

متین: یه زمانی هر هفته جمعه به جمعه دیری خورون داشتیم…

 

مامان هدیه: پسرم تو افتخار نمیدی وگرنه الانم قدمت روی تخم چشم من جا داره…

 

متین: چوب کاری نکن خاله سلامت باشی سرمون شلوغه، الکی دور و بر خودمون و پر کردیم… خبر داری که یه ساله پیش مامان اینا نرفتم…

 

– عید میری؟

 

متین: نه عزیزم ضبط دارم فیلم برداری شمال مونده ۸ روزه اول شمالیم…

 

– پس یعنی ولگا با ما نیست؟

 

ابروهای متین بالا پرید و برای چند ثانیه دست از غذا خوردن برداشت

 

متین: مگه شما خودت کجایی؟

 

– احتمالا همگی بریم شمال بعدشم آرنگ برنامه تور تهران تا چابهار ریخته…

 

متین سری به نشونه تایید تکون داد و بعد نگاهی که حداقل من میتونستم خوب تشخیص بدم چقدر موزیانه‌س به ولگا انداخت.

 

متین: نه ولگا امسال عید درکنار خانواده نیست…

 

ولگا متعجب گفت

 

ولگا: نگفته بودی! جدیه؟ الکی برای اینکه حرص منو دربیاری این برنامه رو ریختی؟

 

متین خندید

 

متین: یه گروه ۱۰۰ نفره رو الکی واسه بچه بازی روی دست بگیرم ببرم شمال که چی بشه؟

 

دلم میخواست بهش بگم شاید اینا تو رو نشناسن اما من خوب می‌دونم وقتی پای غرورت وسط باشه و بخوای به کسی ثابت کنی رئیس کیه هزینه های یه گروه ۱۰۰ نفره و تمام دردسرهای ضبط توی نوروز و به جون میخری…

 

اما به جای این حرف، سوالی که ذهنمو درگیر کرده بود پرسیدم

 

– پس امسال مامان بابات میان اینجا؟

 

متین: آره گفتم بیاید من که شمالم شماهم شمال باشید از ۹ تا ۱۱ هم آف گذاشتم یه استراحت دو روزه داشته باشید ۱۲ و ۱۳ ولی خودم باید تهران سرکار برگردم…

 

رو به ولگا گفتم

 

– پس ولگا جان امسال عیدت مثل عیدای قبل من مالیده، متین کلا جوری برنامه میچینه که شب های خاص سرکار باشیم یه بار نشد تابستون برنامه بذاره همش وسط سرما و عید بهار…

 

متین: امسال تابستون که در به در مجوز بودم کارا پیچیده شد، برنامه من درست بود تا بهمن تموم میشد و کار می‌رفت برای تدوین…

 

ولگا با ناراحتی گفت

 

ولگا: حالا نمیشه یه عید و از ما نگیری؟ ۱۵ روز کارت دیرتر تموم شه به جایی برمیخوره!

 

متین: بچه ها سرکارن، قرارداد دارن مجبوریم…

 

ولگا: پس مامان توهم نرو گیلدا تنها بره…

 

مارینا خانم: یه هفته‌ی اول که من نیستم، هفته دومم شیف برمیدارم تهران میمونم…

 

ولگا با بی‌میلی به گیلدا گفت

 

ولگا: ببخشید عید تو رو هم خراب کردم…

 

نگاه آرنگ جدی و متفکر بود اما از اول سفره سکوت کرده بود…

 

محمد: ولگا بچه نیست که ۴ روز خونه تنها موندن کار نداره، خونه شماهم قفل و بست درست و حسابی داره…

 

مارینا خانم: من دلم هوا میمونه!

 

آرنگ: لوکیشن ضبط کجاست؟

 

متین: تهران و شمال

 

آرنگ: شمال ؟

 

متین: چابکسر، رامسر…

 

آرنگ: اون چند روز ولگا تو رفت و آمد باشه، تهران با ولگا کار داری؟

 

متین با لحنی که کاملا مشخص بود دوست نداره به بیست سوالی های آرنگ جواب بده گفت

 

متین: روز اول آره…

 

آرنگ: ولگا هوایی میاد…

 

ولگا مظلومانه پرسید

 

ولگا: دو روز تنها باشم ؟

 

آرنگ: نه تا هر روز فیلم برداری داشتی شمال میمونیم بعدش همه با هم میریم، اگه سخت بود برنامه سفر و به کویر گردی تا یزد عوض میکنیم…

 

ناراحتی ولگا جمع و تحت تأثیر خودش قرار داده بود

 

ولگا: مثلا میخواستم امسال عید گیلدا هست باهم خوش بگذرونیم… هووف چه عید گندی!

 

 

– بنظرم موقع ناهار دیگه به چیزهای منفی فکر نکنیم، ولگا جان توهم سر صحنه نبودی نمیدونی چندبار تا الان پیش اومده که کار لغو بشه شاید متین تا چند روز آینده برنامه رو عوض کرد…

 

متین انگاری اصلا راضی نبود از اینکه بخوام ولگا رو آروم کنم

 

متین: تا الان از من بی برنامه‌گی دیدی؟

 

اینبار حرص نامحسوسی هم به لحنم اضافه کردم

 

– کم نه! حرص نده بچه رو من از همه‌ی شما کارگردانا بی برنامه‌گی کم ندیدم…

 

روبه ولگا ادامه دادم

 

– تازه یه روش بهت یاد میدم عید و تمیز بدون هیچ رد و نشونی بپیچونی حالا غذاتو بخور…

 

متین: من بازیگری که بخاطرش فیلم برداری بخوابه رو خط میزنم، شده ضرر مالی کنم و فیلم نامه عوض بشه به کسی باج نمیدم… وقتی یه بار باج بدی حرف زیاد میشه

 

با لحن طعنه آمیزی ادامه داد

 

متین: اونم به یه دختر که دیگه…

 

آرنگ با لحن تندی پرید وسط حرفش

 

آرنگ: یخ کرد بخور

 

خشم از چهره جفتشون به وضوح دیده میشد، لااقل همه میدونستیم متین به پشتوانه اسمش چه موجود حرف نخوری هست!

 

متین صبر کرد تا همه مشغول غذا خوردن بشن بعد یه نگاه بهم انداخت و با چشماش بهم فهموند من که نمی‌خواستم بیام…

 

منم یه چپ ریز اومدم، به من چه پر واضح بود برنامه چیده ولگا رو لوله کنه…

 

والا اگه سکوت کنم باید از در و دیوار هم عذرخواهی کنم، من گفتم بیا نگفتم هیزم و اره و تیشه همراه خودت بیار…

 

یه وقتایی به قول بابا آدم باید این ۳۳تا دندون و روهم قفل کنه تا زبون باز نشه که اگه باز بشه مثل بومرنگ میخوره تو صورت خودش…

 

پچ پچ‌ راستین و محمد سکوت و سفره رو شکسته بود که یهو صداش بلند شد و گفت

 

راستین: خو چیکنم دُمبه نمی‌خورم برم بمیرم؟ مادر جون باید میدونست دمبه نریزه مگه آرنگ جدا نمیپزه اونم جدا بپزه..

 

.مامان یه پارچه سفید شد

 

آرنگ دست گذاشت روی غذای راستین

 

آرنگ: دو تا تیکه دمبه‌س نمیخوری آروم جدا کن، گشنه‌ت نیست برو تو اتاق آرامش بقیه رو مخدل نکن.‌‌..

من که خبر دارم تو راه محمد برات یه چیز خریده خوردی پس اینجا گربه نرقصون که من خودم چوب برداشتم رفتم تو قفس میمون باهاش رقص چوب رفتم‌..‌

 

راستین: همون دیگه تو قفس میمون بودی آدم و درک نمیکنی… میگم گشنمه اینم دمبه داره…

 

پگاه و محمد همزمان هشدارگونه اسم راستین و صدا زدن

 

پگاه: خیلی بی نزاکتی، همین الان عذرخواهی کن!

 

متین و‌ ولگا ریز ریز می‌خندیدن…

 

خدایی هم حرفش به بچه ۵ ساله نمی‌خورد و حرفه دل همه بود.

 

آرنگ: پگاه اجازه بده

 

آرنگ گوشی‌شو از جیبش درآورد

 

آرنگ: گشنته؟

 

راستین به حالت مسخره گفت

 

راستین: نه از سیری زیاد رو دل کردم برام شربت انجیر بیارید…

 

آرنگ: ماهم مدیون آدم گشنه نمیشم، بالاخره نمیشه که یه نفر دهن ببنده کنار سفره بُق کنه بشینه! چی میخوری گل پسر؟

 

راستین: یه چی که جلوی این گرسنگی و بگیره…

 

آرنگ: فست فود؟

 

چشمای راستین برق زد

 

راستین: عاالـــیه!

 

چند لحظه گوشی به دست بود تا بالاخره فرد پشت خط جواب داد

 

آرنگ: سلام جناب پیتزا…

 

فروشنده: . . . . . . ‌. . . .

 

آرنگ: پیک‌تون فعاله؟

 

فروشنده: . . . . . . ‌. . . .

 

آرنگ: چندتا سفارش دارم تو کمتر از ده دقیقه به دستم برسه…

 

فروشنده: . . . . . . ‌. . . .

 

آرنگ: آماده هاتون و نام ببرید فاصله زمانی زیاد نیست ماهم توی رجائی غربی هستیم

 

فروشنده: . . . . . . ‌. . . .

 

آرنگ: میکس کالزون، برگر، رست بیف، پیتزا کاپریچیوزا، سیب زمینی سرخ کرده هم اگه آماده دارید یه پرس مخصوص‌تون و ببندید، آدرس هم رجائی غربی کوچه سوم پ…

 

آرنگ که گوشی و قطع کرد محمد گفت

 

محمد: راستین آماده باش آرنگ امروز چترشو روی سر تو باز کرده…

 

راستین: آرنگ مثل شماها نیست که، تا دید گشنمه سفارش داد… مگه نه؟

 

خوده راستین هم تردید داشت از گفتن این حرف…

 

آرنگ: صددرصد، تا دستاتو دوباره بشوری اومده…

 

راستین: نیاز نیست تازه شستم…

 

آرنگ: نه پسر بوی دمبه‌ آبگوشت گرفته…

 

راستین به وضوح هول خورد

 

آرنگ: منم دستمو بشورم به گوشی دست زدم

 

آرنگ بلند شد

 

مامان هدیه: نه نه توروخدا بلند نشید کاسه آفتابه براتون بیارم…

 

برای به سر نیومدن فکرای غلط سریع وارد عمل شدم

 

– اهالی منظور از کاسه آفتابه همون کاسه و پارچ مسی هست که تبریزی‌ها رسم دارن میارن…

 

مارینا خانم: میدونیم عزیزم کی از این رسم سنتی تبریز خبر نداره‌…

 

ولگا پوزخندی زد

 

ولگا: تنها عروس تازه نداریم بچرخونه که جاش از پسر دم بخت استفاده میکنیم… متین پاشو کاسه آفتابه بچرخون…

 

با حرص گفتم

 

– ولگا اسکاریس داری؟

 

مارینا خانم: حتما

 

همین که متین سکوت کرد از موذی‌گریش بود…

 

تا آرنگ و راستین دستاشون و بشورن پیک هم رسید…

 

آرنگ بسته هارو باز کرد جلوی راستین گذاشت

 

آرنگ: بخور عمو…

 

راستین توی اولین حرکت دست برد یه تیکه میکس برداشت

 

به برش مربعی‌ش گاز زد، توی دهان چرخوند و گفت

 

راستین: اَه‌ اَه چقدر پنیرش زیاده حالمو بد کرد…

 

به محمد نگاه کرد و گفت

 

راستین: بابا پنیرش مزه لاستیک میده به سهیل بگو بیاد اینجا پنیر تون‌و بهش معرفی کنه…

 

محمد گیج گفت

 

محمد: اینا قدرت خرید پنیر مارو ندارن…

 

آرنگ سری تکون داد و به برگر اشاره کرد

 

آرنگ: پسر برگر و بردار…

 

راستین: باید همین کار رو بکنم…

 

مشخص بود سیره اما خب بهونه کودکانه داشت، سر برگر هم همین بحث تکرار شد اما این بار بهونه این بود که بوی گوشت میده وکلا از سفره کنار کشید…

 

آرنگ: راستین اعتراف کن که سیری…

 

غُدخان با قلدری گفت

 

راستین: آره عمو به قول خودت آدم اشغال ببینه سیر میشه!

 

آرنگ: راستین من که نه از بابات نه از مامانت نپرسیدم چی خوردی، ولی اگه اینجوریه همین حالا پاشو بریم فود کورت پلادینیوم…

 

راستین: هرکی نیاد…

 

آرنگ: هرکی بیاد و اون یکی نخوره، اونجا دیگه نمیتونی بهونه بیاری که گوشت ران و نمی‌خورم چون…

 

حرفشو خورد، اما خب کاملا متوجه شدیم منظورش چیه مکث کوتاهی کرد و گفت

 

آرنگ: از همین فست فود من بالای صد دفعه برات غذا گرفتم…

 

متین زد پشت راستین و گفت

 

متین: داداش هزینه‌ای بودی رو دست حاجی‌مون حواست هست!

 

اثر خنده که از مثال نصف و نیمه آرنگ روی لب همه نشسته بود با حرف متین کامل شد و صدای خنده توی خونه پیچید…

 

آرنگ: خب چی کنیم بپوشیم بریم؟

 

راستین: خب پا نشیم بریم بگی یه پیتزا رست پیف فول کامل بخور…

 

آرنگ: ۴ پیس خوبه؟

 

راستین: ۳ تا

 

آرنگ: باشه

 

راستین کاپشن به تن کرد آرنگ هم بلند شد…

 

محمد: راستین بابا تو که سیری اونجا هم بری نمیخوری ولی بدون آرنگ ساده نمی‌گذره…

 

راستین: بدون نوشابه خوردن سه تا پیس سخت نیست

 

پگاه: پس سیری فقط میخوای اذیت کنی درسته؟

 

راستین: وقتی این همه بدی غذا به آدم بخوره معلومه اشتهاش کور میشه!

 

متین خندید و گفت

 

متین: آدم گرسنه با بوی غذا ضعف می‌کنه تو شیطان و درس میدی ولی بدون ما خوده شیطانیم…

 

راستین: نه بریم

 

– یعنی خاله روی تو سنگ پا نیست، معدن سنگِ…

 

آرنگ: پناه جان لطفاً کت منو میاری…

 

بلند شدم

 

– حتما دوست دارم ببینم ته این نمایش چی میشه…

 

آرنگ قفس پرنده رو برداشت و گفت

 

آرنگ: میترسم یادتون بره…

 

مامان هدیه: بد شد که سر سفره پا شدین

 

آرنگ: من که غذامو خیلی وقت بود تموم کرده بودم عالی هم شده بود ممنونم سفره زیارتی باشه…

 

پگاه: داداش آرنگ انقدر لی لی به لالای این نذار…

 

آرنگ: صبر کن، تو کاریت نباشه، راستی ما از همون طرف میایم شما هم یه نیم ساعت دیگه راه بیوفتید تا آماده بشید روش کار و آموزش بگرید ما رسیدیم…

 

ولگا: وای به روزگارت راستین از این ریزه بهانه جویی ها من خیلی داشتم، بعدش تا چند ماه چنان درسی بهم داد که نگو!

 

متین آروم جوری که فقط خودم شنیدم گفت

 

متین: مگه همون آرنگ آدمت کنه!

 

نگاه تیزی بهش انداختم، اصلا دوست نداشتم آرنگ بشنوه و باز بحث کردن اینا شروع بشه…

 

راستین تخس تر از این حرفا بود که کوتاه بیاد و با آرنگ رفتن…

 

مامان اجازه نداد که ما ظرف هارو بشوریم، بعد از یه ناهار سنگین چای می‌چسبید پس سریع مامان چای و آورد…

 

مارینا خانم: بچه‌ام بعد از آبگوشت چای نخورد تشنه‌ش میشه…

 

پگاه: آره راستین همیشه آرنگ و اذیت می‌کنه…

 

گیلدا: پگاه جان آرنگ زاده شده تا خیرش به همه برسه، راستین که خوبه حالا یه وقتایی شما بهش استراحت میدید ما چی بگیم که ولگا همیشه جلوی چشمش هست…

 

چای که هیچ کم مونده بود تیکه های متین و از زمین جمع کنیم،اوضاع کثیف و خنده داری رخ داد که توصیفش هم سخته….

 

حین چای خوردن متین این مطلب خنده دار گفته شد حالا اونم پقی‌‌ زد زیر خنده چای که از دهنش پاشید بیرون هیچ…

 

مشکل بزرگ تر این بود که از خنده نمیتونست استکان و کنترل کنه و تکون میخورد و چای داخلش بالا پایین میشد و می‌ریخت یه طرف تا اینکه متین بالاخره بلند شد و سمت سرویس رفت…

 

ولگا همچنان با حرص به گیلدا نگاه میکرد، مارینا خانم هم دستشو جلوی دهنش گرفته بود اما لرزش شونه‌‌هاش تابلو بود…

 

محمد به آشپزخونه نگاه میکرد حتی پگاه هم لبخند عریضی روی لبش نشسته بود…

 

محمد: بلند شید بریم، آرنگ پیام داده شما راه بیوفتید مام کم کم میایم…

 

پگاه: کِی پیام داد؟

 

محمد: همین الان…

 

آرنگ”

 

نقاب و بالا دادم و آروم رفتم پشت سر ولگا

 

– بپا چند بار دیدم نزدیکش شدی خواستی بزنی، اینجا اومدی برای شادی گروهی هم اومدیم پس قرار نیست همه به آتیش تو بسوزن… انسان باش!

 

ولگا سر برگردوند و وَق زده نگاهم کرد

 

نقاب و پایین دادم و پشت دیوار پناه گرفتم، بهترین موقعیت بود برای حذف متین که اگه حذف نمیشد و توی دور میموند معلوم نبود ولگا چه بلایی سرش بیاره… توی اولین حرکت ماشه رو کشیدم و شلیک کردم…

 

صدای پر حرص متین بلند شد

 

متین: وای لعنت بهت…

 

لعنت به خودت، ۶ واحد باید استتار پاس کنی…

 

راستین: هورا…

 

پناه: آرنگ یار زرنگ منم لته پار کردی لِه‌ت میکنم…

 

ولگا: این بازی یعنی بی عرضه ها زود کات میشن…

 

نظم دهی انجام شد و بازی دوباره شروع شد…

 

کسی از کسب عقده نداشت اما هیجان زیاد شده بود، همه به فکر لذت و تخلیه انرژی بودن حتی گیلدایی که هیچوقت اهل بازی نبود الان بدون هیچ شوخی و با جدیت بازی میکرد…

 

پگاه همچنان تمرکز کافی برای شلیک نداشت اما همین که چندباری از سر ذوق شلیک کرد و دست به ماشه برد عالی بود…

 

صدای فریاد بلند ولگا بلند شد

 

ولگا: زدم… زدم…

 

بله محمد هم ناک اوت شد.

 

پناه: تلافی این دوتا یارم و سرتون درمیارم…

 

ولگا: ماهم میشینیم تا تو تلافی دربیاری… گفتم بیا پیش ما ولی تو چسبیدی به اون متین همین میشه دیگه…

 

پایان حرفش با شلیک پناه به سمت گیلدا همزمان شد…

 

پناه: منتظر باشین؛ این شروعش بود…

 

علامت شروع دوباره بازی و دادم میدونستم پناه اهل کینه گرفتن هست حس کردم راستین و فعلا نزنه اما من و ولگا رو ترور میکرد…

 

خودمم شاید دوست داشتم پناه ببره، حق داشت هم گروهی‌‌هاش دوتا اسکل بودن اما ولگا قبلا تجربه تیراندازی داشت…

 

بعد از یه پناه گیری مناسب تونست یه شلیک به موقع سمت ولگا داشته باشه، روحیه مبارزه‌شو می‌پسندیدم هیچوقت کم نمی‌آورد و خودشو شکست خورده نشون نمیداد…

 

اما خب شرمنده منم آدمی نیستم که اجازه بدم الکی طرف مقابلم برنده بشه…

 

راستین طبق یه برنامه نانوشته پگاه و زد، پگاه هم از ذوق سرشار شده بود…

 

آره آدم از بچه‌ش ببازه کیف داره چون اثبات می‌کنه زحماتت نتیجه داده…

 

حدس زدم نفر بعدی که پناه می‌ره سراغش راستین هست، احتمالا برنامه‌ش این بود که من و نفر آخر بزنه که میشد گفت برنامه خوبی هم داشت حداقل وقتی بازی تموم شد و بازنده شد می‌تونه ادعا کنه ۳-۴ نفر و یه تنه بیرون فرستاده…

 

دقیقا حدسم درست از آب در اومد و راستین قربانی بعدی شد… پناه با صدای که مملو از غرور بود گفت

 

پناه: رسیدم به نبرد دو بَبر…

 

تعبیرش بی نقض بود، ما هیچکدوم اهل شکست خوردن نبودیم، فریاد متین از بیرون اومد

 

متین: آقا ما بریم خونه دیگه بازی رفت رو دور کند اما پر هیجان‌… پناه من برم کار دارم

 

پناه: جرات داری سر جات درجا بزن، بیرون رفتن که سهله…

 

متین: میمونم نبرد دوتا روباه رو میبینم

 

پناه: اون که تو و ولگا بودین…

 

خوب گفت؟ نه واقعا خوب گفت این دوتا از بس موذی بودن که مثل روباه باید روبه‌روی هم چشم باز میخوابیدن…

 

اما همین فکر به حواشی باعث باخت پناه بود، علامت شروع دور و دادم…

 

بوی عرق و رنگ و کم بودن اکسیژن تمیز توی این فضای بسته مسموم ترین هوا رو به وجود آورده بود…

 

پناه از راه رفتنش باید حس میکرد که امروز هم مثل همیشه فاصله قدم هاش کوتاهه اما محکم گام برمیداره…

 

فعلا حرکتی نکرده بود ثابت ایستاده تنه‌شو از پشت دیوار بیرون آورده، قبل از عکس العمل من عقب کشید…

 

فاصله این دوتا پناهگاه و توی یه ثانیه میتونم طی کنم اما بینش باید دست به ماشه باشم چون حتما پناه هم بیرون میاد که بزنه…

 

پس دست به شلیک بیرون اومدم، تفنگ سمت پناه گرفتم تا صدارو شنید کاملا شبیه یه خرگوش کوچیک جست زد اومد بیرون…

 

قبل از عکس العملش دست به ماشه بردم و تمام رنگ پاشید به قفسه سینه‌ش…

 

پناه: اَهـــــه

 

لبخندی روی لبم نشست که قبل از دراوردن کلاه از روی لبم پاکش کردم…

 

باهم خارج شدیم که گفت

 

پناه: چرا آدم نمیتونه تو رو ببره، اصلا چرا اجازه نمیدی یبار بازنده باشی…

 

ولگا دست میزد و از خوشحالی بالا و پایین میپرید…

 

پناه نگاه پر حرصی بهم انداخت، شاید اگه تنها بودیم به این حرکت کودکانه‌ش لبخند میزدم اما اینجا و الان؟

 

با صدای هورا گفتن های ولگا دست از فکر و خیال برداشتم

 

پناه: آدم کنار گروه بازنده شادی نمیکنه، دور از انصافه…

 

ولگا: تو خودتم میدونستی رقابت تو این میدون در توانت نیست الکی ادای رزمندگان خسته از مبارزه رو درنیار…

 

حق میدادم تیم پناه اصلا خوب نبود اما پناه جانانه جنگید و تا لحظه آخر توی میدون موند و یارهای منو خوب بیرون انداخت…

 

خیلی منصفانه نبود پناه و بازنده دونستن…

 

– پناه واقعا خوب بازی کرد!

 

همین، کوتاه و مختصر… ولی چشمای پناه از خوشحالی برق زد.

 

پناه: وقتی آرنگ بازی منو تایید می‌کنه پس یه پا برنده محسوب میشم…

 

دیگه حرفی نزدم، هدف گفتن حقیقت و ایجاد حس خوب برای پناه بود که انجام شد.

 

ولگا: درکل اومدیم دوساعت خوش باشیم، اگه میبینی من خیلی شادی میکنم سر شرطم با متینه…

 

چشم های پناه درشت شد

 

پناه: چه شرطی؟

 

ولگا: بماند بعدا معلوم میشه…

 

محمد: بچه ها بریم راستین چُرت میزنه، من و پگاه هم باید بریم فرش انتخاب کنیم دیر میشه…

 

متین نگاهی به ساعتش انداخت و بعد از نگاه کوتاهی به پناه رو به جمع گفت

 

متین: آره منم جلسه دارم‌…

 

دوباره روبه پناه ادامه داد

 

متین: مازیار قراره ۸ برسه…

 

شاید برای بقیه این حالت های متین بیان یه حرف عادی باشه، اما نظر من فرق داشت و میتونستم برم دستم و روی شونه‌ش بکوبم‌و بگم اون چیزی که من و فرض کردی خودتی!

 

البته اگه سه تا فرصت بهم بدن شاید اسم دختره مد نظرش هم حدس بزنم، پوزخند روی لبم اینبار قطعا ناخواسته بود…

 

– بریم لباس عوض کنیم…

 

پناه خودشو بهم رسوند حدس زدم می‌خوام باهام حرف بزنه…

 

– چیزی شده؟

 

با شیطنت گفت

 

پناه: راستین و چیکار کردی؟

 

فهمیدم منظورش چیه

 

– تا ۲-۳ ثانیه پیش که جلوی چشمم بود سالم بودش، مگه اینکه توی این مدت بلایی سرش آورده باشم…

 

با حرص اسممو صدا زد

 

– واقعا فضولی خوب نیست!

 

نگاه عصبی بهم انداخت که گفتم

 

– نیاز نیست نقشه قتل بکشی، فعلا بریم متین با مازیار قرار داره دیرش میشه بعدا برات تعریف میکنم!

 

مازیار و با لحن خاصی گفتم که باعث شد رنگ نگاه پناه متعجب بشه…

 

شاید الان ولگا جای پناه ایستاده بود هیچوقت بهش نمیفهموندم متوجه شدم متین درباره قرار با یه دختر صحبت می‌کنه…

 

یادمه تا چند ماه پیش از این اتفاق های خیلی سریع رد میشدم و آدم عکس العمل نشون دادن نبودم، ولی الان ترجیح میدادم به پناه بفهونم شاید دلیل محکمش پیش خودم این بود که دوست نداشتم پناه با متین توی حتی یه دروغ ساده همکاری کنی…

 

من دلم نمی‌خواست پناه توی چشمم نگاه کنه و دروغ به زبون بیاره و با اینکار از چشمم برای همیشه بیوفته!

 

توی ماشین پناه، راستین و بغل کرده بود از آینه دیدم که خودش هم چُرت میزنه…

چت های ولگا و عکس استوری‌هاش تمومی‌ نداشت…

عقل در سر با همین عکس استوری های لحظه‌ای خودتون و زندگی و اخلاق و رفتارتون لو میدین…

چه خاصیتی داره دیدن بقیه، قبلنا مردم هر رازی داشتن توی هفت پسین در بسته مخفی میکردن الان خودشون توی طبق اخلاص میذارن!

برای پیج اینستاگرام نهایتا یکی دوتا عکس برای معرفی کافیه؛ بیشترش مورد تایید من نیست که چی مثلا بارون بیاد، برف بیاد، باد باشه گوشی دست میگیرن… واقعا چه لزومی داره وقتی همه توی یه شهر هستیم؟

 

گیلدای غرق هم هنوز به گذر خیابون نگاه میکرد، طول می‌کشه تا جای زخم قبلی خوب بشه جراحی قلب هم با همه‌ی جراحی ها متفاوته؛ اول پوست و گوشت رگهای سطحی رو برش میدن بعد با سنگ فرز استخون و تراش میدن تا به قلب برسن برای ترمیم قسمت های آسیب دیده قلب هم راه طولانی تر از بقیه اندام‌هاست حالا گیلدا خودش باید مرهم دردی باشه که بدست خودش به وجود آورده‌…

 

مارینا خانم: پسرم کی میری شمال؟

 

-دوشنبه میرم سه شنبه برمی‌گردم، تا جشن گیلدا خودمو میرسونم…

 

مارینا خانم: بچه ها با تدارکات ثمین صحبت کردن بنظرت خوبه؟

 

-دفعه قبل که خوب بود، خیلی هم طولانی نیست اونبار از بعد از ظهر شروع شد…

 

مارینا خانم: نه دم عیده، شب هم همه زود میرن ماهایا جون چهارشنبه صبح می‌ره اسالم…

 

– به رسم همیشه

 

مارینا خانم: دلبستگی داره، ماهم که از دلبستگی ها خدا برامون به شیرخوارگاه بسنده کرده…

 

– فرا وطنی باش..

 

ماریناخانم: خودت چرا شب عید شمالی؟

 

– برای من شب عید و غیر عید نداره، الانم اگه میرم تنها بخاطره پدر و مادرمه…

 

ماریناخانم: دقیقا تیکه وجود من که نیستن..

 

– این قسمت دست شما نبوده اما خیلی باعث افتخاره که زندگی شما بدون کثافت طی شده…

 

مارینا خانم: بعضی وقتا بنظرم اگه یه نفر بود پدر،مادر، خواهر یا برادر فشار زندگی کمتر میشد…

 

نگاهم روی پناه غرق در خواب نشست، خواهری مثل پناه برای پگاه شاید مرهم زخم‌‌ تن میشد، اما مادری مثل هدیه خانم می‌تونه دستی از پناه بگیره؟

 

– خانم ها احساسی‌ان اما به من که کسی نتونست کمک بکنه، اتفاقا یه همسایه خوب بود که غربت و پر کرد…

 

مارینا خانم: مرسی پسرم اما تو همراه خوبی برای خانواده‌ت بودی!

 

ولگا: چیه پچ‌پچ می‌کنید، باند عقب و روشن گذاشتی باندای‌ جلو رو قطع کردی که ما صداتون و نشنویم خودتون هم تو راه حرف بزنید؟

 

مارینا خانم: داشتم میگفتم ولگا رو ببریم ترک بدیم، آرنگ دوباره استوری گذاشته شاید ما بخوایم کسی متوجه نشه اما این بچه نخود مغز هرجا بریم مارو لو میده…

 

مارینا خانم گوشی و سمت ولگا گرفت

 

ماریناخانم: چیه اینا؟

 

ولگا: تقسیم شادی با همه..

 

مارینا خانم: چشم همه رو درآوردن کجای تاریخ تقسیم شادی تعبیر شده؟

 

ولگا: شما همیشه عادت دارید به گیر دادن و عقب افتاده طور به زندگی نگاه کردن، اوایل کسی جرات نداشت یه عکس از خودش پست کنه تاهمه انجام دادن عادی شد، و الان اوکیه…

 

– ولگا خسته‌ایم کش بیخود نده، وقتی هم دو نفر دارن صحبت میکنن دخالت نکن دوساله نیستی که دو نفر دیگه هم به جز تو توی ماشین هستن، سعی کن زبان کوتاه کنی…

 

ولگا: پناه که خوابه، این خانم هم که تازه از فرنگستون اومده ترافیک شهر براش جذابه وگرنه هرجا صدای پچ‌پچ بیاد همه گوش ها تیز میشه…

 

– نشه! الانم به این فکر کن رسیدی خونه بخوابی که فردا سر کلاس من حاضر باشی، سر ضبطم و بقیه عذر و بهونه ها قبول نیست!

 

ولگا: دیکتاتورها همیشه وقتی میدانند حرفشان خریدار ندارد از اهرم فشار استفاده میکنن…

 

همینه اگه دو کلمه دیگه بینمون صحبت ادامه پیدا می‌کرد کار به بالا رفتن صدا می‌رسید، بهتره فکر کنه برنده شده…

 

مجدد به صحبتم با مارینا جان پرداختم‌..

ماشین و بردم توی پارکینگ، مارینا خانم پیاده شد و ولگا هم با انواع و اقسام ضربه ها پناه و از خواب بیدار کرد…

 

قبل اینکه پناه، راستین و بیدار کنه در سمتش و باز کردم و آروم راستین و توی آغوشم گرفتم…

 

با پناه وارد خونه شدیم و خداحافظی آرومی با ماریناخانم و گیلدا و ولگا کردم و راستین و آروم توی اتاقش خوابوندم…

 

بوسه کوتاهی روی گونه‌ش نشوندم، این پسر غد و لجباز عجیب برام عزیز بود…

 

با صدای پناه سمتش چرخیدم…

 

پناه: حسم میگه پدر خوبی میشی…

 

پتو رو روی تن راستین مرتب کردم و به پناه اشاره کردم که از اتاق خارج شیم، وقتی در اتاقشو بستم دستامو توی جیبم فرو بردم و گفتم

 

– من قرار نیست پدر بودن و تجربه کنم!

 

تلخی این حرف تمام وجودمو فرا گرفت…

 

پناه: از تصورم وقتی راستین و بوسیدی بگم؟

 

روی مبل نشستم، سری به نشونه تایید تکون دادم…

 

پناه: چشماتو ببند فقط گوش بده!

 

– با چشم باز نمیتونم؟

 

پناه: می‌خوام خودت هم تصور کنی… حرف گوش بده ضرر نمیکنی!

 

نمی‌دونم چرا انقدر‌‌‌ حرف گوش کن شده بودم، شاید دلیلش چشیدن مزه پدر شدن حتی به اندازه چند ثانیه بود! چند ثانیه محال…

 

پناه: به هیچ زنی و دختری فکر نکن… اصلا قرار نیست با تصور اینکه یه بار دیگه قراره لحظه های تلخ گذشته رو تجربه کنی حالت گرفته شه…

 

بازم سری به نشونه تایید تکون دادم

 

پناه: صدای گریه یه دختر بچه یا شایدم پسر بچه به گوشم میرسه، یا تمام وجود اسمتو صدا میزنه انگار همه وجودش شده حنجره‌ش و صداش توی فضای پخش میشه “بابا آرنگ” وقتی میرسه بهت دستشو سمتت میگیره یه زخم کوچیک روی دستش هست خونی زیادی ازش نمیاد ولی خب اون بچه نازپروده پدرشه… شاید یه بوسه از سمت بابا آرنگش باعث بشه اون زخم برای همیشه فراموشش بشه… اون بچه توی سن ۴-۵ سالگی خوب می‌دونه حامی تک تک زخماش کسی نیست جز بابا آرنگش… یه لبخند از سمت تو و یه بوسه روی دستش مرهم زخمش میشه آغوشت و به روش باز می‌کنی جوری محکم خودشو میکوبه به قفسه‌ی سینه‌ت که حالت جا میاد‌… بچه‌ای توی آغوشت هست که قراره‌ پدرش پا به پاش برای حال خوبش بجنگه…

 

این افسانه وقتی با صدای پناه به گوش می‌رسید انگار توی تک تک سلول های تنم رسوخ میکرد…

 

پناه: آرنگ اون بچه خیلی دوستت داره، حتی یه شب بدون اینکه تو براش لالایی بخونی خوابش نمیبره، بهونه میگیره برات ازت میخواد براش خوراکی های خوشمزه و رنگارنگ بخری، بحث از این قراره که این کوچولو خوب میدونه نازش‌ فقط جلوی پدرش خریدار داره، پدری که برای حفاظت از این بچه جونشم میده پدری که تونسته از پس سختی های زندگیش بربیاد و قلبشو ترمیم کرده تا بتونه قلب پاکی برای این کوچولوی که توی آغوشش هست بسازه… آرنگ تو پدر خیلی خوبی میشی

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دانلود رمان قلب دیوار 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش بدهد. یک دورهمی ساده اولین برخورد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x