رمان سایه پرستو پارت ۹۳

3.3
(8)

 

پناه چرخید سمتم

 

پناه: نه همون ۸ ساعت خوابتو داشته باش، تو نمی‌خوابی میزنه به سرت دوباره برگشتی به تنظیمات کارخونه…

 

چیزی نگفتم چون می‌دونم سکوتم بیشتر آزار دهنده‌س و پناه به فکر می‌ره…

 

یکم آفتاب اذیت میکرد، عینک زدم تا سردرد نگیرم…

 

امروز از کارگرا کمک میگیرم وسایل و کامل جابه‌جا میکنم تا شب بیشتر وقت نمیگیره، پس شب و تا صبح میتونم بخوابم صبح هم خرد و ریزهای کابینت‌هارو خودم میچینم…

 

پناه یهو گفت

 

پناه: وا تو که صبح خوب بودی… نه نه خوب که نه ولی قابل تحمل تر از الان بودی چرا همین اومدیم پارکینگ بوراخ شدی!

 

پوزخندی زدم

 

– خوبه تا اینجاشو به مغزت فشار آوردی، از اینجا به بعدشم یکم فشار بیاری دلیلش برات روشن میشه…

 

پناه بدون مکث شروع به صحبت کرد

 

پناه: ببین آرنگ من دختر نادان و خنگی نیستم اما رفتارتو درست کن از طرفی حکم یه قهرمان و به من میدی از این طرف برای یه آبمیوه دادن پشت چشم نازک میکنی…

 

خوبه، پس کاملا متوجه دلیل رفتارم شده بود

 

– پناه چرا بچگانه حرف میزنی؟ وقتی من هستم تو واسه چی جلو میری نقش دخترای سرخود و اجرا میکنی!

 

حالا صداش کمی عصبی شده بود و بهم فهموند کلمه درستی بکار نبردم

 

پناه: آرنگ دوباره بی ادب شدی اول مزه مزه کن بعد حرف بزن، مگه من با اون مردا چه صحبتی کردم ؟ تو دستت پر بود توقع نداشتی که مثل دخترای مطبخی رفتار کنم؟ عامو دوره زمونه فرق کرده فکر نمی‌کردم تا این حد جهان سومی فکر کنی

 

– جهان سومی بودن ذات ماست، چون جامعه جهان سومی هست من ازت این رفتار و می‌خوام اما اگه توی پاریس مونیخ یا پورتلند بودیم شرایط متفاوت بود…

 

پناه: من که برای زیبا تر شدن جامعه و برگشتن فرهنگ تلاش میکنم… اما توصیه میکنم اگه میخوای این مدلی فکر کنی برو همون‌جاها زندگی کن چون با این رفتارارت تنها اطرافیانت سرد میشن و کم کم از چشم میوفتی…

 

– اطرافیان من باید بدونن من برای محافظت از خودشون میگم، تو شناخت نداری اینا اکثرا هیزن با یه سلام علیک عادی هزارتا فکر برای خودشون میبافن…

دستای مشت شده دوتامون نشون میداد چقدر عصبی هستیم…

 

پناه: آرنگ! حرفات مسخره‌س الان با این شناخت و آگاهی مردم همه بروز شدن، تو توی دل جامعه نیستی تازشم من همیشه میرم مغازه خرید، اصلا قبل از دوره درمانیم کلی شاگرد اقا یا پسر جوون داشتم، فکر می‌کنی بعد از عید قراره همینجوری توی خونه بشینم؟ قطعا باز روال کاریم مثل سابق میشه! آرنگ این طرز فکر اصلا شایسته‌ی یه مرده تحصیل کرده‌‌ی امروزی نیست، الانم من این رفتارت و میذارم پای خستگی توهم دیگه ادامه نده تا سفر بهتری رو تجربه کنیم…

 

نگاهشو از شیشه به بیرون حواله کرد، خودمم حوصله‌ی سر و کله زدن نداشتم الان صحبت ما قطعا بی نتیجه میمونه…

 

خوابم نمیومد اما بدنم کوفته‌ بود، دیدم که پناه داره داخل کیفش دنبال چیزی میگرده اما خیلی زل نزدم تا حس راحتی ازش گرفته بشه که یهو دیدم فلش منو جدا کرد و فلش خودشو وصل کرد، نخیر خانم برنامه داره امیدوارم از این آهنگ های بی کلام و دکلمه‌های مسخره نباشه!

 

پناه: دیشب اولین کاری که کردم فلش و برداشتم این سفر از موسیقی های من لذت ببر…

 

صحبتش ایهام داشت، منظورش موسیقی های سلیقه‌ی خودش بود یا نه کلا خودش خونده بود؟

 

همزمان با فکرم صدای همای پخش شد؛ خب باز جای شکرش باقیه…

 

پناه همزمان زمزمه می کرد زیاد متوجه آهنگ نبودم بیشتر حواسم به رانندگی بود خودمم میدونستم که چقدر خستم یه لحظه چرت زدن فاجعه به بار می‌آورد نگاه‌های سنگین پناه روی خودم حس کردم‌… بعد از چند لحظه بار سکوت و شکست

 

پناه: آرنگ…

 

– بله

 

پناه: اولین مجتمع رفاهی که دیدی نگه دار…

 

– باشه

 

سوال بیشتری نپرسیدم، شاید کار شخصی داشت…

 

پناه صدای ضبط و کم کرد بهش نگاه کردم تا متوجه دلیل این حرکتش بشم

 

پناه: حرف دارم صدای خواننده هم در حد بک‌گراند باشه کافیه..

 

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد

 

پناه: آرنگ من به حرفات خیلی فکر کردم حق با تو بود…

 

منظورش رو متوجه نشدم باید واضح تر میگفت الانم اصلاً حوصله تجزیه تحلیل ندارم این مدل رمزی صحبت کردن عصبیم میکرد…

 

خودش دوباره ادامه داد

 

پناه: ما باید فکری برای پگاه کنیم از طرفی هم میگم آروم آروم تنهاش بزاریم تا خودش با واقعیت زندگیش کنار بیاد خیلی سریع و یه دفعه‌ای نباشه اما از سر زدن هر روز کم‌کم برسونیم به هفته‌ای ۴-۵ بار… پگاه درسته سن کمی داره اما باید برای خودش هدفمند بشه، سه چهار روز پیش می گفت دوست دارم مثل بلاگرا که پیج مادر و کودک درست میکنن منم پیج بزنم آشپزی کنم بچه داریم‌و نشون بدم، حالت روزمرگی؛ من چون هنوز نمیدونستم کارش درسته یا نه گفتم پگاه فعلا تو ۳-۴ ماه کار داری تا توی خونه جدید جا بیوفتی مخصوصاً چند سال اسباب کشی نداشتی بعدشم باید از چند تا بلاگر مشورت بگیری الکی که نیست کلی دنگ و فنگ داره مثلاً از ولگا کمک بگیری…

 

– پگاه چی گفت؟

 

پناه: قبول کرد، آرنگ من بهش حق میدم بالاخره جوونه سنش کمه تا الان توی تنگناه بوده الان دوست داره دیده بشه خب کدبانو هم هست پول هم که داره می‌تونه خیلی زود پیشرفت کنه… اما من میترسم محمد اجازه نده یا چوب لای چرخش بذاره هرچی باشه محمد از پیشرفت پگاه واهمه داره… اما اگه کامنت ها مثبت باشه یا همین که ببینه داره پیشرفت می‌کنه کلی روحیه میگیره درکنارش یه منبع درآمد مستقل هم میشه…

 

– من مخالفم…

 

پناه: چرا؟

 

– خونه پگاه چند تومنه؟ اصلا خونه نه، مبلاش چقدر شده؟ اون هیچ یه ماه پول کلاس بچه‌ش چقدره ؟ یه شال پگاه میخره ۵۰۰ تومن، یه جوراب زیر ۵۰ تومن نداره!

 

پناه: خب حرف اخرتو بگو‌، چرا ریز حساب درمیاری!

 

– آهان ریز حساب درمیارم چون پگاه عملا یه زندگی لاکچری داره، غیر اینه؟

 

پناه: نه اما نظر منو بخوای میگم گند بزنم توی این مدل زندگی لاکچری… هـــه پوستشو کندن!

 

– بله من میگم آتیش بزنی بهتره اما یه نفر که از بیرون میبینه خبر نداره، بطن زندگی اینا چیه پگاه عکس میزاره از یک طرف کامنت های مثبت منفی هست که سرازیر میشه از یه طرف هم کلی دختر و زن الاف هستن که میان دایرکت.. اصلا گیریم محمدم جواب نداد اما همین میشه خوره میوفته به جون پگاه حالا قسمت جالب ماجرا اینجاست که خیلی هم مرد لاشخور وجود داره، پگاه هم زیباست وقتی بلاگر بشه پولدار میشه الان کسی نمیدونه خونه به نام پگاهِ اما وقتی یه میلیون فالوور پیدا کرد همه میدونن حداقل ماهی ۲۰۰ تا ۵۰۰ میلیون درآمد داره!

 

پناه عصبی با لحن تهدید‌وار گفت

 

پناه: تو به پگاه هم شک داری؟؟؟؟

 

جدی تر غریدم

 

– با دست حرف نزن! بطن‌ مطلب و بگیر هر آدمی می‌تونه پاش بلغزه تو فکر کن با شرایط روحی پگاه کلی مرد دایرکت پیام بدن تازه حس اینو پیدا می‌کنه آهان من چقدر توپ بودم و غافل بودم.

 

چهره‌ش نشون میداد حرفم زیاد باب میلش نبوده

 

پناه: قانع نشدم صحبتت خیلی توهین آمیز بود اما باید بگم چاره داره میتونه کلا دایرکت‌هارو ببنده، نمیشه ؟

 

– من اطلاع ندارم، اصلا از این قسمت بگذریم خرج یه روز پگاه و پسرش خرج ماهانه‌ی خیلیاست یعنی چی که دل همه رو بشکنیم!

 

سری تکون داد و با لبخند گفت

 

پناه: اووووو شما به فکر دل شکستن هم هستی؟

 

نگاه کوتاهی بهش انداختم، داشتم وارد جنگ نابرابری میشدم که عجیب حس میکردم برنده این جنگ من نیستم!

 

پناه: اینو موافقم دلیل بعدی؟

 

راهنما زدم

 

– فعلا بریم، برگشتیم میگم…

 

درسته من کاری نداشتم اما نمیشه پناه و تنها فرستاد، باهم پیاده شدیم انتظار داشتم پناه بره سمت سرویس اما رفت سمت سوپر مارکت… امان از دست این دختر شکمو، حالا خوبه یه گونی خوراکی توی ماشین هست…

 

همراه هم وارد مغازه شدیم، پناه رفت جلوی پیشخوان نخواستم قدرت عملشو ازش بگیرم همینجوریش که امروز چند بار بهم انگ شکاکی زده…

 

شاید قبلا وقتی چنین حرفی و بهم میزدن اصلا اهمیت نداشت اما الان اصلا دوست نداشتم پناه فکر کنه من بهش شک دارم وقتی نسبت بهش اعتماد کامل داشتم، من پناه و میشناختم مشکلم تمام نگاه های کثیفی بود که دور و برش می‌چرخید…

 

پناه: سلام روز بخیر لطفاً دوتا دبل اسپرسو…

 

من با این صدا چیکار میکردم که همه رو داشت به خودش جذب میکرد؟ قطعا الان پناه مقصر نیست که پسره دیگه‌ای که داخل مارکت بود با نگاه خاصی بهش زل زده بود! یکم نزدیک تر بهش ایستادم…

 

تازه حواسمو تونستم جمع کنم که چی سفارش داد، گفت دوتا دبل اسپرسو؟ احتمالا ترسیده از خستگی تصادف کنیم حق داره خودم این چشمای به خون افتاده رو ببینم وحشت میکنم…

 

کارت و جلو گرفتم و رمز و گفتم کمتر از ۵ دقیقه اسپرسو‌ها آماده شد و با پناه بیرون اومدیم…

 

بالاخره من تونستم نفس عمیقی بکشم… شاید چون پناه تازه وارد جمع خانوادگیم شده بود حساسیتام درباره‌ش بیشتر بود…

 

پناه: اوووی چه داغه…

 

– بده من تا جلوی ماشین میارم…

 

با مظلومیت گفت

 

پناه: بریم تو ماشین؟ نمیخوای قدم بزنی پاهات باز بشه؟

 

امنیت خاطر سرنشین هم مهمه دیگه، نیست؟

 

– قدم بزنیم…

چشماش برق زد، نفس عمیقی کشیدم… حس میکردم دارم نزدیک یه گردباد عظیمی میشم که قراره زندگیم و زیر و رو کنه… سازمان هواشناسی مغزم داشت هشدار میداد و قلبم عجیب نقضش میکرد…

 

پناه: آرنگ عید میشه رفت اون کلبه چوبی؟

 

– اونجا کوهستانه، توی تابستون اهالی کاپشن می‌پوشن الان که یه متر برف نشسته…

 

پناه درست مثل یه گل سرزنده بود که با شنیدن حرفم پژمرده شد…

 

پناه: چه بد… دوست داشتم ببینم…

 

خب مگه گفتم نمیبرمش؟

 

– بمونه خرداد که حداقل برف آب بشه…

 

پناه: اوووو تا خرداد معلوم نیست من سر کدوم فیلم باشم، وقتم آزاد باشه یا نباشه… سرکه نقد به از حلوای نسیه… برف هم قشنگه حیف نیست آدم از طبیعت سپید پوش بهره نبره…

 

– راه خطرناکه…

 

پناه: یعنی تو این همه هزینه کردی برای چند ماهه سال که اونم همش تهرانی بهتره بگم برای چند روز ؟

 

– یه همچنین چیزی البته بچه‌ها کلید دارن بهار و تابستون خیلی میرن معمولا مامان هم برنج و میچینه یک ماه یا کمتر یا بیشتر میمونه هم فندوق و جمع میکنن هم حال و هوا عوض میکنن…

 

پناه پر انرژی گفت

 

پناه: دوتا سوال

 

– شما که کلا علامت سوالی این دوتا هم روش…

 

به لیوان توی دستش اشاره کردم

 

– بخور سرد شد…

 

پناه مزه کرد

 

پناه: نه هنوز داغه… اول اینکه منظور از بچه‌ها کیه چون تو بچه زیاد داری، ولگا، گیلدا یا برادر زاده‌هات؟

 

– برادر زاده‌ها، گیلدا که چند سال نبود ولگا هم با خودم میاد…

 

پناه: خب سوال دوم مگه مامانت گاو و گوسفند نداره؟ اون یه ماه گاو و گوسفندارو میبره ییلاق؟

 

– نه هم زن داداشا هستن هم پول می‌دیم یه خانومی که بیا سرکشی کنی، یه سری روشهای خاص داره…

 

شروع کردم به خوردن اسپرسو توی دستم که پناه گفت

 

پناه: پس اینطور، چه کیفی می‌کنه ناز بانو، منم دلم خواست…

 

– یبار بیا منجمد شدی بهت میگم‌… مامان اهل اونجاست به آب و هواش عادت کرده!

 

پناه جلوم ایستاد، سعی کرد لحنش مظلومانه باشه ولی من اون شیطنت توی چشماشو میتونستم ببینم

 

پناه: آرنگ یه قولی میدی؟

 

میخواست با این لحن گولم بزنه تا به حرفش گوش بدم؟

خونسرد یکم از اسپرسو خوردم و لب زدم

 

– تا از دستم بر بیاد!

 

پناه: شما توی محل فامیل هم دارید، میتونی پرس و جو کنی اگه هوا گرم بود عید بریم؟

 

اخم کردم، نباید حتی ذره‌ای امید داشته باشه که کوتاه میام…

 

– اصلا حرفشم نزن، یه بار همچین اشتباهی کردم بسه…

 

پناه: یعنی چی؟ دیگه سیبری هم آدم زندگی می‌کنه، چرا سخت میگیری…

 

– بله اونجا امکانات داره نه مثل روستای ما که تا برسی به یه مرکز بهداشت سه ساعت راهه، تازه بحران وقتیه که دکتر مرکز بهداشت هم مرخصی باشه و تنها یه بهیار توی مرکز باشه… درضمن فاصله‌ش تا لنگرود توی هوای خراب ۶ ساعته…

 

ناراحت اسممو صدا زد که نذاشتم ادامه بده

 

– دو سال پیش هم محمد اصرار کرد رفتیم، راستین بخاطره جابه‌جایی ارتفاع گوش درد گرفت تا برسیم لنگرود مُردیم، کم مونده بود پرده گوشش پاره بشه… پناه زندگی توی کوهستان سخته نمیشه فاز بچه زرنگی برداشت… من می‌برمت کلبه، اما وقتی که مطمئنن باشم شرایط جوی خوبه و قرار نیست آسیب ببینی، این اتفاق قطعا توی عید نمیوفته… بریم توی ماشین؟

 

پناه: بریم، پس اهالی اونجا چطوری زندگی میکنن؟

 

– به سختی خب عادت هم بی تاثیر نیست، راستین بخاطره جابه‌جایی ارتفاع گوشش درد گرفت یه درصدی عادت به زندگی هم بی‌تاثیر نیست…

 

توی ماشین نشستیم، اسپرسو سرحالم کرد، ماشین و روشن کردم و دوباره افتادیم تو جاده…

 

پناه: فردا ساعت چند میرسیم؟

 

– قطعا غروب…

 

پناه: وای من، کاش لباس برمیداشتیم از همون شمال میپوشیدیم الان تا برسیم خونه تا من لباس بپوشم بریم اون سر شهر سحر میشه…

 

– من شمال لباس دارم!

 

پناه: من چیکنم؟

 

– حالا یه فکری میشه، شاید زودتر راه افتادیم‌…

 

پناه: خب حالا دلایل دیگه‌تو برای بلاگر نشدن پگاه بگو؟

 

– دلیل دیگه‌ش وقتی آدم از خانواده خودش دشمن داره، نمیاد یه کاری کنه که بولد بشه الان به نظرت دخترا و نوه‌های حاج عباس بیکار میشینن؟ صددرصد کلی اکانت فیک می‌زنن و یا به دوستاشون میگن بیان کامنت های منفی بزارن… درسته در حالت عادی هم پیش میاد و خب آدم نباید اهمیت بده اما الان هر کدوم از این کامنت‌ها برای پگاه حکایت سَمو داره… هرچند به نظر پگاه الان خیلی جسورتر شده بخواد کاری بکنه به حرف من و تو گوش نمیده!

 

حدود ۲-۳ ثانیه پناه سکوت کرد، انگار داشت فکر میکرد

 

پناه: محمد چی؟ این خودش میشه یه بحران!

 

– گفتم که پگاه جسور شده، دکتر رستمی گفت جسارت میگیره باید دید با جسارتش نابود می‌کنه یا پیشرفت…

 

پناه: آرنگ ما گوشه بمونیم؟ یا نه تو صحنه باشیم…

 

– نباید قدرت اختیار عمل و ازش گرفت نباید هم زیاد فاصله داشت همین که داشت از جاده اصلی منحرفت میشد سریع دستشو بگیریم…

 

پناه رفت توی فکر، خودمم قلب و ذهنم دلهره‌ی زندگی بعد از عید پگاه و داشتم، پناه که مطمئن شد سرحالم صدای ضبط و دوباره زیاد کرد، همین که رسیدیم عوارضی قزوین-رشت گوشی پناه زنگ خورد داشتم عوارض میدادم که پناه قبل از جواب دادن زیر لب گفت “این چی میگه” حرفی نزدم تا فضولی نشه اما منکر نگرانی که توی وجودم نشست نمیشدم…

 

پناه: سلام…

 

سلام پناه غرق در تعجب شایدم اضطراب بود…

 

پناه: مهرداد بگو که به ضبط گیر ندادن!

 

چه راحت!

 

پناه: آخیش… گفتم الان باز میخوای بگی این باید سانسور شه، اونجاش‌ کجه… خب حالا بگو چیکار داری؟

 

شاید بالغ بر ۱۳-۱۴ دقیقه پناه شنونده بود، عجیبه که این دختر هیچی نمی‌گفت و یه لحظاتی انگار نبود شایدم زیادی در سکوت غرق شده بود… سکوتی که هر لحظه نگران منو بیشتر میکرد!

 

به اولین پیچ‌های کوهین که رسیدیم پناه یه کلمه گفت

 

پناه: نه…

 

فضا سنگین شده بود و لحن پناه بشدت جدی بود، انگار میخواست راحت‌تر صحبت کنه و نمیتونست، جایی هم نبود که وایستم دوتا پیچ بالاتر هم که اصلا آنتن نداره و خود به خود قطع میشه، تو لوشان که رسیدیم ماشین و نگه میدارم به بهانه‌ی خستگی چند دقیقه از ماشین میام بیرون که پناه هم راحت تر صحبت کنه…

 

۳ دقیقه کمتر طول کشید که پناه گفت

 

پناه: صدات قطع و وصل میشه آنتن ندارم رسیدم بهت زنگ میزنم…

 

***

 

“پناه”

 

– آرنگ الان اینجا عکس نگیرم کجا بگیرم؟

 

آرنگ: بس نیست رودبار وایستادم بعد از رودبار جاده فرعی دیدی گفتی نگهدار، سنگر وایستادم… شمال همش همینه دیگه هر ۱۰ کیلومتر بزنیم بغل که تا شبم نمی‌رسیم… الان از طبیعت لذت ببر تا یه رستوران ۲۵ کیلومتر جلوتر‌ ناهار هم بخوریم…

آرنگ ما همش شمال میومدیم از جاده رشت می‌رفتیم، اینجا خیلی باحاله اون حس جاده روستایی قشنگ بهت تزریق میشه آرنگ واقعا خُلی که اینجارو ول کردی اومدی تهران زندگی میکنی کلی خودتو به زحمت انداختی تازه یه خونه با ویو بوستان گفت و گو گرفتی باد هم به غبغبت دادی که بهترین جای شهر خونه داری، همین جا میموندی بی دردسر میرفتی اداره زمین هاتم داشتی از زندگی لذت می‌بردی، زندگی در کنج سبز دلپذیر میشد نه؟

 

آرنگ نگاه کوتاهی بهم انداخت… حس کردم نگاهش انقدر مهربون بود که لرز عجیبی به تنم انداخت…

 

آرنگ: فعلا که شما کنج سبز خونه مارو تبدیل به بهشت کردی…

 

-در لفافه‌ی تشکر پیچوندی که جواب ندی؟ نه آقا بگو چرا نیومدی اینجا؟ کی شمال و به تهران میفروشه بنظرم باختی بَدم باختی زودتر تا بیشتر از این ضرر نکردی جمع کن بیا اینجا ماهم هر هفته میایم پیشت، مهمان ویژه آرنگ خان…

 

آرنگ: تو پایه باش هرروز نگو سر ضبطم، الان تمرین دارم، امروز دور خوانی داریم من اگه هر هفته نیام یک هفته درمیون با احترام میام جلوی در خونتون دنبالت با مارینا خانم اینا و پگاه و راستین میایم شمال…

 

حال و هوامون بعد از اون یه لیوان اسپرسو عجیب عوض شده بود، توش چیزی ریخته بود که معجزه کرد؟

 

– مجلس زنونه کردی؟ محمد پس چی شد؟ تازه این همه آدم توی یه ماشین؟

 

نمایشی اخم کردم

 

– نکنه میخوای منو بسپری دست گیلدا و ولگا با اون رانندگیشون؟ پس بگو جناب قصد کرده فاتحه منو بخونه…

 

جدی اخم کرد

 

آرنگ: خدانکنه پناه… هر حرفی و به زبون نیار…

 

خب من شوخی کردم چرا انقدر تند برخورد میکرد…

 

– خب شوخی کردم… اخم نکن ببینم، منو قراره به پشت ماشین ببندی بدوم؟ جا نمیشیم که…

 

آرنگ: محمد به اندازه کافی مغازه رو تنها گذاشته به خودشم گفتم دیگه باید بچسبه به کارش! نگران نباش شما قدمت روی چشم، من پاژن و آتیش میکنم ۷ نفر راحت جا میشین…

 

حس میکردم برق چشمام، اصلا چیز خوبی نیست و اگه آرنگ متوجه بشه قبل از اینکه توی یکسری موارد با خودم کنار بیام غافله رو باختم… از شیشه به بیرون نگاه کردم اما لبخندم و دریغ نکردم

 

– چه جذاب، داری وسوسه‌م می‌کنی سال بعد کار برندارم… حالا آرنگ جدا چرا نمیای اینجا زندگی کنی؟ مگه خوب نیست؟

 

آرنگ: من دانشجو بودم اومدم تهران دقیقا از ۱۸ سالگی، الان به تهران هم یه تعلقاتی دارم، به زندگی توی این شهر عادت کردم…

 

– سخت نیست برات در رفت و آمد بودن؟

 

آرنگ: اونم به نوع خودش تنوع محسوب میشه…

 

موندم به چه چیز اینجا عادت کردی، به شلوغی ، گرونی؟ یه پرنده هم تو آسمون نمیبینی! اونش بکنار چطوری میتونی از مادرت دور بمونی؟

 

بنظر خودم الکی اصرار داشتم راضیش کنم بیاد شمال… اگه آرنگ انقدر‌‌‌ ازمون دور میشد چیکار میکردیم؟ اصلا تصور انقدر‌‌‌ دور بود از آرنگ سخت بود واقعا سخت بود! نازبانو چجوری طاقت میاورد؟

 

آرنگ: هر دوماه مامان و بابا باید چکاب شن، کاوه هر ۴ ماه میاد دکتر هر ۶ ماه هم اسکن مغزی داره من اگه تهران نباشم که اینا سرگردون میشن، برم شمال ور دل فامیل که چی بشه؟ تو از مهمون بازی شمالیا خبر نداری؟ امشب خونه اون خاله، فردا خونه پسر خاله، آخر هفته هم همه خونه خودت دیگه هیچ برنامه ای برات نمیمونه… به این دوماه نگاه نکن ما با راستین برنامه داریم، ولگا و گیلدا شبا تنهان از حق نگذریم امکانات تهران هم که چند سر و گردن از کل کشور بیشتره، جایگاه شغلی، امکانات تدریس توی بهترین دانشگاه، امکانات ورزشی تفریحی…

 

– پس پسر ما در اصل بفکر اطرافیانش بوده…

 

آرنگ: هر جفتش، هم بقیه هم خودم من آدم زندگی توی شمال نیستم معمولا خاله خاله بازی مامان هم که شروع میشه نمیمونم تا قبل از اومدن مهمونا کمک میکنم بعدش با بچه‌ها می‌زنیم بیرون روز باشه میریم جنگل شب باشه میریم ساحل لاهیجان…

 

– آرنگ چرا ته صحبت‌هات از فامیل به حرص پنهونی هست؟ ازشون کینه به دل داری؟

 

آرنگ: فامیل خوب بلندت میکنه، فامیل حسود با مغز به زمین میزندت‌ به جز عمه عادله چون می‌دونی عمه عالیه توی شادی دست میزنه توی غم و غصه هم مویه می‌کنه کار مفیدی نداره، داشتم میگفتم به جز عمه عادله توی مشکلم همه شدن استاد و تحلیل گر هرکی یه چرتی گفت انقدر‌‌‌ حرف زدن تا یه موضوع اندازه کلوخ شد کوه دماوند، شده بودیم نقل شب نشینی مردم…

 

بغض توی گلوم نشست، منم مثل همونا بودم؟ بار اولی که اومدم جلوی خونه آرنگ چه حرفایی بهش زدم! وای من قطعا بدتر از اونا بودم…

 

– من بدتر بودم!

 

متعجب گفت

 

آرنگ: چی؟

 

حس میکنم چشمام پر شده، اما نگاهش نکردم تا متوجه نشه

 

– آرنگ من از اونا بدتر بودم، حق میدم بهت هیچوقت نبخشیم من حرفای بدتری زدم… منم بهت زخم زدم با اینکه میدونستم تو تقصیری نداشتی اما بدون فکر یسری چرت و پرت به زبون آوردم…

 

سرمو چرخوند سمت خودش و متعجب بهم نگاه کوتاهی کرد

 

آرنگ: این چشمای پر چی میگه دختر خوب؟ تو کجا شبیه اونایی؟ تو حرف زدی چون قبلش من حرفای که لایقت نبود به زبون آورده بودم… درضمن تو حرف زدی ولی قبلش جلوی صدف ازم دفاع کردی با اینکه میتونستی همونجا با خاک یکسانم کنی…‌ تو تا الان بارها شده جلوی صدف قد علم کردی… پناه تو هیچوقت با اونا قابل مقایسه نیستی، تو جسوری اما اونا ترسو هستن از سر ترس پیشرفت من برای تخریبم هر حرفی زدن، درضمن اون روز تو خاله‌ای بودی که نگران تنها خواهر زاده‌ش بود، خواهر زاده‌ای که پدر داغونی داره و مادرش هم بشدت ساده و زود باورِ… من وقتی تورو دیدم تازه فهمیدم چرا خاله برای خواهر زاده انقدر عزیزِ، تازه متوجه شدم چرا خاله میشه مادر دوم آدم…

 

آروم لب زدم

 

– مرسی…

 

آرنگ: پناه تنها گزینه‌ای که اصلا بهت نمیاد مظلومیته…

 

لبخند روی لبم نشست…

 

– ببین خودت نمیذاری آروم باشمااا…

 

آرنگ: وروره‌ جادو بودنت و بیشتر ترجیح میدم…

 

دلم میخواست با مشت بزنم توی بازوش و اعتراض کنم نسبت به این حرفش اما جوری پر از آرامش این جمله رو گفت که منم توی خلسه عجیبی فرو برد…

 

به حرفش فکر کردم، من حاضرم جونمم برای راستین بدم یعنی آرنگ خاله نداره؟

 

– آرنگ تو خاله نداری؟ چون از زن عمو و زندایی که انتظار نمیره پشت سر حرف نزنن، اما خاله‌های پشت خواهر زاده‌هاشون درمیان‌…

 

آرنگ سر تکون داد

 

آرنگ: خاله دارم ولی دخترش از من ۱۲ سال کوچیکتره یعنی موقع ازدواج ما دانش آموز راهنمایی بود خاله‌م می‌گفت باید بیای ستاره رو بگیری که خب مسلما سر همین موضوع یکم کینه به دل گرفت، سر اتفاقات بعدش و ماجرای طلاق منم هم نقش بی طرف و اینکه قسمت دختره من بوده رو بازی کرد…

 

تنها سوالی که برام مهم بود و به زبون آوردم

 

– موضوع جالب شد، الان دخترش ازدواج کرده؟

 

آرنگ با خنده گفت

 

آرنگ: خیلی داری تو زندگی من ریز میشی دقت کن من بیش از حد بهت احترام گذاشتم تا همین جاش باهات همکلام شدم!

 

پشت چشمی براش نازک کردم

 

– لوسِ بی مزه، مثلا کرک و پرم ریخت… آرنگ ۱۲ سال از تو کوچیک تر یعنی الان ۲۱ سالشه، بگو دیگه؟ متاهله؟

 

آرنگ: نه…

 

با حرص گفتم

 

– حتما منتظره تو بری خواستگاریش… انقدر بدم میاد از این دخترای توهمی… عکسشو داری ببینمش؟

 

آرنگ: نه، اصلا اینجا هم نیست اگه عید نیاد شاید نبینمش!

 

– مگه کجاست؟

 

آرنگ: توی محلات گلخونه زدن

 

پوزخندی زدم

 

– اون چه کم عقله، شمال با این اب و هوا رو ول کرده رفته محلات…

 

آرنگ: اتفاقا گل شمال فقط توی همون شمال خوب میمونه، یه شهر دیگه ببری خراب میشه اینا هم از تجربه باباش استفاده کرده ۳ ساله رفتن محلات گلخونه زدن…

 

– پیج‌شو داری؟

 

آرنگ: من خانوم هارو دنبال نمیکنم… از این بگذریم کلا زیاد با فامیل هم حال نمیکنم…

 

– اَه بی‌مزه دوست داشتم ببینمش

 

آرنگ لبخند مرموزی زد

 

آرنگ: که چی بشه یه آدمه گوش، دهن، دماغ و چشم داره… یه غریبه رو ببینی که چی بشه…

 

طعنه زدم

 

– بالاخره بدونم خاطر خواهت کی هست !

 

آرنگ نگاه تیزی حواله‌م کرد

 

آرنگ: مسخره! واقعا خیال میکنی دخترای الان تا این حد توی رویا زندگی میکنن؟ ستاره یه ساک انداخت رو دوشش رفت ۱۰۰ کیلومتر اون طرف تر گلخونه زد، حالا بیاد لوس بازی دربیاره؟ گفتم این حرف و نظر خاله‌م بود وگرنه دخترش کلا ۱۸۰درجه متفاوته به کسی محل نمی‌ده ببینیش از من مرد تره قدش ۱۸۰ شلوار ۶ جیب گت دار، همیشه هم با بلوز شلوار بیرون میگرده!

 

– خب استایلش اونه چرا با حالت توهین آمیز صحبت می‌کنی، منم قدم بلنده، شلوار گت‌ دارم می‌پوشم

 

آرنگ سریع گفت

 

آرنگ: دیگه کاتا رو کسی پیاده نمیکنی، توی کل لنگرود کسی جرات نداره بهش چپ نگاه کنه یهو دیدی پارو بلند کرد زد وسط فرق سرش، اعصابش توی حالت خواب مونده…

 

همراه خنده‌ای که با تعجب آمیخته شده بود گفتم

 

– عجب چیزی میخواستن ببندن به نافت‌ تا الان استخون‌هات خرد شده بود!

 

آرنگ: از خاله‌م خبر داشتم که دخترشو نگرفتم، جدای تفاوت سنی می‌دیدم که یه عمره شوهر‌خاله‌م از دستش کتک میخوره!

 

– واقعا؟؟ خاله‌ت چه گنگستری هست…

 

آرنگ به لحن متعجب من موقع بیان این جمله خندید

 

آرنگ: گنگسترا باید بیان جلوش لنگ بندازن، نازبانو هم جدیت‌شو داره اما اهل کتک زدن نیست

 

– نگو نازبانو که عشقه… کجاش جدیه؟

 

آرنگ: خوبه یه ریزه‌شو توی دعوای جلوی درمون دیدی…

 

با ذوق گفتم

 

– وای منظورت به دعواش با صدفِ؟ آرنگ اون که خیره کننده بود صدف تو خوابم نمی‌دید… راستی شکایت چیشد؟

 

آرنگ: تا بعد از عید، اردیبهشت جلسه دادرسی داریم البته اگه بیاد…

 

– همینجوری نیاد چی میشه؟

 

آرنگ: حکم بازداشت صادر میشه…

 

به جایی اشاره کرد

 

آرنگ: رسیدیم رستوران…

 

– آرنگ من گرسنه نیستم… تو گشنته؟

 

آرنگ: این مثل اون رستوران های سر راهی نیست، مطمئنا برای همین میگم هله‌هوله نخور…

 

ماشین و پارک کرد

 

آرنگ: بیا که نازبانو بفهمه تا لنگرود ناهار نخوردی کفش‌های منو جفت میکنه…

 

از ماشین پیاده شدیم… متعجب پرسیدم

 

– یعنی چی؟

 

آرنگ لبخند زد

 

آرنگ: کفش جفت کردن اصطلاح از راهی کردن میشه یعنی برگردوندن البته به روش کاملا غیر محترمانه…

 

– آهان…

 

رستوران سرراهی که واردش شدیم بیشتر شبیه خونه بود و چندتایی هم تخت و میز و صندلی گذاشته بودن اما در عین سادگی جا برای نشستن نداشت و همه صندلی‌ها پر بود…

 

با آرنگ رفتیم سمت تراس اونجا یه میز خالی داشت، نشستم که آرنگ بعد از سفارش گفت

 

آرنگ: توی شمال البته بهتره بگم شهرهای توریستی هر رستورانی نرو معلوم نیست چی برات آماده کنن… کلک توی مواد غذایی خیلی زیاد شده!

 

– آره پی‌ش به تنم خورده، یه بار با متین اومدیم برای تقریبا ۱۵۰ نفر عوامل از به رستوران معروف تو شمال غذا گرفتیم همون لحظه اول از بس غذا بو ترشیدگی میداد که کامل ریختنیم سطل… اگه خورده بودیم همه راهی بیمارستان می‌شدیم…

 

آرنگ: معمولا مسئول تدارکات قرارداد میبنده، چطوری بوده که شما…!؟

 

– نه نه اشتباه نکن مستقیم ما نگرفتیم، همون مسئول تدارکات گرفته که البته متین هنوزم میگه این پسره دروغ گفته غذارو از یه جای دیگه گرفته بود اما من مخالفم چون غذا تو پک همون رستوران بود از نظر من باهاشون قرارداد بسته غذای شب مونده ازشون خریده…

 

آرنگ سری تکون داد

 

آرنگ: با نظریه تو موافقم متاسفانه گرونی شده مردم هم از همدیگه مطالبه‌گری میکنن، هرکسی خون یه نفر دیگه رو میمکه همون کلاه از سر برداشتن‌…

 

خوشحال از تایید آرنگ با لحن لاتی گفتم

 

– حاجی بزن کف قشنگ به افتخار هوشم…

 

اینو که گفتم آرنگ شروع کرد به خندیدن، البته قهقه نمیزد اما باز خندیدنش واضح بود…

 

گارسون داشت غذا رو می‌آورد میدونستم آرنگ دوست نداره کسی‌ خنده‌شو ببینه، دلیلشو نمیدونستم شیطنت کردم و نگفتم اما لحظه آخر که گارسون کاملا نزدیک شده بود یچیزی از ذهنم گذاشت، شاید آرنگ برای اینکارش حتی دلیل منطقی نداشته باشه اما حتما براش مهمه، شاید بعد از قضیه صدف خندیدن و برای خودش ممنوع کرده… یه قانون که شاید از نظر من درست نباشه اما برای آرنگ مهمه پس باید احساس آرامش آرنگ برای منم مهم باشه…

 

یه شیطنت بچگانه ارزش ناراحتیشو نداشت، آروم گفتم

 

– آرنگ گارسون غذارو رو آورد…

 

من غلط کنم بازیگر باشم آرنگ یجوری خودشو جمع و جور کرد و جدی نشست که انگاری داشت تا الان به چشماش دست میکشید که خستگیش رفع بشه…

 

از اینکه لحظه آخر بهش گفتم راضی بودم، این موضوع برای آرنگ خیلی مهم بود انگار یه عهدی با خودش بسته بود و تا وقتی که خودش نخواد نباید مجبورش کرد…

 

گارسون غذاهارو روی میز چیده آرنگ هم با همون پرستیژ خاصش تشکر کرد

 

امروز چون آرنگ خسته بود گفتم وایستا موقع خوردن غذا سکوت کنم تا در آرامش غذاشو بخوره…

 

آرنگ طبق نظر خودم برام برنج و کباب ترش کشید خودش هم یه ماهی کباب شده برداشت با یه کفگیر برنج و شروع کرد به خوردن چند قاشقی از غذا رو خورده بودم که سنگینی نگاه آرنگ و حس کردم…

 

سرمو بلند کردم دیدم جدی زل زده بهم با سر گفتم چیه؟

 

آرنگ به غذا اشاره کرد

 

آرنگ: چیشده باب میل نبود؟

 

– چرا نباشه اتفاقا خیلی هم خوبه مشتری شدم!

 

آرنگ: پس چرا ساکتی؟ معمولا غذا به دلت بشینه کوک میشی سر کیف میای…

 

از اینکه انقدر‌‌‌ خوب منو بلد بود حس خوبی توی وجودم نشست!

 

مظلومانه سرمو کج کردم

 

– چیکنم گفتم طبق مقررات تو غذا در سکوت خورده بشه‌ و کاملا در آرامش باشی…

 

شیطون ادامه دادم

 

– بالاخره هرچی نباشه فرمون اون ماشین دستته فکر جونم که باید باشم… چند شب هم که نخوابیدی، صبح هم که چندتا ترکش‌ت بهم خورد دیگه واویلا…

 

به سقف نگاه کردم و با لودگی ادامه دادم

 

– خدایا امروز خودت مواظبم باش…

 

آرنگ جوری نگاهم کرد که قشنگ معلوم بود میخواد بچزونتم‌‌ اما انگاری هنوز از حرفش مطمئن نبود شایدم خودشو کنترل میکرد…

 

هرچی باشه نسبت به قبل کلی فرق کردیم و عاقل تر شدیم و دیگه نسبت به هم گارد نداریم الان دوتا دوستیم یا نه بهتره بگم از دوست نزدیک تر، شاید باید برای این ارتباط یه اسم جدید پیدا کنم اما خب الان حوصله اسم پیدا کردن ندارم اما یقین دارم که نزدیکیم…

 

اونقدر نزدیک که گیلدا از من بخواد در آرامش اتفاقی که افتاده رو بهش توضیح بدم… یعنی گیلدا هم حس کرده من و آرنگ خوب باهم کنار میایم؟

 

– تو چشم غره‌ت پودر شدم مثل بمب‌های هسته‌ای میمونه طرف مقابلت هم چِرنوبیل…

 

چشمک زدم

 

– بابا به نابودی‌مون راضی نباش!

 

آرنگ چشماشو درشت کرد

 

آرنگ: با طعنه‌ای که زدی کار ندارم، الان باور کنم تو از حادثه چرنوبیل اطلاعات داری؟

 

مغرور دست به سینه نشستم

 

– دست کم گرفتی من هرچی که راجع بهش فیلم بسازن بلدم… میخوای از نبرد استالینگراد هم برات بگم؟

 

آرنگ: سکوتت‌ شکسته شد اما سمت و سوی خوبی نرفتیم… همون پناه شاعرانه باش برای تو نافرمِ از جنگ حرف زدن!

 

قشنگ نبود؟ قطعا غرق شدم تو این لذتی که آرنگ بهم منتقل کرد، حس کردم خیلی با ارزشم…

 

خیلی حس ناب و خوبیه که یکی بیاد بهت بگه سرشت تو با زشتی همخونی نداره از زیبایی های این عالم برام صحبت کن…

 

درسته حرفش بهم انرژی داد اما دلم میخواست اذیتش کنم، دست خودم نبود دلم شیطنت میخواست نه برای هرکسی الان توی بازه‌‌ی زمانی بودم که فقط دلم میخواست برای این آدم شیطنت کنم

 

– از اُپراهای پاریس بگم؟ عالیجناب این سبک صحبت و میپذیرن؟

 

دستم براش رو شده بود، نگاه ریلکسی بهم انداخت

 

آرنگ: شروع کلاس پیانو من کی شد؟

 

خندیدم… از ته دل یه خنده‌ی پر از انرژی…

 

– آهان یعنی کلا از خودمون و این میز دور تر نریم؟

 

چند ثانیه منتظر نگاهش کردم که فقط با یه نگاه عادی بهم زل زد… البته خیلی هم عادی نبود…

 

کامل تکیه دادم به صندلی

 

– خب متوجه شدم، آرنگ از اونجا که بعد از عید خیلی سریع ماه رمضون شروع میشه و می‌دونم که تو روزه میگیری، طبیعتاً خسته و بی رمقی من صلاح میدونم که بعد از ماه رمضون شروع کنیم…

 

آرنگ: از ۱۷ فروردین شنبه تا سه شنبه کلاس دارم، چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه وقتم آزاد هست تا سه ساعت هم کشش دارم،  ساعت ۲:۳۰ از اداره تعطیل میشم… میتونی ۳:۳۰ کلاس و شروع کنیم تا ۵:۳۰ که تا برگردم خونه افطار و آماده کنم اذان میشه…

 

آرنگ توضیح می داد اما دلم براش کباب شد یه لحظه احساس کردم حتی صدای ضربان بلند قلبمو میشنوم…

 

من اگه چند روز در ماه رمضون هم روزه بگیرم کلی ناز میام اما آرنگ هیچ وقتی برای استراحت نداره حتما بعد از افطار هم باید مشغول آماده کردن سحری بشه…

 

چه سخته تنهایی زندگی کردن سخت که چه عرض کنم فراتر از این حرفاست…

 

شاید بشه گفت لرزه به جونم آدم می‌اندازه…

 

اگه این بحث بینمون برای چند ماه پیش بود با خودم میگفتم چه مغرور مثلاً می خواست بگه من تحت هر شرایطی میتونم کار انجام بدم…

 

اما حالا میدونم آرنگ وقتش رو پر میکنه تا کمتر به یه سری مسائل فکر کنه، حق با اونه عملاً خرداد ماه دوباره سرش شلوغ میشه مرداد هم که طبق گفته‌ی خودش فصل برداشت محصول هست…

 

یهو دیدم چهار تا انگشت جلوی‌ چشمام تکون تکون میخوره، خواستم جیغ بکشم که صدای آرنگ به گوشم رسید و آرامش نسبی به وجودم تزریق کرد

 

آرنگ: هیچ معلوم هست کجایی؟ چرا رفتی تو هپروت یه تایید برای تایم کلاس قرار بود بدی!؟

 

دستی به چشمام کشیدم تا از هوای توهم و خیال بیرون بیام

 

– زنگ میزنم رزرو میکنم معمولا برنامه‌ی فروردین و اردیبهشت و قبل عید می‌بندن اما چون هنرجوهای ما بیشتر دانش اموز یا دانشجو هستن فروردین و اردیبهشت تایم خالی پیدا میشه، بچه ها امتحان دارن نمیان خانم های خانه دار هم صبح کلاس برمیدارن، آقایونی که سرکار هم میرن ساعت ۶ به بعد میان که استراحت کرده باشن…

 

آرنگ: بیشتر شاگردهای آقا طالب کدوم رشته بودن؟

 

آرنگ کاملا هوشمندانه میخواست بدونه شاگرد آقا داشتم یا نه، منم ریلکس جواب دادم

 

– شاگردهای آقا توی کلاس عمومی که فضا رو به گند میکشن، تازه خیال میکنن خیلی هم با مزه‌ هستن

 

زیر لب غریدم

 

– نادونای‌ پلشت!

 

اخماش یکم توی هم فرو رفت که بعد ادامه دادم

 

– اما پسرا یا کلا مردا طالب نی، گیتار و سه تار هستن از الان بگم خودتو جمع کن من سرکلاس با احدی شوخی ندارم یهو دیدی سه پایه‌ نُت و توی سرت خُرد کردم

 

آرنگ: پس که اینطور، سخت گیری استاد از شاگرد دانش آموخته‌ی حرفه‌ای و کار کشته میسازه.

 

دستمو روی میز گذاشتم و خودمو‌ جلو کشیدم

 

– الان از خودت تعریف کردی؟

 

لبخند ریزی زدم که بی شباهت به پوزخند نبود

 

– جناب شما به جز سخت گیری ترسناکی، من غلط کنم نفس شاگرد و توی شیشه بریزم؟

 

به میز اشاره کرد

 

آرنگ: سیر شدی ؟

 

– آره، بریم یا میخوای استراحت کنی؟

 

آرنگ: نه بریم…

 

توی ماشین نشسته بودیم و تمام فکر حوالی دیشب بود، چجوری میگفتم بهش؟ گیلدا سخت ترین کار ممکن و بهم سپرده بود اما نتونستم بهش بگم نه…

 

آرنگ ناراحت میشه؟ حس میکنم قطعا عصبی میشه!

 

آرنگ: امروز حال عجیبی داری تا ولت میکنم میری تو فکر؟ اتفاقی افتاده؟

 

چرخیدم سمتش… سعی کردم یکم زمان بخرم، چیزی رو که واقعا دیشب بهش فکر کردم و به زبون آوردم

 

– دیشب موقع خواب با خودم فکر میکردم کاش میشد ذهنتو کامل بخونم، مثلا یه دستگاه بهت وصل کنم و کاملا آرنگ و بشناسم…

 

نگاهی گذرایی بهم انداخت و باز به جاده خیره شد

 

آرنگ: موقع خواب به چیزای بهتر فکر کن آرنگِ عصبیِ تند خویِ نچسب خواب آرومی برات به ارمغان نمیاره…

 

خندیدم مشتی حواله بازوش کردم

 

– مسخره

 

آرنگ: مسخره چیه، مگه خودت همیشه نمیگفتی؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x