رمان سایه پرستو پارت ۹۴

3.6
(10)

 

چرخیدم سمتش… سعی کردم یکم زمان بخرم،

چیزی رو که واقعا دیشب بهش فکر کردم و به

زبون آوردم

– دیشب موقع خواب با خودم فکر میکردم کاش

میشد ذهنتو کامل بخونم، مثلا یه دستگاه بهت

وصل کنم و کاملا آرنگ و بشناسم…

نگاهی گذرایی بهم انداخت و باز به جاده خیره شد

آرنگ: موقع خواب به چیزای بهتر فکر کن آرنگِ

تند خو ِی نچسب خواب آرومی برات به

ِبی

عص

ارمغان نمیاره…

خندیدم مشتی حواله بازوش کردم

– مسخره

آرنگ: مسخره چیه، مگه خودت همیشه نمیگفتی؟

6۷1

لبخندی زدم و بهش نگاه کردم…

 

2112

2112

 

– رخنه کردی از بس خاصی تو کل زندگیم پیله

بستی هرچی تلاش میکنم رها بشم نمیتونم…

آرنگ یه لحظه نگاهم کرد و شیطون گفت

آرنگ: با ما پروانه شی…

– بی ادب الان خواستی بگی من کرمم؟

آرنگ: تو کرمی هستی که پیله بسته من هنوز

دارم برگ توت میخورم توی این حال ضد و

نقیض و برگ خوردن نترکم و کار دست خودم ندم

به یه نتایجی میرسم…

چند ثانیه فکر کردم… خب چی گفت الان ؟ فقط

تونستم متعجب بگم

– وات!؟؟

آرنگ اینبار بلند خندید

آرنگ: ولش کن… زیاد بهش فکر نکن مغزت

ارور میده…

چشم غزه تیزی رفتم و بحث و عوض کردم

 

 

 

– آرنگ امسالو چطور دیدی؟ من همیشه از

اطرافیانم این سوال و میپرسم…

زیر لب با شیطنت زمزمه کرد

آرنگ: دخترک فضول

– پسرک زبون تلخ…

آرنگ: بنظرت چطور بود؟

– نمیدونم من میگم هرسال اگه کسی رو از

دست ندین هم میتونه خوب باشه هم بد اما

خب مزخرف نیست…

آرنگ: امسال خیلی دوندگی داشتم اما هم صحبت

خوبی پیدا کردم…

با اینکه جواب سوالمو میدونستم اما خیلی لوس

پرسیدم

– خوشرو دلبر که تورو به

ِم

کی هست این آد

حرف آورده؟

آرنگ کاملا ریلکس شروع کرد به صحبت

 

 

 

آرنگ: یه همکار این چند ماه اخیر بهمون ملحق

شد هم زرنگِ هم اینکه خیلی خوش صحبته، سنگ

و به حرف میاره؛ خانم عرب دانشجوی خودم بود

سرکلاس صدا ازش درنمیومد اما الان دیگه اون

رابطهی استاد شاگردی که برداشته شده روی شوخ

طبع و مردم داری شو نشون داد…

 

اینبار دیگه از این حرفش نگذشتم و یه نیشگون

ریزی از بازوش گرفتم و صدای آخ گفتنش با

حرف من یکی شد

– الان فاز جدیت گرفتی به خیالت که من باور

میکنم تو با یه همکار زن بگو بخند داری؟ تو

به اون مسعود بدبخت به زور سلام میدی،

درضمن من از خودم شناخت کامل دارم اون

کسی که تورو از این حال و هوا تونسته خارج

کنه خودمم، من مثل بقیه دخترا ساده و

 

 

 

زودباور نیستم اینو دیگه باید متوجه شده

باشی…

آرنگ لبخند زد

آرنگ: بله بله خانم خوب شناختمت خواستم

شیطنت کنم به من اذیت کردن نیومده…

– خودت مقصری از بس خشک و جدی بودی،

دیگه قرار نیست آدمو احمق فرض میکنی که

منم یه جورایی بهم برمیخوره و سریع جبهه

میگیرم…

آرنگ: اون که مود شخصیتیت هست کلا باید تو

فاز جدیت باشی!

– ببین هی من میخوام حرف نزنم خودت

مقصری، ببین فاز جدیت و با چه لحنی گفتی

آخه؛ یهو بگو پاچهمیگیری تعارف نکن راحت

باش!

اینبار کاملا حس کردم خندهش از ته دله… من دلم

میخواست روزی برسه که این خنده رو توی جمع

 

 

 

خانوادگی ببینم… دیدن آرنگ همیشه شاد آرزوم

شده بود!

بریده بریده درحالی که هنوز میخندید گفت

– یه مریم امیر جلالی توی خودت داری،

خداخفظت کنه پناه شبیه لونه زنبوری عسل و

تولید میکنی میایم برداریم میزنی ناقصمون

میکنی… ولی تحسینت میکنم آفرین زن باید

همین باشه، یه پا عمه عادله هستی واسه

خودت…

– فکر نکن متلکت و نگرفتما ولی ندید

میگیرم…

آرنگ: میشناسمت در اصل توی ذهنم هضم

شدی…

– آهان الان خواستی بگی خیلی میدونمت؟

آرنگ:دقیقا، میخوای قدرتمو به رخ بکشم ؟

– چطور ؟

 

 

 

آرنگ: انقدر میشناسمت که بدونم از لحظهای

جلوی در خونهتون سوار ماشین شدی چیزی داره

اذیتت میکنه، حس میکنم بی میل نیستی

موضوعی رو باهام درمیون بذاری اما داری

مقاومت میکنی… هنوز وقتش نشده؟؟

تسلیم شدم… ما همو خیلی خوب شناخته بودیم!

– شده… میگم اما قول بده عصبی نشی به گیلدا

هم حرفی نزنی!

ابروهاش بهم نزدیک شد… زنگ خطر به صدا

دراومد!

آرنگ: میدونم دوباره به تیگران روی خوش

نشون داده معلوم بود وقتی منو دید ازم رو می

دزدید، دیگه باید خودش عقلش برسه من کاری

ندارم…

گیلدا به من امیدوار بود… پس میدونست میتونم از

پس این مرد بربیام و من اصلا نمیخواستم جا

بزنم… من حالا که وارد گود شده بودم باید تا تهش

میرفتم…

 

 

 

 

– اگه مشکلی پیش بیاد هم پشتش نیستی؟

سوال چرتی بود، آرنگ و حمایت نکردن از

خانوادهش؟ محال بود

با جدیت گفت

– اون فرق داره!

6۷۳

– آرنگ، گیلدا نمیخواد ولی تیگران با یه شماره

ناشناس زنگ زده که عید امسال میان

خواستگاری…

پوزخندی زد

آرنگ: پناه منو هالو فرض نکن اینو به گیلدا هم

بگو… تو خودتم الان واسطهای!

– نه دیشب باهام صحبت کرد خواستم بپرسم

نطرت چیه

آرنگ: راجعبه تیگران یا یه نفر جدید؟

چقدر مکالمه رو پیچیده میکرد!

– تو درباره هردو گزینه نظرت و بگو…

قرمزی صورتش به مرحله انفجار رسید… یکم

صداش از حالت استاندار بالاتر رفت

آرنگ: راجع به کی؟ تیگران که از محمد دیوانه

، اصلا جزء مردها به حسابش نیار… درباره یه

ِر

ت

نفری که نمیشناسم چه نظری بدم ؟ اصلا مگه

زندگی خاله بازیه تا همین ماه پیش که افسرده

عشق تیگران بود حالا چیشده که دوباره هوای

عاشقی زده به سرش این چه زندگی بی در و

پیکریه که گیلدا داره… همیشه به مارینا خانم هم

گفتم من از زندگی گیلدا بیشتر میترسم بچه با دوتا

پسر حرف نزده هرکی میاد میگه عاشقتم میخواد

خودشو بکشه…. اه اه اهـــه هرکدوم یجور دیوانهن

اون از پگاه اون از ولگا اینم از این دختر… ده

سال که پگاه روزگار خودشو سیاه کرد دل مارو

هم خون آخرم آدم قابل به زندگی ازش درنیومد

 

 

حالا هم گیلدا… انگار این راه نمیخواد قطع بشه

یکی نادان تر و بیشعور تر از اون یکی…

در سکوت به حرفاش گوش دادم وقتی سکوت کرد

آروم پرسیدم

– تموم شد؟

با دست محکم کوبید به فرمون

آرنگ: نخیر سفر زهرمارمون شد… کی هست

حالا؟

– تا آروم نشی نمیگم!

آرنگ: تو دوست داری جلوت فیلم بازی کنم؟

دختر خوب، دانا،باهوش من تا زندم هول و ولای

این ۴تارو دارم…

– ۴تا؟

آرنگ: پگاه، ولگا، گیلدا یه کم هم مستانه هرچند

از مستانه نمیترسم از اون داداش الدنگ خودم

میترسم…

 

 

 

یعنی من اهمیتی براش نداشتم؟ سعی کردم به لحن

دلخورم یکم شیطنت بپاشم

– مارو هم جز دلواپسیهاتون حساب بیار، شاید

ماهم دلمون بخواد یه مرد باغیرت دلواپسمون

بشه!

بدون اینکه از جدیت و ولوم صداش کم بشه گفت

آرنگ: تو دلواپسی نداری که از پس همه چیز

برمیای، مثل اینا نیستی که من باید شب و روز

دست اینارو بگیرم از راهی که میرن منصرفشون

کنم… تو معمولا راهت درسته فقط کافیه همیشه

پشتت باشم که اگه نیاز بود روم حساب باز کنی که

هستم همیشه و همه جا…

6۷4

یه وجود پر از حس خوب دیگه تقدیمم کرد…

 

 

 

آرنگ: پناه بگو کیه تا لباس رزم آماده کنیم ببینم

بمب اتمی هستن یا مثل خانواده حاج عباس توپ و

تانک…

– اینی که من دیدم توی یه نظر بد نیومد…

آرنگ که مشخص بود تا الان بزور خودشو کنترل

میکرد نگاه تیزی بهم انداخت که بگم دلم از ترس

فرو ریخت دروغ نبود… با لحنی که طعنه و کنایه

ازش مشخص بود گفت

– خوشم باشه پس توهم دیدی؟

پوزخندش روی مخم راه رفت… درسته یکم ترس

توی وجودم نشست اما به قول خودش من عمه

عادله بودم… پس جدی گفتم

– آرنگ درسته توی خیلی موارد ممنونتم درسته

خیلی زحمت کشیدی چه برای من چه پگاه اما

دلیل نمیشه طلبکارانه باهام صحبت کنی یا

پوزخند تحویلم بدی… من مثل بقیه بی عقل

نیستم که داد بزنم بگم زندگی من به خودم

مربوطه چون میدونم چقدر میتونی همراه

 

 

 

باشی اصلا دوست ندارم این حمایت و از

دست بدم منکرش هم نیستم اما من به جاش

ازت کمک میخوام دختر فعالی توی جامعه

بودم و هستم پس سر روابط کوتاه انسانی با

من با این لحن حرف نزن… آرنگ هیچوقت

به شعورم توهین نکن که به اندازهی خودم از

عقل و شعور بهرهمندم اگه هم من همراه گیلدا

به دیدن اون پسر رفته باشم تو حق نداری

سرزنشم کنی، تازه بایدم ممنون باشی که بفکر

دوستمم اونم نه هر دوستی، یه دوست

خانوادگی…

آرنگ توی سکوت فرو رفته بود، سکوتش از

جنسی نبود که بگم حرفامو قبول کرده، اتفاقا

ناراحت بود اما شاید نمیخواست جر و بحث کنه

تا زودتر بفهمه پسره کی هست، این مرد کنار من

داناتر از اونچه که نشون میداد بود و اینکار و

برای طرف مقابلش سخت میکرد…

وقتی دیدم قصد صحبت کردن نداره خودم ادامه

دادم

 

 

– میشناسیش ولی دلگیر و غیرتی نشو مارینا

خانم و ولگا خبر ندارن، گیلدا به من گفت تا

تورو درجریان بذارم خودش بخاطرتیگران

هنوز معذبه…

میدیدم عصبی داره رانندگی میکنه، حالتش نگرانم

میکرد

– آرنگ میشه چند لحظه نگهداری تا من چشم تو

چشم باهات حرف بزنم، اینجوری که تماس

چشمی نداریم توهم عصبی شدی اضطراب

میگیرم…

بازم حرفی نزد فقط کلافه یه پووووف طولانی

کشید و نفسشو بیرون فرستاد، خیلی زود یه جا پیدا

کرد و ماشین نگه داشت…

– خاموش کن…

آرنگ که ماشین و خاموش کرد و گفت

آرنگ: پناه کی هست ؟

از بس که جدی بود که سریع گفتم

– آرش، مربی خ

 

 

6۷5

آرنگ:چــی؟

از تعجب خندید

آرنگ: پسرهالدنگ، یعنی خوشم میاد عاشق هرکی

میشه یه گیری داره…

پوزخند روی لبش خیلی عصبی بود

آرنگ: اون از تیگران با رسم و رسوم سخت

گیرانه اینم که اسمش حامل مشکلات بعدش

هست…

پر از خشم غرید

آرنگ: سید آرش صالح…

نمیدونم این جرات چجوری توی وجودم جمع شده

بود وقتی تمام حالتش عصبی بود اما کوتاه نیومدم

– چه اشکال داره؟

اینبار هدف نگاه تیزش من بودم

 

 

آرنگ: مامان باباشو دیدی؟ اونا نه خواهراشو

چی؟

– دیدم خیلی هم معقول بودن، اتفاقا خواهرش هم

بود بنظرم از خانواده محمد خیلی بهترن…

رنگ نگاه آرنگ دلخور شد

آرنگ: پناه من همش ۰روز نبودم چی به شماها

گذشته؟ تو چیکار کردی؟ اونا هیچی تو چرا چیزی

نگفتی؟

– آرنگ تند نرو من خودم پریشب فهمیدم،

دیروزم باهم قرار کافی شاپ داشتیم منم به

همه حرفایی که تو میگی فکر کردم…

حس کردم خیلی جلوی خودشو گرفت تا سرم داد

نزنه

آرنگ: فکر کردی؟ پسر مسلمون کجا میتونه با

دختر مسیحی ازدواج کنه!!!

کلافه نگاهش کردم، چرا داشت جوری رفتار

میکرد انگار از چیزی خبر نداشته؟

 

 

– آرنگ آرش میگفت تو میدونستی دیگه چرا

خودتو به ناآگاهی میزنی…

کوبید به فرمون…

آرنگ: آرش غلط کرده، هر زری زد شما باید بی

چون و چرا قبول کنید؟

– وای واای وااای دیگه رفتی رو دور بداخلاقی

پس بهتره خودم بگم تا یادآوری بشه… یعنی

تو نمیدونستی از دوم راهنمایی وقتی که گیلدا

با پریناز خواهر آرش همکلاسی بودن آرش

عاشق گیلدا شده؟

آرنگ کلافه تر از قبل گفت

آرنگ: پناه من ۶ساله با مارینا خانم همسایهم یعنی

گیلدا دیپلم بود!

ابروهام بالا پرید… پر از استرس گفتم

– یعنی گند زدم؟ تو اصلا خبر نداشتی؟ جون پناه

راستشو بگو…

6۷6

 

 

جدی و کلافه نگاهم کرد

آرنگ: پناه جون آدما از هرچیزی مهمهتره پس

دیگه قسم نخور… اون سالها من گیلدا و آرش و

گیلدا بود که یکی دوبار

ِن

کنار هم ندیدم دم رفت

ماشین آرش و دور و بر خونه دیدم، تا امسال که

بیهوش شدم سرتماس تصویری شک کردم…

با فکر اینکه گند نزدم و آرنگ یچیزایی بو برده

بوده با جسارت بیشتر گفتم

– شک کردی؟ آرنگ تو داشتی قورتش

میدادی…

سعی کردم یکم احساساتشو قلقلک بدم شاید از این

راه یکم با دل آرش راه بیاد…

– آرنگ ولی عشق و از نگاه آرش میشه خوند،

بنظرم جالب بشه نزدیک به 1۰سال انتظار…

آرنگ آرش از توهم بزرگتره…

نگاهش به جلو بود، کلافه گفت

 

 

آرنگ: ۳سال…

– تفاوت سنیشون زیاد میشه، حدود 1۵سال اما

چه عشق باحالی… راستی گیلدا قضیه تیگرانم

گفته، گفته که من الان توان رابطهی احساسی

و ندارم که آرش هم گفته اون با من…

با این حرفم آرنگ دوباره به درجه انفجار رسید

آرنگ: گیلدا غلط کرده… آرش توی این چندسال با

هزار و یک نفر پریده حالا برای من ادعای

عاشقی هم میکنه، گیلدا آخر سر آدم نشد فوری

سفره دل باید باز کنه؟

– تو از کجا میدونی دوست دختر داشته ؟

آرنگ پوزخندی زد

آرنگ: نه طیب و طاهر بوده، من بگم یه پسر ده

سال گوشه نشینی کرده تو باور میکنی؟

– به من باشه نه ولی تو معادلاتمو بهم زدی،

الان چی بگم که قضاوت نشه!

آرنگ دستی به پیشونیش کشید نوچی گفت و

سرشو به صندلی تکیه داد و چشماشو بست…

 

 

کاش الان نمیگفتم ولی خب بالاخره که باید

میفهمید، عیدش خراب نشه بهتره، برای اینکه با یه

روز تاخیر بهش اطلاع دادم اونجوری دلخور

نگاهم میکرد اگه یه هفته از این ماجرا میگذشت

که دیگه تیکه بزرگم گوشم بود…

آرنگ با این حساسیتهاش خودشو داغون میکنه

آرنگ بود هم خیلی سخته…

بطری آب و گرفتم سمش

– آرنگ یکم آب بخور آروم شی…

آرنگ چشماشو باز کرد و بطری و از دستم گرفت

در حد یه جرعه خورد… نگاهش متفکر به جلو

خیره بود…

– نمیخواستم اذیتت کنم، قصد نداشتم سفر بهت

کوفت بشه ولی…

آرنگ: دیرتر میگفتی بدتر بود!

آره طبق شناختی که خودم بهش داشتم میدونستم

دیرتر میگفتم خیلی بدتر میشد…

 

 

– آرنگ گاهی ما خودمون فکر میکنیم راه پیش

رو غلط باشه اما از کجا میدونی ؟ شاید

بهترین گزینه برای گیلدا یه مرد قوی مثل

آرش باشه… بنظرت بین آرش و تیگران کدوم

بهترن؟

آرنگ: هیچکدوم

6۷۷

اینبار من بودم که چشم غره بهش رفتم و جدی

گفتم

– آرنگ مثل مردایی که برای خواهرشون

خواستگار میاد غیرتی میشن نباش، منطقتو

زیر سوال نبر!

آرنگ: تنها تفاوت آرش و تیگران زرنگ بودن

آرشه و اینکه یکمم مستقل فکر میکنه… کلا

مستقله کارش برای خودشه.

– همینم خوبه…

 

 

 

 

غرید

آرنگ: کافی نیست

– مشکلش چیه…

آرنگ: زرنگه، امتحان کرده، کاربلده…

– یعنی چی؟ درست توضیح بده…

آرنگ: یعنی میدونه ساده تر از گیلدا پیدا نمیکنه،

این ده یازده سالی هم که ازدواج نکرد همه جا چو

انداخت من یکیو میخواستم مامان بابا مخالفت

کردن الانم تحت فشار آبرو دارن قبول میکنن ولی

آرش به مدت طولانی با همین بهونه عشق و حال

کرد… الان ۰سالی میشه که خونه مجردی

دارن…

– دارن؟

آرنگ: با داداشش…

– احساس میکنم به آرش خوشبین تری…

آرنگ جدی گفت

آرنگ: نه

 

– الانم متوجه شدم خیلی لجبازی…آرنگ خودت

۴تا تفاوت این دو نفر و همین الان نام بردی

بعد میگی نه؟

آرنگ: حالا چطوری باز باهم آشنا شدن؟

– تا نگی که خوش بین هستی یا نه نمیگم…

آرنگ : پناه تو خودت هم دودلی از من تایید

میخوای تا خیالت راحت بشه! من میگم آرش

بدست آوردندهی خوبی هست اما معلوم نیست

نگهدارندهی خوبی باشه که اونم یه احتمال وجود

داره آرش ذاتا آدم غیرتیه هست…

– آره آره خیلی برخوردش کنار گیلدا با اینکه

هیچ اتفاقی نیوفتاده محافظه گرانهست برای

همینم من یکم نگرانم نکنه یه وقت شکاک

باشه…

آرنگ نوچی کرد و گفت

آرنگ: نه شکاک نیست اعتماد داشته باشه تمامه،

بازم اینا ظن و گمانهای منه، داشتم میگفتم آدم

غیرتی هست خب برای اینکه زنش هرز نره به

 

 

بهترین نحو ممکن اونو به خودش وابسته میکنه

آدمی هم هست که اهل محبت کردنه ولی آرش در

عین اینکه شوخ طبع یه مشکل بزرگ داره اونم

اینکه عصبی بشه هیچ کنترلی نداره، آدم عاقلیه از

سن شیطنتش گذشته باید دید سر به زندگی می

سپاره یا نه…

شیطنت کردم

– اون آدم عصبی بشه که کار تمومه…

6۷۹

حس میکنم متوجه منظورم شد ولی باز زل زد

توی چشمام و جدی پرسید

– منظور!؟

والا بخدا حاضرم قسم بخورم منظوری نداشتم خو

چرا یجوری نگاه میکنی آدم سکته کنه… الان بگم

غلط کردم و پا پس بکشم بدتره؟ قطعا… پس مسیر

بی بازگشت و ادامه دادم…

 

 

– خب آخه زیادی خوش هیکل و بزرگه… کاملا

مشخصه مربی باشگاهه…

زیر لب حرفی زدم که کاش لال میشدم

– حسم میگه کار از ۶تا تیکه گذشته رسما – ۹

1۵تا تیکه زیر پیراهنش…

عصبی پرید وسط حرفم

آرنگ: بس میکنی یا دهن تو و گیلدا و اون آرش

نفهم و باهم سرویس کنم؟

خندم گرفت اما سعی کردم خودمو کنترل کنم تا

بیشتر عصبی نشده… آخه دختر مرض داری؟

– من که ترسی از کسی ندارم ولی آرنگ، آرش

ازت حساب میبره شیرابه حرفش توی کافه تو

بودی، خصوصا که گیلدا هیچ جوابی نداده

گفته من نمیشناسمت تو چند ساله مربی آرنگی

اون باید تصمیم بگیره…

پوزخندی زد

 

 

 

آرنگ: من باید تصمیم بگیرم؟ کافه گردی میکنه

اونوقت بعد میگه آرنگ باید تصمیم بگیره؟ اینا

همش حرفه…

با تندی گفتم

– چرا شلوغش میکنی، کافه گردی کجا بود ؟

آرنگ: الکی الکی باهم قرار گذاشتن تورو هم

بردن؟

آرنگ: عزیزم تو میخوای زیرپا کشی کنی ولی

اجازه بده من خودم میگم، خواهر آرش همکلاسی

گیلدا بوده الان یه پسر ۰ساله داره باهم توی

واتساپ در ارتباط بودن مثل اینکه دفعهی قبل هم

که گیلدا اومده بوده همو دیدن…

آرنگ: صمیمی ترین دوستش تو ایرانه…

– آره این دفعه هم خیلی پریناز اصرار میکنه بیا

خونه که گیلدا قبول نمیکنه باهم بام لند قرار

میذارن که پریناز به جای پسرش همراه آرش

میاد قرارشونم همون روزی بود که تو برای

 

حسابرسی رفتی دیروز هم که ما ۴تایی باهم

کافه بودیم…

آرنگ ماشین و روشن کرد همزمان که وارد جاده

شد گفت

آرنگ: چشمم آب نمیخوره… این ازدواج و تاریک

میبینم…

– چرا؟ پسره که دوستش داره، آدمای بدی هم

بنظر نمیرسن البته هنوز گیلدا خیلی یخ بود

انگاری بیشتر تو رودربایستی پریناز مونده

شایدم مطمئنه تو جوابش میکنی…

آرنگ: دخترهی ساده دل مگه خواستگاری من

اومدن اصلا مگه زندگی بازیه، یادش نمیاد همین

آرش و خانوادهش پدر حقیقت جو رو درآوردن؟

اونموقع که من هنوز با آرش آشنا نشده بودم ولی

خودش چندبار تعریف کرده که دو سال تمام پسر

به اون خوبی رو بردن آوردن، پریناز هم رفت تو

حالت ناز که وای من خجالت میکشم اما رس پسره

 

 

رو کشید سه بار خانوادگی مسافرت میرن تا

قشنگ همه جانبه بررسیش کنن…

6۷۸

متعجب از این میزان سختگیری پرسیدم

– حالا با این اوصاف شوهر پریناز خوبه؟

آرنگ: عالیه…

– نه بابا تو میگی عالیه پس باید دیدش… راستی

فردا شب آرشم میاد!

آرنگ بلند و متعجب گفت

آرنگ: چــــــی!؟

– اووو خوبه همین الان گفتم داد نزنا، اول گوش

بده چه تدبیری کردم، گیلدا پریناز و دعوت

کرده بود که اونم گفت شب چهارشنبه سوری

اونم تنها توی تهران بیرون اومدن صلاحه

 

 

نیست از طرفی هم شوهرش تا دیروقت

سرکاره گلخونه دارن دم عیدی خیلی شبها

خونه نمیاد و از این حرفا بعد عذرخواهی کرد

که منم گفتم خب با برادرتون تشریف بیارید

یعنی آرنگ اینو گفتم تو دل آرش عروسی

شد… قشنگ میشد ذوق و توی تک تک

سلولهاش خوند… بعد از کلی تعارف بالاخره

قبول کرد، قصدم از دعوت این بود که بیاد تا

از نزدیک شرایط خانوادگی مارینا خانم اینا

رو هم ببینه که بعدا ِانقلتی توش نباشه… حال

کردی چه فکری دارم…

آرنگ: نه خوشم اومد خوب بود ولی پناه زوده

پاش تو خانواده باز بشه…

– اگه یه رابطه سمی هست همین اولش با

شناخت کامل کات بشه بهتره اما اگه هم آرش

پا پس نکشید که خب شاید گزینه مناسبی برای

هم باشن، آرنگ من اینو فهمیدم گیلدا به یه

مرد قوی و سخت نیاز داره اون اصطلاح کوه

بودن توی همسر آیندهش باید باشه…

 

 

آرنگ: موافقم هرچقدر همه نگران ولگا هستن من

از آینده این دخترم میترسم، گیلدا فوق العاده

درونگراست آدمای درونگر و نمیشه کشف کرد

– بله بله کنارشون بودن هم سخته، هرچی تو

فکر میکنی اونا یه جور دیگه فکر میکنن وای

خداروشکر که آرومن ولی یه هول و ولایی

توی جونت هست نکنه فلان کار و بکن کلا

ارتباط باهاشون دشواره یه کاشف خوب

میخوان که خب نصیب همه نمیشه بقیه هم

اونقدر خوب نیستن که بتونن برای اکتشافشون

مایع بذارن…

آرنگ لبخندی زد

آرنگ: کم از خودت تعریف کن به جادهی پرشکوه

نگاه کن که قرار شده هر هفته بیای بالاخره باید

بلد باشی…

– بیای چیه مگه دیوانهم رانندگی کنم… هر هفته

میاری…

آرنگ: هرهفته میارمت زکریای رازی، انیشتن…

 

 

 

– نه همون کاشف آرنگ بهتره بنظر خیلی هم

مهم تره و سخت تر بوده…

آرنگ: رو تو…

– رو تو!؟ طلبکارم هستی؟ همین دو ماه پیش و

یادت بیاری بد نیست، گره اخم از پیشونیت

پاک نمیشد… بقیه دانشمندا و کاشفا که

اسمشون یه جا ثبت شده…م ِن مظلوم چی

بگم!؟

آرنگ فقط به خندیدن بسنده کرد…

6۹۵

از حرکاتش میشد فهمید که به جز خستگی حالا

نگرانی گیلدا هم اضافه شده…

با

ًصا

منم کمتر از آرنگ دلواپس نبودم مخصو

روحیهی سردی که ازش دیدم…

 

 

نکنه همش یه بازی بود تا پریناز و از سر خودش

باز کنه یا مثلاً انتقام ول کردن تیگران و سر یکی

دیگه در بیاره!

البته نه گیلدا آدم آزار دادن دیگران نیست ولی من

دیروز دختر عاشقی سر میز ندیدم!

آرنگ: حالا انقدرم نمیخواد دقت کنی خودم

میارمت…

– اونکه صددرصد…

برگشتم سمت آرنگ، آروم دستمو بردم سمت

دستش که روی فرمون بود گذاشتم و حواسم بود

که حرکت دستم باعث اختلال توی رانندگیش

نشه…

– آرنگ تو این مورد از من دلگیر نشو…

میدونم خسته بودی اما گیلدا تاکید میکرد که

هرچه زودتر باید مطلع بشی هرچند خودمم

دوست نداشتم تا عید طول بکشه بنظرم الان

راحت تر میتونی مواجه بشی، عید آدم دوست

داره از شادی و آرامش بشنوه… ولی این

 

 

مسئولیت پای توعه چون من هرچی سعی

کردم متوجه نشدم خودت خوب میدونی گیلدا

تا نخواد مسئلهای و بروز نمیشه متوجه شد…

آرنگ من گیلدای عاشق که نه حتی مشتاقی هم

ندیدم…

آرنگ دستای منو زیر دستی گرفت و کاملا حالا

انگشتام تو حصار دست مردونهش پنهان شده

بود… یعنی این کار رانندگی و پر خطر میکرد؟

آرنگ: یه بار گفتم اینکه الان گفتی خیلی بهتره…

اما درباره گیلدا، اون الان ترسیده…

– یعنی تو رودربایستی نیست ؟

آرنگ: چرا ولی داره به آرش فکر میکنه اما

میترسه ماجرای تیگران تکرار بشه…

ترس از جاده باعث شد دستمو از توی دستش

بیرون بکشم

– تو خیلی خوبی، مخصوصا توی سختی و

مشکلات تنهاش نذار هیچ کدوم از ما مثل تو

نمیتونیم کمکش کنیم، تو بهتر می فهمیش…

 

 

حتی بچگی میگفت اگه اینجا بودم هیچ وقت

آرنگ اجازه نمیداد با دیگران دوست بشم چون

دور بودم نتونسته پسر رو بشناسه دلم براش

سوخت… گفت من ضربهمو از غریب بودنم

خوردم…

آرنگ زیر زبون انداخت و آروم گفت

آرنگ: مثل من…

بعد بلند تر ادامه داد

آرنگ: مراقبم

پر انرژی گفتم

– اصلاً دیگه تمام شد همهی ترسا رفت تو بگی

مراقبم آدم یقین پیدا میکنه که هیچ چیز کم

نیست…

آرنگ: تو چرا منو بت میبینی آقاجان منم یه آدمم،

الان اومدیم گیلدا دلش خواست با آرش ازدواج کنه

من کاری از دستم بر نمیاد!

– همین که آرش از تو واهمه داره یعنی سکوی

پرش…

 

 

چشمکی زدم

– سایهات کم نشه از سرمون…

6۹1

یکم که جلوتر رفتیم آرنگ پیچید داخل یه باغ که

سربالایی هم بود

با ذوق گفتم

– وووی خونهت این طرفه؟ پرتقالارو…

به درخت ها نگاه میکردم که آرنگ ترمز کرد از

ماشین پیاده نشدم تقریبا پریدم بیرون…

میخواستم از ذوق جیغ بکشم که مستانه جلو روم

سبز شد دستامو باز کردم و توی آغوش هم رفتیم

– سلام چطوری ؟

مستانه: سلام رسیدن بخیر، بالاخره به دام افتادی

اومدی…

 

نازبانو لنگان لنگان از راه رسید بعد از یه سلام

علیک کوتاه ولی پر از مهر و انرژی آرنگ گفت

آرنگ: مامان شما و پناه برید خونه من برم ببینم

این جا چه خبره! وسایل و آوردن؟

مستانه: آره تعجبی بود از تو زودتر رسیدن

با لبخندی گفتم

– من اجازه ندادم یه کله رانندگی کنه هر نیم

ساعت نگه داشتیم… ناز بانو جون به آرنگ

بگید بخوابه ۰شبه نخوابیده ما خودمون وسایل

و جابهجا میکنیم…

آرنگ بدون توجه به حرف من رفت سمت ویلای

خودش

– دور و برت شلوغ میشه ادب و احترام یادت

میره…

نازبانو: کیجا این تربیت نشده!

ای وای بازم سوتی دادم که

– نه تروخدا نفرمایید، من شوخی کردم…

 

 

مستانه: پناه کار ما نیست یسری وسایل بزرگ هم

هست عمو باید باشه!

با هم رفتیم سمت ویلای آرنگ اینجا بزرگ اما

خیلی شلوغ بود کلی وسایل وسط پذیرایی ولو شده

بود…

آرنگ با سوییچ سرشو خاروند بعد یه دقیقه نگاه

کرد گفت

آرنگ: اول گاز و ماشین لباسشویی جابهجا کنم بعد

ظرفا آخر سرم هم مبل و تخت خوابا

مستانه: امشب تموم میشه؟

آرنگ: قطعاً نه

مستانه: مامان و زن عمو هم الان میان سعی

میکنیم تموم شه، که فردا قبل از ظهر راه

بیوفتی…

آرنگ: نمیخواد امشب تا چهار بیدار میمونم فردا

هم ۶بیدار میشم تا ساعت ده تموم میشه…

 

 

با دست بهش اشاره کردم

– آرنگ بالای منبر خوش میگذره؟ بیا پایین ببینم

تو چی میزنی؟ اسمشو بگو مثل اینکه خوب

بهت ساخته بدون کمترین آسیب مثل تراکتور

داری کار میکنی… تو پس فردا هم میخوای

بری سرکار یکم به خودت استراحت بده از پا

درنیای عید و به همه زهر نکنی… آیا

حضرت آقا ملتفت شد یا دوباره تکرار کنم؟

6۹۲

دستی توی موهاش کشید

آرنگ: پس فردا تعطیلم استراحت میکنم…

مستانه: کاش فردا دعوت نبودی چهارشنبه سوری

اینجا میموندی، پس فردا غروب میرفتی…

آرنگ: مراسم هم نبود نمیموندم، چهارشنبه ساعت

1۵نوبت دکتر دارم…

 

 

نگران پرسیدم

-دکتر چی؟

مستانه: خانم رستمی؟

آرنگ: آره

آرنگ رفت سمت آشپزخونه کار و شروع کرد

دوست نداشتم زیاد اذیت شه از طرفی هم دوست

داشتم کار تموم شه زیبایی ویلای آرنگ و ببینم

“آرنگ”

مستانه: بیاید که چای بعد از کار ۰۵درصد

خستگی و رفع میکنه…

پناه نالهوار گفت

پناه: با اون ۰۵درصد دیگه چی کنیم؟ آی آرنگ

بالاخره یه روزی کشف میکنم چی میزنی که

اینهمه انرژی داری… مردم مــــن…

 

 

مستانه وقتی چایی و گذاشت باز رفت سمت

آشپزخونه، من نمیدونم اون داخل داشت چیکار

میکرد!

پناه واقعا از پا دراومده بود، این تلاش در

خاطرش نمیگنجید یه جوری پنجر بود که فکر کنم

تا یه ماه سرپا نشه… یه نگاه بهش انداختم، حالتش

منو به خنده واداشت…

یه دونه قند از توی قندون برداشت و پر حرص

سمتم پرت کرد که به نشونه گیریش باید احسنت

گفت و همزمان با حرص گفت

پناه: زهرمار توی تراکتور هم گازوئیل میریزن

کار میکنه تو گرسنه اسیری میکشی!

سعی کردم خندهام رو پنهان کنم و با لحنی که کمی

مظلومیت توش بود گفتم

– من که گفتم شما برید…

پناه: چیکنم،دیدمت جوگیر شدم!

– ما عادت داریم میدونستم از پا درمیای که گفتم

برو…

 

 

پناه: چی کنم از بس کثافتی آدم دلش نمیاد تنهات

بذاره…

گوشی پناه ویبره رفت… متعجب نگاهی به ساعت

انداختم که خودش با تعجب گفت

پناه: این دیگه کدوم بیکاریه…

با دیدم صفحه گوشی با ذوق گفت

پناه: عه میتینه که…

آخه تماس متین ارزش اینهمه ذوق و داره؟ تازه

بنظرم خیلی هم آدم وقت نشناسی هست… الان چه

وقت زنگ زدنه؟

غیر رویت

هر چه ببینم نور چشمم کمتر میشود…

“مولانا”

6۹۳

 

 

پناه با همون اشتیاق تماس و برقرار کرد که یه

درصد از سرم گذشت یعنی علاقهای فراتر از

چیزی که ما فکر میکنیم این وسط هست ؟

پناه: سلام کله خربزهای خودم…

چون ویدیو کال بود صدای متین رو هم شنیدم

متین: سلام پایاننامهی دکترای زیبایی ایران..

پناه: متین حال بحث ندارم حرفتو بزن!

حال نداشتی اصلا جواب نمیدادی خب…

متین: جواب فرهادو دادی؟ آدم باش این یکی و رد

نکن بهترین گزینهس، مثل خودمونه تو باید با یه

هنرمند ازدواج کنی تا بفهمدت… بهش میگم داری

فکر میکنی ولی تا عید جوابشو بده، سرشناسن

برای خودتم خیلی خوبه…

اخمام توی هم رفت، این که منطق چرتیه که

طرف باید حتما هنرمند باشه تا درکش کنه؟ این

حرف متین ثابت کرد علاقهای بینشون نیست اما

اینکه داشت پناه و هول میداد سمت این ازدواج

 

 

 

عصبیم میکرد… اصلا الان زود بود برای اینکه

پناه ازدواج کنه…

پناه نگاه کوتاهی بهم انداخت، مشخص بود دست و

پاشو گم کرده احتمالا نمیخواسته کسی بفهمه سعی

کرد بحث و جمع کنه اما خب چیزی که لو رفته

دیگه قابل پنهان شدن نبود… این حرفایی که متین

میزد ثابت کرد تماس امروز توی ماشین بی ربط

به این موضوع نبوده…

پناه با رنگ پریدگی که کاملا مشهود بود گفت

پناه: نه… کنسله!

نفس حبس شدمو و نامحسوس آزاد کردم

متین غرید

متین: خر کلهت و گاز زده؟

پناه باز نگاه کلافهای بهم انداخت و دوباره به

تصویر متین خیره شد…

متین چرا انقدر حرف میزد! خب نمیخواد ازدواج

کنه چرا دخالت میکنی تو زندگیش!

 

 

پناه: متین خستهم، حوصله ندارم الان توهین میکنم

شب عیدی تو دلم میمونه…

متین: رفتی شمال برای من نازم داری؟ خسته

ماییم… م ِن فلک زده تا همین الان ضبط داشتم…

پناه: من حاضر بودم ۲۵تا پلان ضبط کنم توی

چنین شرایطی نباشم!

صدای متین رنگ نگرانی گرفت

متین: چیشده مگه؟

پناه نگاهی بهم انداخت…انگار شک داشت بگه یا

نه که زیر لب گفتم بگو

پناه: برای آرنگ خونه تکونی کردیم…

6۹4

صدای خنده متین توی خونه پیچید

متین: آهان همین خوبه اگه دوبار همین بلارو سر

ولگا آورده بود آدم میشد… خوب حالت گرفته شد

 

 

 

؟ ایول به آرنگ شب عید هر سال ضبط داشتیم

مغز منو میجوییدی حالا نوکر بی مزد و مواجب

شدن خوبه؟

اخمام عصبی تر از قبل توی هم رفت…نوکر چیه

پناه همیشه و همه جا قدمش روی چشم منه! چرا

چنین چیزی و توی سر پناه فرو میکنه…

پناه: تو طلبکاری آرنگ آدمه، همش میگفت

شماها کار نکنید دیگه ما دلمون نیومد جوگیرشدیم،

ولی متین نمیدونم این چی میزنه که خسته نمیشه

ما که له شدیم…

متین:میبینم که دخترمون یه شکری خورده جوگیر

شده، توش مونده…

پناه شروع کرد به خوندن و حالت نالهواری هم به

صداش گرفته بود که هرکی ندونه فکر میکرد

واقعا اسیر بوده

پناه: با من امشب زیر باران گریه کن

سر به زانوی خیابان گریه کن

مو به مو پیچ وخم هر کوچه را

 

 

 

با خم موی پریشان گریه کن

یا از اول دل به رویایی نبند

یا بر این رویای ویران گریه کن

عشق سلطان است و باقی بنده ایم

زیر تیغش پایکوبان گریه کن

درد را باران نمی شوید ولی

زیر باران زیر باران گریه کن

این صدا چی داشت که انقدر گوش نواز بود؟

متین: به به انقدر بهت فشار اومده؟ من درعجبم

فرهاد عاشق چیه تو شده؟ دو ساعت خونه تکونی

کردی مثل ماشین چپی شدی… بیا اوکی بده این

خر شده!

متین امشب زیاد حرف نمیزد؟ میخواستن پناه هم

مثل پگاه بدبخت کنن؟

خو تو از کجا میدونی شاید پسره خوب باشه؟

اصلا وقتی پناه میگه نه یعنی یچیزی از پسره دیده

 

 

پس خوب نیست بنظرم نباید متین زیاد اصرار

کنه!

پناه: اون خر شده منم دنبال خر نیستم،من هدفمند

میرم جلو و با یه مرد همه چیز تموم ازدواج

میکنم!

متین: ما مردا همهمون ریس پنچری داریم،

ناخداگاه یه جامون لنگ میزنه هرچند من از الان

هلاکم بدونم کی با تو ازدواج میکنه!

پناه: واستا نگاه کن، بهترین مرد دنیا نصیبم

میشه…

متین: آره شاهزاده سوار بر خر پرنده! شما دخترا

همهتون رویایی فکر میکنید…

پناه: من مرد عملم…

متین: اگه نمیشناختمت قطعا با این حرفات فکر

میکردم کسی و زیر سر داری! بعدشم عملی کی

بودی تو!؟

پناه بحث و عوض کرد

پناه: کجا داری میری؟

 

 

 

متین: خونه گفتم که ضبط داشتیم!

6۹5

پناه متعجب پرسید

پناه: تا ا پسر

ِح

لان؟ساعت سه صب

متین: نزدیک خونه نبودم همون توی ماشین

میخوابیدم…

پناه زیر لب با شیطنت گفت

پناه: پسر ارشد خانواده مجد توی ماشین بخوابه؟

بعد بلندتر ادامه داد

پناه: حتما ۶صبح هم باید بری سر لوکیشن

متین: کوفت شنیدما، نخیر ۹میرم

لحن پناه یکم جدی شد

پناه: وایستا ببینم ولگا هم بود؟

متین: آره

 

 

پناه: تا الان ؟

متین: آره دیگه

اخم دوتامون توی هم فرو رفت

پناه: ولگا رو با کی فرستادی؟

متین: مادرش اومد دنبالش، ولگا هم کلی غر زد

پناه همچنان جدی ادامه داد

پناه: متین میدونی که ولگا سر اون لوکیشن دستت

امانته؟ کاری نکنی من دیگه نتونم توی روی اون

خانواده نگاه کنم، اگه فیلم برداری طول کشید حتما

مطمئن شو کسی میاد دنبالش احیانا کسی هم نبود

با من هماهنگ کن بهت میگم چیکار کن…

دلم گرم شد به حمایتش، خیالمو نسبتا از ولگا

راحت کرد

متین: ای بابا صد دفعه گفتی، میدونم چیزی بشه

جد و آباد پسر ارشد خانواده مجد و میاری جلو

چشمش، حواسم هست!

به طعنه متین خندید

 

 

پناه: آخه توهم کرمک داری، این دوسه شب که

ولگا جشن داره و سرش شلوغه کار به کارش

نداشته باش اون وقت میگی ولگا زبون دراز، حالا

فردا حداقل ازش کار نمیکشیدی!

حالا لحن متین هم جدی بود

متین: پناه، ولگا تو نیستی که هرچی بگه بگم به

دیده منت تو برای من با همه آدمای این فضا فرق

داری و اینکه توهم زبون داری اما بلدی کی و

چجوری ازش استفاده کنی برعکس ولگا…

اینو بشدت با متین موافق بودم، نوع زبون درازی

ولگا و پناه فرق میکرد… ولگا گستاخانه رفتار

میکرد اما پناه اینجوری نبود!

متین: بعدشم این چند روز از قبل از تعطیلات

لازمه بیان که دیگه بعد از چهارم فروردین کار

نداشته باشیم، یعنی یه روز هم احتمالا تهران ضبط

بریم و بعدش تمام…

پناه: حتما به کسی هم نگفتی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x